آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » جنگ داخلی اسپانیا

جنگ داخلی اسپانیا

امیر جنانی چند روزی بود به جنگ‌ داخلی فکر می‌کردم و ترکیب این دو کلمه بدجوری ذهنم را درگیر کرده بود؛ تکلیف کلمه «جنگ» که معلوم بود؛‌ در فرهنگ فارسی عمید این‌طور تعریف شده است: زدوخورد و کشتار میان چند تن یا میان سپاهیان دو کشور. «داخلی» هم تکلیفش مشخص بود. اما این ترکیب «جنگ […]

جنگ داخلی اسپانیا

امیر جنانی

چند روزی بود به جنگ‌ داخلی فکر می‌کردم و ترکیب این دو کلمه بدجوری ذهنم را درگیر کرده بود؛ تکلیف کلمه «جنگ» که معلوم بود؛‌ در فرهنگ فارسی عمید این‌طور تعریف شده است: زدوخورد و کشتار میان چند تن یا میان سپاهیان دو کشور. «داخلی» هم تکلیفش مشخص بود. اما این ترکیب «جنگ داخلی» برایم قابل هضم نبود؛ وقتی این دو واژه پشت سر هم قرار می‌گرفتند، عصبانی می‌شدم، به‌هم می‌ریختم. البته بیشتر با کلمه «داخلی» مشکل داشتم؛ در زبان انگلیسی از ترکیب Civil war استفاده می‌شود، که به نظرم منطقی‌تر است. اما در نهایت هر دو یک مفهوم را می‌رسانند: جنگ میان شهروندان یک کشور.  

بعد از چند روز کم‌کم با ترکیب «جنگ‌ داخلی» کنار آمدم،‌ پیش خودم ‌گفتم خب دیگر این‌طور مصطلح است و از دست من هم کاری بر‌نمی‌آید. شروع کردم به جستجو درباره جنگ‌های داخلی در طول تاریخ. مطلب در اینترنت فراوان بود. فهمیدم آمریکا، روسیه، ایرلند، اسپانیا، یونان، چین، کره و خیلی کشورهای دیگر هم درگیر این جنگ به اصطلاح داخلی شده بودند.

جنگ، خونریزی، وحشت، خرابی، جنایت… همه این کلمات مدام توی سرم رژه می‌رفتند. به خودم گفتم بدی جنگ‌های داخلی این است که هیچ‌وقت معلوم نیست دشمن کیست. من یا تو؟ هر دو طرف از آزادی حرف می‌زنند و معمولاً صلح در کار نیست. در پایان یکی برنده می‌شود و دیگری بازنده. بعد دوباره به خودم گفتم شاید کلمه «برادرکشی» مناسب‌ترین جایگزین «جنگ داخلی» باشد.

چند روز بعد، یاد یکی از دوستانم افتادم که سال‌ها پیش، از نزدیک گرنیکا را دیده بود؛ تابلویی که پیکاسو در سال ۱۹۳۷ کشیده بود و اتفاقاً درباره جنگ داخلی اسپانیا بود؛ این درگیری نظامی در ۱۹۳۶ آغاز شد و سه سال به طول انجامید و به نظرم تاریک‌ترین نقطه تاریخ این سرزمین است. جمهوری‌خواهان از پیکاسو خواسته‌ بودند وحشت و خرابی جنگ را نقاشی کند. دو ماه قبل از اتمام تابلو، هواپیماهای ایتالیایی و آلمانی شهر گرنیکا در شمال اسپانیا را بمباران کردند. در کمتر از چهار ساعت گرنیکا با خاک یکسان شد. به روایتی، صدها هزار نفر کشته شدند.

خیلی کنجکاو شده بودم. دوستم گفته بود این نقاشی در ابعادی عظیم (تقریباً ۳٫۵ در ۷٫۵ متر) ترسیم شده است. عکس تابلو را در اینترنت پیدا کردم و چند دقیقه‌‌ای به آن زل زدم. این فقط یک نقاشی نبود، یک دنیا داستان بود: یک گاو در سمت چپ نقاشی بود، با بدنی سیاه و سر سفید رنگ. یک زن هم در سمت چپ، درست زیر صورت گاو، کودک مرده‌اش را در آغوش گرفته بود. یک اسب که نماد آزادی و صلح بود، پرنده‌ای که بین اسب و گاو قرار داشت، جنگجوی مرده، چراغ، خانه در آتش، زن دیگری که شمع در دست داشت…به نظرم پیکاسو قصد داشت مرگ، خشونت، بی‌رحمی، شادی و امید به آینده، همه را در یک قاب سیاه و سفید به تصویر بکشد.  

تابلو بعد از نمایش در موزه‌های مختلف جهان، به موزهٔ هنر مدرن نیویورک رسید. پیکاسو خواسته بود تابلو را به اسپانیا نبرند. در یکی از بندهای قرارداد ذکر شده بود وقتی جمهوری به اسپانیا بازگشت، تابلو را به این کشور انتقال دهید. بعد‌ها پیکاسو از وکیلش خواست تا این بند قرارداد تغییر کند و کلمه دموکراسی جایگزین جمهوری شود. تا اینکه سرانجام بعد از مرگ دیکتاتور فرانکو در سال ۱۹۸۱ نقاشی به اسپانیا منتقل شد.

بدجوری درگیر پیکاسو شده بودم. مدام جلوی چشمم بود. حتی عکس پشت‌زمینه کامپیوترم هم تصویر پیکاسو بود، تا اینکه یک شب او را در عالم رویا دیدم. خواب دیدم توی قبرستان معروف پاریس قدم می‌زنم و جلوی هر قبری چند ثانیه توقف می‌کنم، نمی‌دانم شاید فاتحه می‌فرستادم. بعد از چند دقیقه به خودم گفتم: دیوانه اینها که مسلمان نیستند. به مسیرم ادامه دادم تا به قبر مارسل پروست رسیدم. محو تماشای مقبره این نویسنده فرانسوی بودم که چشمم به پیکاسو افتاد. چند ردیف آن طرف‌تر سر قبری ایستاده بود و زیر لب چیزی می‌گفت. بعد برگشت و به من خندید. به زبان اسپانیایی سلام کردم. پیکاسو به فرانسه جواب داد و درست نفهمیدم، انگار گفت: «من دیگه نمیتونم به زبان مادری صحبت کنم» و بعد انگار از این موضوع ناراحت شده باشد، بدون خداحافظی رفت. من هم از اینکه پیکاسو را ناراحت کرده بودم، زدم زیر گریه و از قبرستان بیرون آمدم. خیلی دنبالش گشتم، اما پابلو نبود که نبود. فردای آن روز از اینکه پیکاسو را در خواب دیده بودم خیلی به خودم افتخار کردم. همسرم با تعجب پرسید: «چیزی شده؟» گفتم: «گرنیکا». بنده خدا چیزی نگفت، اما نگاهی کرد که گویی یک دنیا حرف بود. نگاهش من را یاد شعر سعدی انداخت:

نگه کرد رنجیده در من فقیه

نگه کردن عاقل اندر سفیه 

نمی‌دانم چرا، اما گرنیکا و پیکاسو من را سال‌ها به عقب بردند، به دوران دانشگاه؛ یاد استاد ادبیات افتادم که با چه عشقی از شعر و ادب کشورش برای ما حرف می‌زد؛ از نسل ۹۸ و نسل ۲۷ می‌گفت، از جنگ داخلی و نویسنده‌هایی که قربانی شدند. یاد لورکا افتادم که در ۳۸ سالگی به دست نیروهای فرانکو کشته شد. یاد میگل هرناندز شاعر افتادم که در ۳۱ سالگی در زندان از دنیا رفت. یاد مرگ غم‌انگیز آنتونیو ماچادو در غربت افتادم. او جوان‌ترین عضو نسل ۹۸ بود، نسل تاریخی نویسندگان و شعرای اسپانیا که بین سالهای ۱۸۶۴ و ۱۸۷۶ متولد شده بودند و تحت تأثیر عوامل سیاسی و اجتماعی آن دوران به دنبال احیای فرهنگ و تاریخ پرشکوه سرزمینشان بودند.

سالها پیش چند بیت شعر از ماچادو خوانده بودم و تحت تأثیر این اشعار به داستان زندگی او علاقمند شده بودم. این روزها، یاد روزهای آخر زندگی ماچادو افتادم؛ مرگش مثل فیلم توی ذهنم پخش می‌شد و انگار غم همه عالم توی دلم سنگینی می‌کرد. روز ۲۲ ژانویه ۱۹۳۹ نیروهای شورشی به بارسلون نزدیک شده بودند، ماچادو و خانواده‌اش چاره‌ای جز ترک وطن نداشتند. آخرین شب را در خاک اسپانیا گذراندند و صبح به همراه تقریباً چهل نفر دیگر به سمت مرز فرانسه حرکت کردند. در نیم کیلومتری مرز مجبور شدند ماشین‌ها را رها کنند. چمدان‌ها را هم همان جا گذاشتند، باید از شیب تندی بالا می‌رفتند تا به گذرگاه مرزی برسند. باران می‌بارید و هوا هم خیلی سرد بود. وقتی وارد خاک فرانسه شدند با ماشین به یک ایستگاه قطار رفتند و شب را در یک واگن گذراندند. صبح روز بعد، با قطار به شهر کالیورر رفتند. بعد‌از‌ظهر روز ۲۸ ژانویه در یک هتل پناه گرفتند، در انتظار کمکی که هرگز نرسید. چند روز بعد، در ۲۲ فوریه ساعت سه و نیم عصر ماچادو درگذشت. مادرش هم که در این سفر همراهش بود سه روز بعد، دقیقاً روز تولد ۸۵ سالگی‌اش، از دنیا رفت و به قولی که داده بود عمل کرد: «حاضرم به اندازه ‌پسرم آنتونیو زندگی کنم.»

دیشب وقتی خواب بودم

خواب دیدم، چه خواب زیبایی!

خواب دیدم چشمه‌ای در قلب من جاری است.

بگو ای جوی پنهان،

ای آب، چرا به سمت من میایی؟

چشمه زندگی جدید،

که من هرگز از آن ننوشیدم.

دیشب وقتی خواب بودم

خواب دیدم، چه خواب زیبایی!

خواب دیدم کندویی در قلبم دارم

و زنبورهای طلایی در قلبم، با تلخی‌های قدیمی

موم سفید و عسل شیرین درست می‌کردند.

دیشب وقتی خواب بودم

خواب دیدم، چه خواب زیبایی!

یک خورشید سوزان درون قلبم می‌درخشید

آری در قلب من

سوزان بود، چون گرمای قرمز رنگ داشت

و خورشید بود،‌ چون روشنایی می‌بخشید…

دیشب وقتی خواب بودم

خواب دیدم، چه خواب زیبایی!

خواب دیدم این خداست که در قلب من است.

وقتی این ابیات را ترجمه کردم، یاد حمید مصدق افتادم که می‌گفت: خواب رویای فراموشی‌هاست! خواب را دریابم، که در آن دولت خاموشی‌هاست. یادم افتاد خیلی وقت است درست نخوابیدم. نیاز به استراحت داشتم، به خودم قول دادم دیگر به این چیزها فکر نکنم. قبل از خواب چند دقیقه با همسرم درباره دونالد ترامپ حرف زدیم و اینکه این چهل و پنجمین رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا چطور دنیا را به هم ریخته بود. بعد خوابیدم و ای کاش هرگز نمی‌خوابیدم؛ تا خود صبح ترامپ از مشکلات زناشویی حرف زد و بعد هم کلی از پیکاسو انتقاد کرد که چرا تابلو گرنیکا را از موزه نیویورک به اسپانیا منتقل کرده بود. آخر سر هم اصرار داشت تمام اتاق‌های کاخ سفید را به من نشان دهد. شب بعد، دست به دامن قرص خواب شدم و چه عالمی دارد این کلونازپام. خیلی وقت بود ۱۰ ساعت متوالی نخوابیده بودم؛ شب‌های قبل یا تا صبح خواب می‌دیدم، یا تشنگی امان نمی‌داد و یا گرفتار تکرر ادرار شبانه بودم. اما آن شب تا صبح از هفت دولت آزاد بودم.

روزهای بعد، هر وقت بیکار می‌شدم مطالبی درباره تاریخ ادبیات اسپانیا می‌خواندم. کم نبودند نویسنده‌هایی که قربانی جنگ داخلی شدند. دوباره یاد استاد افتادم که عاشق اشعار میگل هرناندز بود. این شاعر بزرگ، در ۱۴ سالگی ترک تحصیل کرده بود و به‌ناچار چوپانی می‌کرد. عاشق ادبیات و شعر بود و ترک تحصیل برایش سخت بود. با این حال وقتی گوسفندان را به چرا می‌برد همیشه کتاب می‌خواند. در همین دوره شروع به نوشتن اولین اشعارش کرد. هرناندز در دوران جنگ داخلی به جمهوری‌خواهان پیوست. پس از پایان جنگ، سعی کرد به پرتغال فرار کند، اما دستگیر و زندانی شد. لالایی‌های پیاز را در زندان سرود. «نمی‌دونم من چندمین زندانی هستم، گرفتار در این زندان در مادرید، حرفه من شاعری است، به زودی ۲۹ ساله می‌شوم و فرزند دومم به تازگی متولد شده است، ترس و خفقان همه جا را گرفته، همسرم برایم نوشته مجبور است با نان و پیاز شکمش را سیر کند. نگرانم مزه اسیدی پیاز وارد شیر او شود، شیری که فرزندمان از آن تغذیه می‌کند، هیچ کاری از دستم برنمی‌آید، این چند بیت شعر را می‌نویسم شاید تسکینی باشد برای فرزندمان و او بتواند بخواند.»

لالایی‌های پیاز

پیاز سرد است، مثل شبنم یخ زده

بسته و فقیر

سرمای روزهای تو و شبهای من

گرسنگی و پیاز، یخ سیاه و بشمه بزرگ و گرد.

پسرم در گهواره گرسنگی بود

خون پیاز از سینه مادر می‌مکید

اما خون تو، یخ زده از شکر، پیاز و گرسنگی.

یک زن سبزه‌رو

زنی دلاور زیر نور ماه

قطره قطره آب می‌شود روی گهواره

بخند پسرم

که به وقتش ماه را برای تو خواهم آورد

بخند ای چکاوک خانه من

خنده در چشمانت نور جهان است

آنقدر بخند تا روح من با شنیدن صدای تو

به پرواز درآید

با خنده تو من رها می‌شوم از بند

دیگر تنها نیستم

از زندان آزادم می‌کند لبخند تو

دهانی که بال می‌گشاید

قلبی که در لب‌هایت می‌درخشد

خنده تو پیروزمندانه‌ترین شمشیر است

پیروز گلها و چکاوک‌ها

رقیب خورشید

آینده استخوان‌ها و عشق من

او در ابیات پایانی «بادهای روستا مرا با خود می‌برند» از مرگ می‌گوید:

اگر روزی بمیرم، بگذار سربلند بمیرم

بمیرم و صد بار بمیرم

با دهان روی چمن،

با دندان‌های به هم فشرده شده

و با ریش استوار

نغمه‌زنان منتظر مرگ هستم

بلبل‌هایی هستند که آواز می‌خوانند

روی لوله تفنگ‌

در میان جنگ

هرناندز بیچاره در سال ۱۹۴۲ در زندان به دلیل بیماری سل از دنیا رفت. خیلی دلم گرفت. همزمان احساس کردم این همه مطلب منفی درباره مرگ و جنگ داخلی ذهنم را مشوش کرده است. اما هنوز آخرین تکه این پازل باقی مانده بود: مرگ لورکا. سال‌ها پیش در دانشگاه نمایشنامه «عروسی خون» را خوانده بودم و حسابی شیفته لورکا شده بودم، اما هیچ‌وقت فرصتی دست نداد تا درباره زندگی او تحقیق کنم. به خودم گفتم: «فقط همین مونده لورکا بیاد به خوابم.»

چند روزی حسابی درباره زندگی فدریکو گارسیا لورکا بررسی کردم. می‌دانستم در آگوست ۱۹۳۶ در اولین روزهای جنگ‌ داخلی، در مکانی در نزدیکی شهر گرانادا، ظاهراً به دست طرفداران فرانکو تیرباران شده بود. این را هم می‌دانستم که هنوز محل دفن جنازه معلوم نبود.

طبق آخرین تحقیقات، جنازه لورکا را بعدها از گودالی در منطقه آلفاکار به مکان دیگری منتقل کرده بودند. ظاهراً در زمان جابجایی، جنازه هنوز به استخوان تبدیل نشده بود. هر چه بیشتر جلو می‌رفتم، نقاط مبهم مرگ لورکا بیشتر می‌شدند. میگل کابایرو تاریخدان در کتاب «۱۳ ساعت آخر زندگی گارسیا لورکا» فرضیه یک انتقام ادبی را مطرح می‌کند. به گفته وی، مسائل سیاسی و اقتصادی باعث اختلاف و درگیری بین خانواده لورکا و دو خانواده رودلان و آلبا شده بود. کابایرو معتقد است نمایشنامه «خانه برناردا آلبا» یک انتقام تمام‌عیار بود. لورکا در این داستان مسائلی را به خانواده آلبا نسبت داده بود که به مذاق آنها خوش نیامده بود؛ او حتی اسامی را هم تغییر نداده بود؛ به همین خاطر وقتی لورکا به گرانادا بازگشت، دشمنان چاقوها را برای انتقام تیز کرده بودند. به گفته این تاریخدان این دو خانواده طراحان این جنایت بودند.

آیا لورکا در یک گور دسته جمعی دفن شده بود؟ آیا بعد از نبش قبر جنازه را به مکان دیگری انتقال داده بودند؟ آیا خانواده او از محل دفن با خبر بود؟ آیا اصلاً به دست نیروهای فرانکو کشته شده بود؟ بعد از گذشت بیش از ۸۰ سال هنوز پازل مرگ لورکا تکمیل نشده است. همین‌طور که داشتم درباره آخرین روزهای زندگی لورکا تحقیق می‌کردم،‌ به شعری برخوردم که آنتونیو ماچادو درباره مرگ او سروده بود:

او را دیدند، میان تفنگ‌ها،

در خیابانی بی‌انتها،

می‌رفت به سمت دشت سرد،

ستاره‌ها هنوز در آسمان.

کشتند فدریکو را

در سحرگاه.

جوخه اعدام‌ جرأت نگاه نداشت،

بستند همگی چشمانشان را؛

گفتند: خدا هم دیگر ناجی تو نیست!

افتاد بر زمین فدریکو،

خون بر بیشانی و سرب در بدن

…در گرانادا این جنایت اتفاق افتاد

بدانید…آه بیچاره گرانادا!

گرانادای لورکا

لورکا فقط یکی از صدهاهزار قربانی جنگ داخلی اسپانیا است، جنگی که بدون شک مسبب اصلی آن فرانکو بود. ژنرال دیکتاتور امروز در آرامگاه باشکوهی به خاک سپرده شده است، در ۴۶ کیلومتری مادرید. این مکان در سال‌های اخیر تبدیل به محل زیارت بسیاری از هواداران افراطی فرانکو شده است. لورکا قبری نداشت و در عوض فرانکو جنایتکار در چنین جایی دفن شده بود. از همه بدتر، هنوز کسانی هستند که با دسته گل به زیارت دیکتاتور می‌روند. حس نفرت تمام وجودم را گرفت، احساس کردم من هم عضو خانواده قربانیان جنگ داخلی هستم. بعد یاد «عروسی خون» افتادم و یاد این جمله لورکا:

ساختن و سوختن بدترین مجازاتی است که می‌توانیم برای خودمان در نظر بگیریم.

۹۸/۵/۳


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۲۲ , نگاهی دیگر
ارسال دیدگاه