آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » بوی چوبِ بلوطِ کهنه

بوی چوبِ بلوطِ کهنه

شیرین بدرلو شخصیت‌ها: مرد اول مرد دوم اتاقی خالی با دیوارهای سفید. روی دیوار سمت راستی جای یک میخ و قابی که زمانی روی دیوار بوده زرد شده است. پایین ردِ قاب روی دیوار، لکه‌ی زردی است از وسیله‌ای که انگار سال‌ها به دیوار تکیده داده شده و رنگ دیوار را کدر کرده است. دیوار […]

بوی چوبِ بلوطِ کهنه

شیرین بدرلو

شخصیت‌ها:

مرد اول

مرد دوم

اتاقی خالی با دیوارهای سفید. روی دیوار سمت راستی جای یک میخ و قابی که زمانی روی دیوار بوده زرد شده است. پایین ردِ قاب روی دیوار، لکه‌ی زردی است از وسیله‌ای که انگار سال‌ها به دیوار تکیده داده شده و رنگ دیوار را کدر کرده است. دیوار روبه‌رویی تازه رنگ خورده و بوی رنگ فضا را پُر کرده است. لامپ رشته‌ای با نور زرد رنگ از سقف آویزان است. اتاق تنها یک در چوبی دارد.

یک کیف دستی چرمی زنانه قدیمی وسط اتاق است.

مرد اول حدود چهل ساله با ته‌ریشی چند روزه و موهای جو گندمی به آرامی در را باز می‌کند و وارد می‌شود. کفش‌های چرمی کهنه‌ای پوشیده.

مرد کیف زنانه را می‌بیند. به سمتش می‌رود. روی زمین می‌نشیند. سگک کیف را باز می‌کند. محتویات کیف را روی زمین خالی می‌کند. وسایل را زیر و رو می‌کند. کیف پول را بر می‌دارد و پول‌ها و کارت‌های داخل آن را نگاه می‌کند. بدون این که چیزی بر دارد کیف پول را توی کیف دستی می‌ریزد. کیف لوازم آرایش را باز می‌کند. چند کرم و کرم پودر و یک رژ لب بیرون می‌ریزد. رژ لب را بر می‌دارد. تا ته بازش می‌کند. بو می‌کشد. رژ لب را می‌بندد و در جیب پشت شلوارش می‌گذارد. سایر وسایل را توی کیف می‌ریزد و کیف را سر جایش می‌گذارد. بلند می‌شود. دورتادور اتاق به آرامی قدم می‌زند. هر گوشه‌ی اتاق را به دقت نگاه می‌کند و بعد سراغ جای بعدی می‌رود. به یک موزاییک خاص وسط اتاق که می‌رسد پایش را بلند می‌کند و روی سرامیک نمی‌گذارد. رو به دیوار رنگ شده می‌ایستد. کمی دیوار را نگاه می‌کند. بعد به سمت دیوار سمت راستی می‌رود. دستش را روی دیوار می‌کشد و راه می‌افتد دور تا دور اتاق قدم می‌زند. به دیوار رنگ خورده که می‌رسد، دستش را بر می‌دارد و زیر بینی می‌گیرد و بو می‌کشد. خیره خیره دیوار را نگاه می‌کند. تلفنش را از جیب در می‌آورد و شماره می‌گیرد. بوق می‌خورد ولی کسی جواب نمی‌دهد.

در باز می‌شود. یک مرد هم سن و سال مرد اول، ولی مرتب و اتو کشیده وارد می‌شود. او کفش چرم نو پوشیده است. کفشش روی سرامیک‌ها جیر جیر می‌کند. مستقیم سراغ کیف می‌رود. کیف را بر می‌دارد. مرد اول در را محکم می‌بندد. مرد دوم به سمت در بر می‌گردد.

مرد دوم: (در حالی که از صدای در از جا پریده) شما کی هستید؟

مرد اول به سمت دیوار رنگ خورده می‌رود. دیوار را برانداز می‌کند.

مرد اول: سه دست رنگ خورده.

مرد دوم: فکر کردم کارِ امروزتون تموم شده.

مرد اول: یه دست دیگه رنگ می‌خواد.

مرد دوم: یه دست دیگه رنگ. چه خبره مگه!

 مرد اول به طرف دیوارِ سمتِ راستی می‌رود.

مرد اول: این جا قبلا یه قاب روی دیوار بوده. جایِ میخش را ببیین.

مرد دوم: آدم باید خیلی احمق باشه قاب رو با یه میخ به این گندگی به دیوار بزنه.

مرد اول: قابِ عکس ِسنگینی بود.

 مرد دوم حواسش به گوشی تلفنش است.

مرد اول: جای میخ رو اول باید بتونه کرد بعد هم روش رو حسابی سمباده زد. (بلند تر می‌گوید تا مرد دوم حواسش را به او بدهد.) این طوری دیگه جای میخ پیدا نیست.

مرد دوم: من خیلی از این کارها سر در نمیارم.

مرد اول: ردِ قاب هنوز روی دیوار مونده… جای قاب روی دیوار زرد شده.

مرد دوم: بله زرد شده.

مرد اول: می‌دونی یه قاب باید چند سال روی دیوار باشه که ردش دیوار را زرد کنه.

مرد دوم: چه می‌دونم. حتما… شما بهتر از من واردید.

مرد اول: چرا برش داشتید؟… قابِ عکس رو می‌گم.

مرد دوم: دیگه جاش این جا نبود. (با تلفنش پیام می‌دهد.)

مرد اول: الآن کجاست؟

مرد دوم توجهی به مرد اول ندارد.

مرد اول: (بلندتر می‌پرسد.) الآن کجاست؟

مرد دوم: چی کجاست؟

مرد اول: قابِ عکس را می‌گم.

مرد دوم: کدوم قاب عکس؟ (به مرد اول نگاه می‌کند که رو به روی رد روی دیوار ایستاده.) آهان اینو می‌گی. (دوباره مشغول گوشی‌اش می‌شود.) انداختیمش دور.

مرد اول: انداختینش دور؟!

مرد دوم: آره…

مرد اول: (به سمت دیوار رنگ خورده می‌رود.) روی این دیوار هم قبلا یه نقاشی بوده… بیا… بیا ببین. ردش هنوز رو دیواره. هنوز هم می‌تونم ردش را زیر این رنگ ببینم. پاک کردنش کار هر کسی نیست.

مرد دوم:‌ ای آقااااا…. گفتم که من از این چیزها سر در نمیارم. فقط می‌تونم بگم نگران حق‌الزحمه نباشید.

مرد اول: این جا هم یه تخت خواب بوده. ردِ این هم روی دیوار مونده. (دست می‌کشد روی رد دیوار و بعد دستش را بو می‌کشد.)

مرد دوم که کلافه شده، گوشی‌اش را توی جیب می‌گذارد.

مرد اول: یه تختِ خواب از چوبِ بلوط. بیا بو کن. بوی چوب می‌ده… یه بوی دیگه هم هست…

مرد دوم: من باید برم. (به طرف در حرکت می‌کند.)

مرد اول: کفشت جیرجیر می‌کنه. (مرد دوم یه لحظه می‌ایستد.) کفشات نوئه؟

مرد دوم: آره نوئه.

مرد اول: معذب نیستی؟

مرد دوم: باید باشم؟

مرد اول: کفش نو پای آدم رو می‌زنه.

مرد دوم: جا باز می‌کنه.

مرد اول: چرم خوب طول میکشه تا جا باز کنه.

مرد دوم: به هر حال جا باز می‌کنه…

مرد اول: (بند کفش‌هایش را باز می‌کند و با دقت دوباره می‌بندد.) ولی جا که باز کرد بهش عادت می‌کنی. اون موقع به این راحتی‌ها نمی‌تونی بندازیش دور!

مرد دوم: غیر از نقاشی ساختمون توی کفاشی هم اوستایی واسه خودت!

مرد اول: هر کفشی نمی‌تونه جای قبلی رو بگیره؛ وقتی بهش عادت کردی رو می‌گم. هیچ چیز نمی‌تونه جاش رو بگیره!

مرد دوم: دیگه این طوریا هم که می‌گی نیست. کفش کفشه… همیشه هم کفش نو از کهنه بهتره.

مرد اول: شنیدی می‌گن پات رو تو کفش مَردم نکن.

مرد دوم: واسه چی؟

مرد اول: چون بو می‌ده. (می‌نشیند و باز کفشش را در می‌آورد.)

مرد دوم: چی بو می‌ده؟ کفش مردم؟

مرد اول: نه کفش خودم رو می‌گم.

مرد دوم: آهان.

مرد اول: می‌دونی الآن کجاس؟

مرد دوم: چی؟ کفشات؟

مرد اول: قابِ عکس رو می‌گم.

مرد دوم: به شما ارتباطی داره؟

مرد اول: کفش نو پایِ آدم رو می‌زنه. (کفشش را می‌پوشد.)

تلفن مرد دوم زنگ می‌خورد. مرد دوم شماره را نگاه می‌کند. بی تفاوت جواب تلفن را نمی‌دهد.

مرد اول: جواب بده.

مرد دوم: من باید برم. (به موزاییک لق شده نزدیک می‌شود.)

مرد اول: (با صدای بلند) مواظب باش.

مرد دوم: چی شد؟

مرد اول: (به مرد دوم نزدیک می‌شود خم می‌شود و به سرامیک اشاره می‌کند.) این موزاییکه لقه.

مرد دوم: لقه؟!

مرد اول: آره لقه. پات رو بذاری روش می‌شکنه… نشکنه هم تق صدا می‌ده. از صداش بدم میاد.

مرد دوم:‌ای بابا… باشه . خیلی دیرم شده. بقیه‌اش رو هم بذارید واسه فردا. فقط کار را درست تحویل بدید. (باز هم تلفن زنگ می‌خورد. رد تماس می‌دهد.)

مرد اول: تلفنت که زنگ می‌خوره جواب بده. طرف کارت داشته که بهت زنگ زده.

مرد دوم: (سعی می‌کند در را با فشار دستگیره باز کند. در باز نمی‌شود.) در را محکم زدی به هم گیر کرده. (با در کلنجار می‌رود.)

مرد اول: تلفنت که زنگ بخوره یعنی یکی به فکرته.

مرد دوم: (کلافه و عصبی.) چرا گیر کرده…

مرد اول: یه وقتی می‌شه که تلفنت دیگه زنگ نمی‌خوره… تا حالا شده به یکی زنگ بزنی، جوابت رو نده.

مرد دوم: این گیر کرده… چرا گیر کرده؟

مرد اول به طرف در می‌رود.

مرد دوم: اه لعنتی بد جوری گیر کرده.

مرد اول: گیر نکرده.

مرد دوم: چرا دیگه گیر کرده که باز نمی‌شه.

مرد اول: بهت می‌گم گیر نکرده.

مرد دوم: باز می‌گه گیر نکرده. اگه گیر نکرده چرا پس باز نمی‌شه؟

مرد اول: چون در قفله.

مرد دوم: باز نمی‌شه چرا؟

مرد اول:‌ ای عمو در قفله.

مرد دوم: قفله؟

مرد اول: آره قفله.

مرد دوم: در قفله؟

مرد اول: گفتم که… قفله.

مرد دوم: کی در رو قفل کرده؟ (شروع می‌کند به در زدن.) آهای کی این در را قفل کرده!

مرد اول: (به سمت دیوار رنگ خورده می‌رود حواسش هست پایش را روی سرامیک لق شده نگذارد) این بوی رنگ گیجم کرده… ببین جواب تلفن رو بده. حتما کارت داشته که زنگ زده.

مرد دوم: کی این در رو قفل کرده! می‌دونند ما این جاییم. (همچنان به در مشت و لگد می‌زند.)

مرد اول: کی می‌دونه؟

مرد دوم: همونی که در رو قفل کرده.

مرد اول: معلومه که می‌دونه.

مرد دوم: چرا در رو قفل کرده؟

مرد اول: خب می‌خواسته این جا نگهت داره.

مرد دوم: می‌خواسته این جا نگهم داره؟ (همچنان به در مشت و لگد می‌زند.)

مرد اول: کارت داشته حتما.

مرد دوم: با چی این در رو قفل کرده؟

مرد اول: نمی‌دونی در را با چی قفل می‌کنند؟ با کلید دیگه. در رو با کلید قفل می‌کنند.

مرد دوم: این در کلید نداشت.

مرد اول: راست می‌گی…. آهان. (کمی فکر می‌کند.) زاپاس که داشت. هر کلیدی یه زاپاس داره.

مرد دوم: یعنی چی؟… زاپاس چی؟ (باز هم شروع می‌کند به مشت و لگد زدن به در) آهای ما این جا گیر کردیم! کسی اون بیرون نیست؟

مرد اول: کسی اون بیرون نیست.

مرد دوم: کسی اون بیرون نیست؟!

مرد اول: نه کسی اون بیرون نیست.

مرد دوم: مطمئنی؟

مرد اول: آره.

مرد دوم: یعنی رفتند.

مرد اول: کیا رفتند؟

مرد دوم: همون‌هایی که کلید پیششونه. چند نفرند؟

مرد اول: کلید پیش کسی نیست.

مرد دوم: پس با چی در رو قفل کردند.

مرد اول: با کلید زاپاس گفتم که.

مرد دوم: کلید زاپاس رو کجا بردند؟

مرد اول: جایی نبردند. کلید زاپاس پیش منه.

مرد دوم: چی پیش توئه؟!

مرد اول: زاپاس… کلیدِ زاپاس پیش منه.

مرد دوم: کلید زاپاس پیش توئه؟

مرد اول: (دور و بر را نگاه می‌کند.) من همیشه یه کلید زاپاس دارم.

مرد دوم: کلید زاپاس این جا رو از کجا آوردی؟

مرد اول: خوشم میاد زاپاس هر چیزی رو داشته باشم.

مرد دوم: یعنی چی؟

مرد اول: حتی زاپاس بو… می‌دونی زاپاس بو چیه؟

مرد دوم: زاپاس این کلید پیش تو چکار داره؟ (به سمت مرد اول می‌رود.)

مرد اول: آهای حواست به اون موزاییک باشه.

مرد دوم سرامیک را با گام بلند رد می‌کند.

مرد اول: ببین عطر و ادکلن‌ها هم یه جور زاپاس بواند…. خودم بهش رسیدم‌ها… نه جایی خوندم نه کسی بهم گفته. عطر می‌سازند با بوی جنگل؛ برای اونایی که توی کویرند. با بوی دریا برای اونایی که از دریا دورند. این‌ها همه‌شون یه جور زاپاس‌اند…. من از بچگی یه چیزهایی سرم می‌شد. می‌دونی زاپاس به چه کار میاد؟ ….. به خدا اگه بدونی. (مکث.) صبر کن الآن بهت می‌گم. وقتی یه چیزی نیست از اون یکی استفاده می‌کنی…. از زاپاسش. فهمیدی؟… باید یه عطری ادکلنی چیزی باشه که بوی چوبِ بلوط کهنه را بده. بویِ چوبِ بلوط کهنه که قاطی شده باشه با بویِ…. ببین من لابه‌لای این بوی رنگ هم می‌تونم بوی چوب بلوط را تشخیص بدم…. بو بکش.

مرد دوم: در را باز کن دیرم شده. تو هم برای امروزت بسه. زیادی توی بویِ رنگ موندی زده به سرت.

مرد اول: چرا نقاشی رویِ دیوار رو رنگ زدی؟

مرد دوم: به تو چه ربطی داره. تو مفتشی یا نقاش؟

مرد اول: مفتش نه… مفتشی کارِ من نیست. ولی یه چیزایی سرم میشه. این حالیم هست که بفهمم روی این نقاشی را نباید رنگ می‌زدی، نفهم!

مرد دوم: نقاشیِ روی دیوار چه ربطی به تو داره. کلید!

مرد اول: منظورت کلیدِ زاپاسه؟

مرد دوم: آره همون.

مرد اول: همون که نیست. کلید زاپاس با کلید اصلی فرق داره.

مرد دوم: فرقی نداره. هر دو کلیدند.

مرد اول: نوچ. یکی نیست. با هم فرق داره.

مرد دوم: واقعا؟

مرد اول: آره واقعا با هم فرق داره.

مرد دوم: پس کلید زاپاس رو بده.

مرد اول: بالاخره روی این دیوار یه نقاشی بوده یا نه؟

مرد دوم: داری می‌بینی که دیگه نیست. کلیدِ زاپاس.

مرد اول: چرا هست. بیا دقت کن. (دست مرد دوم را می‌گیرد و به سمت دیوار می‌کشد.) بیا ببین.

مرد دوم : اه . ول کن آقا…. تو کی هستی؟

مرد اول: دیگه داری خیلی سوال می‌پرسی. نکنه مفتشی؟

مرد دوم: با اجازه کی اومدی تو ملک شخصی؟

مرد اول: یکی یکی. به همه‌اش که نمی‌تونم با هم جواب بدم.

مرد دوم: باید زنگ بزنم پلیس.

مرد اول: آره. بهتره زنگ بزنی پلیس تا معلوم بشه وسایل این اتاق کجاست.

مرد دوم: کلید رو بده من و گمشو بیرون. وسایل این جا به تو ربطی نداره.

مرد اول: کلیدِ این جا دست من نیست.

مرد دوم: کلیدِ زاپاس را بده آقا. من عجله دارم.

مرد اول: نمی‌دونم چرا همه چیز جا به جا شده؟

مرد دوم: (یقه‌ی مرد اول را می‌گیرد.) انگار حالت خوش نیست. کلیدِ زاپاس را بده و گمشو بیرون.

مرد اول توی جیب‌هایش را می‌گردد. رژ لب را توی دست مرد دوم می‌گذارد. مرد دوم با تعجب به رژلب نگاه می‌کند. مرد اول بلافاصله رژ لب را بر می‌دارد.

مرد دوم: کثافت.

مرد اول: ببخشید. (در حالی که جیب‌هایش را می‌گردد.) کجا گذاشتمش.

مرد دوم: رفتی سر کیف؟ تو یه آدم عوضی هستی.

مرد اول: همین جا بود. می‌دونی کلیدِ زاپاس دوست نداره دم دست باشه. دلش می‌خواد توی گنجه‌ای، ته کشویی، جایی باشه. دوست نداره جلوی چشم باشه. از دستمالی شدن خوشش نمیاد. آهان (کلید را پیدا می‌کند. دست مرد دوم را می‌گیرد و کلید را کف دستش می‌گذارد.)

مرد دوم: کلید رو هم از توی کیف برداشتی؟

مرد اول: نه نه نه! کلیدِ زاپاس مالِ خودمه… قاطی نکن.

مرد دوم: دیگه چی از کیف برداشتی.

مرد اول: فکر کردی من دزدم؟

مرد دوم: نه. پس من اومدم خونه‌ی خودم دزدی؟

مرد اول: دیگه داری تند می‌ری.

مرد دوم: (توی کیف را می‌گردد.) دیگه چی برداشتی؟

مرد اول: مواظب حرف زدنت باش. راه افتادی اومدی این جا. گه زدی به این دیوار، قاب عکس رو گم و گور کردی. تخت خواب رو انداختی دور، کلیدت رو گم کردی. از من کلید زاپاس می‌خوای بعد می‌گی…. (با عصبانیت دور خودش می‌چرخد) تخت خواب از چوب بلوط رو که نمیندازن دور احمق. این چیزها دیگه به راحتی گیر نمیاد. می‌فهمی؟

مرد دوم به سمت در می‌رود.

مرد اول: مواظب اون سرامیک باش.

مرد دوم با عصبانیت مسیرش را عوض می‌کند به سمت در می‌رود و سعی دارد در را با کلید باز کند. ولی چون آشفته است کلید زمین می‌افتد.

مرد اول: (رژ لب را باز می‌کند و بو می‌کشد.) نباید گذاشت بوهای این اتاق لابه لای این بوی رنگ گم بشه. (دوباره رژ لب را بو می‌کشد.) بیا… بیا این را بو بکش. (به طرف مرد دوم می‌رود و رژ لب را زیر بینی‌اش می‌گیرد.) این بویی نیست که با بوی رنگ از بین بره.

مرد دوم با مشت محکم به صورت مرد اول می‌کوبد. مرد اول پرت می‌شود به طرف دیوار. وقتی بلند می‌شود، رد بدنش روی دیوار مانده است.

مرد اول: نچ نچ… دیگه با یکی دو دست رنگ هم کار حل نمی‌شه…. زدی خرابش کردی… جایِ تنِ منه. می‌بینی. می‌بینی چطور چسبیدم به دیوار. انگار این جا خوابیدم. ببین. نگاه کن. مثل یه جسدم توی این فیلم‌های جنایی. فقط ردم پهن شده رو دیوار به جای این که کف زمین باشه. جنازه‌ام میخ شده رو دیوار…..

مرد دوم هر طور شده در را باز می‌کند. به سمت مرد اول می‌رود. مرد اول به موزاییک لق شده اشاره می‌کند. مرد دوم این بار هم با گام بلند سرامیک را رد می‌کند. بعد عصبانی از واکنش خودش به سمت مرد اول حمله ور می‌شود و سعی دارد او را از اتاق بیرون کند. مدتی با هم گلاویز می‌شوند. فقط صدای نفس‌نفس‌زدن‌هایشان شنیده می‌شود. مرد اول مقاومت می‌کند از اتاق بیرون نمی‌رود… مرد دوم مستاصل می‌شود. مرد اول از او فاصله می‌گیرد و بعد حمله می‌کند. مرد دوم کیف را با هر دو دست مقابل صورتش می‌گیرد. مرد اول پقی می‌زند زیر خنده. به قدری می‌خندد که اشکش در می‌آید.

مرد اول: پس بلدی کیف زنونه به چه دردی می‌خوره.

مرد دوم عصبانی تلفنش را بر می‌دارد.

مرد دوم: زنگ می‌زنم پلیس. تو زبون آدم حالیت نیست.

شماره می‌گیرد و زنگ می‌زند. مرد اول دورتادور اتاق قدم می‌زند. مرد دوم حین صحبت قدم می‌زند. مرد اول سرامیک را نشان می‌دهد. مرد دوم سر جایش می‌ایستد. در فاصله مکالمه‌ی مرد دوم، مرد اول رژ لب را باز می‌کند و دورتادور اتاق با رژ لب یه خط قرمز می‌کشد. بعد به دیوار رنگ خورده که می‌رسد دور رد اثرِ خودش خط می‌کشد. کمی عقب می‌ایستد و به شکلی که کشیده نگاه می‌کند. مدتی بعد مقابل نقاشی کشیده شده قرار می‌گیرد و مانند آن دست و پاهایش را باز می‌کند.

مرد دوم: الو. پلیس… آقا یکی اومده خونه من… (مکث) نه مهمون نیست… (مکث) فکر می‌کنم دزده. (مکث) آره. ولی خونه خالیه. (مکث) نه خونه را خالی نکرده. ما خودمون خونه رو خالی کردیم. (مکث) بله. یه چند روزی میشه. برای تعمیرات. (مکث) بله یکی اومده توی خونه‌ی خالی ما. (مکث) نه خونه خالی نه آقا. این چه حرفیه… خونه‌ی خالی. توی خونه‌ی خودمون که خالی‌اش کردیم. (مکث) گفتم که تعمیرات داشتیم. وقتی اومده خونه، خونه خالی بوده. (مکث) از کجا می‌دونم دزده؟ خب …. کیف خانومم توی خونه بوده. رفته سر کیف. (مکث) بله. توی خونه خالی یه کیف زنونه بوده. خانومم کیف رو جا گذاشته بود…(مکث) چرا جا گذاشته؟… نمی‌دونم چرا جا گذاشته. (مکث) نه حواس پرتی نداره. یادش رفته کیف رو ببره. …(مکث) آره می‌دونم خانم‌ها چطوری‌اند. کیفشون رو جا نمی‌ذارن. شاید وقتی می‌رفته بیرون یه کیف دیگه دستش بوده. آره حتما همین بوده که این یکی رو جا گذاشته. یکی دیگه دستش بوده. می‌دونی نه اون نه هیچ زنِ دیگه‌ای کیف دستی‌اش رو جا نمی‌ذاره. (مکث) درسته. برای زن‌ها کیف دستی‌شون خیلی مهمه. (مکث) بله. می‌گفتم. من اومدم کیف رو ببرم دیدم یکی اومده توی خونه. (مکث) بله… می‌گفتم. رفته سر کیف. یه چیزی برداشته. (مکث) دیدم دستش. خودش نشونم داد. …(مکث) آره همونی رو که برداشته نشونم داد…. (مکث) چی؟ (مکث) … آهان. نمی‌دونم چرا نشونم داد…. خودش نشونم داد فهمیدم رفته سر کیف. (مکث) بله. بله…. قیمتی؟ نه قیمتی که نیست. ولی به هر حال رفته سر کیف و یه چیزی برداشته. این خودش جرمه. مگه نه!… چی برداشته؟… شاید چیزهای دیگه‌ای هم برداشته…. شاید. من نمی‌دونم. باید از خانومم بپرسم…. (مکث) نه خانومم این جا نیست. گفتم که من اومدم کیف رو ببرم….. آره تنها اومدم… گفتم که. یه چیز زنونه برداشته. آره. …(مکث سپس با عصبانیت.) نه آقا… می‌دونم خودم گفتم یه چیز زنونه… (عصبانی‌تر) نه آقا… یه یه… یه ماتیک برداشته. بله. …. نه! می‌دونم ماتیک خیلی مهم نیست. همین که رفته سر کیف و یه چیزی برداشته، حریم شخصی و… شاید چیزهای دیگه‌ای هم برداشته باشه. …. مثلا چی؟ (مکث) پول؟… (توی کیف را نگاه می‌کند. به زحمت سعی می‌کند توی کیف دنبال کیف پول بگردد.) نه خوشبختانه کیفِ پولش توی کیفه… (مکث. توی کیف پول را نگاه کند.) خالی نه خالی نیست. شاید هم یه چیزی به جز پول… مثلا؟! نمی‌دونم. شاید… (با عصبانیت) نه آقا من برای ماتیک و سرخاب به شما زنگ نزدم. یکی بی ‌جازه اومده توی خونه‌ی من، بعد هم رفته سر کیف خانومم…. الو الو…

مرد اول: چی شد؟

مرد دوم: الو… الو…

مرد اول: چی شد؟

مرد دوم: قطع کرد.

مرد اول: (رژ لب را می‌بندد و در جیب پشت شلوارش می‌گذارد.) من به یه اصل معتقدم. تلفن را باید جواب داد. و هیچ وقت هم نباید بی جهت قطع کرد. طرف حتما کارِ واجبی داشته که زنگ زده.

مرد دوم سعی می‌کند دوباره شماره بگیرد.

مرد اول: تلفن را که اختراع کردند قرار نبود کسی روی کسی قطع کنه. تلفن اختراع شد تا مردم با هم حرف بزنند. حرف‌های ضروری. این مسخره‌بازی‌ها نبود که تلفن را روی کسی قطع کنند. همه چیز حساب کتاب داشت. می‌دونی اون اوایل که تلفن اختراع شد مزاحم تلفنی هم نبود. مزاحم تلفنی‌ها بعدا سر و کله‌شون پیدا شد. یه مدتی طول کشید بعد مزاحم تلفنی پیدا شد. واقعا نمی‌دونم توی فاصله‌ی بین اختراع تلفن و پیدا شدن اولین مزاحم تلفنی اون‌ها… همون مزاحم تلفنی‌ها رو می‌گم… هیچ معلوم نیست کجا قایم شده بودند. این طرف که تلفن رو اختراع کرد اصلا به مزاحم تلفنی فکر کرده بود؟ …. اسمش چی بود؟ بل… بل… بل و سباستین… نه این که اسم کارتونه. بلانگ… نه.

مرد دوم: بلانش.

مرد اول: نه. بلاتار… نه… این اسم اون یارو مزخرف‌سازه است. فیلم می‌سازه. از این فیلم خُل و چلی‌ها…. بل بل بل

مرد دوم: بلگراد.

مرد اول: آرررره بلگراد. نه نه . بلگراد هم نیست…. اومد سرزبونم..

مرد دوم: بل…بل… گراهام بل

مرد اول: آهان گراهام بل. درسته. خودشه. گراهام بل. همین یارو گراهام بل تلفن رو اختراع کرد. برای حرف زدن تلفن رو اختراع کرد. نه برای فوت کردن نه برای قطع کردن. من فقط وقتی کارِ مهم یا حرف مهمی داشته باشم تلفن می‌زنم. از اون‌هایی هم نیستم که برای مسخره‌بازی تلفن می‌کنند.

مرد دوم: (تلفنش زنگ می‌خورد ولی باز جواب نمی‌دهد.) من باید برم. کار دارم. تو هم بیا برو. تا همین الانم خیلی دیرم شده.

مرد اول: ببین یارو من خودم خوب می‌دونم چه وقت کجا باشم. از تو راهنمایی چیزی نخواستم. خواستم؟ یه سوال ازت پرسیدم که جوابمو ندادی. (کمی مکث می‌کند.) وسایل این خونه کجاست. همه شون رو می‌خوام. تک به تکشون را.

مرد دوم: سمساری سر خیابون. همه‌شون رو دادیم به سمساری سر خیابون… تو سمساری؟!

مرد اول: دادید به سمسار… به سمسار…. سمسار… سمسار…(عصبانی دور اتاق قدم می‌زند. ولی یادش هست پایش را روی سرامیک لق نگذارد.)

مرد دوم: آره… به سمسار.

مرد اول: چی می‌گی؟ سمسار… با چه عقلی… اصلا عقل داری؟ یه تخت از چوب بلوط اصل… بلوطِ اصلِ اصل را کی می‌ده به سمسار. خیلی خری.

مرد دوم: یه تصمیم دو نفره بود. حالا فهمیدی کجاست. برو از سمساریه بگیر تا نداده به یکی دیگه.

مرد اول: آره باید برم. ولی من قبل از رفتنم یه تسویه حساب کوچولو دارم.

به سمت مرد دوم می‌رود و با مشت محکم به صورتش می‌کوبد. مرد دوم پرت می‌شود به طرفِ دیوار رنگ خورده. کیف از دستش می‌افتد. با سر و صورت رنگی از دیوار فاصله می‌گیرد.

مرد اول: (مچ دستش را می‌چرخاند) حالا یِر‌به‌یِر شدیم. خوشم نمیاد با کسی خرده‌حساب داشته باشم.

مرد دوم گیج و منگ از دیوار فاصله می‌گیرد. مرد اول به سمت دیوار می‌رود و با بقیه‌ی رژ لب دور نقاشی خودش را پررنگ‌تر می‌کند.

مرد اول: این منم. نباید با تو قاطی بشم. ببین… (و باز با ادا و اصول مقابل رد بدن‌اش ژست می‌گیرد.) چطوری منو چسبوندی به دیوار؟… این طوری. توچطوری چسبیدی به دیوار؟ این جوری. (ادای ژست مرد دوم را می‌گیرد.) عین چلاق ها…

مرد دوم کلافه و مستاصل

مرد اول: اون قابِ عکس و …

مرد دوم: اون قابِ عکس رو می‌خواهی چکار؟

مرد اول: و تخت خواب و…

مرد دوم: می‌خواهی چکار؟

مرد اول: نقاشی روی دیوار. خیلی زیاد نیست. هست؟

مرد دوم: این‌ها رو می‌خوای چه غلطی بکنی؟

مرد اول: خیلی فضولی می‌کنی.

مرد دوم: اینا به چه دردت می‌خورند…

مرد اول: به تو ربطی نداره.

مرد دوم: چرا ربط داره.

مرد اول: چرا این دیوار رو رنگ زدی.

مرد دوم: چون اون نقاشی دیگه جاش روی این دیوار نبود. نقاشی مسخره‌ی یه مرد کنار دیوار… به چه دردی می‌خورد.

مرد اول: نه.. نه تو نمی‌فهمی. نمی‌شه بیایی و هر کار دوست داری بکنی.

مرد دوم: تو هم نمی‌تونی بیایی این جا و …. گمشو برو بیرون. این جا دیگه جایِ تو نیست. دیگه هم حق نداری پات رو این جا بذاری.

مرد اول: ببین یارو… این بوی رنگ هیچ چیز رو از بین نمی‌بره. بو بکش…. این بوها تا ابد توی اون کله‌ات می‌مونه. همه‌ی این بوها بوی چوبِ بلوطه. بویِ… بو بکش.

مرد دوم: تو دیوانه‌ای.

مرد اول: می‌دونی که بو توی کله‌ی آدم می‌مونه و برای خودش یه شکل پیدا می‌کنه… ببین من می‌گم خیار… بوش نیومد سروقتت؟

مرد دوم: خیار؟

مرد اول: یه بار دیگه امتحان کن. مثلا می‌گم قهوه… دیدی بوش میاد توی سرت. هم شکل یه فنجون قهوه توی کله ات میاد هم بو و مزه اش. ولی شکل قهوه‌ای که توی کله‌ی منه با مالِ تو فرق داره.

مرد دوم: (لبخند می‌زند) آره…

مرد اول: (چند قدم به مرد دوم نزدیک می‌شود.) خیلی با حاله. نه؟! حالا تو یه چیزی بگو.

مرد دوم: کلم.

مرد اول: سفید یا قرمز؟

مرد دوم: (فکر می‌کند.) بروکلی.

مرد اول: چه رنگیه؟

مرد دوم: سبزه.

مرد اول: سبز؟! … باورم نمی‌شه. سبزه؟

مرد دوم: فکر این رو دیگه نکرده بودی.

مرد اول: باورم نمی‌شه. کلم سبز قبلا‌ها نبود…. یا بوده من یادم نیست. (به طرف در خروج می‌رود.)

مرد دوم: آهای یارو یه چیزی یادت نرفته. بهتره اون چیزی رو که برداشتی پسش بدی. دیگه به دردت نمی‌خوره.

مرد اول: آره دیگه به دردم نمی‌خوره. (رژ لب را از جیب شلوارش بیرون می‌آورد. رژ لب را باز می‌کند. کمی بو می‌کشد و به سمت مرد دوم پرتاب می‌کند. رژ لب روی زمین غلت می‌خورد تا مقابل پای مرد دوم می‌ایستد.) این دیگه به درد هیچ کس نمی‌خوره. (از اتاق خارج می‌شود.)

مرد دوم خم می‌شود و رژ لب را برمی‌دارد و آهسته به طرف دیوار رنگ خورده می‌رود. برای یک لحظه حواسش هست پایش را روی موزاییک لق شده نگذارد. می‌ایستد. به پاهایش نگاه می‌کند. بعد گام بلند بر می‌دارد و به سمت دیوار رنگ شده می‌رود. مدتی به دیوار نگاه می‌کند. بعد با دست روی دیوار می‌کشد و رد نقاشی مرد اول را پخش می‌کند. رنگ تازه روی دیوار و رنگ رژ لب با هم قاطی می‌شوند و دیوار چرک و کثیف‌تر می‌شود. سپس دستش را بو می‌کشد. بعد دستش را با پشت شلوارش پاک می‌کند. و بعد عصبی‌تر این کار را انجام می‌دهد. عصبی و عصبی‌تر. تلفنش زنگ می‌خورد. می‌خواهد از اتاق خارج شود حواسش به سرامیک لق شده هست. گام بلند بر می‌دارد و از اتاق خارج می‌شود. کیف را وسط اتاق جا گذاشته است. صدایش از بیرون شنیده می‌شود…

 صدای مرد دوم: الو…

(کمی بعد وارد اتاق می‌شود. به سمت کیف می‌رود. می‌نشیند. سگک کیف را باز می‌کند و وسایل توی کیف را بیرون می‌ریزد)

خردادماه ۹۷


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , تئاتر , شماره ۲۳
ارسال دیدگاه