آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » بریوان (بابک محمدی)

بریوان (بابک محمدی)

بابک محمدی جوانک، دو زانو نشست روی زمین. فانوس بالای قبر را برداشت. شیشه‌اش را با چند بار بالا و پایین کردن اهرمش، بالاخره بالا داد و کبریتی آتش زد. فانوس که روشن شد، کبریت را گذاشت جیب کتش و به جایش لقمه‌ای نان درآورد. تکه‌ای گاز زد و تکه‌ای هم با تمام زورش پرت […]

بریوان (بابک محمدی)

بابک محمدی

جوانک، دو زانو نشست روی زمین. فانوس بالای قبر را برداشت. شیشه‌اش را با چند بار بالا و پایین کردن اهرمش، بالاخره بالا داد و کبریتی آتش زد. فانوس که روشن شد، کبریت را گذاشت جیب کتش و به جایش لقمه‌ای نان درآورد. تکه‌ای گاز زد و تکه‌ای هم با تمام زورش پرت کرد آن دورها، برای سگ گله‌ی بزرگی که همراهش بود.

«برو پیش گله حیوون… هی‌ی‌ی….»

سگ به دو رفت. از کمرکش تپه که پیچید و ردش که گم شد، صدایش قاطی شد با پارس چند سگ دیگر که پایین تپه‌ی کوچک گورستان به انتظارش بودند. جوان، دست کشید روی قبر و خاک و خل رویش را با سرآستینش پاک کرد. خم شد و سنگ را بوسید.

«اینجایی بسام؟!»

جوانک برگشت و نگاه کرد. پیرمردی، پیچ تپه را عصا می‌زد و می‌آمد. قبراق. انگار عصا فقط چیزی برای زینت باشد.

«سلام عمو آمیار.»

«آخه پسر اینجا هم شد جا واسه قرار؟! اونم تو این سرمای بی‌پیر! بیخود نیس می‌گن خُلی. گله رو کجا رها کردی؟!»

«همین پشت تپه. پاپی مراقبشونه.»

«ارواح بابات! پاپی که اون پایین، سر یه لقمه نون خشک، با باقی سگها به جون هم افتاده بودن! مگه چیزی نمیدی به این زبون بسته‌ها کوفت کنن؟!»

آمیار، از جلوی بسام رد شد. زیر لب غرولند کرد: «گله الان باید ده باشه… نه اینجا به امون خدا…» بعد رفت سمت بقعه‌ای که وسط گورستان بود. نرسیده به بقعه، سر قبری که نوتر از بقیه بود، ایستاد. کلاه پشمی‌اش را از سر گرفت و با نوک عصایش سنگی را جابجا کرد و آرام رویش نشست. رو کرد به بسام:

«کار واجبت چی بود بسام؟ اونم اینجا! نمی‌تونستی بعداً بگی؟ نمیتونستی یه تُک پا بیای خونه‌ام؟ فردا عروسی مهراوه هست یا نیست؟ به جای اینکه کمک حالم باشی…»

«عمو آمیار؟»

«ها؟!»

«چرا مهراوه رو به آگا ندادی؟»

آمیار سر بلند کرد. با چشمهای درشتش نگاه کرد به بسام. انگار یکه خورده باشد.

«به تو چه بچه؟! تنگ غروب منو کشوندی سینه‌ی قبرستون که سین جیمم کنی؟ تو چیکاره‌ای؟ سگِ آگا؟!»

 بسام نگاه می‌کرد. آمیار، همانطور نشسته، فانوس سرِ قبر را روشن کرده بود و داشت با فتیله‌ی آن ورمی رفت.

«منو بگو فکر کردم چی شده که سه روزه برای امشب پاپیچم می‌شی! حیف که یادگار برادرمی، وگرنه…»

«چی شد مادرم مُرد؟»

 آمیار فانوس را رها کرد. زل زد به بسام:

«تو امشب یه چیزیت هس…»

«می‌خوام بدونم.»

 آمیار دست کرد جیب کتش و بسته‌ی سیگاری بیرون کشید. توی جیبش را گشت. با دست دیگرش جیب دیگر را از روی کت یکی دوبار چنگ زد و بعد نگاهش چرخید اطرافش. بسته‌ی کبریت را که روی سنگ قبر دید، برداشت و کبریتی بیرون کشید و سیگار را روشن کرد. پک عمیقی زد و تمام دودش را به آسمان فرستاد. خیره شد به بسام که داشت برّ و بر نگاهش می‌کرد.

«نمی‌دونی مگه؟!»

«نه.»

«سرِ زا رفت. این برای هزارمین بار. دیگه؟!»

بسام سرش پایین بود و با سنگریزه‌ای بازی می‌کرد. همانطور گفت: «آگا یه چیز دیگه می‌گه…»

 آمیار چین به پیشانی انداخت. بلند شد. سیگار را پرت کرد گوشه‌ای و داد زد: «آگا به گور بابای نداشته‌اش خندیده… مرتیکه‌ی حرومزاده… باز چی وز وز کرده درِ گوش دراز تو؟»

بسام سر بالا کرد. آمیار پشت کرد به بسام و چند قدمی رفت جلو. دوباره سیگاری آتش زد. دود غلیظ اولین کامش را پس داد. برگشت سمت بسام. انگشت اشاره‌اش توی هوا تکان تکان می‌خورد: «اگه فقط یه بار دیگه با اون حروم لقمه ببینمت، من می‌دونم و تو. خودتم خوب می‌دونی زر زرای الانش واسه چیه.»

بسام دوباره مشغول غلتاندن سنگریزه روی سنگ قبر شده بود. آرام گفت: «آگا می‌گه…»

 آمیار داد کشید: «آگا گه می‌خوره که می‌گه… من عموی تو هستم یا اون پیر سگ؟!»

راهش را کشید که برود. بسام از پشت سر صدایش کرد: «عمو آمیار؟!»

آمیار بی آنکه برگردد گفت: «عمو آمیار و زهر مار.»

بسام دوباره صدایش کرد. این بار بلندتر: «چرا سر قبر مادرم نمی‌آی؟!»

آمیار پا سست کرد. چند قدم دیگر که برداشت، ایستاد. سرش را پایین انداخت و دو دستش را گذاشت روی چوب‌دستش. آرام زیر لب گفت: «خدا بیامرزه بریوان رو.» بعدِ لحظه‌ای، دوباره راه افتاد که برود. این بار آرام‌تر. بسام صدایش را بالاتر برد: «چرا نمی‌آی این طرف؟!»

آمیار، پشت به او، بی‌جواب، سلانه سلانه قدم بر می‌داشت و عصایش را پی خود می‌کشید.

«با توام آمیار! هوووووووووووووی!»

آمیار ناگهان برگشت. توی آن تاریک و روشن غروب، می‌شد سرخی خون دویده به صورت سپیدش را دید.

«به من هوی می‌کشی حروم‌زاده؟!»

بسام یک مرتبه بلند شد: «پس تو هنوز هم فکر می‌کنی که من حرومزاده‌ام… ها؟!» رفت سمت آمیار. آمیار قدمی به عقب برداشت. بسام سینه به سینه‌اش ایستاده بود. آمیار سر بالا کرد. نگاه کرد به برادر زاده‌اش.

«آره عمو؟ هنوزم اینجوری فکر می‌کنی؟!»

آمیار پشت کرد که برود. بسام دست انداخت و پسِ یقه‌ی کتش را گرفت و برش گرداند. آمیار محکم دست بسام را پس زد. بسام مچ دست آمیار را محکم گرفت. لبخند زد: «چرا تُرش می‌کنی عموجان؟ داریم با هم حرف می‌زنیم خب. چه عجله‌ای داری برای رفتن؟»

رنگ صورت آمیار برگشته بود. این بار به سفیدی می‌زد. می‌خواست خودش را از دست بسام خلاص کند. چند بار دستش را کشید. بی‌فایده. بسام آرام سرش را نزدیک گوش پیرمرد آورد: «آگا که راست نمی‌گه عموجان؟ ها؟!»

 آمیار تقلا می‌کرد دستش را آزاد کند. زورش نمی‌رسید: «ولم کن بی همه چیز… ولم کن نمک به حروم…» بسام ول کن نبود:

«جواب منو بده.»

آمیار یک مرتبه عصایش را بالا برد و کوبید روی پیشانی بسام. دستش که رها شد، عصایش را هم ول کرد و دوید. تند. بسام منگ شد. نشست. دستش را گذاشت روی پیشانی. تا به خودش بیاید، آمیار دور شده بود. خودش را جمع و جور کرد و بلند شد. دوید دنبال پیرمرد. از قبرها می‌پرید و قابهای آلومینیومی آنها را دور می‌زد. سرپیچ تپه‌ی کوچک گورستان، به گردش رسید. از پشت گرفتش. آمیار با ماتحتش محکم خورد زمین. نفس نفس می‌زد. بسام دورش زد. بالای سرش ایستاد. دست کشید به پیشانیش. باریکه‌ی خون جاری شده را با پشت آستینش پاک کرد. از شلوار گشادش قمه‌ای بیرون کشید. با زانو نشست روی سینه‌ی آمیار و قمه را گذاشت روی خرخره‌اش. آمیار، جُم نمی‌توانست بخورد. نفسش به شماره افتاده بود. چشم‌هایش داشتند از کاسه می‌زدند بیرون. دهانش بازِ باز بود و دستهایش، بی هیچ تکانی پهن شده بود روی زمین. بسام کندی قمه را کشید به گلوی آمیار. آمیار خشکش زده بود. بریده بریده گفت: «چی…چی‌کار می…کنی بسام؟!»

«خونخواهی مادرم… چطوره؟!»

آمیار تقلا کرد خودش را از زیر هیکل درشت بسام آزاد کند. بسام با زانو محکم‌تر به سینه‌ی آمیار فشار داد. دست انداخت و یقه‌ی پیراهنش را چنگ زد و کشید سمت خودش:

«فقط بهم بگو جز تو و اون برادر گور به گورت و داییم، کس دیگه‌ای هم بود یا نه؟ بگو و خودت رو خلاص کن کثافت…»

آمیار داد می‌زد. عربده می‌کشید و کمک می‌خواست.

بسام، لبه‌ی قمه را آرام کشید روی گونه‌ی آمیار. خون، گونه‌اش را پوشاند و ریخت روی گردنش. آمیار فریاد زد. بسام گفت: «بگو پیر سگ…»

آمیار، لبهایش می‌لرزید و چشمهای از حدقه درآمده‌اش، بی حتا یک پلک زدن، بسام را نگاه می‌کرد. صدایش از ته چاه درآمد:

«چی بگم؟»

«همین سه تا بودین یا کس دیگه‌ای هم همراتون بود؟»

«آگا اینا رو بهت گفته؟!»

«گفتم حرف بزن…» بسام، قمه را محکم‌تر روی گلوی آمیار فشار داد. آمیار می‌لرزید:

«حرف مفت زده اون حرومزاده… باورکن بسام…»

بسام تیزی قمه را کشید به کتف آمیار. خون فواره زد بیرون. آمیار، آن زیر تقلا می‌کرد و عربده می‌کشید:

«بسام… بسام… میگم… تو رو ارواح خاک مادرت نزن… می‌گم بسام…»

بسام دوباره لبه‌ی قمه را گذاشت روی خرخره‌ی پیرمرد. آمیار ناله کرد:

«من هیچ‌کاره بودم… بریوان رو من نکشتم…»

بسام منتظر بود. صدای نفس‌های بریده‌ی آمیار، از صدایی که از ته حلقش بیرون می‌آمد بلندتر بود:

«من خودم رو جلو انداختم… التماسشون کردم… دایی‌ت به هیچ صراطی مستقیم نبود… می‌گفت این ننگ فقط با خونه که پاک می‌شه… اون برادر پفیوزم هم بدتر از اون… من نمی‌خواستم…»

بسام با دسته‌ی قمه محکم کوبید توی دهان آمیار. صدای آمیار یک آن خفه شد. ناله‌ای کرد. آرام. رو برگرداند و خونابه‌ی غلیظی را تف کرد روی زمین. بسام چانه‌ی پیر مرد را محکم گرفت و رویش را برگرداند.

«جون بکن حروم‌زاده… چرا کشتینش؟»

«چرا از آگا نمی‌پرسی؟»

بسام این بار محکم‌تر کوبید توی دهان آمیار. آمیار به هق هق افتاده بود:

«تو، بعدِ پدرت به دنیا اومدی. خیلی بعدترش…»

بسام گوشش را نزدیک دهان پر از خونِ آمیار کرده بود. صدای پیرمرد به سختی شنیده می‌شد: «به ماه و هفته، جور در نمی‌اومد… داغ ننگ بریوان برای ما، از داغ پدرت سنگین‌تر بود. طایفه این ننگ رو نمی‌تونست قبول کنه…»

بسام چشم‌هایش گرد شده بود و گوش‌هایش تیز.

«حرف مفت. حرف مفت مردم… جلودارشون نبودیم… نمی‌تونستیم جلوی همه‌ی طایفه وایسیم… طردمون کرده بودن… من نمی‌خواستم… هزار بار گفتم… هزار بار… به همه هم گفتم… گوش شنوایی نبود…»

بسام چیزی نمی‌گفت. سکوت. هیچ صدایی از دهان آن تنِ تنومند بیرون نمی‌آمد. خشکش زده بود. صدای آمیار به خرخر افتاده بود. انگار خونابه، راه گلویش را بسته بود:

«بریوان بعدِ پدرت به همه نه گفت. پاره‌ی ماه بود… تو، به عکس الان، شبیه پدرت نبودی بسام…. هیچ جوره شبیه نبودی… تو هم جای ما بودی ننگ رو پاک می‌کردی… بعدِ اومدن ِتو، سر همه‌ی ما پایین بود…»

بسام نگاه می‌کرد و آمیار التماس:

«بگذر از من بسام… فردا عروسی دخترمه…‌ای آگای مادر به خطا…»

  •  

بسام، از پشت بقعه که درآمد، هوا دیگر تاریک شده بود. دستهایش را چند بار کشید پشت شلوارش. سوتی کشید. پاپی، از آن پشت و پسله‌ها با دو سه سگ دیگر پیدایشان شد. بسام تکه‌ای گوشت که دستش بود را انداخت پشت بقعه. سگها هجوم بردند. صدای غر و غر و عوعویشان همه‌ی گورستان را پر کرده بود. چند دقیقه بعد که صدای پارس و غرغر سگها جایش را داده بود به چرق چرق شکستن استخوانها، نورضعیفی از پس پیچ جاده‌ی گورستان به چشم بسام افتاد. مردی میانه سال، فانوس به دست جلو می‌آمد.

بسام، نشسته بر سر قبر بریوان، گفت: «چقدر زود اومدی دایی…»

اسفند ۹۵ – ویرایش چهارم: اردی‌بهشت ۹۶


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۱۲
ارسال دیدگاه