آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » ای‌ آفتاب‌ غروبگاه‌

ای‌ آفتاب‌ غروبگاه‌

ویلیام فاکنر ترجمه‌ی احمد گلشیری ۱ ۱  حالا توی‌ جِفِرْسِن‌ دوشنبه‌ها [روز اول‌ هفته‌] با روزهایِ دیگر تفاوتی‌ ندارد. حالا خیابان‌ها اسفالت‌ شده‌ و شرکت‌های‌ برق‌ و تلفن‌ هر روز تعدادِ بیشتری‌ درختانِ سایه‌دار را، مثل‌ بلوط‌، افرا، اقاقیا و نارون‌، می‌اندازند تا برای‌ تیرهای‌ آهنی‌ جا باز کنند؛ تیرهایی‌ که‌ چیزهای‌ بادکرده‌ و بی‌شکل‌ […]

ای‌ آفتاب‌ غروبگاه‌

ویلیام فاکنر

ترجمه‌ی احمد گلشیری

۱

۱  حالا توی‌ جِفِرْسِن‌ دوشنبه‌ها [روز اول‌ هفته‌] با روزهایِ دیگر تفاوتی‌ ندارد. حالا خیابان‌ها اسفالت‌ شده‌ و شرکت‌های‌ برق‌ و تلفن‌ هر روز تعدادِ بیشتری‌ درختانِ سایه‌دار را، مثل‌ بلوط‌، افرا، اقاقیا و نارون‌، می‌اندازند تا برای‌ تیرهای‌ آهنی‌ جا باز کنند؛ تیرهایی‌ که‌ چیزهای‌ بادکرده‌ و بی‌شکل‌ و رنگ‌ مثل‌ خوشه‌های‌ انگور داده‌اند. شهر ما رختشوی‌خانه‌ای‌ هم‌ دارد که‌ صبح‌های‌ دوشنبه‌ ماشین‌های‌ مخصوصش‌، با آن‌ رنگ‌های‌ روشن‌، دور شهر راه‌ می‌افتند و بقچه‌هایِ رخت‌ را جمع‌ می‌کنند. آن‌وقت‌ رخت‌های‌ چرک طول‌ هفته‌، در پَسِ بوق‌های‌ پیاپی‌ و گوشخراش‌ و صدایِ کشدارِ برخوردِ لاستیک و اسفالت‌، که‌ به‌ جِرْ خوردن‌ پارچه‌ی ابریشمی‌ می‌ماند، مثل‌ روح‌ از نظر ناپدید می‌شوند و حتی‌ زن‌های‌ سیاهپوست‌ که‌ هنوز هم‌، مثل‌ قدیم‌ها، رخت‌های‌ سفیدپوست‌ها را برای‌ شستن‌ جمع‌ می‌کنند، می‌روند آن‌ها را می‌آورند و تحویل‌ ماشین‌ها می‌دهند.

۲   اما پانزده‌ سال‌ پیش‌، صبح‌های‌ دوشنبه‌، خیابان‌های‌ آرام‌، خاک‌آلود و سایه‌دار از زن‌های‌ سیاهپوست‌ انباشته‌ بود، زن‌ها بقچه‌های‌ رخت‌ را، که‌ بیش‌ و کم‌ اندازه‌ی یک عدلِ پنبه‌ بود، روی‌ سرهای‌ بی‌حرکت‌ و کهنه‌پیچ‌ خود می‌گذاشتند و بی‌آن‌که‌ دست‌ بر آن‌ها بگذارند، در فاصله‌ی آشپزخانه‌ی سفیدپوست‌ها و طشت‌ سیاه‌شده‌ی کنارِ کلبه‌ی خود، توی‌ گود سیاه‌ها، در رفت‌ و آمد بودند.

۳   نانسی بقچه‌اش‌ را روی‌ سر قرار می‌داد؛ سپس‌ رویِ بقچه‌ نیز کلاهِ حصیریِ ملوانیِ مشکی‌ را، که‌ زمستان‌ و تابستان‌ به‌ سر می‌گذاشت‌، جا می‌داد. بلندقد بود و چهره‌ی کشیده‌ی غمگینی‌ داشت‌ که‌ جای‌ دندان‌های‌ افتاده‌اش‌ اندکی‌ فرورفتگی‌ پیدا کرده‌ بود. گاهی‌ قسمتی‌ از راه‌ را تا انتهای‌ کوچه‌ و آن‌طرفِ مرتع‌ می‌رفتیم‌ و بقچه‌ را تماشا می‌کردیم‌ که‌ لنگر برنمی‌داشت‌ و کلاه‌ را که‌ هیچ‌گاه‌ نه‌ تکان‌ می‌خورد و نه‌ لرزش‌ پیدا می‌کرد، حتی‌ وقتی‌ از آبْرو پایین‌ می‌رفت‌ و از طرف‌ دیگر بالا می‌آمد و خم‌ می‌شد تا از زیر پرچین‌ عبور کند. چهار دست‌ و پا پیش‌ می‌رفت‌، از لای‌ شکاف‌ می‌خزید، سر را محکم‌ گرفته‌ بود و بقچه‌، بی‌آن‌که‌ یک‌بر شود، مثل‌ صخره‌ یا مثل‌ بادکنک قرص‌ و محکم‌ بود و آن‌وقت‌ باز قد راست‌ می‌کرد و به‌ راه‌ ادامه‌ می‌داد.

۴  گاهی‌ شوهر زن‌های‌ رختشو می‌آمدند رخت‌ها را می‌بردند و تحویل‌ می‌دادند، اما عیسی‌ آدمی‌ نبود که‌ برای‌ نانسی‌ از این‌ کارها بکند؛ حتی‌ پیش‌ از آن‌که‌ پدر به‌ او بگوید که‌ دور و بَرِ خانه‌ی ما پیدایش‌ نشود و حتی‌ وقتی‌ دیلسی‌ ناخوش‌ شد و قرار شد نانسی‌ بیاید خانه‌ی ما آشپزی‌ کند عیسی‌ دنبال‌ این‌ کارها نبود.

۵  خیلی‌ وقت‌ها مجبور می‌شدیم‌ تا انتهای‌ کوچه‌ برویم‌. به‌ کلبه‌ی نانسی‌ برسیم‌ و به‌ او بگوییم‌ بیاید صبحانه‌ درست‌ کند. آن‌جا جلوِ آبْرو می‌ایستادیم‌؛ چون‌ پدر به‌ ما می‌گفت‌ کاری‌ به‌ کار عیسی‌ نداشته‌ باشیم‌ ـ‌عیسی‌ سیاهپوست‌ کوتاه‌قدی‌ بود که‌ جایِ زخمِ تیغِ سلمانی‌ پایین‌ صورتش‌ دیده‌ می‌شد‌ـ و ما آن‌قدر به‌ کلبه‌ی نانسی‌ سنگ‌ می‌پراندیم‌ تا این‌که‌ توی‌ درگاه‌ پیدایش‌ می‌شد و با تن‌ برهنه‌ سرک می‌کشید.

۶  می‌گفت‌: «چه‌ مرگِتونه‌، خونه‌ی منو سنگ‌بارون‌ می‌کنین‌؟ چه‌ مرگِتونه‌، تخم‌سگا؟»

کَدی‌ می‌گفت‌: «بابا می‌گه‌ راه‌ بیفت‌ بیا صبحونه‌ درست‌ کن‌. بابا می‌گه‌ الآن‌ نیم‌ ساعت‌ هم‌ گذشته‌ و تا این‌ دقیقه‌ پا نشده‌ای‌ بیای‌.»

نانسی‌ می‌گفت‌: «من‌ صبحونه‌ بلد نیستم‌ درست‌ کنم‌. می‌خوام‌ بازم‌ بخوابم‌.»

جِیْسِن می‌گفت‌: «من‌ که‌ می‌گم‌، تو مستی‌. بابا می‌گه‌، مستی‌. راستی‌راستی مستی‌، نانسی‌؟»

۱۰  نانسی‌ می‌گفت‌: «کی‌ می‌گه‌ من‌ مستم‌؟ من‌ بازم‌ می‌خوام‌ بخوابم‌. صبحونه‌ هم‌ بلد نیستم‌ درست‌ کنم‌.»

۱۱  این‌ بود که‌ چند دقیقه‌ بعد، از سنگ‌ پراندن‌ دست‌ می‌کشیدیم‌ و برمی‌گشتیم‌ به‌ خانه‌. دست‌آخر وقتی‌ می‌آمد که‌ دیگر خیلی‌ دیر شده‌ بود و از وقت‌ مدرسه‌ رفتن‌ من‌ گذشته‌ بود. بنابراین‌ خیال‌ می‌کردیم‌ که‌ همه‌اش‌ زیر سر ویسکی‌ است‌، تا آن‌ روز که‌ دستگیرش‌ کردند و وقتی‌ او را به‌ زندان‌ می‌بردند از کنار آقای‌ استوال‌ گذشتند. آقای‌ استوال‌ صندوقدار بانک و شماس‌ کلیسای‌ باپتیست بود و نانسی‌ درآمد گفت‌:

۱۲  «کِی‌ خیال‌ داری‌ پول‌ منو بدی‌، سفیدپوست‌؟ کِی‌ خیال‌ داری‌ پول‌ منو بدی‌، سفیدپوست‌؟ یه‌ سِنْتْ پول‌ کف‌ دست‌ من‌ گذاشته‌ای‌ و تا حالا سه‌ بار با من‌ رفته‌ای‌.» آقای‌ استوال‌ نانسی‌ را نقش‌ زمین‌ کرد، اما نانسی‌ یکریز می‌گفت‌: «کِی‌ خیال‌ داری‌ پول‌ منو بدی‌؟ یه‌ سنت‌ کف‌ دست‌ من‌ گذاشته‌ای‌ و تا حالا سه‌ بار باهام‌ رفته‌ای‌…» آن‌وقت‌ آقای‌ استوال‌ با پاشنه‌ی پا توی‌ دهنش‌ زد و کلانتر آقای‌ استوال‌ را از پشت‌ گرفت‌ و نانسی‌ روی‌ زمین‌ ولو شده‌ بود و غش‌غش‌ می‌خندید. آن‌وقت‌ سرش‌ را برگرداند، کمی‌ خون‌ و چند دندان‌ تف‌ کرد و گفت‌: «یه‌ سنت‌ کف‌ دست‌ من‌ گذاشته‌ای‌ و تا حالا سه‌ بار با من‌ رفته‌ای‌.»

۱۳  به‌ این‌ ترتیب‌ بود که‌ همه‌ی دندان‌هایش‌ را از دست‌ داد و آن‌ روز تا شب‌ همه‌ از نانسی‌ و آقای‌ استوال‌ حرف‌ می‌زدند، و آن‌ شب‌ تا صبح‌ آدم‌هایی‌ که‌ از کنار زندان‌ می‌گذشتند صدای‌ خواندن‌ و جیغ‌ و داد کشیدن‌ نانسی‌ را می‌شنیدند. دست‌هایش‌ را می‌دیدند که‌ میله‌های‌ پنجره‌ را گرفته‌ و خیلی‌ها پشت‌ نرده‌ها می‌ایستادند و به‌ حرف‌های‌ او و زندانبان‌ که‌ سعی‌ می‌کرد او را آرام‌ کند گوش‌ می‌دادند. تقریباً تا روشنایی‌ آفتاب‌ زبان‌ به‌ دهن‌ نگرفت‌ تا این‌که‌ زندانبان‌ صدای‌ رُپ‌رُپ‌ و خش‌خشی‌ از طبقه‌ی بالا شنید و راه‌ افتاد از پله‌ها بالا رفت‌ و نانسی‌ را دید که‌ از میله‌ی پنجره‌ حلق‌آویز شده‌. با خود گفت‌ که‌ این‌ کار زیر سر کوکایین‌ است‌ نه‌ ویسکی‌؛ چون‌ هیچ‌ سیاهپوستی‌ خودکشی‌ نمی‌کند مگر این‌که‌ حسابی‌ کوکایین‌ زده‌ باشد، و سیاهپوستی‌ که‌ حسابی‌ کوکایین‌ زده‌ باشد دیگر سیاهپوست‌ نیست‌.

۱۴  زندانبان‌ بند را قطع‌ کرد، نانسی‌ را پایین‌ کشید و حالش‌ را جا آورد؛ سپس‌ او را به‌ باد کتک گرفت‌، یعنی‌ شلاق‌کش‌ کرد. زن‌ با پیراهنش‌ خود را حلق‌آویز کرده‌ بود. پارچه‌ی پیراهنش‌ را محکم‌ گره‌ زده‌ بود. اما چون‌ روز اولی‌ که‌ او را دستگیر کرده‌ بودند با یک تا پیراهن‌ بود چیزی‌ نداشت‌ تا دست‌هایش‌ را ببندد و بنابراین‌ نتوانسته‌ بود دست‌هایش‌ را از لبه‌ی پنجره‌ رها کند. آن‌وقت‌ زندانبان‌ سروصدا شنید و به‌شتاب‌ بالا رفت‌ و نانسی‌ را دید که‌ لخت‌ مادرزاد از پنجره‌ حلق‌آویز شده‌ و شکمش‌ مثل‌ بادکنک کوچکی‌ باد کرده‌ است‌.

۱۵  وقتی‌ دیلسی‌ یک سر و یک کله‌ توی‌ کلبه‌اش‌ افتاد و نانسی‌ برای‌ ما آشپزی‌ می‌کرد، ما پیشبندش‌ را می‌دیدیم‌ که‌ شکم‌ داده‌ است‌؛ این‌ موضوع‌ مربوط‌ به‌ وقتی‌ می‌شد که‌ پدر به‌ عیسی‌ گفت‌ که‌ دور و بر خانه‌ی ما پیدایش‌ نشود. عیسی‌ توی‌ آشپزخانه‌ بود، پشت‌ اجاق‌ نشسته‌ بود و جای‌ زخم‌ چاقو، مثل‌ نخ‌ کثیفی‌، توی‌ صورت‌ سیاهش‌ دیده‌ می‌شد. گفت‌، چیزی‌ که‌ نانسی‌ زیر پیراهنش‌ دارد هندوانه‌ است‌.

نانسی‌ گفت‌: «از بوته‌ی تو که‌ سبز نشده‌.»

کَدی‌ گفت‌: «پس‌ از کدوم‌ بوته‌س‌؟»

۱۸  عیسی‌ گفت‌: «من‌ اون‌ بوته‌رو که‌ این‌ ازش‌ سبز شده‌ لت‌وپار می‌کنم‌.»

نانسی‌ گفت‌: «چه‌ معنی‌ می‌ده‌ جلو بچه‌ها این‌ حرف‌هارو می‌زنی‌. اصلاً چرا نمی‌ری‌ دنبال‌ کار؟ شکمِتو که‌ پر کردی‌. نکنه‌ دلت‌ می‌خواد وقتی‌ تو آشپزخونه‌ی آقای‌ جِیْسِن‌ جا خوش‌ کرده‌ی‌ و جلو بچه‌هاش‌ ازین‌ حرفا می‌زنی‌ مچِتو بگیره‌؟»

۲۰  کَدی‌ گفت‌: «از کدوم‌ حرفا؟ از کدوم‌ بوته‌؟»

۲۱  عیسی‌ گفت‌: «من‌ کی‌ باشم‌ که‌ تو آشپزخونه‌ی سفیدپوست‌ جا خوش‌ کنم‌. این‌ سفیدپوسته‌ که‌ تو خونه‌ی من‌ جا خوش‌ می‌کنه‌. سفیدپوست‌ می‌تونه‌ سر بذاره‌ بیاد تو خونه‌ی من‌، منم‌ نمی‌تونم‌ جلوشو بگیرم‌. وقتی‌ سفیدپوست‌ عشقش‌ بکشه‌ پاشو تو خونه‌ی من‌ بذاره‌، من‌ دیگه‌ صاحبخونه‌ نیسم‌. نمی‌تونم‌ جلوشو بگیرم‌، اما نمی‌ذارم‌ منو با لگد از خونه‌م‌ بیرون‌ کنه‌. این‌ حقو نداره‌.»

۲۲  دیلسی‌ هنوز یک سر و یک کله‌ تو کلبه‌ افتاده‌ بود. پدر به‌ عیسی‌ گفت‌ که‌ دور و بَرِ خانه‌ و زندگیِ ما پیدایش‌ نشود. دیلسی‌ هنوز ناخوش‌ بود. خیلی‌ طول‌ کشیده‌ بود. ما شام‌ خورده‌ بودیم‌ گرفته‌ بودیم‌ تو اتاق‌ مطالعه‌ نشسته‌ بودیم‌.

مادر گفت‌: «نانسی‌ هنوز کارِشو تو آشپزخونه‌ تموم‌ نکرده‌؟ خیال‌ می‌کنم‌ خیلی‌ طول‌ کشیده‌، حالا دیگه‌ حتماً ظرف‌هارو شسته‌.»

پدر گفت‌: «کویِن‌تینو بفرست‌ ببینه‌. کویِن‌تین‌، برو ببین‌ نانسی‌ کارش‌ تموم‌ شده‌ یا نه‌. به‌ش‌ بگو بره‌ خونه‌ش‌.»

من‌ رفتم‌ توی‌ آشپزخانه‌. نانسی‌ کارش‌ تمام‌ شده‌ بود. ظرف‌ها شسته‌ شده‌ بود و اجاق‌ خاموش‌ بود. نانسی‌ روی‌ یک صندلی‌ نزدیک اجاق‌ سرد نشسته‌ بود. به‌ من‌ زل‌ زده‌ بود.

گفتم‌: «مامان‌ می‌خواد بدونه‌ کارِت‌ تموم‌ شده‌ یا نه‌.»

نانسی‌ گفت‌: «بعله‌، تموم‌ کرده‌ام‌.» به‌ من‌ زل‌ زده‌ بود.

گفتم‌: «چی‌ شده‌؟ چی‌ شده‌؟»

۲۹  نانسی‌ گفت‌: «من‌ چیزی‌ غیر از یه‌ سیاپوست‌ نیسم‌. تقصیر خودمم‌ نیس‌.»

۳۰  جلو اجاق‌ خاموش‌، روی‌ صندلی‌، نشسته‌ بود؛ کلاه‌ ملوانی‌ سرش‌ بود و به‌ من‌ نگاه‌ می‌کرد. من‌ برگشتم‌ به‌ اتاق‌ مطالعه‌. همه‌اش‌ زیر سر آن‌ اجاق‌ خاموش‌ بود، وقتی‌ آدم‌ به‌ یاد آشپزخانه‌ می‌افتد جای‌ گرم‌ و پر جوش‌ و خروش‌ و شادی‌ پیش‌ نظرش‌ می‌آید. اما آشپزخانه‌ای‌ که‌ اجاقش‌ خاموش‌ باشد و ظرف‌هایش‌ را همه‌ جمع‌ کرده‌ باشند و هیچ‌کس‌ هم‌ تویش‌ حال‌ و حوصله‌ی چیز خوردن‌ نداشته‌ باشد آدم‌ را از دل‌ و دماغ‌ می‌اندازد.

۳۱  مادر گفت‌: «کارِشو تموم‌ کرده‌؟»

گفتم‌: «بله‌، مامان‌.»

مادر گفت‌: «چی کار داره‌ می‌کنه‌؟»

«هیچ‌ کاری‌ نمی‌کنه‌، کارِشو تموم‌ کرده‌.»

پدر گفت‌: «من‌ می‌رم‌ ببینم‌.»

۳۶  کَدی‌ گفت‌: «شاید منتظر عیساس‌ بیاد باهاش‌ بره‌ خونه‌.»

۳۷  من‌ گفتم‌: «عیسی‌ رفته‌.» نانسی‌ برای‌ ما گفته‌ بود که‌ چطور یک روز بیدار شده‌ و دیده‌ عیسی‌ رفته‌.

نانسی‌ گفت‌: «منو گذاشت‌ و رفت‌. خیال‌ می‌کنم‌ رفته‌ مِمفیس. خیال‌ می‌کنم‌ می‌خواد یه‌ مدتی‌ خودِشو از پلیس‌ها قایم‌ کنه‌.»

پدر گفت‌: «یه‌ سر خر کم‌. امیدوارم‌ همون‌جا موندگار بشه‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «نانسی‌ از تاریکی‌ می‌ترسه‌.»

کَدی‌ گفت‌: «خودت‌ هم‌ می‌ترسی‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ نمی‌ترسم‌.»

کَدی‌ گفت‌: «موشِ ترسو.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ ترسو نیسم‌.»

۴۵  مادر گفت‌: «بس‌ کن‌، کَنْدِیْس‌.» پدر برگشت‌ آمد.

۴۶  گفت‌: «من‌ قدم‌ زنون‌ با نانسی‌ می‌رم‌ تا ته‌ کوچه‌. می‌گه‌ عیسی‌ برگشته‌.»

مادر گفت‌: «با چشم‌  خودش‌ دیده‌؟»

«نه‌. یه‌ سیاپوست‌ براش‌ خبر آورده‌ که‌ برگشته‌ شهر. زود برمی‌گردم‌.»

مادر گفت‌: «منو تنها می‌ذاری‌ تا نانسی‌رو ببری‌ خونه‌؟ امنیت‌ اون‌ مهمتره‌؟»

پدر گفت‌: «زود برمی‌گردم‌.»

«با این‌ کاکاسیاهی‌ که‌ دور و بر این‌جا پلاسه‌ بچه‌هارو بی‌پناه‌ می‌ذاری‌ می‌ری‌؟»

کَدی‌ گفت‌: «منم‌ می‌آم‌. بابا، منم‌ ببرین‌.»

پدر گفت‌: «این‌ که‌ خودش‌ یه‌ عالم‌ بدبختی‌ داره‌ چه‌ کاری‌ با اینا داره‌؟»

۵۴  جِیْسِن‌ گفت‌: «منم‌ می‌خوام‌ بیام‌، بابا.»

۵۵  مادر گفت‌: «جِیْسِن‌!» روی‌ صحبتش‌ با پدر بود. این‌ را از لحن‌ صدایش‌ می‌شد فهمید. همان‌طور که‌ فکر می‌کرد پدر از صبح‌ تا آن‌وقت‌ سعی‌ می‌کرد کاری‌ را انجام‌ بدهد که‌ مادر بدش‌ می‌آمد و می‌دانست‌ که‌ مثل‌ همیشه‌ چیزی‌ نمی‌گذرد که‌ پدر به‌ صرافت‌ می‌افتد. من‌ ساکت‌ ایستاده‌ بودم‌ چون‌ من‌ و پدر هر دو می‌دانستیم‌ که‌ مادر، چنانچه‌ بموقع‌ به‌ فکرش‌ برسد، دلش‌ می‌خواهد پدر مرا مجبور کند پیش‌ او بمانم‌. این‌ بود که‌ پدر به‌ من‌ نگاه‌ نکرد. من‌ از همه‌ بزرگتر بودم‌. نُه سال‌ داشتم‌، کَدی‌ هفت‌ سال‌ داشت‌ و جِیْسِن‌ پنج‌ سال‌.

پدر گفت‌: «چرند نگو. ما زود برمی‌گردیم‌.»

۵۷  نانسی‌ کلاهش‌ را سر گذاشته‌ بود. ما پا به‌ کوچه‌ گذاشتیم‌. نانسی‌ گفت‌: «عیسی‌ همیشه‌ با من‌ خوب‌ تا کرده‌. هر وقت‌ دو دلار گیر آورده‌ یکی‌شو به‌ من‌ داده‌.» توی‌ کوچه‌ می‌رفتیم‌. نانسی‌ گفت‌: «اگه‌ این‌ کوچه‌رو رد کنم‌ دیگه‌ خیالم‌ راحت‌ می‌شه‌.»

۵۸  کوچه‌ همیشه‌ تاریک بود. کَدی‌ گفت‌: «این‌جا همون‌جاس‌ که‌ جِیْسِن‌ شب‌ هالویین ترسید.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «نترسیدم‌.»

پدر گفت‌: «عمه‌ راشِل‌ نمی‌تونه‌ کاری‌ برا عیسی‌ بکنه‌؟» عمه‌ راشِل‌ پیر بود. توی‌ کلبه‌ای‌ بالاتر از کلبه‌ی نانسی‌ تک و تنها زندگی‌ می‌کرد. موهایش‌ سفید شده‌ بود و از صبح‌ تا شب‌ توی‌ درگاه‌ می‌نشست‌ پیپ‌ دود می‌کرد؛ دیگر کار نمی‌کرد. می‌گفتند مادر عیساست‌. گاهی‌ می‌گفت‌، هستم‌؛ گاهی‌ می‌گفت‌، هیچ‌ نسبتی‌ با او ندارم‌.

کَدی‌ گفت‌: «چرا، ترسیدی‌. تو از فرانی بیشتر ترسیدی‌. از تی‌پی هم‌ بیشتر ترسیدی‌. تو از سیاها ترسوتری‌.»

نانسی‌ گفت‌: «هیچ‌کس‌ نمی‌تونه‌ کاری‌ براش‌ بکنه‌. می‌گه‌ من‌ شیطونو تو وجودش‌ بیدار کردم‌ و فقط‌ یه‌ چیزه‌ که‌ می‌تونه‌ شیطونو تو وجودش‌ خواب‌ بکنه‌.»

پدر گفت‌: «خب‌، حالا که‌ رفته‌. از چیزی‌ نباید بترسی‌. فقط‌ سعی‌ کن‌ کاری‌ به‌ کار مردای‌ سفیدپوست‌ نداشته‌ باشی‌.»

کَدی‌ گفت‌: «کاری‌ به‌ کار کدوم‌ مردای‌ سفیدپوست‌ نداشته‌ باشه‌؟ چطور کاری‌ به‌ کارشون‌ نداشته‌ باشه‌؟»

نانسی‌ گفت‌: «جایی‌ نرفته‌. من‌ وجودشو حس‌ می‌کنم‌. من‌ حالا تو همین‌ کوچه‌ وجودشو حس‌ می‌کنم‌. حرف‌های‌ مارو می‌شنوه‌، کلمه‌ به‌ کلمه‌، یه‌ جایی‌ قایم‌ شده‌، کمین‌ کرده‌. من‌ نمی‌بینمش‌، در آینده‌ هم‌ نمی‌بینمش‌، جز یه‌ بار، با اون‌ تیغ‌ سلمونی‌ که‌ به‌ دهنش‌ گرفته‌. اون‌ تیغی‌ که‌ نخ‌ به‌ش‌ بسته‌ از پشتش‌، زیر پیرهن‌، آویزون‌ کرده‌. حتی‌ اگه‌ چشمم‌ به‌ش‌ بیفته‌ تعجب‌ نمی‌کنم‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ نترسیدم‌.»

پدر گفت‌: «اگه‌ درست‌ رفتار کرده‌ بودی‌ تو این‌ دردسر نمی‌افتادی‌. اما حالا هم‌ اتفاقی‌ نیفتاده‌. شاید الآن‌ تو سنت‌ لوییس باشه‌. شاید الآن‌ زن‌ دیگه‌ای‌ گرفته‌ و تورو پاک فراموش‌ کرده‌.»

نانسی‌ گفت‌: «اگه‌ گرفته‌ باشه‌ همون‌ بهتر که‌ به‌ گوش‌ من‌ نرسه‌. می‌رم‌ بالای‌ سرشون‌ وامی‌ایستم‌ و هربار دست‌ گردنش‌ انداخت‌ اون‌ دستِشو می‌اندازم‌. سرشو می‌برم‌ و شکمِشو جر می‌دم‌ و دل‌ و روده‌هاشو… .»

پدر گفت‌: «آروم‌ باش‌.»

کَدی‌ گفت‌: «شکم‌ کی‌رو جر می‌دی‌؟»

۷۱  جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ نترسیدم‌، تنها تا ته‌ کوچه‌ رفتم‌.»

۷۲  «آره‌ جون‌ خودت‌، اگه‌ ما نبودیم‌ تو جرئت‌ نمی‌کردی‌ پاتو تو این‌ کوچه‌ بذاری‌.»

۲

۷۳ دیلسی‌ هنوز بیمار بود، بنابراین‌ ما هر شب‌ نانسی‌ را می‌بردیم‌ می‌رساندیم‌ خانه‌اش‌ تا این‌که‌ مادر گفت‌: «این‌ وضع‌ تا کِی‌ ادامه‌ داره‌؟ منو تو این‌ خونه‌ی درندشت‌ تنها می‌ذارین‌ تا یه‌ سیاپوستِ ترسورو برسونین‌ خونه‌ش‌؟»

ما توی‌ آشپزخانه‌ یک دشک کاهی‌ برای‌ نانسی‌ جا دادیم‌. یک شب‌ از خواب‌ پریدیم‌ و صدایی‌ شنیدیم‌. صدا از جانب‌ پله‌های‌ تاریک می‌آمد. نه‌ صدای‌ آواز بود نه‌ صدای‌ گریه‌. تو اتاق‌ مادر چراغ‌ روشن‌ بود و ما شنیدیم‌ که‌ پدر تا ته‌ سرسرا رفت‌ و از پلکان‌ پشتی‌ سرازیر شد، و من‌ و کَدی‌ رفتیم‌ توی‌ سرسرا. کف‌ سرسرا یخ‌ کرده‌ بود. پنجه‌های‌ پای‌ ما از سرما جمع‌ می‌شد و به‌ صدا گوش‌ می‌دادیم‌. انگار کسی‌ آواز می‌خواند اما صدای‌ آواز هم‌ نبود، صدا شبیه‌ صدای‌ سیاهپوست‌ها بود.

۷۵ آن‌ وقت‌ ایستادیم‌ و صدای‌ پا را شنیدیم‌ که‌ از پلکان‌ پشتی‌ پایین‌ رفت‌ و ما تا سَرِ پلکان‌ رفتیم‌. آن‌ وقت‌ صدا دوباره‌، توی‌ پلکان‌، از سر گرفته‌ شد. صدا بلند نبود و ما چشم‌های‌ نانسی‌ را، که‌ به‌ دیوار پشت‌ داده‌ بود، وسط‌های‌ پلکان‌ می‌دیدیم‌. چشم‌ها شبیه‌ چشم‌های‌ گربه‌ بود، مثل‌ گربه‌ی بزرگی‌ به‌ دیوار پشت‌ داده‌ بود و ما را تماشا می‌کرد. وقتی‌ به‌ طرف‌ او از پلکان‌ پایین‌ رفتیم‌ صدایش‌ را برید، و ما آن‌جا ایستادیم‌ تا این‌که‌ پدر از آشپزخانه‌ برگشت‌، هفت‌تیرش‌ توی‌ دستش‌ بود. با نانسی‌ پایین‌ رفتند و با دشک نانسی‌ برگشتند.

۷۶  دشک را کف‌ اتاقِمان‌ پهن‌ کردیم‌. چراغ‌ اتاق‌ مادر که‌ خاموش‌ شد باز چشم‌های‌ نانسی‌ را دیدیم‌. کَدی‌ به‌ نجوا گفت‌: «نانسی‌، خوابی‌، نانسی‌؟»

نانسی‌ به‌ نجوا چیزی‌ گفت‌. اوهون‌ گفت‌ یا نه‌؛ نمی‌دانم‌ کدام‌ بود. این‌ صدا را از هیچ‌کس‌ نشنیده‌ بودم‌، صدا انگار از جایی‌ برنخاسته‌ بود و جایی‌ نرفته‌ بود، تا این‌که‌ انگار نه‌ انگار که‌ نانسی‌ آن‌جا حضور داشت‌، انگار با چنان‌ خشونتی‌ به‌ چشم‌های‌ نانسی‌ توی‌ پلکان‌ نگاه‌ کرده‌ بودم‌ که‌ چشم‌هایش‌ توی‌ مردمک چشم‌ من‌ نقش‌ شده‌ بودند؛ درست‌ مثل‌ کاری‌ که‌ آفتاب‌ می‌کند، وقتی‌ آدم‌ چشم‌هایش‌ را بسته‌ باشد و دیگر آفتاب‌ را نبیند. نانسی‌ به‌ نجوا گفت‌: «عیسی‌، عیسی‌.»

۷۸  کَدی‌ گفت‌: «عیسی‌ بود؟ سعی‌ کرد بیاد تو آشپزخونه‌؟»

۷۹  نانسی‌ گفت‌: «عیسی‌.» با این‌ لحن‌: عی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ ی‌ سا، تا این‌که‌ صدا محو شد، مثل‌ محو شدن‌ شعله‌ی کبریت‌ یا شمع‌.

گفتم‌: «منظورش‌ اون‌ یکی‌ عیساس‌.»

کَدی‌ به‌ نجوا گفت‌: «نانسی‌، ما رو می‌بینی‌؟ تو هم‌ چشمای‌ ما رو می‌بینی‌؟»

نانسی‌ گفت‌: «من‌ چیزی‌ غیر از یه‌ سیاپوست‌ نیسم‌. خدا می‌دونه‌، خدا می‌دونه‌.»

کَدی‌ به‌ نجوا گفت‌: «اون‌جا تو آشپزخونه‌ چی‌ دیدی‌؟ کی‌ می‌خواس‌ بیاد اون‌ تو؟»

۸۴   نانسی‌ گفت‌: «خدا می‌دونه‌.» چشم‌هایش‌ را می‌دیدم‌. «خدا می‌دونه‌.»

۸۵  حال‌ دیلسی‌ خوب‌ شد. ناهار پخت‌. پدر گفت‌: «خوب‌ بود یکی‌ دو روز دیگه‌ هم‌ می‌خوابیدی‌.»

دیلسی‌ گفت‌: «برای‌ چی‌؟ اگه‌ یه‌ روز دیگه‌ دیرتر می‌اومدم‌ این‌جا، گند از سر خونه‌ درمی‌رفت‌. حالا این‌جارو خلوت‌ کنین‌ تا آشپزخونَه‌مو باز سر و سامون‌ بدم‌.»

دیلسی‌ شام‌ هم‌ پخت‌. و آن‌ شب‌، پیش‌ از تاریک شدن‌ هوا، نانسی‌ توی‌ آشپزخانه‌ آمد.

دیلسی‌ گفت‌: «از کجا می‌دونی‌ برگشته‌؟ تو که‌ ندیده‌ایش‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «عیسی‌ سیاپوسته‌.»

نانسی‌ گفت‌: «وجودِشو حس‌ می‌کنم‌. حس‌ می‌کنم‌ اون‌جا تو راهرو دراز کشیده‌.»

دیلسی‌ گفت‌: «امشب‌؟ امشب‌ اون‌جاس‌؟»

جِیْسِن‌ گفت‌: «دیلسی‌ هم‌ سیاپوسته‌.»

دیلسی‌ گفت‌: «سعی‌ کن‌ یه‌ چیزی‌ بخوری‌.»

نانسی‌ گفت‌: «دلم‌ چیزی‌ نمی‌خواد.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ سیا نیسم‌.»

دیلسی‌ گفت‌: «یه‌ خورده‌ قهوه‌ بخور.» یک فنجان‌ قهوه‌ برای‌ نانسی‌ ریخت‌. «می‌دونی‌ که‌ امشب‌ اونجاس‌؟ از کجا می‌دونی‌ که‌ امشبه‌؟»

نانسی‌ گفت‌: «می‌دونم‌. اون‌جاس‌، منتظره‌. می‌دونم‌. یه‌ عمر باهاش‌ زندگی‌ کرده‌م‌. می‌دونم‌ می‌خواد چه‌ کار کنه‌، حتی‌ قبل‌ از اونکه‌ خودش‌ بدونه‌.»

۹۸  دیلسی‌ گفت‌: «یه‌ خورده‌ قهوه‌ بخور.» نانسی‌ فنجان‌ را جلو دهانش‌ گرفت‌ و تویش‌ فوت‌ کرد. دهانش‌ را مثل‌ دهان‌ افعیِ چنبره‌زده‌ غنچه‌ کرد، مثل‌ دهان‌ لاستیکی‌، انگار لب‌هایش‌ با فوت‌ کردن‌ قهوه‌ رنگ‌ باخته‌ بود.

۹۹ جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ سیا نیسم‌. نانسی‌، تو سیاهی‌؟»

۱۰۰  نانسی‌ گفت‌: «من‌ بدبخت‌ به‌ دنیا اومده‌ام‌، بچه‌. دیگه‌ هم‌ چیزی‌ از عمرم‌ نمونده‌. به‌ زودیِ زود برمی‌گردم‌ همون‌ جایی‌ که‌ اومده‌ام‌.»

۳

۱۰۱  شروع‌ کرد به‌ خوردن‌ قهوه‌. قهوه‌ که‌ می‌خورد فنجان‌ را با هر دو دست‌ گرفته‌ بود، باز همان‌ صدا را از خودش‌ درآورد. با فنجان‌ صدا را درآورد و قهوه‌ از لبه‌های‌ فنجان‌ روی‌ دست‌ها و پیراهنش‌ ریخت‌. چشم‌هایش‌ به‌ ما بود، آن‌جا نشسته‌ بود، آرنج‌هایش‌ روی‌ زانوها بود، فنجان‌ را با هر دو دست‌ گرفته‌ بود، فنجانِ خیس‌ به‌ دست‌ به‌ ما زل‌ زده‌ بود و همان‌ صدا را زمزمه‌ می‌کرد.

۱۰۲  جِیْسِن‌ گفت‌: «نانسی‌ رو نگا کنین‌. حالا نانسی‌ برای‌ ما غذا نمی‌پزه‌. حالا دیلسی‌ حالش‌ خوب‌ شده‌.»

دیلسی‌ گفت‌: «تو ساکت‌ باش‌.» نانسی‌ با هر دو دستش‌ فنجان‌ را گرفته‌ بود، نگاهش‌ به‌ ما بود، صدا را زمزمه‌ می‌کرد. مثل‌ این‌که‌ دو نفر بود. یکی‌ نگاهش‌ به‌ ما بود و دیگری‌ صدا را زمزمه‌ می‌کرد. دیلسی‌ گفت‌: «چرا نمی‌ذاری‌ آقای‌ جِیْسِن‌ به‌ کلانتر تلفن‌ کنه‌؟» نانسی‌ در این‌وقت‌ مکث‌ کرد، فنجان‌ را با دست‌های‌ درازِ قهوه‌ای‌رنگش‌ گرفته‌ بود. باز سعی‌ کرد کمی‌ قهوه‌ بخورد، اما قهوه‌ از لبه‌های‌ فنجان‌ روی‌ دستها و پیراهنش‌ ریخت‌، آن‌ وقت‌ فنجان‌ را پایین‌ گذاشت‌. جِیْسِن‌ توی‌ نخش‌ بود.

نانسی‌ گفت‌: «نمی‌تونم‌ قورت‌ بدم‌. قورت‌ می‌دم‌ اما پایین‌ نمی‌ره‌.»

دیلسی‌ گفت‌: «پا شو برو تو کلبه‌. فرانی‌ یه‌ دشک برات‌ پهن‌ می‌کنه‌، من‌ خیلی‌ زود می‌آم‌ اون‌جا.»

نانسی‌ گفت‌: «هیچ‌ سیاهی‌ نمی‌تونه‌ جلوشو بگیره‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ سیا نیسم‌. مگه‌ نه‌، دیلسی‌؟»

۱۰۸  دیلسی‌ گفت‌: «گمون‌ نمی‌کنم‌.» رو به‌ نانسی‌ کرد. «گمون‌ نمی‌کنم‌. پس‌ می‌خوای‌ چی‌ کار کنی‌؟»

۱۰۹  نانسی‌ به‌ ما نگاه‌ کرد. نگاهش‌ تند گذشت‌، بی‌آن‌که‌ سر را حرکت‌ دهد؛ انگار می‌ترسید فرصت‌ نگاه‌ کردن‌ نداشته‌ باشد. به‌ ما نگاه‌ کرد، در یک آن‌ به‌ هر سه‌ نفرِ ما نگاه‌ کرد. گفت‌: «یادتون‌ می‌آد اون‌ شب‌ که‌ تو اتاق‌ شما موندم‌؟» و تعریف‌ کرد که‌ چطور صبحِ زودِ روزِ بعد بیدار شدیم‌ و بازی‌ کردیم‌. مجبور بودیم‌ بی‌ سر و صدا بازی‌ کنیم‌، روی‌ دشک او، تا این‌که‌ پدر بیدار شد و وقت‌ صبحانه‌ خوردن‌ بود. نانسی‌ گفت‌: «برین‌ به‌ مادرتون‌ بگین‌ اجازه‌ بده‌ من‌ امشب‌ این‌جا بمونم‌. دشک لازم‌ ندارم‌. باز هم‌ بازی‌ می‌کنیم‌.»

۱۱۰  کَدی‌ رفت‌ از مادر پرسید. جِیْسِن‌ هم‌ رفت‌. مادر گفت‌: «من‌ نمی‌ذارم‌ سیاها تو اتاق‌خوابا بخوابن‌.» جِیْسِن‌ زیر گریه‌ زد. آن‌قدر گریه‌ کرد که‌ مادر گفت‌، اگر ساکت‌ نشوی‌ سه‌ روز به‌ت‌ دِسِرْ نمی‌دهم‌. آن‌ وقت‌ جِیْسِن‌ گفت‌ که‌ اگر دیلسی‌ کیک شکلاتی‌ درست‌ کند ساکت‌ می‌شود. پدر آن‌جا بود.

مادر گفت‌: «چرا یه‌ کاری‌ نمی‌کنی‌؟ پس‌ این‌ پلیسا به‌ چه‌ دردی‌ می‌خورن‌؟»

کَدی‌ گفت‌: «نانسی‌ چرا از عیسی‌ می‌ترسه‌؟ مادر، شما از بابا می‌ترسین‌؟»

پدر گفت‌: «پلیسا چه‌ کاری‌ از دستِشون‌ برمی‌آد؟ حالا که‌ نانسی‌ اونو ندیده‌، پلیسا از کجا پیداش‌ کنن‌؟»

مادر گفت‌: «پس‌ برای‌ چی‌ می‌ترسه‌؟»

«می‌گه‌ اون‌جاس‌. می‌گه‌ می‌دونم‌ که‌ امشب‌ اون‌جاس‌.»

مادر گفت‌: «یعنی‌ ما مالیات‌ می‌دیم‌؛ من‌ باید تک و تنها تو این‌ خونه‌ی درندشت‌ بمونم‌ تا تو یه‌ زن‌ سیاپوستو ببری‌ خونه‌ش‌.»

پدر گفت‌: «می‌دونی‌ که‌ این‌ من‌ نیسم‌ که‌، اون‌ بیرون‌، تیغ‌ سلمونی‌ به‌ دست‌ کمین‌ کرده‌ام‌.»

۱۱۸  جِیْسِن‌ گفت‌: «اگه‌ دیلسی‌ کیک شکلاتی‌ درست‌ کنه‌ من‌ ساکت‌ می‌شم‌.» مادر به‌ ما گفت‌ که‌ برویم‌ بیرون‌ و پدر گفت‌ که‌ نمی‌داند جِیْسِن‌ به‌ شکلاتش‌ می‌رسد یا نه‌؛ اما می‌داند که‌ یک دقیقه‌ دیگر چه‌ چیزی‌ گیرش‌ می‌آید. ما برگشتیم‌ به‌ آشپزخانه‌ و به‌ نانسی‌ گفتیم‌.

۱۱۹  کَدی‌ گفت‌: «بابا گفت‌، برو خونه‌ و درو قفل‌ کن‌. اون‌وقت‌ هیچ‌کس‌ باهات‌ کاری‌ نداره‌. نانسی‌، مگه‌ کسی‌ با تو کاری‌ داره‌؟ عیسی‌ از دستت‌ عصبانی‌یه‌؟» نانسی‌ باز فنجان‌ قهوه‌ را با دست‌ها گرفته‌ بود، آرنج‌هایش‌ روی‌ زانوها بود و فنجان‌ را میان‌ پاها با هر دو دست‌ گرفته‌ بود. توی‌ فنجان‌ را نگاه‌ می‌کرد. کَدی‌ گفت‌: «چی کار کرده‌ای‌ که‌ عیسی‌ عصبانی‌ شده‌؟» فنجان‌ از دست‌ نانسی‌ رها شد. به‌ کف‌ اتاق‌ که‌ خورد نشکست‌، اما قهوه‌اش‌ ریخت‌، و نانسی‌ همان‌طور نشسته‌ بود و با دو دستش‌ طرح‌ فنجان‌ را گرفته‌ بود. باز شروع‌ کرد صدا را زمزمه‌ کند، بلند که‌ نه‌. نه‌ آواز بود و نه‌ آواز نبود. او را تماشا می‌کردیم‌.

 دیلسی‌ گفت‌: «اون‌ صدارو هم‌ ببر. جلوِ خودِتو بگیر. همین‌جا بمون‌. می‌رم‌ وِرْشو می‌آرم‌ باهات‌ بیاد خونه‌.» دیلسی‌ بیرون‌ رفت‌.

۱۲۱  نانسی‌ را نگاه‌ می‌کردیم‌. شانه‌هایش‌ یکریز می‌لرزید، اما دیگر صدا را درنمی‌آورد. ما او را تماشا می‌کردیم‌.

۱۲۲  کَدی‌ گفت‌: «عیسی‌ می‌خواد باهات‌ چه‌ کار کنه‌؟ اون‌ که‌ رفته‌.»

نانسی‌ به‌ ما نگاه‌ کرد. «اون‌ شب‌ که‌ تو اتاق‌ شما موندم‌ مگه‌ به‌ ما خوش‌ نگذشت‌؟»

جِیْسِن‌ گفت‌: «به‌ من‌ خوش‌ نگذشت‌. به‌ من‌ اصلاً خوش‌ نگذشت‌.»

کَدی‌ گفت‌: «تو تو اتاق‌ مادر خوابیده‌ بودی‌. اون‌جا نبودی‌.»

نانسی‌ گفت‌: «بیایین‌ بریم‌ خونه‌ی من‌ تا باز به‌مون‌ خوش‌ بگذره‌.»

من‌ گفتم‌: «مامان‌ نمی‌ذاره‌ بیاییم‌. حالا خیلی‌ دیروقته‌.»

نانسی‌ گفت‌: «مزاحمش‌ نشین‌. صبح‌ به‌ش‌ می‌گیم‌. ایراد نمی‌گیره‌.»

من‌ گفتم‌: «اون‌ به‌ ما اجازه‌ نمی‌ده‌.»

نانسی‌ گفت‌: «حالا ازش‌ اجازه‌ نگیرین‌. مزاحمش‌ نشین‌.»

کَدی‌ گفت‌: «اون‌ نگفته‌ ما نمی‌تونیم‌ بریم‌.»

من‌ گفتم‌: «ما که‌ اجازه‌ نگرفته‌یم‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «اگه‌ برین‌ من‌ می‌گم‌.»

نانسی‌ گفت‌: «به‌مون‌ خوش‌ می‌گذره‌. ایراد نمی‌گیرن‌، می‌ریم‌ خونه‌ی من‌. من‌ خیلی‌ وقته‌ براتون‌ کار می‌کنم‌. ایراد نمی‌گیرن‌.»

کَدی‌ گفت‌: «من‌ نمی‌ترسم‌ بیام‌. جِیْسِن‌ می‌ترسه‌. می‌ره‌ می‌گه‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ نمی‌گم‌.»

کَدی‌ گفت‌: «چرا، می‌گی‌، می‌ری‌ می‌گی‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «نمی‌گم‌. نمی‌ترسم‌.»

نانسی‌ گفت‌: «جِیْسِن‌ نمی‌ترسه‌ با من‌ بیاد. می‌ترسی‌، جِیْسِن‌؟»

کَدی‌ گفت‌: «جِیْسِن‌ می‌ره‌ می‌گه‌.» کوچه‌ تاریک بود. ما از دروازه‌ی مرتع‌ گذشتیم‌. «من‌ که‌ می‌گم‌ اگه‌ یه‌ چیزی‌ از پشت‌ اون‌ دروازه‌ بپّره‌ بیرون‌ جِیْسِن‌ جیغ‌ می‌کشه‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «جیغ‌ نمی‌کشم‌.» تا ته‌ کوچه‌ رفتیم‌. نانسی‌ بلندبلند حرف‌ می‌زد.

کَدی‌ گفت‌: «برای‌ چی‌ انقدر بلند حرف‌ می‌زنی‌؟»

نانسی‌ گفت‌: «کی‌، من‌؟ کویِن‌تین‌ و کَدی‌ و جِیْسِن‌ دارن‌ بلندبلند حرف‌ می‌زنن‌، اون‌وقت‌ به‌ من‌ می‌گن‌ داری‌ بلند حرف‌ می‌زنی‌.»

کَدی‌ گفت‌: «تو جوری‌ حرف‌ می‌زنی‌ که‌ انگار ما پنج‌ نفریم‌. جوری‌ حرف‌ می‌زنی‌ که‌ انگار بابا هم‌ این‌جاس‌.»

۱۴۵  نانسی‌ گفت‌: «کی‌؟ من‌ بلند حرف‌ می‌زنم‌، آقای‌ جِیْسِن‌؟»

۱۴۶  کَدی‌ گفت‌: «نانسی‌ به‌ جِیْسِن‌ می‌گه‌، ‘آقا’.»

نانسی‌ گفت‌: «گوش‌ بدین‌ ببینین‌ کَدی‌ و کویِن‌تین‌ و جِیْسِن‌ چطور حرف‌ می‌زنن‌.»

کَدی‌ گفت‌: «ما بلند حرف‌ نمی‌زنیم‌. این‌ تو هستی‌ که‌ داری‌ مث‌ بابا… .»

نانسی‌ گفت‌: «ساکت‌ باش‌، ساکت‌ باش‌، آقای‌ جِیْسِن‌… .»

«نانسی‌ به‌ جِیْسِن‌ گفت‌،  ‘آقا’، هاها… .»

۱۵۱  نانسی‌ گفت‌: «ساکت‌ باش‌.» وقتی‌ از آبْرو می‌گذشتیم‌ و موقع‌ عبور از زیر پرچین‌ که‌ خم‌ شدیم‌، همان‌جا که‌ نانسی‌ با رخت‌های‌ روی‌ سرش‌ خم‌ می‌شد، بلندبلند حرف‌ می‌زد. آن‌وقت‌ به‌ خانه‌اش‌ رسیدیم‌. آن‌ موقع‌ تندتند می‌رفتیم‌. نانسی‌ در را باز کرد. خانه‌ بوی‌ چراغ‌لامپا می‌داد و نانسی‌ بوی‌ فتیله‌ می‌داد؛ مثل‌ این‌ بود که‌ منتظر یکدیگر بودند تا بویِشان‌ را شروع‌ کنند. نانسی‌ چراغ‌لامپا را روشن‌ کرد، در را بست‌ و کلون‌ را انداخت‌. بعد دیگر بلند صحبت‌ نکرد، به‌ ما زل‌ زد.

۱۵۲  کَدی‌ گفت‌: «حالا چی کار کنیم‌؟»

نانسی‌ گفت‌: «شما دلِتون‌ می‌خواد چی کار کنیم‌؟»

کَدی‌ گفت‌: «تو گفتی‌ خوش‌ می‌گذرونیم‌.»

۱۵۵  خانه‌ی نانسی‌ یک چیزیش‌ بود؛ غیر از بوی‌ نانسی‌ و بوی‌ خانه‌، بوی‌ دیگری‌ هم‌ داشت‌. حتی‌ جِیْسِن‌ بو را می‌شنید. گفت‌: «من‌ دلم‌ نمی‌خواد این‌جا بمونم‌. می‌خوام‌ برم‌ خونه‌.»

کَدی‌ گفت‌: «پس‌ برو خونه‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «دلم‌ نمی‌خواد تنها برم‌ خونه‌.»

نانسی‌ گفت‌: «خوش‌ می‌گذرونیم‌.»

۱۵۹  کَدی‌ گفت‌: «چطوری‌؟»

۱۶۰  نانسی‌ کنار در ایستاده‌ بود. به‌ ما نگاه‌ می‌کرد، فقط‌ انگار چشم‌هایش‌ خالی‌ بود، انگار دیگر به‌ دردش‌ نمی‌خوردند. گفت‌: «دوست‌ دارین‌ چی کار کنیم‌؟»

کَدی‌ گفت‌: «قصه‌ برامون‌ بگی‌، بلدی‌ قصه‌ بگی‌؟»

نانسی‌ گفت‌: «بعله‌.»

کَدی‌ گفت‌: «پس‌ بگو.» به‌ نانسی‌ نگاه‌ می‌کردیم‌. «تو اصلاً قصه‌ بلد نیستی‌.»

نانسی‌ گفت‌: «چرا، بلدم‌.»

۱۶۵  آمد و روی‌ یک صندلی‌ جلو اجاق‌ نشست‌. توی‌ اجاق‌ کمی‌ آتش‌ بود. نانسی‌ آتش‌ را زیاد کرد، بااین‌که‌ اتاق‌ گرم‌ بود. آتش‌ زبانه‌ کشید. نانسی‌ قصه‌ گفت‌. قصه‌ گفتنش‌ همان‌ حال‌ نگاه‌ چشم‌هایش‌ را داشت‌، مثل‌ وقتی‌که‌ به‌ ما زل‌ می‌زد، لحن‌ صدایش‌ مال‌ او نبود. انگار جای‌ دیگری‌ بود، انگار در جای‌ دیگری‌ چشم‌ به‌ راه‌ بود. از کلبه‌ بیرون‌ بود. صدایش‌ و نیز قد و بالایش‌ توی‌ کلبه‌ بود؛ همان‌ قد و بالایی‌ که‌ خم‌ می‌شد و بقچه‌ی رخت‌ به‌ سر، که‌ انگار بی‌وزن‌ بود و حال‌ بادکنک را داشت‌، از زیرِ پرچینِ سیمِ خاردار می‌گذشت‌. همین‌ و بس‌. «اون‌وقت‌ شازده‌ خانوم‌ قدم‌زنون‌ بالای‌ سر آبْرو رسید، همون‌جا که‌ مرد بدجنس‌ قایم‌ شده‌ بود. همون‌طور که‌ به‌ آبْرو نزدیک می‌شد با خودش‌ گفت‌، “اگه‌ بتونم‌ ازین‌ آبْرو رد بشم”‌ این‌ چیزهارو داشت‌ می‌گفت‌ که‌… .»

۱۶۶  کَدی‌ گفت‌: «کدوم‌ آبْرو؟» یه‌ آبْرو مث‌ این‌ که‌ بیرونه‌؟ شازده‌ خانوم‌ برای‌ چی‌ بخواد بره‌ تو آبْرو؟»

نانسی‌ گفت‌: «تا به‌ خونه‌ش‌ برسه‌.» به‌ ما نگاه‌ می‌کرد. «ناچار بود از آبْرو بگذره‌ تا زود برسه‌ به‌ خونه‌ش‌ و درو کلون‌ کنه‌.»

۱۶۸  کَدی‌ گفت‌: «چرا می‌خواس‌ بره‌ تو خونه‌ش‌ و درو کلون‌ کنه‌؟»

۴

۱۶۹  نانسی‌ به‌ ما نگاه‌ می‌کرد. دیگر حرف‌ نمی‌زد. به‌ ما نگاه‌ می‌کرد. جِیْسِن‌ روی‌ زانوی‌ نانسی‌ نشسته‌ بود، شلوارش‌ بالا رفته‌ بود و ساق‌ پایش‌ پیدا بود. جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ که‌ می‌گم‌ این‌ قصه‌ی قشنگی‌ نیس‌. می‌خوام‌ برم‌ خونه‌.»

کَدی‌ گفت‌: «شاید بهتر باشه‌… .» از روی‌ کف‌ اتاق‌ بلند شد. «من‌ که‌ می‌گم‌ الآن‌ دارن‌ دنبالِمون‌ می‌گردن‌.» و راه‌ افتاد به‌ طرف‌ در.

نانسی‌ گفت‌: «نه‌، باز نکن‌.» به‌ سرعت‌ از جا بلند شد و رفت‌ سَرِ راه‌ کَدی‌ ایستاد. به‌ در و کلون‌ دست‌ نگذاشت‌.

کَدی‌ گفت‌: «چرا باز نکنم‌؟»

نانسی‌ گفت‌: «برگرد برو کنار چراغ‌ لامپا. الآن‌ خوش‌ می‌گذرونیم‌. کسی‌ وادارتون‌ نمی‌کنه‌ برین‌.»

کَدی‌ گفت‌: «باید بریم‌. مگه‌ این‌که‌ به‌مون‌ خوش‌ بگذره‌.» او و نانسی‌ به‌ کنار بخاری‌ و چراغ‌لامپا برگشتند.

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ می‌خوام‌ برم‌ خونه‌. می‌خوام‌ برم‌ خونه‌.»

۱۷۶  نانسی‌ گفت‌: «یه‌ قصه‌ دیگه‌ هم‌ بلدم‌.» کنار چراغ‌لامپا ایستاده‌ بود. به‌ کَدی‌ نگاه‌ می‌کرد. مثل‌ وقتی‌ که‌ آدم‌ به‌ بالا نگاه‌ کند، به‌ چوبی‌ که‌ تعادلش‌ را روی‌ دماغش‌ برقرار کرده‌. نانسی‌ ناگزیر بود به‌ پایین‌، به‌ کَدی‌، نگاه‌ کند، اما چشم‌هایش‌ همان‌ حالت‌ را داشت‌، حالت‌ وقتی‌که‌ آدم‌ به‌ چوب‌ متعادل‌ نگاه‌ می‌کند.

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ به‌ این‌ قصه‌ گوش‌ نمی‌دم‌. پامو می‌کوبم‌ به‌ زمین‌.»

نانسی‌ گفت‌: «قصه‌ی خوبی‌یه‌. از اون‌ یکی‌ بهتره‌.»

۱۷۹  کَدی‌ گفت‌: «درباره‌ی چی‌یه‌؟» نانسی‌ کنار چراغ‌ ایستاده‌ بود. دستش‌ روی‌ چراغ‌ بود، دست‌ زیر نور چراغ‌ دراز و قهوه‌ای‌ بود.

۱۸۰کَدی‌ گفت‌: «دستِتْ رو حبابِ داغه‌. دستِتْ داغی‌رو حس‌ نمی‌کنه‌؟»

نانسی‌ به‌ دستش‌ که‌ روی‌ تنوره‌ی لامپا بود نگاه‌ کرد. دستش‌ را آهسته‌ پس‌ کشید. آن‌جا ایستاده‌ بود، به‌ کَدی‌ نگاه‌ می‌کرد، دست‌ درازش‌ را مالش‌ داد، انگار با نخ‌ به‌ مچش‌ بسته‌ شده‌ بود.

کَدی‌ گفت‌: «بیایین‌ یه‌ کار دیگه‌ بکنیم‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ می‌خوام‌ برم‌ خونه‌.»

نانسی‌ گفت‌: «من‌ یه‌ خورده‌ چسفیل‌ درست‌ می‌کنم‌.» به‌ کَدی‌ نگاه‌ کرد بعد به‌ جِیْسِن‌ و سپس‌ به‌ من‌ و بعد باز به‌ کَدی‌. «یه‌ خورده‌ چسفیل‌ درست‌ می‌کنم‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ چسفیل‌ دوست‌ ندارم‌. من‌ آب‌نبات‌ دوست‌ دارم‌.»

نانسی‌ به‌ جِیْسِن‌ نگاه‌ کرد. «تابه‌رو تو دست‌ بگیر.» هنوز دستش‌ را مالش‌ می‌داد؛ دستْ دراز و بی‌رمق‌ و قهوه‌ای‌ بود.

جِیْسِن‌ گفت‌: «باشه‌، اگه‌ تابه‌رو من‌ دست‌ بگیرم‌ یه‌ کم‌ دیگه‌ می‌مونم‌. کَدی‌ نمی‌تونه‌ دست‌ بگیره‌. اگه‌ کَدی‌ تابه‌رو دست‌ بگیره‌ اون‌ وقت‌ می‌گم‌ می‌خوام‌ برم‌ خونه‌.»

۱۸۸  نانسی‌ آتش‌ اجاق‌ را زیاد کرد. کَدی‌ گفت‌: «نانسی‌رو نگا کنین‌ دستاشو می‌کنه‌ تو آتیشا. نانسی‌ چه‌ت‌ شده‌؟»

نانسی‌ گفت‌: «ذرت‌ دارم‌، یه‌ خورده‌ ذرت‌ دارم‌.» تابه‌ را از زیر تخت‌ بیرون‌ آورد. شکسته‌ بود. جِیْسِن‌ زیر گریه‌ زد.

گفت‌: «پس‌ نمی‌تونیم‌ چسفیل‌ درست‌ کنیم‌.»

۱۹۱  کَدی‌ گفت‌: «پس‌ باید بریم‌ خونه‌. راه‌ بیفت‌ کویِن‌تین‌.»

نانسی‌ گفت‌: «صبر کنین‌، صبر کنین‌. درستش‌ می‌کنم‌. نمی‌خواین‌ کمک کنین‌ اینو درست‌ کنیم‌؟»

۱۹۳   کَدی‌ گفت‌: «من‌ یکی‌ چسفیل‌ نمی‌خوام‌. دیگه‌ حالا خیلی‌ دیروقته‌.»

نانسی‌ گفت‌: «جِیْسِن‌، تو کمکم‌ کن‌. دلت‌ نمی‌خواد کمکم‌ کنی‌؟»

جِیْسِن‌ گفت‌: «نه‌، دلم‌ می‌خواد برم‌ خونه‌.»

نانسی‌ گفت‌: «ساکت‌ باش‌. ساکت‌ باش‌. نگا کنین‌، منو نگا کنین‌. درستش‌ می‌کنم‌ تا جِیْسِن‌ دست‌ بگیره‌ و ذرت‌هارو بو بده‌.» تکه‌ای‌ سیم‌ برداشت‌ و تابه‌ را درست‌ کرد.

۱۹۷  کَدی‌ گفت‌: «ذرت‌ها از توش‌ می‌ریزن‌.»

۱۹۸  نانسی‌ گفت‌: «نمی‌ریزن‌، حالا می‌بینین‌. کمک کنین‌ ذرت‌هارو پوست‌ بگیریم‌.»

ذرت‌ها هم‌ زیر تخت‌ بود. پوست‌ گرفتیم‌ و توی‌ تابه‌ ریختیم‌ و نانسی‌ کمک کرد تا جِیْسِن‌ تابه‌ را روی‌ آتش‌ بگیرد.

 جِیْسِن‌ گفت‌: «پف‌ نمی‌کنه‌، من‌ می‌خوام‌ برم‌ خونه‌.»

 نانسی‌ گفت‌: «صبر کنین‌، کم‌کم‌ پف‌ می‌کنه‌. بعدش‌ خوش‌ می‌گذرونیم‌.»

درست‌ کنار اجاق‌ نشسته‌ بود. فتیله‌ی چراغ‌ آن‌قدر بالا بود که‌ شروع‌ کرد به‌ دود کردن‌. من‌ گفتم‌: «چرا یه‌ کم‌ پایینش‌ نمی‌کشی‌؟»

نانسی‌ گفت‌: «عیبی‌ نداره‌، تمیزش‌ می‌کنم‌. صبر کنین‌. یه‌ دقه‌ دیگه‌ کم‌کم‌ پف‌ می‌کنه‌.»

کَدی‌ گفت‌: «من‌ که‌ خیال‌ نمی‌کنم‌ کم‌کم‌ پف‌ کنه‌. این‌ ماییم‌ که‌ کم‌کم‌ باید بریم‌ خونه‌. دلواپسِمون‌ می‌شن‌.»

نانسی‌ گفت‌: «خیر، پف‌ می‌کنه‌. دیلسی‌ به‌ مامان‌ می‌گه‌ که‌ شما پیش‌ منید. من‌ یه‌ عالمه‌ وقته‌ برای‌ شما کار می‌کنم‌. اگه‌ بفهمن‌ شما خونه‌ی منید، ناراحت‌ نمی‌شن‌. حالا صبر کنین‌. دیگه‌ الآنه‌ که‌ پف‌ کنه‌.»

آن‌وقت‌ دود توی‌ چشم‌های‌ جِیْسِن‌ رفت‌ و زیر گریه‌ زد. تابه‌ را انداخت‌ توی‌ آتش‌ها. نانسی‌ کهنه‌ی مرطوبی‌ برداشت‌ و صورت‌ جِیْسِن‌ را پاک کرد اما او همان‌طور گریه‌ می‌کرد.

نانسی‌ گفت‌: «ساکت‌ باش‌، ساکت‌ باش‌.» اما او ساکت‌ نمی‌شد. کَدی‌ تابه‌ را از توی‌ آتش‌ درآورد.

گفت‌: «سوخته‌. نانسی‌، باید یه‌ کم‌ دیگه‌ ذرت‌ بیاری‌.»

نانسی‌ گفت‌: «تموم‌ ذرتارو ریختی‌ تو تابه‌؟»

کَدی‌ گفت‌: «آره‌.» نانسی‌ به‌ کَدی‌ نگاه‌ کرد. آن‌ وقت‌ تابه‌ را گرفت‌، درش‌ را برداشت‌ و ذرت‌های‌ سوخته‌ را توی‌ دامنش‌ ریخت‌ و بعد به‌ سوا کردن‌ ذرت‌ها پرداخت‌. دست‌هایش‌ دراز و قهوه‌ای‌ بود و ما تماشا می‌کردیم‌.

کَدی‌ گفت‌: «دیگه‌ نداری‌؟»

نانسی‌ گفت‌: «چرا، چرا، نگا کن‌. اینا نسوخته‌. تنها کاری‌ که‌ باید بکنیم‌ اینه‌ که‌… .»

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ می‌خوام‌ برم‌ خونه‌. من‌ می‌خوام‌ برم‌ خونه‌.»

۲۱۴  کَدی‌ گفت‌: «ساکت‌،» ما همه‌ گوش‌ دادیم‌. نانسی‌ سرش‌ را به‌ طرف‌ دَرِ کلون‌ شده‌ برگردانده‌ بود، چشم‌هایش‌ از نورِ قرمزِ چراغ‌ پر بود. کَدی‌ گفت‌: «یکی‌ داره‌ می‌آد.»

۲۱۵  آن‌ وقت‌ نانسی‌ باز آن‌ صدا را از خودش‌ درآورد، بلند که‌ نه‌، آن‌جا بالای‌ سَرِ اجاق‌ نشسته‌ بود، دست‌های‌ درازش‌ میان‌ پاهایش‌ آویخته‌ بود؛ ناگهان‌ آب‌ به‌ شکل‌ قطره‌های‌ درشت‌ روی‌ صورتش‌ روان‌ شد و پایین‌ می‌آمد. هر قطره‌ با یک گویِ کوچکِ غلتان‌ از روشنایی‌ آتش‌، مثل‌ جرقه‌، همراه‌ بود تااین‌که‌ از چانه‌اش‌ می‌چکید. من‌ گفتم‌: «گریه‌ نمی‌کنه‌.»

۲۱۶  نانسی‌ گفت‌: «من‌ گریه‌ نمی‌کنم‌.» چشم‌هایش‌ بسته‌ بود. «من‌ گریه‌ نمی‌کنم‌. کی‌ بود؟»

کَدی‌ گفت‌: «نمی‌دونم‌.» به‌ طرف‌ در رفت‌ و بیرون‌ را نگاه‌ کرد، گفت‌: «الآن‌ باید بریم‌. بابا داره‌ می‌آد.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ می‌رم‌ می‌گم‌. شما مجبورم‌ کردین‌ بیام‌.»

آب‌ هنوز از صورت‌ نانسی‌ روان‌ بود. روی‌ صندلی‌ که‌ نشسته‌ بود چرخید. «گوش‌ کنین‌. به‌ش‌ بگین‌، به‌مون‌ خوش‌ می‌گذره‌. به‌ش‌ بگین‌ من‌ تا فردا صبح‌ ازتون‌ مواظبت‌ می‌کنم‌. به‌ش‌ بگین‌، بذاره‌ من‌ با شما بیام‌ خونه‌ و روی‌ زمین‌ بخوابم‌. به‌ش‌ بگین‌، دشک لازم‌ ندارم‌. به‌مون‌ خوش‌ می‌گذره‌. یادتون‌ می‌آد اون‌ بار که‌ خیلی‌ به‌مون‌ خوش‌ گذشت‌؟»

۲۲۰ جِیْسِن‌ گفت‌: «به‌ من‌ خوش‌ نگذشت‌. تو اذیتم‌ کردی‌. دود تو چشمام‌ کردی‌. من‌ می‌رم‌ می‌گم‌.»

۵

۲۲۱  پدر آمد تو. به‌ ما نگاه‌ کرد. نانسی‌ از جا بلند نشد.

گفت‌: «به‌ش‌ بگین‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «کَدی‌ مجبورمون‌ کرد بیاییم‌ این‌جا. من‌ نمی‌خواسم‌ بیام‌.»

پدر به‌ طرف‌ اجاق‌ آمد. نانسی‌ سرش‌ را بالا آورد به‌ او نگاه‌ کرد. پدر گفت‌: «نمی‌تونی‌ بری‌ پیش‌ عمه‌ راشل‌؟» نانسی‌ سرش‌ را بالا آورد و به‌ پدر نگاه‌ کرد، دست‌هایش‌ میان‌ پاهایش‌ آویخته‌ بود. پدر گفت‌: «اون‌ این‌جاها نیس‌. اگه‌ بود من‌ می‌دیدمش‌. بیرون‌ پرنده‌ پر نمی‌زنه‌.»

نانسی‌ گفت‌: «تو آبْروئه. توی‌ آبْرو اون‌ سر قایم‌ شده‌.»

پدر گفت‌: «چرند نگو.» به‌ نانسی‌ نگاه‌ کرد. «می‌دونی‌ اون‌جاس‌؟»

نانسی‌ گفت‌: «نشونی‌شو دیده‌ام‌.»

«چه‌ نشونی‌؟»

۲۲۹  «پیش‌ منه‌. وقتی‌ اومدم‌ تو، روی‌ میز بود. یه‌ استخوون‌ گرازه‌، هنوز گوشت‌ خونالود به‌شه‌. کنار چراغ‌ بود. اون‌ همین‌ بیرونه‌. همچین‌ که‌ از این‌ در برین‌ بیرون‌ کار منم‌ تمومه‌.»

۲۳۰  کَدی‌ گفت‌: «کدوم‌ کار، نانسی‌؟»

جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ خبرچین‌ نیسم‌.»

پدر گفت‌: «چرند نگو.»

نانسی‌ گفت‌: «اون‌ بیرونه‌. همین‌ الآن‌ داره‌ از اون‌ پنجره‌ نگا می‌کنه‌، منتظره‌ شما برین‌، اون‌ وقت‌ کار منم‌ تمومه‌.»

پدر گفت‌: «چرند نگو، در خونه‌تو قفل‌ کن‌ تا ببرمت‌ خونه‌ی عمه‌ راشل‌.»

۲۳۵  نانسی‌ گفت‌: «بی‌فایده‌س‌.» حالا به‌ پدر نگاه‌ نمی‌کرد، سرش‌ پایین‌ بود به‌ دست‌های‌ دراز و بی‌حالش‌ که‌ می‌لرزید نگاه‌ می‌کرد، «عقب‌ انداختنش‌ بی‌فایده‌س‌.»

پدر گفت‌: «پس‌ خیال‌ داری‌ چی کار کنی‌؟»

۲۳۷  نانسی‌ گفت‌: «نمی‌دونم‌، کاری‌ از دستم‌ برنمی‌آد. فقط‌ باید عقبش‌ انداخت‌. اینم‌ که‌ دردی‌رو درمون‌ نمی‌کنه‌. گمونم‌ این‌ قسمت‌ منه‌. گمونم‌ هرچی‌ قسمتم‌ باشه‌ همون‌ می‌شه‌.»

کَدی‌ گفت‌: «چه‌ قسمتی‌؟ قسمت‌ تو چی‌یه‌؟»

پدر گفت‌: «هیچی‌. همه‌ باید برین‌ بگیرین‌ بخوابین‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «کَدی‌ منو مجبور کرد بیام‌.»

پدر گفت‌: «بیا برو خونه‌ی عمه‌ راشل‌.»

نانسی‌ گفت‌: «بی‌فایده‌س‌.» نشسته‌ بود جلو اجاق‌، آرنج‌هایش‌ را به‌ زانوهایش‌ تکیه‌ داده‌ بود، دست‌های‌ درازش‌ میان‌ پاهایش‌ بود. «وقتی‌ حتی‌ آشپزخونه‌ی شما هم‌ جای‌ امنی‌ نباشه‌. وقتی‌ حتی‌ کنار بچه‌های‌ شما، روی‌ کف‌ اتاقِتون‌ خوابیده‌ باشم‌، اون‌وقت‌ صبح‌ که‌ می‌شه‌ اون‌ جا افتاده‌ باشم‌ و خون‌… .»

پدر گفت‌: «بسه‌ دیگه‌. درو قفل‌ کن‌، چراغو خاموش‌ کن‌ و برو تو رختخواب‌.»

نانسی‌ گفت‌: «از تاریکی‌ می‌ترسم‌. می‌ترسم‌ تو تاریکی‌ اتفاق‌ بیفته‌.»

پدر گفت‌: «یعنی‌ خیال‌ داری‌ با چراغ‌ روشن‌ بگیری‌ همین‌جا بشینی‌؟» بعد نانسی‌ باز آن‌ صدا را از خودش‌ درآورد، آن‌جا جلو اجاق‌ نشسته‌ بود، دست‌های‌ درازش‌ میان‌ پاهایش‌ بود. پدر گفت‌: «لعنت‌ بر شیطون‌، بیایین‌ بچه‌ها، وقت‌ خوابِتون‌ گذشته‌.»

۲۴۶  «وقتی‌ شما برین‌، منم‌ کارم‌ تمومه‌.» حالا آرام‌تر حرف‌ می‌زد و صورتش‌، مثل‌ دست‌هایش‌، آرام‌تر بود. «اینم‌ بگم‌، من‌ پول‌ کفن‌ و دفنَمو گذاشته‌ام‌ پیش‌ آقای‌ لاوْلِیْدی‌.» آقای‌ لاوْلِیْدی‌ مرد کوتاه‌ قد کثیفی‌ بود که‌ پول‌ بیمه‌ی سیاهپوست‌ها را جمع‌آوری‌ می‌کرد؛ صبح‌های‌ شنبه‌ راه‌ می‌افتاد می‌آمد توی‌ کلبه‌ها یا آشپزخانه‌ها تا پانزده‌ سنت‌ حق‌ بیمه‌ را بگیرد. او و زنش‌ توی‌ هتل‌ زندگی‌ می‌کردند. یک روز صبح‌ زنش‌ خودش‌ را کشت‌. بچه‌ای‌ داشتند، دختر کوچولویی‌ بود. او و دختر گذاشتند رفتند. مرد یکی‌ دو هفته‌ بعد برگشت‌. ما صبح‌های‌ شنبه‌ او را می‌دیدیم‌ که‌ توی‌ کوچه‌ پس‌ کوچه‌ها پرسه‌ می‌زند.

پدر گفت‌: «چرند نگو، فردا صبح‌ تو اولین‌ چیزی‌ هستی‌ که‌ من‌ تو آشپزخونه‌ چشمم‌ به‌ش‌ می‌افته‌.»

نانسی‌ گفت‌: «آره‌، شما چیزی‌رو که‌ باید ببینین‌ می‌بینین‌، اما فقط‌ خداس‌ که‌ معلوم‌ می‌کنه‌ چی‌ می‌بینین‌.»

۶

ما او را، نشسته‌ کنار اجاق‌، گذاشتیم‌ و رفتیم‌.

۲۵۰  پدر گفت‌: «بیا کلون‌ درو بنداز.» اما نانسی‌ تکان‌ نخورد. دیگر به‌ ما نگاه‌ نکرد، آن‌جا آرام‌ میان‌ چراغ‌ و اجاق‌ نشسته‌ بود. کمرکش‌ کوچه‌ از فاصله‌ای‌ روی‌مان‌ را برگرداندیم‌ و او را از در باز دیدیم‌.

۲۵۱  کَدی‌ گفت‌: «چه‌ اتفاقی‌، بابا؟ چه‌ اتفاقی‌ براش‌ می‌افته‌؟»

پدر گفت‌: «هیچ‌ اتفاقی‌.» جِیْسِن‌ روی‌ کول‌ پدر بود، برای‌ همین‌ جِیْسِن‌ از ما همه‌ بلندتر بود. توی‌ آبْرو سرازیر شدیم‌. نگاه‌ کردم‌، آرام‌ بود. آن‌جا که‌ مهتاب‌ و سایه‌ها درهم‌ رفته‌ بودند چیز زیادی‌ پیدا نبود.

کَدی‌ گفت‌: «اگه‌ عیسی‌ این‌جا قایم‌ شده‌ باشه‌، مارو می‌بینه‌.»

پدر گفت‌: این‌جاها نیس‌. خیلی‌ وقت‌ پیش‌ از این‌جا گذاشته‌ رفته‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «شما منو مجبور کردین‌ بیام‌.» آن‌ بالاها بود، سرش‌ به‌ آسمان‌ می‌رسید، انگار بابا دو سر داشت‌، یک سر کوچک و یک سر بزرگ‌. «خودم‌ نمی‌خواسم‌.»

۲۵۶  از آبْرو بالا رفتیم‌. خانه‌ی نانسی‌ و در بازش‌ پیدا بود، اما حالا نانسی‌، که‌ با آن‌ دَرِ بازِ کلبه‌ جلو اجاق‌ نشسته‌ بود، پیدا نبود چون‌ خسته‌ بود. گفت‌: «فقط‌ خسته‌م‌. من‌ سیام‌، تقصیر خودم‌ که‌ نیس‌.»

۲۵۷  اما صدایش‌ را می‌شنیدیم‌، چون‌ درست‌ وقتی‌ از آبْرو بالا آمدیم‌ همان‌ صدایی‌ را شروع‌ کرد که‌ نه‌ آواز خواندن‌ بود نه‌ آواز نخواندن‌. من‌ گفتم‌: «بابا، حالا کی‌ رختای‌ مارو می‌شوره‌؟»

۲۵۸  جِیْسِن‌ گفت‌: «من‌ سیا نیسم‌.» آن‌ بالا بالاها بود، بالاتر از سر پدر.

کَدی‌ گفت‌: «تو بدتری‌. خبرچینی‌. اگه‌ یه‌ چیزی‌ بپّره‌ بیرون‌، از سیاها بیشتر می‌ترسی‌.»

جِیْسِن‌ گفت‌: «نمی‌ترسم‌.»

کَدی‌ گفت‌: «گریه‌ می‌کنی‌.»

پدر گفت‌: «کَدی‌،»

جِیْسِن‌ گفت‌: «گریه‌ نمی‌کنم‌.»

کَدی‌ گفت‌: «موش‌ ترسو.»

۲۵۶  پدر گفت‌: «کَنْدِیْس‌!»

□□□


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۲۱ , نقد
ارسال دیدگاه