آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » ادبیات سکوت

ادبیات سکوت

امیرجنانی نویسندگی حرفه‌ عجیبی است، نویسنده‌ها هم آدم‌های عجیبی هستند؛ اما از همه عجیب‌تر نویسنده‌‌هایی هستند که چیزی نمی‌نویسند. با اینکه دانش و شناخت جامعی هم از ادبیات دارند، و شاید دقیقاً به‌همین‌ دلیل، یک یا دو کتاب می‌نویسند و بعد برای همیشه به ادبیات پشت می‌کنند؛ سکوت می‌کنند. خوان رولفو، استاد سکوت خوان رولفو […]

ادبیات سکوت

امیرجنانی

نویسندگی حرفه‌ عجیبی است، نویسنده‌ها هم آدم‌های عجیبی هستند؛ اما از همه عجیب‌تر نویسنده‌‌هایی هستند که چیزی نمی‌نویسند. با اینکه دانش و شناخت جامعی هم از ادبیات دارند، و شاید دقیقاً به‌همین‌ دلیل، یک یا دو کتاب می‌نویسند و بعد برای همیشه به ادبیات پشت می‌کنند؛ سکوت می‌کنند.

خوان رولفو، استاد سکوت

خوان رولفو مکزیکی هم استاد سکوت بود. دو کتاب بیشتر ننوشت: دشت سوزان و پدرو پارامو. اولی در سال ۱۹۵۳ و دومی دو سال بعد چاپ شدند. خوان رولفو نویسنده معمولی نبود. گارسیا مارکز درباره رمان پدرو پارامو می‌نویسد: «یک روز آلبارو موتیس پله‌های خانه من را چند تا یکی با عجله تا طبقه هفتم بالا آمد، یک بسته کتاب هم توی دستش بود، کوچک‌ترین کتاب را جدا کرد و در حالی‌که قهقهه می‌زد، به من گفت: لعنتی این کتاب را بگیر و بخوان تا یاد بگیری. پدرو پارامو بود. آن شب تا صبح نخوابیدم و دو بار کتاب را خواندم. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم، تا قبل از این فقط یک بار چنین احساسی داشتم، آن هم شب فوق‌العاده‌ای بود که در یک خوابگاه دانشجویی غمگین در شهر بوگوتا ـ‌تقریباً ده سال پیش‌ـ مسخ کافکا را خوانده بودم.» بورخس هم اعتقاد داشت پدرو پارامو نه تنها یکی از بهترین آثار ادبیات اسپانیایی است، بلکه در ادبیات جهان هم جایگاه ویژه‌ای دارد.

با این حال خوان رولفو تا آخر عمر دیگر چیزی ننوشت. وقتی از او می‌پرسیدند چرا نمی‌نویسد، در جواب می‌گفت: «چرا نمی‌نویسم؟ خب چون دایی سِلرینو فوت کرد، او کسی بود که داستان‌ها را برای من تعریف می‌کرد. خیلی برای من صحبت می‌کرد، اما دروغ هم زیاد می‌گفت. همه چیزهایی که برای من تعریف می‌کرد دروغ بودند، دروغ محض، در نتیجه همه چیزهایی که من نوشتم دروغ بودند، دروغ محض. داستان‌هایی هم درباره دورانی که در فقر سپری کرده بود، تعریف می‌کرد. اما دایی سلرینو خیلی هم فقیر نبود. یکی از کشیش‌هایی که دایی سلرینو را می‌شناخت، تعریف می‌کرد از آنجایی که سلرینو مرد محترمی بود، او را برای به عضویت درآوردن کودکان روستایی در کلیسا انتخاب کرده بودند، چون مناطق خطرناکی بودند و کشیش‌ها جرئت نمی‌کردند آنجا بروند. من خیلی وقت‌ها همراه دایی سلرینو می‌رفتم، هرجا که می‌رسیدیم، او نام یک کودک را ثبت می‌کرد و بعد پول می‌گرفت. تمام این داستان‌ها را ننوشتم، اما شاید یک روز این کار را انجام دهم. خیلی جالب بود چطور از یک روستا به روستای دیگر می‌رفتیم و نام بچه‌های کوچک را ثبت می‌کردیم، برای آنها دعا می‌کردیم و از این کارها. جالب‌تر اینکه او به خدا اعتقاد نداشت.»

رولفو گهگاهی هم پرورش‌دهنده‌های ماریجوآنا را بهانه می‌کرد و می‌گفت: «حالا حتی پرورش‌دهنده‌های ماریجوآنا هم کتاب می‌نویسند. کتاب‌های زیاد و عجیبی هم چاپ کرده‌اند، نه؟ من ترجیح می‌دهم سکوت کنم.»

وسواس داشت. مدام به‌دنبال کلمه دقیق می‌گشت و نوشته‌هایش را رتوش می‌کرد. خیلی تکامل‌گرا بود. فرزند کوچکش در مصاحبه با روزنامه ال موندو اسپانیا حال پدر را این‌طور توصیف می‌کند: «فکر می‌کنم پدرم می‌خواست کار جدیدی انجام دهد و بیست سال دنبال فرمولش می‌گشت. برادرانم تعریف می‌کنند او شب تا صبح می‌نوشت و بعد همه نوشته‌هایش را پاره می‌کرد.»

رولفو کودکی پرتلاطمی داشت؛ وقتی هفت ساله بود پدرش در جنگ کشته شد. چهار سال بعد هم مادرش را از دست داد. او بالاجبار مدتی را در یتیم‌خانه سپری کرد. رولفو آن سال‌ها را این‌طور توصیف می‌کند: «تنها چیزی که یاد گرفتم افسردگی بود. زندگی سختی داشتم، در آن دوران خودم را خیلی تنها می‌دیدم و دچار افسردگی شده بودم، چیزی که هنوز هم درمان نشده است.» حوادث تلخ دوران کودکی به وضوح در نوشته‌هایش نمایان هستند. در داستان بگو مرا نکشند می‌نویسد: «بگو منو نکشند، برو، برو اینو بهشون بگو، بگو محض رضای خدا، اینجوری بهشون بگو، بگو محض رضای خدا منو نکشند.» در واقع کسی که قرار است کشته شود پدر رولفو است.

با همین دو کتاب رولفو به شهرت جهانی رسید و کم‌کم به میهمانی‌های مکزیکوسیتی راه پیدا کرد، آنجا هنرمندان فقیر با سرمایه‌داران شهر همنشین می‌شدند. در همین میهمانی‌ها شروع به شراب‌خواری کرد. زیاده‌روی می‌کرد. برخی از نزدیکان تعریف می‌کنند وقتی شراب را کنار گذاشت دیگر نتوانست چیزی بنویسد. بعد از ترک الکل به سیگار و قهوه پناه برد و همین‌ها هم باعث مرگش شدند.

پپین بیو، کسی که هیچ‌کس نبود

بعضی‌ها هم چیزی ننوشتند چون فکر می‌کردند هیچ چیز نیستند؛ مثل پپین بیو اسپانیایی. او بدون شک مهره کلیدی نسل ۲۷ بود، نسل طلایی ادبیات اسپانیا در قرن ۲۰٫ او مغز متفکر ۲۷ بود، مخصوصاً در گروهی که با لورکا، لوئیس بونوئل و سالوادور دالی در اقامتگاه دانشجویی تشکیل داده بودند. وقتی کسی با او از این چیزها صحبت می‌کرد، پپین در کمال فروتنی می‌گفت: «من هیچ‌کس نیستم.»

در تمامی خاطرات و کتاب‌هایی که درباره نسل ۲۷ نوشته شده نام او به چشم می‌خورد، در تمام این کتاب‌ها او را به‌خاطر ایده‌ها و نبوغش تحسین کرده‌اند؛ با این حال خیلی جدی لبخند می‌زد و می‌گفت: «خیلی نوشتم، اما هیچ چیز باقی نماند. خیلی از نامه‌ها را گم کردم، خیلی از نوشته‌های دوران مقاومت را گم کردم، خب چون به آنها اهمیت نمی‌دادم. خاطراتم را نوشتم و بعد آنها را پاره کردم، سبک خاطره‌نویسی مهم است، اما من نه.»

پپین بیو عالی‌ترین نویسنده‌ی «نه» در اسپانیا است، او برجسته‌ترین هنرمند اسپانیایی بدون اثر است. همه او را به عنوان یک هنرمند بی‌نظیر می‌شناسند، با این وجود هیچ اثری ندارد. او از تاریخ هنر عبور کرد، بدون اینکه کمترین جاه‌طلبی برای فتح قله‌ها داشته باشد. «هیچ‌وقت به امید چاپ‌شدن ننوشتم؛ به‌خاطر دوستانم نوشتم، برای اینکه بخندیم، برای شوخی و خنده نوشتم.»

آرتور رمبو، شکسپیر کوچک

آرتور رمبو هم در اوج نبوغ و جوانی به ادبیات پشت کرد. ویکتور هوگو به او لقب «شکسپیر کوچک» داده بود. این نابغه ادبیات فرانسه در نوزده سالگی فصلی در دوزخ را سرود و دیگر تا آخر عمر چیزی ننوشت. از بیست سالگی شروع به ماجراجویی و سفر به اروپا، آفریقا و بعد خاورمیانه کرد. در سال ۱۸۸۰ در عدن، شهری در یمن امروزی، ساکن شد. مدتی هم در اتیوپی زندگی کرد. در سی‌وهفت سالگی به خاطر تومور سرطانی پای راست‌اش را قطع کردند و چند ماه بعد در ۱۰ نوامبر ۱۸۹۱ در فرانسه از دنیا رفت.

در سال ۱۸۸۳ در نامه‌ای به یکی از دوستانش می‌نویسد: «تنهایی چیز بدی است. از اینکه ازدواج نکردم و خانواده‌ای ندارم متأسفم. حالا محکوم به پرسه‌زدن هستم؛ یک شرکت دور افتاده دست و پای من را بسته و هوا، زندگی و حتی زبان اروپا هر روز در من کمرنگ‌تر می‌شود. این رفت و آمد‌ها به چه دردی می‌خورند؟ این ماجراجویی‌ها در مکان‌هایی با نژادهای عجیب و غریب و این زبان‌هایی که حافظه را پر می‌کنند و این دردهای بی‌نام، اینها به چه دردی می‌خورند اگر یک روز بعد از چند سال نتوانم در جایی که دوست دارم زندگی کنم و یک خانواده داشته باشم، حداقل یک پسر داشته باشم که بقیه زندگی را صرف تربیت او کنم، آن طور که دوست دارم، کامل‌ترین دستورالعمل زندگی را در اختیارش بگذارم … بتوانم در میان این قبایل ناپدید شوم بدون اینکه کسی از من خبری داشته باشد.»

رمبو در مدتی که در لندن زندگی می‌کرد، از اوایل سال ۱۸۷۲ تا اواخر ۱۸۷۳، علاوه بر حشیش به تریاک هم اعتیاد پیدا کرده بود. برخی معتقد هستند به همین دلیل شاید درک برخی اشعارش دشوار است.

توماس د. کوئینسی، یک معتاد

نویسنده انگلیسی توماس د.کوئینسی هم به تریاک اعتیاد داشت و به همین دلیل از نوزده سالگی تا سی‌و‌شش سالگی نتوانست چیزی بنویسد. ساعت‌ها نشئه یک گوشه دراز می‌کشید. تا اینکه شروع به نوشتن از مواد مخدر کرد و در سال ۱۸۲۲ اعترافات یک معتاد انگلیسی را نوشت، یکی از متون پایه تاریخ ادبیات اعتیاد. او در این کتاب از مبارزه سخت با مواد مخدر می‌نویسد. با اینکه نوشته‌های فراوانی داشت، چند کتاب بیشتر منتشر نکرد.

ژاک واشه، تنها نخواهد مرد

اما سنبل هنرمندان بدون اثر شاید ژاک واشه فرانسوی باشد. به عقیده آندره برتون او یکی از بنیانگذاران جنبش سورئالیسم بود‌. این دو در جریان جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۵ در بیمارستانی در شهر نانت با هم آشنا شدند. واشه در دوران حیات چیزی ننوشت جز یک سری نامه به آندره برتون، تئودور فرانکلین و لوئی آراگون. این نوشته‌ها بعدها تحت عنوان نامه‌های جنگ توسط آندره برتون جمع‌آوری و چاپ شدند. ژاک واشه به تریاک اعتیاد داشت و سرانجام در روز ششم ژانویه ۱۹۱۹ همراه یکی از دوستانش در یک هتل در شهر نانت خودکشی کرد. فقط بیست‌و‌چهار سالش بود. آنتونی لوکاس خبرنگار معاصر اسپانیایی در زندگی قدیسین درباره پایان راه واشه این‌طور می‌نویسد: «وافور کنار تخت، سیگارهای مصری روی میز کوچک، یک چاقو با بقایای تریاک و یک قوطی خالی. واشه ۴۰ گرم تریاک را یکجا بلعید. هر وقت خودم بخواهم می‌میرم…و تنها نخواهم مرد، تنها مردن بسیار کسل‌کننده است، به همین دلیل با یکی از بهترین دوستانم خواهم مرد.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۲۱ , نگاهی دیگر
ارسال دیدگاه