آخرین مطالب

» شماره ۲۵ » از این‌جا تا پردیس (محمد حیاتی)

از این‌جا تا پردیس (محمد حیاتی)

محمد حیاتی زیپم را کشیدم بالا. شهر زیر پایم دره‌ای عمیق بود که نور از چراغ‌های روشن خانه‌ها و ساختمان‌هایش سوسو می‌زد. دره‌ای وسیع که هزاران شمع وسطش روشن کرده باشند. یک کیک تولد بزرگ که آدمی بدسلیقه و بی‌دل‌ودماغ شمع‌ها را چپانده باشد وسطش. دستم را با شلوارم پاک کردم. پاهایم شل بود. برگشتم […]

از این‌جا تا پردیس (محمد حیاتی)

محمد حیاتی

زیپم را کشیدم بالا. شهر زیر پایم دره‌ای عمیق بود که نور از چراغ‌های روشن خانه‌ها و ساختمان‌هایش سوسو می‌زد. دره‌ای وسیع که هزاران شمع وسطش روشن کرده باشند. یک کیک تولد بزرگ که آدمی بدسلیقه و بی‌دل‌ودماغ شمع‌ها را چپانده باشد وسطش. دستم را با شلوارم پاک کردم. پاهایم شل بود. برگشتم به طرف پیکان و نشستم پشت فرمان. گوشی را از روی داشبورد برداشتم. ریحانه پیام داده بود: «مواظب خودت باش. من برم بخوابم.» زیرچشمی نگاهی به بهمن انداختم. اگر صندلی را عقب نمی‌‌کشید، سرش از توی سقف می‌زد بیرون. نوشتم: «خوب بخوابی ریحان.» گوشی را پرت کردم همان جایی که بود. نوربالا زدم. درخت‌های زبان‌گنجشک  دو طرف جاده، انگار از نور شدید، خودشان را جمع کردند. بهمن دیگر حال سیگار کشیدن هم نداشت. ابروهای پهن و پرپشتش رفته بود توی هم. گفتم: «خودت رو جمع کن.» چیزی نگفت. استارت زدم. انداختم توی دنده و آرام از لای درخت‌ها گذشتم که عین اعدامی‌های در انتظار تیرباران، به صف ایستاده بودند و برگ‌ها و شاخه‌هایشان افتاده بود و می‌رسید به زمین. بهمن جیک نمی‌زد. دستش می‌لرزید و پاهایش را تندتند می‌کوبید کف ماشین. دویست‌تایی آمده بودیم.

شتری وسط صحرای زرد، و پشت سرش، در دوردست، تپه‌ها و درخت‌های صحرایی. پشت چراغ قرمز ایستادم. ترمز دستی را کشیدم. سیگاری از پاکت بیرون کشیدم و با فندک روشن کردم. بهمن گفت: «یه نخ بده.» پاکت کَمِل را دادم دستش. سمت چپ، نئون سرخ مغازه‌ای روشن و خاموش می‌شد. رنگ سرخش می‌افتاد کف آسفالت، روی خطوط سفید عابر پیاده. نگاهِ بهمن کردم. سیگاری کشید بیرون. فندک را گرفتم جلو صورتش. پیچ رادیو را چرخاندم. صدای صاف و صیقل‌خورده‌ی دختر جوانی بود که مثل دوبلورها، با لحنی مصنوعی گریه می‌کرد و وسط فین‌فینش می‌گفت: «مگه نکشتنش؟ پس تو چرا عصبانی نیستی؟» موسیقی دلهره‌آوری پخش شد. انگار کسی باید حرف مهمی می‌زد. پسر جوانی با صدای لرزان گفت: «من همیشه عصبانی‌ام. از یه جایی به بعد، گریه دیگه مرهم نیس. فقط فحش، فحش و بدوبیراه. به زمین و زمان. عصبانی‌ام، ولی تو نمی‌بینی.»  نوک سیگار بهمن نارنجی شده بود. چراغ که سبز شد، دستی را کشیدم و زدم توی دنده. فقط یک پراید فکسنی پشت چراغ بود. از توی آینه می‌پاییدمش. آویز «الله» مثل پاندول تکان می‌خورد. گاز داد و رفت. خودم گذاشتم جلوتر برود. بعد گازش را گرفتم. مغازه‌ها همه تعطیل بودند. فقط از دور، نور دکه‌ای را می‌دیدم. همین فردا صبح، من و تو و بهمن، سه‌تایی می‌ریم بیرون شهر. بدون هیچ سر خری. یه گوشه پیدا می‌کنیم، آروم و بی سر و صدا.

«هُش…»

پایم را گذاشتم روی ترمز و دود سیگار پرید توی گلویم. بهمن دو دستش را گرفت به داشبورد. صدایی از عقب ماشین آمد.

گفتم: «چته؟»

گفت: «مگه کوری؟»

نگاه کرد عقب. پیاده شدم و رفتم جلو را نگاه کردم. کف آسفالت پر از کاغذپاره بود. گربه‌ای افتاده بود زیر چرخ جلو و دل‌وروده‌اش ریخته بود کف خیابان. خم شدم. دماغم را گرفتم و سرم را کمی کشیدم عقب. بهمن از توی ماشین گفت: «گربه‌س؟» دُمش پهن شده بود. چشم‌هایش خاموش بود. گربه‌سیاه جنّه. تو چشاش نگاه نکن. نحسه. چه سیاه، چه سفید، حالا که زیرش گرفته بودم. گفتم: «برو از توی صندوق عقب یه چیزی پیدا کن این زبون‌بسته رو بیارم بیرون.» بهمن پیاده شد. گفت: «این ابوقراضه هم به گوز بنده. فکر کنم صندوق عقبش باز شد.» رفت به سمت صندوق عقب. توی نخ سیگار بودم که بهمن داد زد و بدوبدو آمد طرفم. صدای گنگ حرف زدن دختر و پسر می‌آمد. سیگارم را پرت کردم توی جدول.  گفتم: «چه مرگته بی‌ناموس؟» دست راستش را گذاشته بود روی سرش. پاهایش بافاصله باز شده بودند. داشت وا می‌رفت. زبانش بند آمده بود و مِن‌ومِن می‌کرد.

«بنال.»

با انگشت به صندوق عقب اشاره کرد. گوشه‌ی خیابان، عکس ایستاده‌ی مرد جوانی روی بیلبورد بود، با ریش بلند و قهوه‌ای. لباس نظامی پوشیده بود. انگار زل زده بود توی چشم‌های من. زیر عکس چیزهایی نوشته بود: «راهت ادامه دارد…»  آرام رفتم عقب ماشین. صندوق را زدم بالا. توی دلم خالی شد. می‌دونستم به همین سادگی‌ها نیس. گور پدرش. کثافت. تابلو بود کلکی سوار کرده. چس‌مثقال آدم ببین ما رو به چه روزی انداخته. در صندوق را آرام آوردم پایین. دوروبرم را نگاه کردم و در را فشار دادم تا چفت شد. گفتم: «خفه‌خون بگیر بهمن. ساکت. برو بگیر بشین تا کار دستمون ندادی.» آمد دهانش را باز کند حرفی بزند که پشت دستم را نشانش دادم. دستپاچه رفت جلو. دستش می لرزید. سی ثانیه طولش داد. رفتم در را برایش باز کردم و هلش دادم داخل. در را محکم بستم. برگشتم سمت گربه. با دو تا انگشتم دُمش را گرفتم و انداختمش کنار جدول. نشستم پشت فرمان. بهمن سیگاری روشن کرده بود. دستش می‌لرزید و دود سیگار عین دود چراغ جادو بالا می‌رفت و بیرون پنجره محو می‌شد. خطوط عابر پیاده سرخ و سفید می‌شدند.  

از یه جایی به بعد، گریه دیگه مرهم نبود. فقط فحش، فحش و بدوبیراه. به زمین و زمان.

گفتم: «بس کن عوضی. هی پا نکوب. ما رو ببین با کی اومدیم سینزه به در.»

میخِ جاده شده بود. پلک نمی‌زد. دستش را می‌کشید به ریش جوگندمی‌اش. «بیا برگردیم.»

گُه به این شانس. تو آدم بشو نیستی. ریحان همه‌ش می‌گه راحت کلاه می‌ره سرت. خاک تو سرت. همین‌جا سر و ته کن. چه دردت بود؟ اگه گیر بیافتم… ریحان چی فکر می‌کنه اگه بفهمه؟… این نره‌خرو چرا آوردی با خودت؟ دیگه داغ بذارم رو دستم…

«یواش.» شانه‌هایم تکان می‌خورد. ترمز کردم. بهمن عصبانی نگاهم می‌کرد. دستش را از روی شانه‌ام انداختم.

گفتم: «چی می‌گی تو؟»

«تو دیگه خیلی پررویی. یواش برو. حواست رو بده به جاده.»

رادیو را روشن کردم. نوربالا زده بودم. دو طرف جاده چیزی دیده نمی‌شد. «گروه اندکی از اغتشاشگران، امروز دوباره به خیابان‌ها آمده و بانک‌ها، مساجد و اماکن عمومی را به آتش کشیدند.» صدا را کم کردم.

«ببین ما رو تو چه هچلی انداختی. زنگ بزن به طرف. ببین چه غلطی باید بکنیم.»

«خاموشه.»

صدای وزوز رادیو می‌آمد.

محکم زد روی داشبورد. «خب تو گُه خوردی قبول کردی.»

بلند داد زدم: «مگه دست من بود؟»

    «بنا به گفته‌ی شاهدان…»

کف دست‌هایم را کوبیدم روی فرمان. «فکر کردی دلم می‌خواست؟» رادیو را خاموش کردم. «می‌دونست ریحان حامله‌س. بفهم.»

چرخ‌ها کف جاده را می‌شکافتند.

«الان باید بگی؟ الان؟ بزن کنار. بزن کنار.»

«باشه دیگه تو هم. کجا بزنم کنار؟ تحویلش می‌دیم برمی‌گردیم.»

«به همین راحتی؟»

«تو راه حل بهتری داری؟» نفسش بند آمده بود. چشم‌هایش شده بود کاسه‌ی خون. «پس دیگه زر نزن.»

«بریم پیش پلیس.»

«آی‌کیو. شکایت خودشون رو ببریم پیش خودشون؟» جاده تا دوردست تاریک بود. نه علامتی، نه چیزی. فکر کنم صدتایی آمده بودیم. صدایم را آوردم پایین. «به‌ت می‌گم اسلحه داشت.»

ولو شد توی صندلی. پا کوبیدنش شده بود موسیقی راهمان.

صدایی آرام و خش‌دار می‌گفت: «هر کس که بمیرد و امام زمان خود را نشناسد، مرده است مردن مردم زمان جاهلیت.» پُک دیگری گرفتم. سنگین‌تر از قبلی. «شب اول که از تو بپرسن ٬من امامُک؟٬ چه جوابی داری بدی؟»

    – دوسیب.

اگر بهمن بود می‌گفت آدم و حوا به خاطر یه سیب از بهشت رونده شدن و به زمین سقوط کردن ولی من با دوسیب عروج کردم. قالی پاره‌پوره‌ای روی تخت بود که چند جایش، سوختگی زغال عین زخم ناسور زده بود بیرون. دستم را تندتند می‌زدم روی تخت. نیم‌ساعت وقت داشتم. بعد باید با بهمن می‌رفتیم جنس‌ها را بارِ وانت می‌کردیم. روی دیوار روبه‌رو، کنار دستشویی، کاغذ آچهاری چسبیده بود و رویش نوشته بود: «زمان کشیدن قلیان سی دقیقه». کمی پایین‌ترش نوشته بود: «بحث سیاسی ممنوع». زیر کاغذ، پیرمردی خمیده، چهارزانو نشسته بود. خیلی وقت بود خشکش زده بود. انگار رفته بود تو فکر و یادش رفته بود شلنگ قلیون را توی دست گرفته. مثل کسی که پشت میکروفن ایستاده و فراموش کرده چه می‌خواهد بگوید.  پُک سنگینی گرفتم. طعم نعنا خنکم کرد. روی تخت بغلی چند نفر نشسته بودند و شلم بازی می‌کردند. سر و صدایی راه انداخته بودند. انگار یک نفرشان تقلب کرده بود. پُک سنگینی گرفتم. دود نعنا، وسط گرما، تیز و خنک بود. گلویم را غلغلک می‌داد و می‌رفت پایین. سینه‌ام سوخت. کیپ‌تاکیپ آدم نشسته بود و صدا به صدا نمی‌رسید. روی دیوارها چند نقاشی قاب‌گرفته بود از پیرمردهای قدیمی ریش‌سفید که نی قلیان به دست داشتند. دو نفر وارد قهوه‌خانه شدند و به قهوه‌چی که پشت میز نشسته بود چیزی گفتند. قهوه‌چی فریاد زد: «دوسیب.» آن دو نفر یک جای خالی پیدا کردند و نشستند. سر و صدا خوابیده بود. یکی از کارگرها قلیانی به دست گرفت و رفت گذاشت کنار پای دو تازه‌وارد. بچه‌های تخت جفتی یک دست دیگر را شروع کرده بودند. تلویزیون بزرگی بالای سرم بود. پشت به تلویزیون نشسته بودم. «…چه جوابی داری بدی؟»

کارگر دیگری، قلیان به دست از کنارم رد شد. سرم را انداختم پایین. کارگر قهوه‌خانه چای را گذاشت روی تخت. تخت کناری هنوز شلم بازی می‌کردند. یک‌دفعه صدایشان اوج می‌گرفت، با هم بلندبلند حرف می‌زدند، می‌پریدند تو حرف هم. بعد صدای بُر زدن می‌آمد و صداها یواش‌یواش فروکش می‌کرد. سرم را آوردم بالا. مرد کت‌وشلواری قدکوتاهی از تخت آمد بالا و نشست کنارم. بوی تیز ادوکلنش پخش شد توی سرم. دستش را بلند کرد و گفت: «املت.» چشم‌های ریزی داشت که نمی‌شد فهمید باز است یا بسته. صورتش عین کون بچه صاف بود. سرم را انداختم پایین. منتظر تماس شرکت بودم. پکی به قلیان زدم. یک‌وری شدم و گوشی را از توی جیب شلوارم کشیدم بیرون. تخت بغلی، قهوه‌خانه را گذاشته بودند روی سرشان. سرم را کرده بودم توی گوشی که دیدم کارگری سینی املت را گذاشت روی تخت. مرد، کتش را در آورد و گفت: «بسم الله.» دود را دادم بیرون و گفتم: «نوش جان.» 

تکه‌ای نان برید و زد وسط املت. دهانش را باز کرد و لقمه را چپاند داخل. شروع کرد به جویدن. گل پیاز را برداشت و گذاشت توی دهنش. حین خوردن، چشم از من بر نمی‌داشت. لکه‌ی قرمزی از گوشه‌ی لبش شُره کرده بود. نشمرده چیزی گفت.

گفتم: «جان؟ با من بودین؟» انگشتش را گرفت بالا. لقمه را قورت داد.

دست کشید به دهانش، لکه‌ی قرمز را مالید به پشتی و گفت: «وانت خودته دم در؟» زل زدم توی چشم‌هایش.

گفت: «وانت سفیده.»

دود پرید توی گلویم.

گفتم: «چطور مگه؟ توی راهه؟» قوطی نوشابه را تعارفم کرد. سینه‌ام را صاف کردم. خودش یک قلپ خورد.

گفت: «رانندگیت نباید بد باشه.»

تنه‌ی قلیان را گرفتم و از جایم بلند شدم. دستش را گذاشت دور دستم روی تنه. محکم فشار داد و کشید پایین. دستم افتاد و چشم‌های پیرمرد حکاکی‌شده روی تنه‌ی چوبی قلیان، سرد و مرده، صاف زل زدند به من. نشستم. عصبانی نبود. چشم‌هایش هیچ حالتی نداشت. دهانش می‌جنبید و فکش بالا و پایین می‌شد. لقمه‌ی نجویده‌ای از گلویش رفت پایین.

گفت: «بشین.» یک قلپ دیگر از قوطی خورد.

زبانم بند آمده بود. شلنگ قلیون را از دستم گرفت. آمد جلوتر، نزدیک من نشست. پک سنگینی گرفت. دودش را فوت کرد توی صورتم. بوی پیاز با ادوکلن قاطی شد.

    «دست بره تو.»

داد و هوارشان دوباره بلند شد.

پاکتی از توی جیب کتش در آورد و داد دستم. گفت: «بگیر.»

کلی با خودم کلنجار رفتم تا یک کلمه بگویم، جوری که صدایم نلرزد. آب دهانم را قورت دادم.

گفتم: «چیه؟»

در گوشم گفت: «پاکته. نصف الان، نصف بعد از انجام کار.»

گفتم: «کدوم کار؟»

پک دیگری زد و باز دودش را داد توی صورتم. حالم به هم خورد.

گفت: «همه‌ش اون تو نوشته. یه جابه‌جایی ساده. پیکان رو از این نقطه می‌بری می‌ذاری اون نقطه. تنها. همین.»

گفتم: «چرا من؟»

آمد نزدیک‌تر، عملاً نشسته بود توی بغلم.

گفت: «ریحانه‌خانم پابه‌ماهه. پولش لازمت می‌شه.»

انگار از بالا خودم را می‌دیدم که دست‌ها و پاهایم شل شده و صورتم کش آمده بود.

«مگه چقدر به‌ت می‌دن هی این وانت لکنته رو بکشی این‌ور و اون‌ور؟»

دیگر صدایی نمی‌شنیدم. چیزی نمی‌دیدم. دندان‌هایم قفل شده بود. می‌خواستم داد بزنم ولی دهانم باز نمی‌شد. صدایی توی گوشم می‌پیچید. «تنها می‌ری.» محکم بازویم را چسبید. «آدرست رو بلدم.» بلند شد، کتش را برداشت و از تخت رفت پایین. لبخندی مصنوعی زد و بلند گفت: «امشب.» بالای ورودی قهوه‌خانه، پره‌های هواکش فِرفِر می‌چرخیدند و دود غلیظ را می‌مکیدند.

کارگر آمد طرفم و گفت: «رفیقت رفت. حساب کرد.» پاکت را نگاه کردم. «نگفته بودی از این رفیقا هم داری. ماس‌ماسکش راستکی بود؟» نیشش باز بود.

گفتم: «یه لیوان آب سرد.»

گفت: «به روی چشم، قربان.»

    «منفی شدین رفت…»

داد و هوار تخت بغلی بلند شد.

چه جوابی داری بدی؟

جرثقیل کارافتاد. زنجیر از روی زمین بلند شد و روی سقف پیکان فرود آمد. مگنت گرومپ چسبید به سقف. زنجیر، از روی زمین بلندش کرد و مثل لاشه‌ی آدم کتک‌خورده‌ای که زیر بغلش را گرفته باشند، آویزانش کرد توی هوا و برد به سمت دستگاه پرس. زنجیر آرام آمد پایین و پیکان را قشنگ جا داد توی محفظه. دربان رفت نزدیک محفظه و در اتاقکی را باز کرد. رفت داخل و کمی بعد، سقف دستگاه، آرام به پایین حرکت کرد. بهمن دستم را گرفت. دستش را انداختم. نگاهش کردم. لکه‌ی سرخی توی چشمش بود.

ساعت پنج صبح. گرگ‌ومیش. از دور تابلوی بزرگی دیده می‌شد. بهمن آرنجش را گذاشته بود روی پیشانی‌اش و پا کوبیدنش کم‌تر شده بود.

گفتم: «صندلی رو بکش جلو.»

دستش را از پیشانی برداشت و صندلی را کشید جلو. تا چشم کار می‌کرد خشکی بود. محوطه‌ی بزرگی آن وسط سبز شده بود که دورتادورش را دیوار کشیده بودند. انگار لال شده بود.

گفتم: «دست و صورتت رو بشور. بچه‌بازی هم در نیار. شتر دیدی ندیدی.»

با چشم‌های سرخش نگاهم کرد، جوری که انگار می‌خواست هر چه فحش آب‌نکشیده را حواله‌ام کند و با مشت‌ولگد بیفتد به بختم. بطری آب معدنی را دادم دستش. در بطری را باز کرد، سرش را از پنجره برد بیرون و چنگه‌چنگه آب پاشید به صورتش. دم محوطه ترمز کردم. روی تابلو نوشته بود: «پردیس خودرو.» پیاده شدم و در را پشت سرم بستم. یک لنگه‌ی در بزرگ ورودی با کلی غیژغیژ باز شد. دربان لاغر و قدبلند، دمپایی‌هایش را روی زمین می‌کشید. آن لنگه را هم باز کرد. سیگاری به لب داشت. اخم‌هایش رفته بود توی هم. خم شد و سنگی را هل داد پشت در. سرش را آورد بالا و با دستش علامت داد که بیا. سبیل باریک و بلندی داشت که تا چانه‌اش می‌رسید. زیرپوش رکابی‌اش لکه‌لکه بود. سوئیچ را دادم دست بهمن و گفتم ماشین را بیاورد توی حیاط. رفتم جلو و دستم را دراز کردم. سیگارش را از لب برداشت و چین پیشانی‌اش باز شد. گفت: «قرار بود تنها بیای.» صدایش خش‌دار بود. پشتش را کرد و رفت. دستم را انداختم. بهمن پیکان را آورد توی حیاط و پیاده شد. سوئیچ را داد دست دربان. یارو با دست اشاره کرد که برویم عقب. یک عالم ماشین ریخته بود دو طرف محوطه، مدل‌ها و رنگ‌های گوناگون. میان ماشین‌ها محاصره شده بودیم. جرثقیل زردی وسط محوطه بود. کسی پشت فرمان، خوابش برده بود. انتهای محوطه، روبه‌روی ما، محفظه‌ی بزرگی بود، شبیه صحنه‌ی تئاتر. دربان رفت سراغ پیکان و وراندازش کرد. رفت پشت و صندوق عقب را زد بالا. صورتش معلوم نبود. پیکان از سفیدی برق می‌زد. دو تا آینه‌بغلش عین بال‌های جوجه‌ای که هنوز پریدن بلد نیست، توی هوا باز مانده بودند. نگاه کردم به بهمن. رویش را ازم برگرداند. صندوق عقب آمد پایین و یارو هلک‌وهلک آمد طرفمان. وسط راه، دستش را گذاشت توی دهانش و عقب‌عقب آمد. موهایش را از پشت بسته بود. سوت تیز و بلندی زد. مرد توی جرثقیل، سرش را از روی فرمان برداشت. جرثقیل کار افتاد. زنجیر از زمین بلند شد و روی سقف پیکان فرود آمد. مگنت گرومپ چسبید به سقف. از روی زمین بلندش کرد و مثل لاشه‌ی آدم کتک‌خورده‌ای که زیر بغلش را گرفته باشند، آویزانش کرد توی هوا و برد به سمت دستگاه پرس. زنجیر آرام آمد پایین و پیکان را قشنگ جا داد توی محفظه. دربان رفت نزدیک محفظه و در اتاقکی را باز کرد. غیبش زد و کمی بعد، سقف دستگاه، آرام به پایین حرکت کرد. بهمن دستم را گرفت. دستش را انداختم. نگاهش کردم. لکه‌ی سرخی توی چشمش بود. دستگاه رسید به سقف پیکان و فشار داد. صدای ترق‌وتوروق بلند شد. پنجره‌ی سمت راننده ترکید و خرده‌شیشه‌ها پخش شدند بیرون. دستگاه یک‌ریز می‌آمد پایین. صندوق عقب له شد. نشسته بودی سر خونه زندگیت. این لندهور رو چرا با خودت آوردی؟ اگه بلایی سرش بیاد… صدای ترکیدن چرخ‌ها بلند شد. پرده افتاده و پیکان ورق شده بود. دربان از توی اتاقک آمد بیرون و اشاره کرد که دنبالش برویم. پاهایش را لخ‌لخ روی زمین می‌کشید. دم در محوطه، دست کرد پشت شلوارش و پاکتی در آورد و گرفت طرفم.

درِ گوشم گفت: «دفعه‌ی بعد تنها می‌آی. حالیت شد؟»

گفتم: «دفعه‌ی بعد؟»

پشتش را کرد و رفت.

پاکت را قاپیدم و از در زدیم بیرون.

حالا باید پیاده برگردیم؟

جرثقیل، مثل آدم آهنی، لاشه‌ی له‌ولورده‌ی پیکان را بلند کرد و انداخت روی بقیه‌ی ماشین‌ها. یک دنیا ماشین روی هم تلنبار شده بودند. یارو هیچ نگاهمان نکرد. اصلاً انگار ما وجود نداشتیم. موبایلم را در آوردم. آنتن نداشت. دربان خم شد و لنگه‌های در را یکی‌یکی بست. انگار پلک‌های آدمی بسته می‌شد. پاکت را نگاه کردم. عددی رویش نوشته بود: «۱۷» صدای عق زدن می‌آمد. برگشتم، بهمن پشت به من، دو لا شده بود و زردآب، مثل نخی باریک، از دهانش آویزان بود.

پره‌ی هواکش دود را می‌بلعید. چیزی می‌خواست سینه‌ام را بشکافد و از حلقم بزند بیرون. درِ دستشویی را باز کردم و رفتم داخل. روبه‌روی آینه ایستادم و دست‌هایم را چفت کردم به سینک. بالا آوردم. سرم را گرفتم بالا و زل زدم توی آینه. نخ باریک زردآب چسبیده بود گوشه‌ی لبم. با پشت دست پاکش کردم. زیر چشم‌هایم گود شده بود و لکه‌ی سرخی سبز شده بوده گوشه‌ی چشم راستم. لوله را باز کردم و مشت‌مشت آب پاشیدم به صورتم. دهانم تلخ شده بود. صورتم می‌خارید. پاکت را از توی شلوارم کشیدم بیرون. رویش با رنگ قرمز نوشته بود: «۷» نگاه کردم توی آینه. آب قطره‌قطره از ته‌ریشم چکه می‌کرد و چشم‌هایم ریز شده بود. دست و پایم می‌لرزید.

مرد جوان روی بیلبورد، چشم ازم برنمی‌داشت. آرام رفتم عقب. صندوق را زدم بالا. ریحان، چه جوابی دارم به تو بدم؟ به خودم؟ به بهمن؟ جثه‌ی کوچکش مچاله شده بود و دست‌های سفیدش یله شده بودند زیر شکمش. شال سفیدی روی صورتش را پوشانده بود. شال را زدم کنار و پلک‌های بسته‌ی بی‌روحش پیدا شد. دندان‌های سفید از لای لب‌های سرخش برق می‌زد. وسط پیشانی‌اش شیار سرخی شکفته بود. شال را کشیدم روی صورتش و در صندوق را آرام آوردم پایین. دور و برم را نگاه کردم و در را فشار دادم تا چفت شد. گفتم: «خفه‌خون بگیر بهمن. ساکت. برو بگیر بشین تا کار دستمون ندادی.» آمد دهانش را باز کند حرفی بزند که پشت دستم را نشانش دادم. دستپاچه رفت جلو. دستش می‌لرزید. سی ثانیه طولش داد. رفتم در را برایش باز کردم و هلش دادم داخل. در را محکم بستم. برگشتم سمت گربه. با دو تا انگشتم دُمش را گرفتم و انداختمش کنار جدول. نه سیاه، نه سفید. راه‌راه بود. نشستم پشت فرمان. دختر فین‌فین می‌کرد و پسر پشت‌سرهم می‌گفت: «آروم باش. آروم باش.» بهمن فندک زد و بازتاب شعله، پخش شد روی پیشانی بلندش. پکی به سیگار زد. دستش می‌لرزید و دود سیگار عین دود چراغ جادو بالا می‌رفت و بیرون پنجره محو می‌شد. خطوط عابر پیاده سرخ و سفید می‌شدند.  

۶ فروردین ۱۳۹۹


برچسب ها : ,
دسته بندی : شماره ۲۵
ارسال دیدگاه