آخرین مطالب

» شماره ۲۷ » زندگی عزیز

زندگی عزیز

نویسنده: آلیس مونرو مترجم: احمد عزتی‌پرور انتشارات: ملورین نوبت چاپ: چاپ اول ۱۳۹۳ تعداد صفحه: ۳۳۶ قیمت: ۲۰ هزار تومان آلیس مونرو نویسنده کانادایی درسال ۱۹۳۱ متولد شد. آکادمی سوئد او را «استاد داستان کوتاه» معرفی کرده است. «زندگی عزیز» ۱۰ داستان کوتاه و ۴ بخش پایانی را شامل می‌شود که مربوط به خاطرات نویسنده […]

زندگی عزیز

نویسنده: آلیس مونرو

مترجم: احمد عزتی‌پرور

انتشارات: ملورین

نوبت چاپ: چاپ اول ۱۳۹۳

تعداد صفحه: ۳۳۶

قیمت: ۲۰ هزار تومان

آلیس مونرو نویسنده کانادایی درسال ۱۹۳۱ متولد شد. آکادمی سوئد او را «استاد داستان کوتاه» معرفی کرده است.

«زندگی عزیز» ۱۰ داستان کوتاه و ۴ بخش پایانی را شامل می‌شود که مربوط به خاطرات نویسنده است و در سال ۲۰۱۳ جایزه نوبل را دریافت کرد. آلیس مونرو نگاهی ساده و بی‌قضاوت به زندگی دارد و داستان‌هایش نیز انعکاس نگاه اوست و اکثر آنها در شهرهای کوچک اتفاق می‌افتد.

اتفاقاتی که در داستان‌هایش رخ می‌دهد می‌تواند بدترین یا بهترین شکل ممکن از یک واقعه را روایت کند اما نگاه ساده و آرام او شاخ و برگ و حاشیه‌ها را از بین می‌برد. او قصد ندارد هیجان یا ترحم خواننده را برانگیزد و به این ترتیب شکل واقعی زندگی آدمی را به نمایش می‌گذارد. می‌خواهد به خواننده بفهماند که اثرات وقایع در زندگی نباید آنقدر پر رنگ جلوه کند که سبب توقف زندگی شود. او، نه تلخی‌ها را زجرآور نشان می‌دهد که اشک خواننده را در آورد و هیجان اضافه بوجود آورد، نه شیرینی‌های زندگی را پر زرق و برق به تصویر می‌کشد؛ بلکه هر دو را چون تارهای تنیده در هم نقش‌آفرینی می‌کند که خود نشانی از زندگی عادیست.َ این همان ذهنیت نویسنده در داستان قطار انعکاس است.

«احساس می‌کنم راحت شده‌ام، معنای این آسودگی روانی، احساس نکردن مصیبت نیست اما باید از فضای مصیبت‌آلود فرار کرد و بیرون آمد. منظورم این است که بعضی کارها را باید به حساب اشتباهات انسانیت گذاشت؛ نه اینکه از آن‌ها کوهی از گناه ساخت و بر دوش انسان نهاد. فکر نکن چون لبخند می‌زنم احساس همدردی با دیگران را ندارم. همدردی من با دیگران، عمیق و جدی است اما باید بگویم که احساس می‌کنم که آسوده شدم و به آرامش رسیدم.»

اتفاقات غیر منتظره و تعلیق در داستان‌هایش چنان جذبه‌ای ایجاد می‌کند که خواننده را پر انرژی تا آخر داستان می‌برد. بزنگاه داستان را در لحظه‌ای رو می‌کند که خواننده فکرش را هم نمی‌کند و کاملاً غافلگیر می‌شود. او چنان مهارتی در پیشبرد داستان دارد که وقایع تلخ را با طعمی شیرین به خورد خواننده می‌دهد و خواننده در آخر داستان با آرامشی عمیق به تحلیل و قضاوت می‌نشیند.

شاید این یکی از خاصیت‌های کشور سردسیر است که آرامش در وجود این نویسنده نهادینه شده است و با مهارت نویسندگی‌اش آن را در ذهن خوانندگانش می‌نشاند.

داستان‌ها از زمان خطی پیروی نمی‌کنند و با کوچکترین تلنگری بسیار ماهرانه به سمت خاطره‌ای سُر می‌خورند یا به شکل سیال ذهن در می‌آیند. با وجود آنکه همه چیز در مسیر درست اصول داستان‌نویسی است اما کاملا متوجه جسور بودن نویسنده و توان فراتر رفتن از خط‌کشی‌ها و محدودیت‌های اصول داستانی می‌شویم و به راحتی مرزها را درهم می‌شکند بدون آنکه صدمه‌ای به بدنه داستان بزند.

کانادا کشور هفتاد و دو ملت است، کشوری که در آن هر رنگ و نژادی یافت می‌شود و بدون دردسر در کنار یکدیگر زندگی مسالمت‌آمیزی دارند و از یک قانون تبعیت می‌کنند و نویسنده به زیبایی این تضاد فرهنگ را در اولین داستانش «رسیدن به ژاپن» بیان می‌کند.

شاید در ظاهر به نظر رسد که هر داستان قصه‌ی یک فرد یا ماجرای زندگی اوست ولی در باطن موضوعات متعدد بسیار ماهرانه گنجانده شده است و هر داستان از ظرفیت بسیار بالایی برخوردار است و شاید به راحتی توان تبدیل شدن به رمان را داشته باشند.

رویارویی با مرگ عزیزی از نگاه یک بچه و امتداد این نگاه تا سن نوجوانی خط سیر قصه‌ای به نام «چاله شنی» را رقم می‌زند.

آلیس مونرو می‌تواند خواننده را چنان به ابهامات دوران کودکی نزدیک کند که گنگی و مات بودن خاطرات، قابل لمس شود. بیان ابهامات و گرد آوردن تکه‌های پازل کنار یکدیگر و درست کردن تصویر ذهنی برای خواننده با در نظر گرفتن تکه‌های به ظاهر مفقود شده از ویژگی‌های داستانهای اوست.

«اما هنوز در ذهن من کارو دارد به طرف آب می‌دود و خودش را در آب می‌اندازد. انگار به پیروزی بزرگی رسیده است من هم دارم نگاه می‌کنم . منتظرم تا او به من توضیح دهد که چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟ من هنوز منتظرم تا صدای برخورد بدن او را با آب بشنوم. صدای شلپ شلپ آب نمی‌آید.»

زندگی مانند رودخانه‌ای خروشان در جریان است پی در پی و بدون توقف. در این حرکت مدام همه‌ی انسان‌ها درگیرند و رو به جلو در حرکتند و هیچ چیز مانع توقف این جریان نمی‌شود. نقص عضو از مواردی است که بعضی از شخصیت‌های داستان مونرو با آن در این جریان در حرکتند و این تفاوت هیچ تاثیری در روند زندگی آنها ایجاد نکرده است همچنان که آلیس در حد یک اشاره از کنار آن می‌گذرد و در طول داستان خواننده کلاً این نقص را فراموش می‌کند و به سیر وقایع توجه دارد و این همان نگاهی است که او به واقعیت زندگی دارد و از خواننده طلب می‌کند.

«گاهی از خودم می‌پرسم چرا آدمی لب‌شکری مثل من باید به علت نقصی که چندان مهم نیست در خانه بماند؟ صدایم گرچه گاه عجیب و نا آشنا به نظر می‌آمد اما قابل شنیدن و گاه قابل فهمیدن بود. من می‌توانستم، اگر نه چندان هوشمندانه، اما به شکلی قابل قبول، کارها را منظم کنم. پس باید خودم را نشان می‌دادم.»

در داستان‌های مونرو صدای نسل‌های مختلف با جنسیت‌های مختلف در شرایط متفاوت به صورت عینی و بدون پیش‌داوری به گوش می‌رسد. صدای زنی سالخورده که در آسایشگاهی تحت مراقبت است با بیان خوابی که درآن، دوران جوانی خود را مزه مزه می‌کند.

«چی خواب دیدی؟»

نانسی می‌گوید: «هیچ‌چی. اون وقت‌ها بود که شوهرم زنده بود و من هنوز رانندگی می‌کردم.»

«ماشینت چیه؟»

«ولوو.»

«می‌بینی؟ حواست خیلی جمعه.»

او از لابه‌لای سطرهایش صدای زن شاعری را به گوش ما می‌رساند و این طور می‌گوید: «اصطلاح زن‌گرایی در آن روزها مطرح نبود و حتی اسمی هم از آن به میان نمی‌آمد. در آن زمان، تو به عنوان یک زن بایستی تمام محدودیت‌ها و ممنوعیت‌ها را می‌پذیرفتی. اندیشه‌های جدی را رها می‌کردی حتی حق خواندن کتاب واقعی را نداشتی و دیگر اینکه علاقه‌ات را به انجام کار، از بالقوه به فعل در نمی‌آوردی. آرزوهایت عملی نمی‌شدند. آنقدر با بچه‌ها مشغول می‌شدی که به تنگی نفس دچار بشوی.»

آلیس مونرو اولین زن کانادایی است که جایزه نوبل را در سن ۸۲ سالگی دریافت کرد. ارزش زندگی برای او بسیار بالاست و همانگونه که از نوشته‌هایش پیداست عشق به زندگی برای او از والاترین ارزش‌ها به حساب می‌آید. از نظر او هر دو وجه زندگی را باید با هم پذیرا بود؛ خوبی‌ها را همراه داشت و به بدی‌ها و سختی‌ها پشت کرد.

فرزانه صفائی


برچسب ها : ,
دسته بندی : شماره ۲۷ , معرفی کتاب
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه