آخرین مطالب

» نقد » چگونه “هولدرلین” ، “جویس” و “پروست” بر “برامس”، “بولز” و “مالر” تاثیر گذاشتند؟؛ نادر مشایخی

چگونه “هولدرلین” ، “جویس” و “پروست” بر “برامس”، “بولز” و “مالر” تاثیر گذاشتند؟؛ نادر مشایخی

گفتاری در رابطه با تاثیرات فرمی ادبیات بر موسیقی   الف) رابطه موسیقی با ادبیات از جهت ارتباط در مقوله زمان ، صوت و ریتم: درباره رابطه میان ادبیات با موسیقی نکات زیادی را می توان بیان کرد. اگر کسی حدود ۳۵ سال پیش درباره این موضوع از من سوال می کرد، بدون تامل، پاسخ […]

چگونه “هولدرلین” ، “جویس” و “پروست”  بر “برامس”، “بولز” و “مالر” تاثیر گذاشتند؟؛ نادر مشایخی

گفتاری در رابطه با تاثیرات فرمی ادبیات بر موسیقی

 

الف) رابطه موسیقی با ادبیات از جهت ارتباط در مقوله زمان ، صوت و ریتم: درباره رابطه میان ادبیات با موسیقی نکات زیادی را می توان بیان کرد. اگر کسی حدود ۳۵ سال پیش درباره این موضوع از من سوال می کرد، بدون تامل، پاسخ می دادم که هیچ گونه ارتباط مستقیمی میان ادبیات و موسیقی وجود ندارد و ادبیات به پیشبرد کار آهنگ‌ساز هیچ یاری موثری نمی تواند برساند.اما زمانی این رویکرد پیشین من درباره ارتباط میان این دو هنر، زیر سوال رفت که برای نخستین بار به کنسرواتوار وین وارد شدم.در آن زمان وقتی استاد “اشتوک راماتی” ( که بعد ها استاد اصلی من در زمینه آهنگ‌سازی شد) در اولین جلسه توجیهی از من پرسید که به عنوان یک علاقه‌مند به موسیقی چقدر با ادبیات نوین غربی آشنا هستی و آیا تاکنون اثری از نویسندگانی چون:جویس یا پروست را خوانده ای؟آن وقت متوجه شدم که مساله به این سادگی ها که فکر می کردم نیست.از آن زمان به بعد، دریچه جدیدی به ذهنم گشوده شد.به خصوص این که استاد تاکید کرد که تا زمانی که نوشته های امثال جویس، بکت و پروست را درست نخوانده ای در کلاس من حاضر نشو. و این بود که حدود یک ماه و نیم، شبانه روز مشغول خواندن “یولیسس” جیمز جویس و “در جستجوی زمان از دست رفته” پروست شدم.در دوران بعدی هم مطالعات ادبی و فلسفی و تماشای فیلم های مختلف، جزو برنامه های روزانه من شد.به خصوص تامل بر رمان های مهم دنیا.مثلاً تا مدت‌ها هر ۵ سال یک بار یولیسس جویس را بار ها و بار ها می خواندم و ملاحظه می کردم که در هربار خواندن، می شود تفسیر های جدیدی از آن ارایه داد.چون متن اصلی که در طی زمان تغییر نمی‌کند، اما این ما هستیم که بر حسب شرایط مختلف زمانی، مکانی، روحی و روانی و قرار گرفتن در موقعیت های گوناگون و کسب تجربیات زیستی جدید، ذهنیت مان تغییر می‌کند و در نتیجه هربار می توانیم ابعاد جدیدی را در متن مشخصی پیدا کنیم.امری که در گذشته برایمان پنهان مانده بود.به هر حال از آن زمانی که این قضیه را دریافتم، دیگر به عنوان یک موسیقی دان نمی توانستم، خود را از تامل در رشته های هنری دیگر از جمله ادبیات بی نیاز بدانم. در کل بر این عقیده هستم که در هر هنر، پنجره هایی وجود دارد که آن‌ها را باید، کشف کنم و البته از طریق آن‌ها می توانیم به هنر های دیگر وارد شویم.در این پنجره ها امکان پیوند دادن هنرهای گوناگون وجود دارد، اما نباید فراموش کرد که این هم‌پیوندی ارتباطی با همسان سازی هنرها ندارد و کسانی که در پی یکسان سازی هنرهای گوناگون از جمله ادبیات و موسیقی هستند در خیال و توهم به سر
می برند، اما در این نکته که هر شکل هنری می تواند برای هنری دیگر الهام بخش و قابل استفاده باشد، تردیدی ندارم.
حال، در این جا این سوال پیش می آید که موسیقی دان در وهله اول با چه چیزی سروکار دارد؟شاید اکثریت بر این گمان باشند که آن‌ها در درجه نخست با “صدا” درگیر هستند.ولی خود من فکر می کنم که کار اصلی آن‌ها با زمان است و به صورت دقیق‌تر با ترکیب زمان سروکار دارند.ما با تغییر کیفیت زمان (کوالیته)قادر خواهیم بود که سرعت زمان را هم تغییر دهیم.بنابر این با علم به این موضوع متوجه می شویم که مدت زمانی مانند ۵ دقیقه در موقعیت های مختلف دیگر نمی تواند یک‌سان جلوه کند، بلکه از حد طبیعی می تواند طولانی تر یا کوتاه تر باشد.پس کیفیت و محتوای زمان، تعیین کننده طول مدت واقعی آن است.به هر حال اگر به این نتیجه برسیم که درگیری ذهنی هر آهنگ‌ساز بیشتر مساله ترکیب زمان است، آن هنری که بیش از همه می تواند در این زمینه الهام بخش او باشد، بدون تردید ادبیات است.یکی از آثار ادبی مهمی که به شخصه بسیار به آن علاقه دارم و فکر می کنم هنوز از جهات گوناگون مهم‌ترین رمان کل تاریخ بشری محسوب می شود، دن کیشوت شاهکار سروانتس است که در اصول از نخستین رمان های جدی دوران جدید هم به حساب می آید.مثلاً اگر به قسمت اول این داستان، دقت کنید، متوجه می شوید که در ابتدا، مساله اصلی بر این اساس استوار است که هاله ای بر گرد قهرمان اصلی داستان(یعنی دن کیشوت)تنیده شده که متعاقب آن، او در دنیای خودش به سر می برد و در توهم کامل است.اما ناگهان پس از مدتی دو شخصیت جدید به نام های “سانچوپانزا” و “دلسینا” وارد داستان و در واقع وارد دنیای درونی دن کیشوت می شوند که این سبب می‌شود احساس خوشبختی و شادمانی کنند.نکته جالب توجه دراین میان، آن است که هنگامی که قسمت نخست این اثر نوشته می شود، فرد دیگری تصمیم می گیرد که قسمت دوم این رمان رابنویسد و در پی آن، خود سروانتس هم که متوجه این اتفاق می شود، دست به کار نوشتن قسمت دوم دن کیشوت می شود و ابتکاری که در این قسمت به خرج می دهد، این است که در این اثر جدید، شخصیت‌ها را تغییر نمی دهد، اما آن‌ها از ذهنیت و دیدگاه مردم نسبت به خودشان به خوبی آگاهند.چرا که در این قسمت، شخصیت‌های داستان، جلد اول کتاب را مطالعه کرده اند.بنا براین مرز واقعیت و افسانه در این جا برداشته
می شود و خواننده، در این شک فرو می رود که آیا، شخصیت‌های قسمت دوم، همان شخصیت‌های قسمت اول رمان هستند که در درون داستان سیر می کنند و یا آن‌ها، شخصیت‌هایی اند که از بیرون مشغول خواندن روایت داستانی خودهستند.یعنی، سروانتس در قسمت دوم اثر، به زیبایی هرچه تمام تر، مساله زمان را تغییر داده است


برچسب ها : , , , , , ,
دسته بندی : نقد
ارسال دیدگاه