آخرین مطالب

» داستان » گلولۀ کاغذی (سحر دیانتی)

گلولۀ کاغذی (سحر دیانتی)

«دخترت همه‌اش فقط می‌ره دانشگاه و میاد خونه. فقط درس، درس، درس.» اینها را آقای زلفی به بابا گفته بود. بابا هم این‌ حرف‌ها را آخرین باری که تلفنی حرف زدیم برایم تعریف کرد. آن هم باذوق. درست بیست و هشت روز قبل از آن شب. بیست و هشت روز می‌شد که کسی حالم را […]

گلولۀ کاغذی (سحر دیانتی)

«دخترت همه‌اش فقط می‌ره دانشگاه و میاد خونه. فقط درس، درس، درس

اینها را آقای زلفی به بابا گفته بود. بابا هم این‌ حرف‌ها را آخرین باری که تلفنی حرف زدیم برایم تعریف کرد. آن هم باذوق. درست بیست و هشت روز قبل از آن شب. بیست و هشت روز می‌شد که کسی حالم را نپرسیده بود. نه مامان نه بابا. هیچ‌کدامشان. من تنها توی این خانه‌ام می‌مانم و روزها به دیوار و شب‌ها به سقف خیره می‌شوم. تنها کسی که حال و احوالم را می‌پرسد همسایه‌‌ام آقای زلفی است. همیشه که در حیاط را باز می‌کنم و می‌آیم توی خانه، بالای سرم را نگاه می‌کنم. آقای زلفی نشسته توی بالکن طبقه پنجم و حواسش به همه آدم‌های توی ساختمان هست. آمار رفت‌وآمد همۀ همسایه‌ها را دارد. همیشه از همان پایین توی حیاط سرم را برایش تکان می‌دهم که یعنی سلام. او هم همین کار را می‌کند. این تنها احوالپرسی روزهای من است. آقای زلفی بازنشسته است و تنها زندگی می‌کند. وقت‌های خالی‌اش را با گزارش‌دادن زندگی من به بابا پر می‌کند. می‌دانم اگر بابا از او دربارۀ من بپرسد تمام چیزها را موبه‌مو تحویلش می‌دهد. نمی‌دانم چطور فهمیده بود من غیر از دانشگاه جایی را ندارم که بروم؟ هر وقت توی پله‌های ساختمان آقای زلفی را می‌بینم حال بابا را می‌پرسد. من هم می‌گویم که قرار است از شهرمان بیاید و به من سر بزند. دروغ می‌گویم. مامان و بابا خیالشان راحت است. هیچ ایرادی در کار نیست. دخترشان دارد تنها توی یک شهر دیگر درس می‌خواند. مگر چه اشکالی می‌تواند پیش بیاید؟ برای همین آن روز که صبح از خانه زدم بیرون تصمیم گرفتم تا جایی که می‌توانم دیروقت به خانه برگردم. آقای زلفی حتماً نیامدنم را به بابا گزارش می‌داد. حتماً یک نفر به من زنگ می‌زد.

از پله‌های ایستگاه مترو نزدیک خانه رفتم پایین. همیشه تنها خط مترویی که بلد بودم همان بود که به سمت دانشگاه می‌رفت. اصلاً نیاز به‌عوض کردن خط نداشتم. هر روز از همین پله‌ها می‌رفتم پایین بعد یک‌سری پلۀ دیگر و بعد باز هم پایین‌تر که می‌رسیدم به سکوی قطار. قطار می‌رسید. سوار می‌شدم و می‌رفتم به سمت دانشگاه. آنجا هم همان کارها را این ‌بار به سمت بالا تکرار می‌کردم. بعد از تمام‌شدن کلاس‌هایم همه چیز همان‌طور فقط در مسیر برگشت خانه‌ام دوباره تکرار می‌شد.

تصمیم گرفتم این بار خط دیگر مترو را امتحان کنم. همیشه به سمت راست می‌پیچدم. این بار به سمت چپ رفتم. رفتم پایین. قطار رسید. سوار شدم. چهار ایستگاه را توی قطار ایستاده بودم. یکی‌یکی از ایستگاه‌ها گذشتم. حتی تلاش نکردم نام ایستگاه‌ها را از روی نقشۀ بالای سرم بخوانم. یک نفر آستین لباسم را کشید. زنی هم سن‌وسال مامان بود. اشاره کرد به صندلی خالی بغلش و گفت:

«بیا بشین اینجا. جا هست

نشستم کنارش. به هم لبخند زدیم. با خودم فکر کردم که امروز را خوب شروع کرده‌ام و آدم‌ها حواسشان به من هست. این نشانۀ خوبی بود. توی کیسۀ مشکی توی دست‌ زن پر از سبزی بود. یادم نمی‌آید مامان تابه‌حال آن همه سبزی خریده باشد. ایستگاه بعدی زن پیاده شد. من هم دنبالش راه افتادم. از ایستگاه که بیرون آمدم خیابان را به سمتی که نمی‌دانستم ادامه دادم. نمی‌خواستم به نقشه نگاه کنم. یادم آمد کتابی خوانده بودم که توی آن مردی بدون اینکه بداند به کدام شهر می‌رود توی طبیعت پرسه می‌زد. از این شهر به آن شهر می‌رفت. مدتی توی این خانه و کمی بعد توی مسافرخانه‌ای توی کشوری دیگر بود. یک هفته یک‌جا کار می‌کرد یک ماه جای دیگر و این‌طوری روزهایش را می‌گذارند. اسم خودش را هم گذاشته بود رها‌گرد. از این اسم خوشم آمد. دلم خواست من هم رهاگرد باشم. برعکس آن مرد توی داستان که رهاگرد کوه و جنگل بود من باید توی خیابان پرسه می‌زدم. می‌رفتم توی کوچه‌ها و از کوچه‌های دیگری سر در می‌آوردم. گاهی از خیابان اصلی دور می‌شدم و بعد باز از کوچه‌ها می‌رسیدم به خیابان. خسته که می‌شدم روی نیمکت‌های کنار خیابان می‌نشستم. به‌ صورت آدم‌ها نگاه می‌کردم. بعضی‌هایشان با تلفن حرف می‌زند. با خودم تصور کردم کدامشان دارند با بچه‌هایشان حرف می‌زنند؟ آخرین باری که مامان زنگ‌زده بود گفت:

«من که نمی‌تونم همیشه تو رو بپام

به راه‌رفتن توی خیابان ادامه دادم. باد خنک می‌خورد توی صورتم. آن خنکی سرحالم می‌آورد. رسیدم به در قرمز یک کافه. همیشه از اینکه تنهایی بروم جایی خجالت می‌کشیدم. ترجیح می‌دادم توی خانه بمانم اما آن روز فرق می‌کرد. رفتم تو. پشت یکی از میزها نشستم. دختری هم‌سن‌وسال خودم آمد سفارش بگیرد. می‌خواستم بگویم که منتظر کسی هستم؛ ولی بعد پشیمان شدم. یکی دو نفر بودند که توی دانشگاه با آن‌ها حرف بزنم؛ ولی تنها کاری که می‌کردیم این بود که جزو‌ه‌هایمان را ردوبدل کنیم یا تعطیلی‌ کلاس‌های دانشگاه را به هم خبر دهیم.

برای دو نفر ناهار سفارش دادم. من و دوستم که مثلاً توی راه بود و قرار بود برسد. یک مرد دو تا میز آن‌طرف‌تر نشسته بود. همان‌طور که داشت ناهارش را می‌خورد زل‌زده بود به من. غذایم که رسید سر میز باز هم همان‌طور زیرزیرکی نگاهم می‌کرد. من هم همان‌طور که پاستا را توی دهانم جا می‌دادم با او چشم توی چشم می‌شدم. حداقل بیست سال از من بزرگ‌تر بود. بروبر نگاهم می‌کرد. غذایم که تمام شد. نوبت ناهار دوست خیالی‌ام بود. آن را هم فرودادم توی معده‌ام. مرد پاشد آمد سمت میزم. دستش را گذاشت روی صندلی دوست خیالی‌ام:

«مهمون نمی‌خوای؟»

نصف پیتزا توی دهانم بود. نگاهش کردم. شکمش جلوآمده بود. شبیه یک گلابی در مقیاس بزرگ.

«من و دوستم داریم ناهار می‌خوریم

به غذا خوردن ادامه دادم. مرد به آن صندلی که دستش رویش بود نگاهی انداخت. دوباره گفتم:

«مزاحم ما نشید

بعد چشم چرخاند روی من. جوری نگاهم می‌کرد انگار می‌خواست همان جا بالا بیاورد. راهش را کشید سمت صندوق. جلو صندوق که ایستاده بود باز هم برگشت و نگاهم کرد. چیزی به صندوق‌دار گفت. دوباره نگاهش چرخید سمت من و بعد راهش را کشید و رفت. برای دو نفر کیک و قهوه سفارش دادم. آن‌ها هم که تمام شد چهارتا غذای مختلف سفارش دادم تا با خودم ببرم. رفتم سمت صندوق. صندوق‌دار رسید را داد دستم. هنوز به آن اندازه‌ای که می‌خواستم خرج نکرده بودم. هنوز پول داشتم و این ناراحتم می‌کرد. دلم می‌خواست زودتر حسابم را خالی کنم. اصلاً به بدبختی بیفتم. آن‌قدر که پول نداشته باشم نان بخرم. آن وقت آقای زلفی به مامان و بابا می‌گوید که چند روز است از خانه بیرون نرفته‌ام. مامان و بابا خودشان را می‌رسانند تهران. توی خانه از زور گرسنگی بی‌حال می‌افتم روی تخت. آن وقت چشم‌‌هایم را به‌زور باز می‌کنم و می‌بینم که مامان و بابا آمده‌اند بالای سرم. اصلاً شاید نباید غذا می‌خوردم. پشیمان شدم و دلم می‌خواست هرچه خورده بودم بالا بیاورم ولی دیگر کار از کار گذشته بود.

کاغذ رسید را توی دستم مچاله کردم. از همه طرف ترک خورد و کوچک شد. توی دستم تبدیل شد به گلوله‌ای اندازۀ یک نخود کوچک. از همان نخودها توی همان آش‌هایی که مامان نمی‌پخت. تا می‌توانستم گلوله را توی دستم فشار دادم. دیگر از آن کوچک‌تر نمی‌شد. له شد. احساس کردم کسی دارد مرا هم توی دستش له می‌کند. از آسمان دستش را روی سرم می‌گذارد و تا می‌تواند به سمت زمین فشار می‌دهد. من کوچک و کوچک‌تر می‌شوم. آن‌قدر که توی خیابان زیر دست‌وپای آدم‌ها گم شوم. از کافه زدم بیرون. گلولۀ کاغذ را گذاشتم توی جیب پالتوام. پلاستیک غذاها را هم گذاشتم کنار یکی از درخت‌های توی پیاده‌رو. کنار خیابان ایستادم. تاکسی برایم بوق زد. سوار شدم. راه مستقیم و سربالایی بود. به راننده گفتم فعلاً همان‌طور مستقیم برود. مغازه‌ها را یکی‌یکی رد ‌کردیم. از چند تا مرکز خرید روبروی هم گذشتیم. تاکسی جلو یکی از آن‌ها ایستاد.

از پله‌های مرکز خرید بالا رفتم. یکی‌یکی فروشگاه‌ها را نگاه می‌کردم. اصلاً عجله نداشتم. بین لباس‌ها، کیف‌ها، کتاب‌ها و اسباب‌بازی‌ها می‌چرخیدم. احساس کردم تمام آدم‌هایی که توی آن مرکز خرید بودند یک‌جورهایی رها‌گرد هستند. فقط راه می‌رفتند و بی‌هدف می‌چرخیدند. انگار حتی نمی‌خواستند خرید کنند. با خودم گفتم؛ یعنی همۀ آدم‌ها آن کتابی را که من خوانده بودم خوانده‌اند و یکهو دلشان خواسته رهاگرد باشند؟ رفتم توی یک فروشگاه لباس. بدون اینکه لباس‌ها را امتحان کنم سه تا پالتو خریدم با تمام رنگ‌های یک مدل شلوار. رسید خرید را مچاله کردم. اندازۀ یک گلوله کوچک شد. گذاشتمش توی جیب پالتوم. درست کنار گلولۀ قبلی.

رفتم سمت بستنی‌فروشی وسط مرکز خرید و نشستم روی یکی از صندلی‌ها. یک قاشق از بستی صورتی را گذاشتم توی دهانم اما سیر بودم. بگی نگی خسته شده بودم. از صبح ول چرخیده بودم توی خیابان. دور و برم را نگاه کردم. دو تا دختر هم‌سن خودم با پسری ایستاده بودند کنار پله‌برقی. داشتند می‌خندیدند. هر سه تا سیگار توی دستشان بود. بستنی، کیسۀ پالتوها و باقی خرت‌وپرت‌ها را همان جا گذاشتم. رفتم سمت آن سه نفر. داشتند دربارۀ یکی از ویدئوهایی که دیده بودند حرف می‌زدند. حتماً همانی بود که چند وقتی می‌شد همه درباره‌اش حرف می‌زدند. سگی بود که پیراهن چین‌دار تنش کرده بودند و روی دوپایش راه می‌رفت. آن وقتی که ویدئو را دیده بودم نفهمیدم چرا مردم آن همه به آن می‌خندند. سگی که پیراهن چین‌دار پوشیده و روی دو تا پایش می‌لرزید کجایش خنده‌دار بود؟ حتی کاری که می‌کرد ذره‌ای به راه‌رفتن شبیه نبود. بیچاره فقط تکان‌تکان می‌خورد و چپ و راست می‌شد. دلم می‌خواست می‌توانستم بروم توی آن ویدئو و دست سگ را محکم بگیرم تا نیفتد. یکی باید مراقبش باشد تا این‌قدر تلوتلو نخورد. آن وقت دیگر هیچ‌کس جرئت نمی‌کند به او بخندد و مسخره‌اش کند. یاد ویدئو که افتادم نزدیک بود گریه کنم. نفس عمیقی کشیدم. آن سه نفر تا وقتی حرف نزده بودم حتی متوجه نشدند من آنجا نزدیکشان ایستاده‌ام.

«فکر کنم هم‌دانشگاهی هستیم. قیافه‌هاتون خیلی آشنا است

این را که گفتم برگشتند سمتم و نگاهم کردند. پسر سرتاپایم را نگاه کرد. انگار داشت دنبال چیزی می‌گشت که گم‌کرده بود.

«من اصلاً دانشجو نیستم

فکر کردم روی صورتش خندۀ کج‌وکوله‌ای نشسته. پک عمیقی به سیگار زد. گونه‌هایش رفت تو. گلویم خشک شده بود. گفتم:

«شما دو تارو می‌گم

بعد اشاره کردم سمت آن دو دختر. نمی‌خواستم دوباره برگردند سر حرفشان و حواسشان از من پرت شود.

«سیگار دارین؟»

پسر پاکت سیگار را گرفت جلو صورتم. فندک را گرفت زیر سیگار بین لب‌هایم. یکی از دخترها گفت:

«ما دانشگاه مرکز می‌خونیم

خودم را کنترل کردم تا سرفه نکنم. سرم را تکان دادم که یعنی «آره همان‌جا». گفتم:

«ترم دومم

همه چیز خوب پیش رفته بود. با خودم فکر کردم بحث را خوب پیش برده‌ام و دوست‌های جدید پیدا کرده‌ام. منتظر بودم تا از من بیشتر بپرسند. من هم خودم را آماده می‌کردم که دروغ و راست را قاتى کنم. چند لحظه سکوت شد. من همان جا معطل ایستاده بودم. بعد یکهو برگشتند سر حرفشان. همان‌طور که حرف می‌زند از پله‌برقی رفتند بالا. حتی برنگشتند به من که آن پایین ایستاده بودم نگاه کنند. سیگار را انداختم کف زمین. از مرکز خرید رفتم بیرون. هوا دیگر داشت تاریک می‌شد. دست‌هایم را توی جیب پالتوم فروکردم. گلوله‌های کاغذی هنوز آنجا بودند. گلولۀ کاغذ بستنی صورتی را هم به آن‌ها اضافه کردم. سه تا گلوله همه‌چیز تمام. می‌توانستم چهارتا گلولۀ کاغذی دیگر داشته باشم. آن وقت می‌شدند هفت ‌تا. درست مثل هفت‌تیر با هفت گلولۀ درست‌وحسابی. آماده برای شلیک.

روی یکی از نیمکت‌های پارک آن طرف خیابان نشستم. نیمکت فلزی و سرد بود. آن‌طرف‌تر روی یکی از نیمکت‌ها دختری با لباس دبستانی‌ها نشسته بود. دست‌هایش توی جیب‌های کاپشنش بودند. پاهایش را تکان‌تکان می‌داد. دلم خواست من هم همان کار را تکرار کنم. پاهایم سرد شده بود و دلم می‌خواست گرمشان کنم.

«چرا از مدرسه نرفتی خونه‌؟»

دختر داشت روبه‌رویش را نگاه می‌کرد. جایی که بچه‌های دیگر داشتند از سرسره‌ها بالا و پایین می‌رفتند. روی تاب‌ها نشسته بودند و از خوشحالی جیغ می‌کشیدند. دختر دیگر پاهایش را تکان نمی‌داد. بدجور دلم می‌خواست چیزی بگوید. گلوله‌های کاغذی توی جیبم را محکم توی مشتم نگه داشتم. گفتم:

«پاهات یخ نکرد از بس بیرون موندی؟»

به پاهایش نگاه کرد. چیزی نگفت. کمی همان‌طور معطل ماندم. دل توی دلم نبود تا حرف بزند. به پشت سرم خیره مانده بود.

«باید بهش غذا بدی

سگ لاغری دوروبر نیمکت من وول می‌خورد و همه‌جا را بو می‌کشید. شبیه آن سگی بود که توی آن ویدئو دیده بودم. یادش افتادم و باز هم خنده‌ام نگرفت. دختر دیگر حالا آمده بود نزدیک نیمکت من و داشت سگ را نگاه می‌کرد. سگ هم با چشم‌های پایین‌افتاده‌اش دختر را نگاه می‌کرد و دمش را تکان می‌داد. دختر کوله‌پشتی‌ صورتی‌اش را گذاشت روی زمین و شروع کرد توی کیفش دنبال چیزی گشتن.

«مامانم امروز برام خوراکی نذاشته

کمی توی کیفش را گشت و بعد خسته شد و همان جا نشست روی زمین. سگ هنوز داشت آرام‌آرام دوروبر ما دو نفر می‌چرخید و خودش را لیس می‌زد. شال‌گردن را دور گردنم محکم کردم. چانه‌ام را توی نرمی پرز‌هایش فروکردم.

«الان اگه تلفن داشتی مامانت حتماً زنگ می‌زد و می‌پرسید چرا از مدرسه خونه نیومدی هنوز؟ مگه نه؟»

دختر سرش را برد عقب و بالا را نگاه کرد. هیچ‌چیز توی آسمان نبود. شانه‌اش را بالا انداخت.

«الان مامانم خونه نیست

سگ نزدیک نیمکت نشست روی زمین. سرش را آرام گذاشت روی دست‌هایش. دستم را دراز کردم و بازوی دختر را گرفتم. از روی زمین بلندش کردم و کنارم روی نیمکت نشاندمش.

«اون چیه روی گوشش؟»

داشت پلاک زرد کوچک روی گوش راست سگ را نشانم می‌داد.

«برای اینه که بدونیم اینا بی‌صاحبن ولی خطرناک نیستن. گاز نمی‌گیرن

دختر دوباره شروع کرد به تکان‌دادن پاهایش. نزدیکم که نشسته بود می‌توانستم ببینم که دکمه‌های مانتوش را جابه‌جا بسته. همان‌طور خیره به سگ گفت:

«مثل چیزایی که دور گردنشون می‌بندن؟»

«نه اون قلاده است. برای اونایی که صاحبشون معلومه. اینایی که روی گوششون علامت دارن بی‌کس‌و‌کارن

سگ دیگر چشم‌هایش را بسته بود. یاد آن غذاهایی که کنار سطل زباله گذاشته بودم افتادم. حداقل می‌توانستم یک بسته را توی کیفم جا بدهم. کمی برای دختر و شاید هم باقی‌اش برای سگ. دختر دوباره پرسید:

«اون سگایی که از اینا ندارن چی؟»

«اونا ولگردن

دختر سرش را کج کرد. دست‌هایش باز رفته بود توی جیب کاپشنش. به صورتش نگاه کردم. لب‌هایش کمرنگ شده بودند. گفت:

«ولگرد با بی‌کس‌وکار فرق داره؟»

دستش را گرفتم تا از روی نیمکت بلند شود.

«ولگرد بودن از بی‌کس‌وکار بودن هم بدتره

کوله‌پشتی‌اش را دادم دستش و گفتم:

«اگه نمی‌خوای ولگرد بشی همین حالا برو خونه‌تون

کوله‌پشتی‌اش را روی دوشش گذاشت. پشت کاپشنش مانده بود زیر کوله‌پشتی. لباسش را مرتب کردم و زیپ کاپشنش را بستم. شال‌گردنم را درآوردم و دور گردنش پیچیدم. همان‌جا ایستاده بود و به سگ خوابیده روی زمین نگاه می‌کرد. دستش را گرفتم و توی پارک قدم زدیم. از کنار استخر وسط پارک گذشتیم. چراغ‌های پارک داشت یکی‌یکی روشن می‌شد. به وسط پارک که رسیدیم از لابه‌لای درخت‌ها چراغ‌های کافۀ وسط پارک را دیدم. آدم‌ها دوتادوتا و چندتاچندتا نشسته بودند و حرف می‌زدند. دلم می‌خواست بدانم دربارۀ چه چیزهایی حرف می‌زنند. رفتیم به سمت خیابان. توی یکی از کوچه‌های آن طرف خیابان جلو یک آپارتمان ایستاد. دستش را دراز کرد و پنجرۀ طبقۀ چهارم یک آپارتمان نما آجری را نشانم داد.

«اونجا اتاق منه

پنجرۀ اتاقم را خوب یادم هست. وقتی کوچک بودم آن‌قدر پشتش می‌نشستم تا مامان از خرید برگردد. از ظهر که از خواب بیدار می‌شد تا وقتی هوا تاریک شود می‌رفت بیرون و من همان‌جا پشت پنجره توی تاریکی خانه منتظرش می‌ماندم. مامان که می‌آمد خانه می‌گفت:

«دیگه داری بزرگ می‌شی‌ ها. دیدی از تاریکی نترسیدی؟»

ولی من درست شبیه سگ توی پارک تمام آن ساعت‌ها را از ترس لرزیده بودم. دست دختر را رها کردم. گفت:

«اون تو خیلی تاریکه. تا وقتی چراغارو روشن کنم اینجا منتظرم می‌مونی؟»

داشت با انگشت اشاره‌اش پوست دور ناخن انگشت شستش را می‌کند. سرم را تکان دادم که یعنی منتظرش می‌مانم. دوید سمت آپارتمان. کلیدهایش را از توی کوله‌پشتی‌اش درآورد و در را باز کرد. تا برود توی خانه منتظر ماندم. کمی بعد چراغ طبقۀ چهارم روشن شد. آمد دم پنجره اتاقش و برایم دست تکان داد.

راه افتادم سمت پارک. از فروشگاه روبه‌روی پارک برای سگ غذا خریدم. از کنار کافۀ پر از آدم و استخر پارک گذشتم. رسیدم به همان نیمکتی که با دختر رویش نشسته بودیم. زن و مردی نشسته بودند آنجا. آن‌ها هم داشتند حرف می‌زدند. رفتم جلوتر و دوروبر نیمکت را نگاه انداختم. از سگ خبری نبود. از سمت دیگر پارک رفتم توی خیابان. چراغ‌های مغازه‌ها روشن بود. آدم‌ها تندتند از کنار من رد می‌شدند. وقت ردشدن از خیابان، زیر پل مردی را دیدم که توی پتو مچاله شده بود. معلوم نبود خوابیده یا مرده. خریدهایم را گذاشتم روی کارتن مقوایی روی زمین که رختخوابش بود. کاغذ رسید را توی دستم مچاله کردم و گلوله را گذاشتم کنار باقی گلوله‌های توی جیبم.

سوار تاکسی شدم. به سومین چهارراه که رسیدیم پیاده شدم. پیچیدم توی خیابان سمت راست. چنددقیقه‌ای پیاده رفتم. خیابان آن طرف خیلی خلوت بود. آن سمت از فروشگاه و رستوران خبری نبود. پیچیدم توی یکی از خیابان‌های فرعی. هر دو طرف خیابان آپارتمان بود. یکی‌یکی خانه‌ها را نگاه کردم. درهای ورودی بزرگ با پنجره‌های طلایی. از پله‌های ورودی یکی از آپارتمان‌ها بالا رفتم. سرم را چسباندم به شیشۀ یکی از همان درها و توی لابی را نگاه کردم. یکی‌یکی به زنگ‌ها نگاه کردم. سی تا بودند. زنگ واحد بیست‌ و هشت را فشار دادم. چند لحظه منتظر ماندم. خانمی جواب داد. چند لحظه معطل کردم. گفتم:

«من هم‌کلاسی دخترتونم. می‌شه بگین بیاد پایین؟»

صدا گفت:

«بگم کی کارش داره؟»

نمی‌دانستم چه بگویم. انتظار داشتم بگوید اشتباه زنگ‌زده‌ام یا یک همچون چیزی.

«بگین کتابشو براش آوردم. خودش می‌دونه

معطل نکردم. از پله‌ها برگشتم پایین. قدم‌هایم را تندتر کردم تا رسیدم به سمت خیابان. برعکس آن سر خیابان این‌طرف پر از مغازه بود. هنوز کسی به من زنگ نزده بود. حتماً با خودشان فکر کرده بودند تا همین حالا کلاسم طول کشیده. خیابان سربالایی بود. انگار گلوله‌های توی جیبم سربی بودند. گلوله‌های سربی بزرگ درست اندازه توپ جنگی. خودم را به سمت خیابان بالایی می‌کشاندم. انگار جیب پالتوم از سنگینی گلوله‌های تویش کِش می‌آمد و می‌رسید به زمین. صورت‌های آدم‌های دوروبرم را نگاه می‌کردم. انگار فهمیده بودند وزنه‌های سربی سنگینی را توی جیبم نگه‌داشته‌ام. یکی از فروشگاه‌ها را انتخاب کردم. بوی گل‌های توی فروشگاه توی دماغم می‌پیچید. یکی از سبدهای گل را نشان کردم. به مرد توی مغازه گفتم روی کاغذی بنویسد «تقدیم به دختر عزیزم».

سبد گل را بغل گرفتم. سربالایی را ادامه دادم. دیگر داشتم به بالای خیابان می‌رسیدم. خودم را دیدم که شبیه کوهنورد‌ها از کوه بالا می‌روم. به‌جای تمام آن چیزهایی که کوهنوردها با خودشان حمل می‌کنند من فقط جیب‌هایم را داشتم.

یک‌لحظه به سرم زد بروم ترمینال. بلیت بگیرم و با اتوبوس برگردم خانۀ خودمان. آنجا وقتی مامان در را باز کند دادوهوار راه می‌اندازم که چرا مرا مثل گلولۀ کاغذ مچاله‌شده‌ای دور انداخته‌اند. آن هم اینجا این‌قدر دور از خانه؟ سوار تاکسی شدم و تا ترمینال دربست گرفتم. سبد گل هنوز توی دستم بود. دلم نمی‌خواست با خودم کیف و چمدان ببرم. باید همین‌جوری می‌رفتم تا مرا ببینند و تعجب کنند. به ترمینال که رسیدم سبد گل را همان جا گذاشتم توی تاکسی. تقدیم به دختر عزیزم گلوله شد و رفت توی جیبم.

ترمینال شلوغ بود و آدم‌ها به همه طرف می‌آمدند و می‌رفتند. مردها با صدای بلند اسم شهرها را فریاد می‌زدند. جلو یکی از باجه‌ها ایستادم و بلیت خریدم. اتوبوس یک ساعت و نیم دیگر حرکت می‌کرد. ساعت هشت بود، پس یعنی نه و نیم. رفتم روی یکی از نیمکت‌های سالن نشستم. ردیف جلو دو زن با یک دختربچه نشسته بودند. یکی از زن‌ها جوان‌تر از آن یکی بود. دختربچه به زنی که جوان‌تر بود گفت که دستشویی دارد. زن همان لحظه جواب نداد. سرش پایین بود و به دختربچه نگاه نمی‌کرد. بچه یک‌بار دیگر گفت که دستشویی دارد. زن بعد از چند لحظه معطلی گفت:

«خودت پاشو برو دیگه

بچه به‌دور و برش نگاه کرد. داشت با انگشتان دستش ور می‌رفت. به کفش‌هایش نگاه کردم. تابستانی بودند. فکر کردم که حتماً پاهایش یخ کرده‌اند. یکی دو قدم رفت به سمت راست. بعد دوباره چرخید سمت زن جوان.

«آخه من که نمی‌دونم کجاست، مامان

زن همان‌طور سرش را انداخته بود پایین. جواب بچه را نمی‌داد. خودم را کمی از روی صندلی بلند کردم تا ببینم دارد چه‌کار می‌کند. یکهو سرش را آورد عقب و بلند‌بلند خندید. رو کرد به سمت زن مسن‌تر و گفت:

«این سگو دیدی؟»

دوتایی باهم شروع‌کردن به آن سگ توی ویدئو خندیدن. کاش می‌توانستم با یکی از همان گلوله‌های کاغذی‌ام سگ را خلاص کنم. آن طوری دیگر عذاب نمی‌کشید. بچه دوباره زن را صدا کرد. زن بدون اینکه به بچه نگاه کند گفت:

«مگه سواد نداری؟ بگرد پیدا کن

بچه دوباره نشست سر جایش. چند لحظه بعد آن زن که مسن‌تر بود دست بچه را گرفت و گفت که می‌بردش دستشویی. زن جوان همان‌طور آنجا نشسته بود و سرش را انداخته بود پایین. از جایم بلند شدم و از ترمینال بیرون رفتم. از بلیت گلولۀ کاغذی درست کردم و گذاشتمش کنار پنج تا گلولۀ دیگر توی جیبم.

هنوز کسی به من زنگ نزده بود. حتی آقای زلفی هم نگران نشده بود. از در ترمینال بیرون رفتم. هنوز مردها داشتند اسم شهرها را داد می‌زدند. فقط من بودم که هیچ کجا نمی‌خواستم بروم. توی تاریکی پیاده‌رو قدم زدم. پاهایم درد می‌کرد. ماشین‌ها با سرعت از کنارم رد می‌شدند. بعضی‌هایشان چیزهایی می‌گفتند؛ ولی من نمی‌شنیدم. خیابان دراز را قدم زدم. ساعتم را نگاه نکردم. آن‌قدر راه رفتم که مطمئن شدم حتماً خیلی از ساعت حرکت اتوبوس گذشته. وارد خیابان‌های دیگری شدم. چراغ فروشگاه‌ها خاموش بود و صاحب‌هایش رفته بودند. از میدانی گذشتم. در خیابانی دیگر جلو یک سینما ایستادم. برای فیلمی که یادم نیست بلیت گرفتم. آخرین سانس بود. توی تاریکی سینما خودم را توی صندلی‌ام مچاله کردم. دلم می‌خواست همان جا بخوابم. سردم شده بود. گرسنه بودم. آدم‌های روی پرده تار و محو می‌شدند. چشم‌هایم نیمه‌باز بود. مامان را می‌دیدم با یک کیسه پر از سبزی. صداها توی سرم گنگ شد. بوی گل‌ها، چراغ پنجرۀ طبقۀ چهارم، سگ لاغر لرزان، بستنی صورتی، شش گلولۀ کاغذی درست‌وحسابی توی جیبم. آماده برای شلیک. فقط یک گلولۀ دیگر. پلک‌هایم روی‌هم افتاد. کاغذ گلوله‌شدۀ بلیت سینما توی دستم بود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۴۳
ارسال دیدگاه