آخرین مطالب

» داستان » کاسکو و غروب (داریوش احمدی)

کاسکو و غروب (داریوش احمدی)

چند مرغ وخروس که به هم بسته شده بودند، یک تخت سیمی دست‌باف با لوله‌هایی زنگ‌زده، خورجینی ازگیاهان‌کوهی، یک طوطی خاکستری، چند مرغ‌عشق، بزغاله‌ا‌ی سیاه که به پایۀ تخت بسته شده بود، چند جفت کفش ایمنی، منقلی مستعمل، چوقایی نیمدار با شلوار دبیت و کلاه خسروی، یک جاجیم با دو پتو که توی پلاستیک بودند، […]

کاسکو و غروب (داریوش احمدی)

چند مرغ وخروس که به هم بسته شده بودند، یک تخت سیمی دست‌باف با لوله‌هایی زنگ‌زده، خورجینی ازگیاهان‌کوهی، یک طوطی خاکستری، چند مرغ‌عشق، بزغاله‌ا‌ی سیاه که به پایۀ تخت بسته شده بود، چند جفت کفش ایمنی، منقلی مستعمل، چوقایی نیمدار با شلوار دبیت و کلاه خسروی، یک جاجیم با دو پتو که توی پلاستیک بودند، یک سیلندر ایران‌گاز، و فلاسکی قرمز با یک لیوان پلاستیکی. منظرۀ عجیبی بود. در نگاهِ اول فکر می‌‌کردی که جُل‌وپلاس پیرمرد را انداخته‌اند بیرون و حالا آمده است کُنج دیوار خانه‌ای که درِ چوبی بزرگی با گُل‌میخ‌های قدیمی داشت نشسته است.

بیست سالی می‌شد که از این باریکه‌راهِ دراز که انتهایش به ایوان‌های تاریک مغازه‌هایی فروریخته و متروک منتهی می‌شد، رد نشده بودم. زمانی اینجا دره‌ای بود که تا زیر پلِ‌ کاروانسرا می‌رفت اما حالا خانه‌هایی از توی دره سر برآورده‌ بودند. درست مثل آدم‌هایی که اولین بار بود آن‌ها را در آن حوالی می‌دیدم. باریکه‌راهی‌ که با شیب تند از توی بازارِ شوشتری‌ها دره را قطع می‌کرد و به بنگاه‌های میوه‌و‌تره‌بار وصل می‌شد، حالا بر اثر سالیان، حالتی سفت و پلکانی به‌ خودگرفته بود. هربار که می‌خواستم به مرکز شهر بروم، دخترم سمیرا که عادت داشت شب‌ها با عروسکش بخوابد می‌گفت: «خرگوش یادت نرهمادر که همیشه سرش را با دستمالی سیاه می‌بست و قیافۀ ترسناکی پیدا می‌کرد می‌گفت: «خرگوش به ما نمی‌آد

«پس به ما چی می‌آد؟»

«نمی‌دونم دختربا من یکی‌به‌دو نکن! حوصله ندارم

حوصله نداشت. از وقتی دایی مرده بود، دست‌ودلش به‌کار نمی‌رفت. پنج‌شنبه‌ها می‌رفت توی انباری، لباس‌های دایی را درمی‌آورد و با صدای بلند مویه می‌کرد: «ای جوون وقتت نبود کارد بخوره دات/ کی نهاد سنگ بلند به قدوبالاتبعد چند شمع روشن می‌کرد و بوی عود توی خانه پخش می‌شد و هیچ‌کس هم جرئت نداشت به او اعتراض ‌کند. تا یک چیزی می‌شد، زود چادرچاقچور می‌کرد و ساکش را می‌بست و می‌زد به راه. یا می‌گفت مرا ببر خانۀ مریم، یا ببرم پیشِ نازنین. و اگر از آن‌ها هم دلِ‌خوشی نداشت، می‌گفت مرا ببر سرِ خاک کاکام حیدر. سمیرا می‌گفت: «مادربزرگ مگه از ما ناراحتی؟» می‌گفت: «از پدرت بپرسهر وقت ساکش را می‌بست، می‌گفت دیگر برنمی‌گردم اما به یک روز هم نمی‌کشید. بهانه‌اش را می‌گذاشت به باغچه: «کی به باغچه آب می‌ده؟» شاید هم خواهرها را واسطه می‌کرد. خواهرها هم برای اینکه از سرِ خودشان بازش‌ دارند تلفن می‌کردند: «پس چه کارش دارین؟ چرا اذیتش می‌کنین؟» انگار خبر نداشتند که شبانه‌روز توی خانۀ ما عزاداری است. آن هم برای کسی که بیست سال پیش مرده بود. یک روز که داشت وسایلش را جمع می‌کرد تا به خانۀ مریم برود، دخترم آهسته توی‌گوشم گفت: «حالا دیگه می‌تونیم خرگوش بخریمگفتم: «هنوز که نرفتهآهسته‌ گفت: «داره می‌رهو حالا نمی‌دانم به‌خاطر خرگوش بود که این همه راه کوبیده بودم تا بازار شوشتری‌ها، یا به‌خاطر یک چیز قدیمی که خودم هم نمی‌دانستم چه است. از چند نفر پرس‌وجوکردم. اما هیچ‌کس نمی‌دانست. تا آنجایی که به ذهنم می‌رسید، همیشه همین‌جاها خرگوش وکبک و تیهو می‌فروختند. آخرین جایی که به ذهنم رسید، پاتوق تاریک و ویران پیرمرد بود که روی تخت سیمی دراز کشیده بود و زیرچشمی نگاهم می‌کرد. قیافه‌اش به کسانی که جنس‌های اسقاطی یا دستِ‌دوم می‌فروختند نمی‌خورد. معمولاً آن‌ها آدم‌های شلوغ و حرافی بودند که تا جنسشان را آب نمی‌کردند، دست‌بردار نبودند. قبل از آنکه به پیرمرد سلام کنم، طوطی سلام کرد. به پیرمرد نگاه کردم. پیرمرد به طوطی نگاه کرد. قفسِ سفید طوطی روی تخت ‌کنار مرغ‌های عشق بود و سایۀ دراز و تاریک خانه‌ای متروک که پیرمرد آنجا اتراق کرده بود روی تخت افتاده بود. گفتم: «حرف می‌زنه؟» پیرمرد با وقار چشم‌ها و چروک‌های دل‌نشین صورتش‌گفت: «بلهو رو به طوطی‌گفت: «امیرخان! هرچه بلدی به عمو بگو، شاید عمو از این گرما و بدبختی نجاتت دادطوطی حرفی نزد. سرش را برگرداند. نوک دُمش از سیم‌های قفس زده بود بیرون.

گفتم: «دنبال خرگوش می‌گردم برای دخترم

با تعجب‌ نگاهم کرد: «خرگوش؟ الآن‌؟ فکر نکنم پیدا بشه، اما سراغ می‌گیرم برات

طوطی سرش را برگرداند وگفت: «من بدبختم

یک لحظه جا خوردم. گفتم: «خدا نکنه! چرا؟»

بازگفت: «من بدبختم

دلم گرفت. انگار می‌دانست که من آدمی احساساتی هستم یا شاید هم فقط همین جمله را یادش داده بودند که با احساسات آدم‌هایی مثل من بازی‌کند.

گفتم: «چرا بدبختی؟» حرفی نزد. دُمش قرمز بود و اطراف چشم‌هایش سفید.

پرسیدم: «چند سالشه؟» گفت: «خدا می‌دونه. شاید بیست، شایدم بیشترخوب نگاهش کردم. رنگ خاکستری ژولیده‌ای داشت با منقاری تیره که بالایش مچاله و شکسته بود.

پیرمرد گفت: «بخرش! به دردت می‌خوره. پشیمون نمی‌شی

گفتم: «اما من دنبال خرگوش می‌گردم

گفت: «برات سراغ می‌گیرمدر دل طوطی را خریده بودم اما ترس داشتم‌ که مبادا پیرزن‌اوقات تلخی دربیاورد و باز قهر وغیظ راه بیندازد و مثل همیشه بی‌نگفت بزند به راه. اگر برای همیشه می‌رفت، دیگر چه‌ کسی دخترم را نگهداری می‌کرد.

سمیرا که ذوق‌زده شده بود، گفت: «پس‌کو خرگوش؟»

گفتم: «خرگوش هم تا چند روز دیگه پیدا می‌شه

با خوشحالی‌گفت: «همه همسایه‌هامون پرنده دارن. فقط ما هیچ‌چی نداشتیم

مادر که انگار از رفتن‌ منصرف شده بود، با نگاهی خسته و بی‌حوصله گفت: «اونا آدمن؛ مثل ما نیستنبعد داد زد: «ببرش تو انباری! ببرش تو انباری! حوصله ندارم سروصداش را بشنوم

طوطی را با قفس روی یخچال گذاشتم. گفتم: «حالا بذار کمی هوا بخورهتو انباری خیلی گرمه

طوطی چند بار سرش را تکان داد. انگار چیزی توی گلویش گیرکرده بود. بعد آهسته زمزمه کرد: «منوچ، منوچ

مادر که انگار هیچ راهی به‌جز تسلیم نداشت با غرولند گفت: «مگه نمی‌دونی ما هیچ حیوون و پرنده‌ای بمون نمی‌آد، به غیر ازکبوتر. بیست‌ سال پیش‌که‌ پدرت اون بزغاله را آورد، به دوماه هم نکشید؛ هم خودش مُرد، هم بزغاله. من دیگه تحمل ندارم که یکی دیگه هم ازمون بمیره

گفتم: «پدر که نمرد؛ ناپدید شد. فرارکرد. شایدم هنوز داره یه‌جایی نفس می‌کشه

سمیرا گفت: «خُب کبوتر هم می‌خریم. همه همسایه‌هامون گاو وگوسفند و پرنده دارن. هیشکی هم ازشون نمرده. ما هیچ‌چی نداشتیم

شاید راست می‌گفت. حتی آن‌هایی هم که دستشان به دهانشان نمی‌رسید، حداقل سگ و گربه و مرغ‌عشق را داشتند اما مادر همیشه بُغش پُر بود. تا یک چیزی می‌شد می‌گفت: «این بچه احتیاج به مادر داره، نه به سگ و گربهشاید او هم راست می‌گفت. از وقتی زنم مرده بود، سعی می‌کردم به‌طریقی جای خالی او را برایش پُرکنم اما خیلی سخت بود.

آن شب طوطی را گذاشتم توی اتاقکی که مادر به آن می‌گفت انباری. چون اتاقک، هم انبار ارزاق بود، هم رختکن، و هم به‌‌طریقی معبدِ خودش؛ جایی که پنج‌شنبه‌ها می‌رفت آنجا شمع روشن می‌کرد و لباس‌های دایی را درمی‌آورد و جلوِ عکسش سوگواری می‌کرد. درحقیقت دایی انگار به‌مدت بیست سال، هر پنج‌شنبه به خانۀ ما می‌آمد و همان‌جا هم می‌مرد. و از پدر که هم‌زمان با مرگ او ناپدید شده بود، هیچ خبری نبود.

بعدازظهرها که از سرِکار برمی‌گشتم، وقتی امیرخان پاکتِ کاهی قهوه‌ای‌رنگ را دستم می‌دید ورجه‌‌وورجه می‌کرد و می‌گفت: «ای جانمیمی‌دانست که توی پاکت چه هست. مغزگردو را که می‌خورد، چند لحظه بعد می‌گفت: «غروبوآن‌قدر غروب غروب می‌کرد که مجبور می‌شدم او را ببرم توی باغچه. انگار واقعاً به آن غروب و هوای‌گرم احتیاج مبرم داشت. یک روز که از سرِکار برگشتم، مادرگفت: «دیگه دارم دیوونه می‌شم، از صبح تا حالا، غروب از زبونش نیفتاده. الهی که همین غروب، غروب آخرش باشه

سمیرا گفت: «مادر بزرگ! بش نفرین نکن! گناه داره

داد زد: «پس من‌گناه ندارم؟»

چند لحظه به طوطی نگاه کردم. گفتم: «امیرخان راست می‌گه؟»

نگاهم کرد و خیلی آرام و مظلومانه گفت: «غروباو را با قفس بردم توی باغچه، کنار شمشادها، آنجا که جوی آب حصار شمشادها را دور می‌زد. بعد او را از قفس درآوردم و روی کف سیمانی حیاط گذاشتم تا کمی پر و بال بزند. گفتم: «بیا! اینم غروب! دیگه چی؟» واکنشی نشان نداد. فقط یکی از پاهایش را بلند کرد و روی آن یکی ایستاد. بعد آن یکی را زمین گذاشت و روی بعدی ایستاد. مشخص بود که سیمانِ داغ پاهایش را می‌سوزاند. چند لحظه بعد رفت توی قفس و با منقارش دریچۀ مشبک سیمی را آزادکرد و سرش را برگرداند. قفس را چرخاندم تا سروصورت و چشم‌هایش را ببینم. باز سرش را برگرداند. انگار دوست نداشت نگاهش کنم. وقتی او را داخل اتاق بردم داد زد: «بگو! بگودخترم یک دانه پسته گذاشت روی پیشخان پلاستیکی که بین سیم‌های عمودی قفس بود. به ما پشت کرده بود و نگاه نمی‌کرد. وقتی از او فاصله گرفتیم، نیم‌نگاهی کرد. بعد دوباره سرش را برگرداند و آهسته گفت: «بمیر! بمیراولین بار بود که این افعال امری را از زبانش می‌شنیدم. گاهی حس می‌کردم بین این کلمات باید رابطه‌ای باشد. انگار تمام حرف‌هایی که از زبانش بیرون می‌آمد، واژگان رمز بودند. مثل آن روز که سوزن نوارش انگار روی «دیگر هیچ» مانده بود. چند بار پشت سرهم آن را تکرار کرد و بعد به‌جای «دیگر هیچ» گفت: «از هیچ. از هیچاما یک شب جملۀ تکان دهنده‌ای از او شنیدم که تا چندین روز توی ذهنم تکرار می‌شد: «روزگار با من سرِ عناد داشتمگر می‌توانست چنین جمله‌‌ی ادیبانه‌ای را گفته باشد. ساعت یک بعد از نیمه‌شب بود. مادر که حالا دیگر به او عادت کرده بود، یادش رفته بود که پارچۀ سیاه را روی قفسش بیندازد تا دیگر پرگویی نکند و بداند موقع خواب است. چند لحظه بعد دوباره با حزنی که به صدایش داده بود ‌گفت: «روزگار با من سرِ عناد داشتصدایش مثل همیشه نبود و در سکوت خانه بازتاب غمگینی داشت. جالب اینجا بود که کسرۀ «سر» را کاملاً ادا کرده بود. با آن که می‌دانستم معنی این جملات یا عبارات را نمی‌فهمد، اما حس می‌کردم باید از ذهنیتی مأیوس و سرخورده برخوردار باشد. پارچۀ سیاه را انداختم رویش و گفتم: «بخواب

صبح که رفتم سرِکار، ماجرا را برای همکارانم تعریف کردم. باور نمی‌کردند. مگر ممکن است طوطی چنین جمله‌ای گفته باشد. غروب که شد دو تا از همکاران با من آمدند خانه تا او را ببینند. مادر طبق‌معمول سرش را با دستمال سیاه بسته بود و طوطی داشت برای خودش سوت می‌زد. همکاران دورش را گرفته بودند. «سلام امیرخانصدای سوت زدنش قطع شد. یکی از دوستان گفت: «امیرخان حالت خوبه؟» حرفی نزد. فقط نگاه می‌کرد. در چند دقیقه‌ای که دوستان نشسته بودند و داشتند شربت بهارنارنج می‌خوردند، باز صحبتشان گل انداخته بود و از آقای فرهودی جاسوس اداره حرف می‌زدند. گفتم: «لطفاً اسم این لُمپَن را نیارین که حالم به هم می‌خورهناگهان طوطی داد زد: «لُمپَن! لُمپَنانگار این‌کلمه را خیلی خوب می‌شناخت. دوستان دوباره دورش جمع شدند: «پس تو هم این اراذل و اوباش را می‌شناسیطوطی سرش را برگرداند و چند بار گلویش را تکان داد.

دو ماه گذشته بود و طوطی فقط حرف‌های خودش را می‌زد. انگار دوست نداشت کلمۀ جدیدی یاد بگیرد. یا اینکه حرف‌های ما برایش تازگی نداشت. دنیای او فقط غروب بود و منوچ، که گاهی با حالتی مانند عجزولابه آن‌ها را تکرار می‌کرد. اما ناگهان به وضعیتی دچار شد که تا چندین روز حرف نزد. سمیرا نگران بود. می‌گفت: «غذا هم نمی‌خوره. ببین چقد لاغر شدهبدتر از همه منقارش بود که مثل زخمی قدیمی توی صورتش دیده می‌شد. مغزگردوها وپسته‌ها، جا‌به‌جا توی قفسش دست‌نخورده باقی مانده بود. چند بار او را بردم توی باغچه تا به‌قول خودش غروب را ببیند. یک بار او را با ماشین بردم توی کوه وکمر، کنار رودخانه، کنار درخت‌ها تا غروب واقعی را از آنجا تماشا کند. اما هیچ واکنشی نشان نمی‌داد. سمیرا می‌گفت: «باید بهش شوک واردکنیمگفتم: «چه طوری؟» گفت: «مثلاً گلوش را فشار بدیم تا داد بزنهگفتم: «اگه نزد؟» گفت: «اون وقت مثل دایی حیدر می‌میرهگفتم: «من که دلم نمی‌آد. تازه اگه مادربزرگت بفهمه که دیگه هیج، ول‌کنمان نیستگفت: «نه، می‌بریمش یه جای دور و خلوتی و اون‌وقت…» حرفش را قبول‌کردم. اما چون می‌بایست برای مادر دارو می‌خریدم، کار را به روز بعد موکول کردم. فردا بعدازظهر، درست نزدیکی‌های عصر بود که طوطی را سوار ماشین کردیم. نگاهش خیره به جلو بود. سرش را برنمی‌گرداند و به ما نگاه نمی‌کرد. فقط به رو‌به‌رو نگاه می‌کرد. در چشم‌هایش لجاجت خاصی بود. لجاجتی که گویی بیشتر آگاهانه بود. از ماشین که پیاده شدیم، حس‌کردم مثل قاتل‌ها شده‌ایم. درِ قفس را باز کردم و دست بردم به سمتش. رفت انتهای قفس ایستاد. انگار خطر را احساس کرده بود. بالاخره با هر ترفندی بود، سرش را گرفتم و او را کشیدم. هیچ تقلایی نکرد. انگار خودش را به قضاوقدر سپرد. چند تا از کلماتش را تکرارکردم تا شاید حرفی بزند اما حرام! یک کلمه هم حرف نمی‌زد. دخترم با ترس‌ولرز او را از دستم گرفت و دست گذاشت دورگردنش و آرام‌آرام فشارش داد. چشم‌های بیضی‌اش را می‌دیدم که از ترس یا وحشت بزرگ‌تر شده‌اند اما هیچ صدایی از خودش درنمی‌آورد. یک لحظه حس‌کردم دارد خفه می‌شود. داد زدم: «ولش‌کن! کُشتیش. می‌خوام سه هفت سال، بیست و یک سال حرف نزنه. ببین چطور مضحکۀ یه پرنده شده‌ایم

اما بعد از بیست و یک روز سکوت، امیرخان نطقش باز شد. شب بود. تازه از حمام آمده بودم بیرون که مادر با ترس‌ولرز، درحالی‌که به اطرافش نگاه می‌کرد، با صدایی آهسته گفت: «فهمیدی؟» گفتم: «چی را؟» با ترس به طوطی نگاه کرد وگفت: «از صبح تا حالا داره فحش می‌ده. از همون فحش‌هایی که پدرت می‌داد. والله من می‌ترسم نگاهش‌کنم

دیگر برایم دل‌آزار شده بود. چون حس می‌کردم تناقضات اخلاقی عجیبی دارد. دخترم هم انگار از او دل کنده بود. تا یک چیزی می‌شد می‌گفت: «من یه خرگوش می‌خواستم که نازش‌کنم اما این، آدم ازش می‌ترسهرفتم سمت قفسش که مادر آن را روی میز ناهارخوری گذاشته بود. این بار خیلی راحت توی صورتم نگاه می‌کرد. حتی سرش را هم برنمی‌گرداند. قبل از آنکه حرفی بزنم، حرفی زد. اما درست متوجه نشدم. باز حرفش را تکرارکرد. دیدم دارد فحش می‌دهد. مادر که کنارم ایستاده بود با تعجب ‌زد توی صورت خودش: «یه‌‌وقت برامون بد نشه. اگه بفهمن…»

گفتم: «چه‌کارمون می‌کنن! این یه پرنده است. معنی این کلمات را هم نمی‌فهمه. فقط تکرار می‌کنه. حتی این آدم‌ها را هم نمی‌شناسه

گفت: «والله اگه منم که فکر می‌کنم همه‌شون را می‌شناسه. می‌ترسم یه بلایی سرمون بیاد. به نظرم ببر بده‌ش به همون صاحب قبلیش. خوبیت نداره. بعضی‌وقتا زنای همسایه می‌آن اینجا، می‌ترسم یه چیزی بگه و همه‌جا پخش بشه

سه ماه گذشته بود. یک روز به‌طور اتفاقی‌ گذرم به بازار شوشتری‌ها افتاد. دنبال یک رادیوی قدیمی مورفی می‌گشتم که دو سه ماه پیش آن را توی بساط یکی از دستفروش‌ها دیده بودم. اما رادیو فروش رفته بود. ناگاه به یاد پیرمرد افتادم. از باریکۀ راه پلکانی پایین رفتم. طبق‌معمول‌ کاروبارش کساد بود. همان وسایل را هنوز روی تختش می‌دیدم. گفت: «از امیرخان چه خبر؟» گفتم: «امیرخان که آبروی ما را بردهگفت: «چطور؟» گفتم: «بعضی‌وقتا که اصلاً حرف نمی‌زنه، وقتی هم می‌زنه، سرمان را می‌بره. تازه، یه بار هم به مادرم گفته خفه شو.”»

خندید. گفت: «عادتشه. از این حرفا به خودم هم می‌زد

گفتم: «حالا از این حرف‌ها گذشته، فحش‌های رکیک می‌ده. آن هم به اشخاص…»

سرش را آهسته آورد درِگوشم وگفت: «والله چه بگم. حالا می‌ترسم ازم ناراحت بشی اما من به‌خاطر همین فحش‌وفضیحت‌ها، نصفِ قیمت فروختمش. البته به دل نگیر. من خیلی خاطر شما را می‌خوام. اما چطور بگم، یه روز نمی‌دونم کدوم خیرندیده‌ای رفت خبر داد، اومدن خودم و طوطی را با هم بردن. حتی یه شب بازداشت بودیم. من توی یه اتاق بودم، طوطی هم توی یه اتاق دیگه…» بعد اشاره کرد به پیشانی‌اش، به داغی که بین دو ابرویش بود. «هرچه گفتم به خدا، به پیر، به پیغمبر، من از هیچ‌چی خبر ندارم. من هم از یه آدم ناشناسی طوطی را خریدم، به خرجشان نمی‌رفت. می‌گفتن باید بگی که از کی خریدیش. بالاخره با ضمانت آزادمان کردن. اگر نگاه کرده باشی، منقار خودِ طوطی را هم با سیگار داغ کرده‌ان. دیدی منقارش را؟»

گفتم: «عجب! پس چرا قبلاً به من نگفتی؟»

گفت: «والله چه می‌دونستم. فکرکردم می‌آد تو خونۀ شما حرفای بهتری یاد می‌گیره و اون حرفا کم‌کم از یادش می‌ره

گفتم: «دو سه کلمه را خیلی تکرار می‌کنه: منوچ، غروب، دیگر هیچ

گفت: «مگه نمی‌دونی، صاحب اصلیش آقای منوچهری بود. شاید بشناسیش، دبیر ادبیات. هر حرفی هم می‌زنه احتمالاً همون آقای منوچهری یادش داده. حالا خُب بدبخت، آقای منوچهری، زیرِ هزار من خاک خوابیده. البته بین خودمون بمونه

حالا حس می‌کردم واقعاً طوطی راست می‌گفت که روزگار با او سر عناد داشته است.

گفتم: «حالا چه‌کار کنم؟ بیارمش پس؟ احتیاجی هم به پولش ندارم

با عجزگفت: «نه، جانِ خودت. بده‌ش به یه کسی که اصلاً مال این طرفا نباشه

گفتم: «از خرگوش چه خبر؟»

گفت: «والله یکی بم قول داده. اما هنوز نیورده. بم سر بزن

به خانه که رسیدم، طوطی خیلی خوشخو و مهربان شده بود. سلام کرد. جوابش ندادم. باز سلام کرد. مجبور شدم جوابش را بدهم. یک تکه گردو را به دهان گرفته بود و انگار داشت توی دهانش آن را خرد می‌کرد. در دل به یاد آقای منوچهری افتادم که چندین سال دبیرم بود. به یاد و حرمت آن سال‌ها، نمی‌بایست طوطی را به هر کس‌وناکسی می‌دادم. ماجرا را که برای مادر تعریف کردم گفت: «آخیپس بگو

آن روز پنج‌شنبه بعدازظهر، مادر انگار یادش رفت توی اتاقک برود و برای دایی حیدر شمع روشن کند و لباس‌هایش را بوکند و باز آن بیت همیشگی‌اش را بخواند. طبق‌معمول سرش را با دستمالی سیاه بسته بود و این‌بار کنار تلویزیونی که روشن بود، روی بالش بزرگ استوانه‌ای‌ خوابش برده بود. سمیرا با دوست‌هاش توی باغچه تاب‌بازی می‌کرد. داشتم به طوطی و عوالمش فکر می‌کردم. به منقار سوخته‌اش، و به آن پیرمرد که حالا با آن نشان، انگار برایم آدم دیگری شده بود. پشت میز غذاخوری نشسته بودم و سوپ می‌خوردم. مادر در خواب خُروپُف می‌کرد. همیشه این‌موقع گاگریوش را تمام‌کرده بود و فارغ‌بال توی آشپزخانه تاب می‌خورد و برایم چای دارچین درست می‌کرد یا می‌رفت توی باغچه به گل‌ها و سبزی‌هایی که خودش‌کاشته بود آب می‌داد. اما حالا انگار از آن مراسم به‌جا نیاورده‌اش، دو سه ساعتی می‌گذشت. ناگاه صدای طوطی را شنیدم: «ای جوون وقتت نبود کارد بخوره دات…» وحشت‌زده با بهت نگاهش کردم و منتظر مصرع بعدی‌اش ماندم. اما انگار ذهنش یاری نمی‌کرد. یک‌بار دیگر شعر را با صدای بلند تکرارکرد. مادر در خواب تکانی خورد و یک‌هو از خواب پرید و انگار که چیز خیلی مهمی یادش رفته باشد، چهاردست‌وپا تندتند رفت توی معبدش و طولی نکشید که صدای مویه‌اش بلند شد: «ز داغ خدا و کردار زمونه…»

روز بعد که از سرِ کار برگشتم، سمیرا داشت به طوطی مغزپسته و سیب‌زمینی پخته می‌داد اما طوطی چیزی نمی‌خورد. تا مرا دید، گفت: «غروب! غروبهمیشه دو سه تا غروب می‌گفت و تمام می‌کرد. اما این‌بار ول‌کن نبود. او را بردم توی باغچه. از قفس درش آوردم. پرواز نمی‌کرد. با پنجه‌های تیزش انگشت دستم را محکم گرفته بود و می‌گفت: «غروب! غروبانگشتم را از پنجه‌هایش آزاد کردم و او را چند بار آهسته به بالا پرتاب کردم تا کمی بال بزند. حس کردم بال‌هایش خشک شده‌اند و دیگر شوق پرواز ندارد. ناگاه با حالتی ناشیانه پرواز کرد و چند متر آن‌طرف‌تر افتاد توی باغچه. او را بلند کردم و باز چندبار به بالا پرتابش کردم. این‌بار کمی اوج گرفت و از روی شمشادها گذشت و رفت بیرون و صدای افتادنش را بر روی زمین شنیدم. قبل از آنکه به بیرون برسم، گربۀ سیاهی که همیشه آن اطراف می‌پلکید، سرش را به دهان‌گرفت و به سرعت فرارکرد. دنبالش دویدم. گربه که هول شده بود صدمتر آن‌طرف‌تر طوطی را رها کرد. رفتم بالای سرش. بی‌حال و بی‌رمق توی خاک‌ها افتاده بود. او را از زمین بلندکردم و با عجله به سمت خانه دویدم. سمیرا جیغ می‌زد. مادر آب‌قند درست می‌کرد اما طوطی بی‌حال‌تر از این حرف‌ها بود. مشخص بود که دیگر کارش تمام است. نوکش را توی لیوان آب‌‌قند گذاشتم. با چشم‌هایش که حالا مثل یک پرندۀ پلاستیکی بود، نگاهم می‌کرد. باز نوکش را بردم توی لیوان. آهسته گفتم: «غروبیک لحظه نگاهم کرد و به دکمۀ پیراهنم خیره ماند. شاید این غروب، همان غروب ابدی بود که حالا داشت او را با خود می‌برد. چند بار تکانش دادم. و بعد او را روی میز گذاشتم. گفتم: «خوب است همین‌جا توی باغچه خاکش کنیممادر که حالا صدایش مردانه شده بود گفت: «نه، اون‌وقت یکی ازمون می‌میره

عصر بود. مادر، امیرخان را توی یک پارچۀ سفیدِ چلوار، کفن‌پوش‌ کرده بود و داشت فکر می‌کرد که چه چیزی را فراموش‌کرده است. ناگاه با عجله رفت توی باغچه، شاخۀ کوچکی آورد و آن را مثل عصا زیر بال امیرخان گذاشت. در تشییع‌جنازۀ امیرخان که شاید یک تشییع‌جنازۀ خانوادگی بود، فقط خودم حضور داشتم و مادر و دخترم. مادر با لباس‌های همیشه سیاهش، آن را مانند طفلی شیرخوار روی دست‌هاش‌ گرفته بود و از تپۀ پشتِ خانه‌مان با قدم‌هایی سنگین بالا می‌رفت و من و سمیرا با قدم‌هایی شمرده، با فاصله، پشت سرِ او، آرام‌آرام از تپه بالا می‌رفتیم. گربۀ سیاه که انگار بو برده بود، آهسته پشتِ سرِ ما می‌آمد. مادر، امیرخان را زیر درختی گذاشت و به نقطه‌ای که سایۀ بیشتری داشت اشاره کرد. سعی‌کردم چاله را عمیق‌تر از حد معمول بکَنَم که هیچ جانوری نتواند او را دربیاورد. روی خاکش بشکه‌ای آب ریختم و چند دقیقه‌ای‌ آن‌جا نشستم و به پوچی دنیا فکرکردم. به عبارات وکلماتی که در طول این سه ماه تکرار کرده بود. حتی به آقای منوچهری.

از تپه که پایین آمدیم، گربه را دیدم که با ترس در میانۀ راه ایستاده است و نگاهم می‌کند. با تکه سنگی او را نشانه گرفتم. روی زمین غلتید و فرارکرد.

تا چند روز حال خودم را نداشتم. مادر تب کرده بود. می‌گفت: «تسبیحم گم شده. دیگه رفتنی‌ام

گفتم: «این حرف را نزن

گفت: «گفتم که هیچ حیوونی به ما نمی‌آد، قبول نکردی. حیدر بیامرزی هم تسبیحش گم شده بود که بعد از یه هفته اومدن دنبالش

حالا سه روز بود که طوطی مرده بود و اگر قرار بود مادر بمیرد، چهار روز دیگر فرصت داشت. با اینکه به این خرافه‌ها اعتقادی نداشتم اما حس می‌کردم مادر، قیافه‌اش هم مثل طوطی شده است.

غروب روز هفتم، مادر را دیدم که مغموم و بی‌پناه نشسته است کنار باغچه و چیزی را زیر لب زمزمه می‌کند. تا مرا دید، دست و پایش راکشید و خودش را ولو کرد روی زمین. انگار می‌خواست بمیرد و مرگش را گردن من بیندازد، یا شاید هم می‌خواست نقشی از مرگ را جلوم بازی‌ کند. با بهت توی چشم‌هایش نگاه کردم. نگاهش دور بود و انگار از آن سوی جهان نگاهم می‌کرد. ناگاه سمیرا با خوشحالی آمد توی باغچه و داد زد: «تسبیح مادربزرگ را پیدا کردم. افتاده بود پشت یخچالمادر با اکراه لبخند زد. انگار بدموقعی جلو مرگش گرفته شده بود. یا شاید فرشتگان رحمت مرگ او را به‌صورت مؤقت به تاخیر انداخته بودند.

عصرِ روزِ هشتم، به سمت بازار شوشتری‌ها رفتم. از چیزی دلخور بودم که خودم هم نمی‌دانستم چیست. چیزی که مثل بی‌اعتباری دنیا بود. خود‌به‌خود به‌سمت پاتوق تاریک پیرمرد کشیده شدم. پیرمرد تا مرا دید از روی تخت بلند شد. گفت: «بَه‌بَه، آقای خودم. بفرما بشین اینجاو پتویی روی تخت سیمی پهن کرد و توی لیوان یک‌بارمصرف برایم چای ریخت.

گفت: «از امیرخان چه خبر؟»

گفتم: «عمرش را داد به شما

با بهت نگاهم کرد: «نهنگو! چطور؟»

به داغ وسط ابروهایش نگاه کردم. به چروک‌های اطراف شقیقه‌ها و زیر چشم‌هایش. و به آن خرگوش سفیدی که زیر تخت نشسته بود و هویج می‌خورد.

۱۶/۲/۱۴۰۳


برچسب ها :
دسته بندی : داستان , شماره ۴۲
ارسال دیدگاه