آخرین مطالب

» داستان » چهارراه (غلامرضا منجزی)

چهارراه (غلامرضا منجزی)

به اولین بریدگی جادۀ کمربندی که رسیدم، دور زدم و وارد شهری شدم که بهترین سال‌های عمرم در آن تباه‌ شده‌بود. پیش از آنکه به خیابان اصلی شهر برسم، متوجه‌ شدم که در طول چندین سالی که از آنجا دور بوده‌ام، بیشتر آثار و نشانه‌هایی که از قسمت‌های مرکزی شهر در ذهنم باقی مانده‌بود، زدوده […]

چهارراه (غلامرضا منجزی)

به اولین بریدگی جادۀ کمربندی که رسیدم، دور زدم و وارد شهری شدم که بهترین سال‌های عمرم در آن تباه‌ شده‌بود. پیش از آنکه به خیابان اصلی شهر برسم، متوجه‌ شدم که در طول چندین سالی که از آنجا دور بوده‌ام، بیشتر آثار و نشانه‌هایی که از قسمت‌های مرکزی شهر در ذهنم باقی مانده‌بود، زدوده شده‌است. ساختمان‌های دوطرف خیابان اصلی به شکلی چشمگیر مرتفع شده ‌بودند. می‌دانستم در پس آن ارتفاع و زرق‌وبرق، چهرۀ فقیر و درهم‌ریختۀ محلات قدیمی و پَست‌ حاشیۀ شهر، به طرزی فریبکارانه پنهان شده‌اند. تنها جای دست‌نخورده «عمارت قانون» بود که با همان صلابت همیشگی، از بلندای تپۀ میان شهر، مثل پیرمردی وسواسی بی‌وقفه همه جا را می‌پایید.

ناخواسته و ندانسته به تقاطعی شلوغ رانده‌شده‌بودم و به‌خاطر چراغ بنزینی که از نیم‌ساعت پیش تندوتند روی اعصابم چشمک می‌زد، ناچار شدم چند متری مانده به تقاطع توقف‌ کنم. چارۀ دیگری نداشتم، بایست می‌ماندم، بنزین‌می‌زدم و بلافاصله از آن شهر منحوس خارج می‌شدم و به سفرم ادامه‌ می‌دادم.

پمپ‌بنزین آن‌سوی بلوار، در جایی پهن و فراخ، ‌قرار داشت. از همان‌جا می‌دیدم که چند ماشین سنگین و چندین سواری و وانت در صفی طولانی، آرام‌آرام به جلو می‌خزند. باید از میان ازدحام خفه‌کنندۀ ماشین‌ها می‌گذشتم، بلوار را در جایی احتمالاً خیلی بالاتردور می‌زدم و برمی‌گشتم تا به جایگاه سوخت برسم. با آن وضعیت، حتی می‌ترسیدم سوخت ماشین کفاف‌ نکند، و به‌جز این، ساعت یازده‌ونیمِ اواسط تیرماه، فکر رفتن توی صف، انتظارکشیدن و بوی بنزین و دود اگزوز ماشین‌ها حالم را بد‌ می‌کرد؛ همیشۀ عمرم از صف منزجر بودم. به نظرم، هدیۀ شوم و نماد نحوستی بود که مثل کرم لابه‌لای جوانی‌مان خزیده و خیلی زود به همۀ سوراخ‌سنبه‌های زندگی‌مان واردشده بود. برخلاف ظاهرش، آن را نه علامت نظم و انضباط، بلکه نشانۀ بلوغ نارس و حتی اهانت به هوشمندی و قوۀ ادراک انسان‌ها پنداشته‌ام. برای همین چیزها از رفتن توی ترافیک صف منصرف‌ شدم. ترجیح‌ دادم از همان فاصله، منتظر خلوت‌شدن خیابان و جایگاه بنزین بمانم. مدتی همان‌طور پشت فرمان نشستم، اما فضای داخل اتاق ماشین به سرعت داشت گرم می‌شد و تحمل آن شرایط را برایم سخت می‌کرد. علاوه‌بر‌آن، سخت هم گرسنه‌ بودم. برای همین تصمیم‌ گرفتم در فرصت به‌دست‌آمده چیزی‌ بخورم. از ماشین پیاده‌ شدم، درش را قفل‌ کردم و قدم‌زنان خودم را به دکه‌ای تنقلاتی که در همان نزدیکی‌ بود، رساندم. از همان دکه‌هایی بود که روزنامه و مجله، سیگار و کیک و نوشابه و از این جور چیزها می‌فروشند. چیزی خوردم، و در پناه سایۀ مابین درخت و دکه نشستم و سیگاری دود کردم. بعد کاهلانه بلند شدم و روزنامه‌ای را روی پیشخان دکه ورق زدم و غرق‌ شدم در خبرهای کاملاً روزمره‌ای که ممکن است در هر گوشه‌ای از صفحۀ حوادث هر روزنامه‌ای کز کرده باشند. نمی‌دانم کدام خبر بود که مثل گردابی کشنده من را در خود فروبرد؛ پیدا‌شدن جسد مردی ‌مجهول‌الهویه کنار پلی در حاشیۀ جنوبی شهر؛ در عکسی بی‌کیفیت و سیاه‌وسفید، صورت مردی دیده‌ می‌شد که به طرزی هولناک له‌ شده‌ است. در متن خبر آمده بود که «به گزارش خبرنگار ما، در صبحگاه روز دوشنبه چهاردهم تیرماه، پاکبانان شهرداری متوجه جسد شخص مذکور شده‌اند…»؛ و کمی پایین‌تر، پیدا‌شدن جسد جنازۀ زنی احتمالا سی‌ساله، در بیابان‌های اطراف شهر. خبر، فاقد عکس بود، اما در شرح آن نوشته‌شده‌بود که «…به گفتۀ بازرس ویژۀ ادارۀ آگاهی، گلوی مقتوله به شکل وحشیانه‌ای بریده شده بود…»

نمی‌دانم چه مدت لابه‌لای مورچه‌های سیاه و مهاجم حروف و کلمات روزنامه دست‌وپا ‌می‌زدم. وقتی سر بلندکردم مدتی از ظهر گذشته بود. از شلوغی چهارراه خبری‌ نبود. آن طرف بولوار، در ایستگاه پمپ بنزین، پرنده پَر نمی‌زد. جوانکِ متصدی پمپ، با بیلرسوت آبی‌رنگش، روی صندلی برزنتی توی سایه چرت‌ می‌زد. وحشت‌زده به دور و برم و به جایی که ماشین را پارک کرده بودم نگاه‌ کردم. ماشینم سر جایش نبود. ناباورانه به جایی که از ماشین پیاده شده بودم، رفتم. تا دوردست هیچ ماشینی توی خیابان دیده نمی‌شد. هراسان و سراسیمه، خیابان‌های اطراف چهارراه را، که در وقت روز از هر جنبنده‌ای خالی بود، زیرپا گذاشتم‌. اثری از ماشین نبود. خسته و عرق‌کرده به هرسویی که گمان می‌رفت ماشین را برده باشند می‌دویدم. کمی بعد از خیابان‌های اصلی خارج شده بودم و در کوچه‌های پیچاپیچ و سنگی، ویلان و سرگردان هر سوراخ‌سنبه‌ای را وارسی‌می‌کردم. در آن لحظات نفس‌گیر، نیرو و شعوری در من می‌تافت و قوت می‌گرفت، و همزمان منی دیگر، همچون رشته‌ا‌ی اثیری از وجودم در حال انتزاع بود. دم‌به‌دم، بیشتر و آشکارتر، بر ذات دورافتاده و جداشده‌ام آگاهی می‌یافتم. دورنمایی مات از خودم را می‌دیدم که در متنی هزارتو از کوچه‌های متقاطع برای یافتن ماشین و برگشتن سر آن چهارراه کذایی تقلا می‌کند. طولی نکشید که مثل هواپیمایی که از صفحۀ رادار محو شود از دایرۀ شعور و دانایی‌ رخت برمی‌بستم.

چه اتفاقی برایم باید افتاده باشد. من که آن چهارراه لعنتی را به‌خوبی می‌شناختم. من که بیست و چند سال تمام سر و کارم با همین چهارراه بود. بارها و بارها روی همین چهارراه‌ها عمر و زندگی‌ام را هدر داده‌ بودم، پس چطور به این راحتی ممکن بود مثل چکه‌ای روغن در زمین فرورفته‌باشم؟ می‌دانستم، می‌دانستم که نباید دوباره پایم به این شهر باز شود. از همان اول صبح که راه افتادم، در تمام طول راه، خوفی زنده، شبیه جنینی از ابلیس در من می‌جنبید و قد‌ می‌کشید. اما با همۀ آن احوال، میلی ناشناخته، ارادۀ دفاعی‌ام را متزلزل و منفعل‌می‌کرد و بی‌آنکه بخواهم این شهر را دوباره در دایرۀ تقدیر و سرنوشتم جای‌ داده بودم. حالا دیگر کار از کار گذشته‌ بود و از همۀ آنچه سال‌های سال از آن دوری می‌کردم‌، به سرم‌ آمده‌ بود. ماشینم را دزدیده‌ بودند و خودم هم به نحوی غریب در کوچه پس‌کوچه‌های آن شهر لعتنی، سرگشته و حیران می‌چرخیدم.

به خودم که آمدم، دیدم از محله‌ای که پیش از آن هرگز پایم را آنجا نگذاشته بودم، سر در آورده‌ام. محله اسم نداشت؛ معروف بود به «درۀ ‌غربتی‌ها». مشتی گدا، روسپی، پاانداز و موادفروش در گودترین جای شهر روی هم تپیده بودند. نهری سیاه، ساکن و بدبو که ترکیبی ناخوشایند از فاضلاب و نفت سیاه بود، طول محله را به دو نیم می‌کرد. درِ خانه‌ها، مثل دهانی چروکیده و بی‌دندان، از دو طرف، رو به نهر سیاه بازمی‌شد. با این حال در آن لحظات، کوچه‌ از رهگذر خالی بود. بادی داغ در حال رُفتن آت‌وآشغال‌های کف کوچه بود و همزمان چین‌هایی تاریک و عبوس روی مانداب سیاه کف نهر رسم می‌کرد. من اینجا چه می‌کردم؟ چطور پایم به این محلۀ بدنام و فلک‌زده باز شده‌بود؟ پایم به جایی رسیده‌بود که امکان داشت هر بلایی به سرم بیاید. آفتاب بی‌رحمانه شلاق می‌زد و توان راه رفتن و حتی فکر‌کردن را از من گرفته بود. موقعیت جغرافیایی‌ام را به‌طور کل گم کرده بودم. احتمال می‌دادم باید از عرض نهر بگذرم تا در سایۀ دیوار خانه‌های آن طرف نهر راهی به بیرون پیداکنم، اما در همان حال برگشتن و رفتن در مسیری مخالف هم در نظرم صحیح می‌آمد. همچنان که چشم کار می‌کرد هیچ اثری از پل یا هر چیزی که بشود به آن سوی نهر رسید وجود نداشت. در اوج ترس و ناامیدی به راهم ادامه دادم تا به کوچه‌ای تنگ رسیدم که با پلکانی تیره و بدبو راهی به بالا و بیرون می‌جُست.

به محضی که از آن پله‌های خاکی نفت‌آلود به خیابان پا گذاشتم، عمارت‌ قانون را دیدم که مثل فانوسی دریایی روبرویم قد برافراشته است. مگر قانون همیشه پشت و پناه آدم‌ها نبوده‌ است؟ جایی خوانده‌ بودم که قانون، بدش هم خوب است. چه می‌دانم؛ از قبیل همین که می‌گویند «ظلم بالسویه عدل است». با این حرف‌ها و فکرها خودم را راضی‌ کردم که عریضه‌ای بنویسم و در آن، همه چیز را صادقانه از اول تا آخر شرح‌ دهم. باید می‌نوشتم که چه بلایی بر سرم‌ آمده و از درگاه قانون بخواهم هر جور که شده‌ است، مال ازدست‌رفته‌ام را برایم پیدا ‌کنند. باید هرچه سریع‌تر از این شهر منحوس و غریب خارج‌ می‌شدم. من حتی از جان و زندگی خودم نیز می‌ترسیدم. در این خراب‌آباد ممکن بود هر بلایی بر سرم بیاید. نمی‌توانستم جان و مالم را بسپارم به امان خدا و هر چه باداباد. برای همین، گفتم بروم آن بالا و شکایتی تسلیم‌ دادگاه کنم. در آن گرمای کلافه‌کننده هیچ فروشگاهی باز نبود. تمام خیابان‌های اطراف را نفس‌زنان و عرق‌ریزان زیر پا گذاشتم تا بلکه تکه کاغذی پیدا‌ کنم و درد دلم را روی آن بنویسم اما گیج و خسته بودم. در همان حال به این فکر‌می‌کردم که در آن دادخواست یا عریضه چه کسی را باید متشاکی یا خواندۀ دعوا بنامم. بدون شک در هر دادخواستی باید علیه کسی یا گروهی طرح شکایت‌ کرد. من حتی نمی‌دانستم طرف‌حسابم کیست. با این استدلال قید نوشتن دادخواست را زدم. امیدوار بودم به شکلی حضوری و رودررو با عاملی انسانی از دستگاه قانون قرار‌ گیرم. در آن شرایط بهترین تصمیم این بود که عجالتاً خود را به عمارت قانون برسانم و همان‌جا چاره‌اندیشی کنم.

خوشبختانه در آن شهر، ساختمان قانون، عَلم الاَعلام بود. روی تپه‌ای وسط شهر قرار داشت و از همه جا می‌شد آن را دید و با انگشت به آن اشاره‌کرد. طوری عَلَم و آشکار ‌بود، که هر در یا پنجره‌ای که بازمی‌شد، آن عمارت کهنسال و پرجبروت، باصراحت در چشم بیننده فرومی‌رفت. عمارت قانون، اساساً طوری بنا شده بود که از هر زاویه‌ای نگاه‌ می‌کردی، آن را در مقابلت می‌دیدی. حتی ضرب‌المثل مشهوری هم بین مردم شهر از قدیم‌الایام رایج بود که می‌گفت: «قانون هر صبح و شب زندگی‌ات را می‌لیسد

جادۀ آسفالت مثل ماری عظیم‌الجثه، تپه را بغل‌کرده بود؛ دور آن چنبره‌ می‌زد و جلوی عمارت سرش را زمین می‌گذاشت. در آن ظهر تابستان، زیر آن آفتاب داغ و گرمای سوزنده، دمارم در آمد تا از آن سربالایی طاقت‌فرسا بالا‌رفتم و خودم را به محوطه‌اش رساندم. ساختمان، زیگوراتی شش‌ضلعی و سه‌طبقه از گرانیت خاکستری بود. هیچ روزنه یا پنجره‌ای اسرار داخلش را به بیرون درز ‌نمی‌داد. زوایه‌های آن با استفاده از شیشه‌های بازنما و قطوربه طرزی ماهرانه، ملایم و دلپذیر‌شده‌بود. جلوی در ورودی، مات و متحیر به ساختمان خیره‌ شده‌بودم. در اثر شکوه و قدرت مرموزش، دهنم باز‌مانده‌بود و تا مدتی از یاد بردم که برای چه پایم به آنجا باز‌ شده‌است. از یاد‌برده‌بودم که انگیزۀ مراجعه‌ام به قانون، پی‌گیری سرقت ماشینم بوده‌است یا چیزی دیگر؟

بالاخره به خودآمدم و وارد شدم اما درون ساختمان دنیای دیگری بود. نه‌تنها از زرق‌وبرق بیرون خبری نبود، بلکه معماری آن بسیار قدیمی و فرسوده به نظرمی‌رسید. هر چند من از معماری چیزی نمی‌دانستم، اما با کمی دقت، و به‌سرعت متوجه شدم که جای‌جای آن، بارها و بارها با مصالح و سلایق مختلف و حتی متناقض مرمت شده‌است. بعضی جاهایش آن‌چنان فراخ و گل‌وگشاد بود که احساسی از حقارت بلافاصله سراپای وجود آدمی را تسخیر‌می‌کرد، و جاهای دیگرش، کاملاً برعکس؛ فضاها آن‌چنان تنگ بود که تنهایی و ترس، به شکلی آشکار به آن احساس حقارت قبلی افزوده می‌شد. آنجا دیگر، زاویه‌ها، بسیار بی‌رحمانه و صریح، اضلاع گچی ساده را به هم می‌رسانید. دالان‌ها به طرزی موهن کم‌عرض بودند و هیچ بعید نبود که سر یکی از این پیچ‌های تند، دو نفر با هم برخورد‌کنند و نقش بر زمین‌ شوند، برای همین با احتیاط کامل، راهروهای پیچاپیچ را پشت سر می‌گذاشتم. فضای خنک و تقریباً کم‌نور داخل، حالتی از رخوت و خستگی در من ایجاد‌ کرده‌بود، ولی با‌این‌حال، حسی بیشتر شبیه یک‌دندگی وادارم‌ می‌کرد تا پناه‌برخدایی، خودم را توی دهان سیاه و دراز دالان‌ها رهاکنم و در کام آن‌ها بلعیده‌شوم. هیچ دری از درهای بسیاری که از دو طرف به دالان‌ها راه داشت باز نبود. اما من تنها نبودم، آدم‌های زیادی به هیئت اشباح رمنده در راهروها با حالتی گیج و مبهوت، با شتابی مضحک رفت‌وآمد می‌کردند. با تعجب و حیرت به آن‌ها نگاه می‌کردم که چه طور با لبخندی حاکی از رضایت یا بهت‌زدگی، بدون توجه به اطراف از کنار یکدیگر مثل باد لیز‌ می‌خورند و می‌گذرند. هرچه پیش‌تر می‌رفتم فضای داخل تاریک‌تر و نمناک‌تر می‌شد. تعداد درهای منتهی به اتاق‌ها هم کمتر شده بود. ترس و شکی سنگین و مواج من را در خود می‌فشرد و باعث شده بود که زمان را گم‌ کنم. رفته‌رفته به آدم‌های کمتری برمی‌خوردم.

با خودم فکرکردم چه فضای وهم‌انگیزی!

«انگیزی گیزی زی... »

پژواک فکر‌م را می‌شنیدم. تعجب‌ کردم. چطور ممکن‌ است، فکر آدم پژواک‌ داشته باشد؟!

«…داشته باشد... باشد... شد..

دو‌باره انعکاس صدای ذهنم را شنیدم. آب‌دهانم را با وحشت بلعیدم و با خودم گفتم: «بهتراست از فکرکردن دست‌ بردارم

«…دست بردارم..

جلوتر، فضا تاریک و تاریک‌تر شده‌بود. نه درِ اتاقی دیده‌ می‌شد و نه گذرنده‌ای. از دیوارها و سقف آب چکه می‌کرد. صدای چک‌چک قطره‌های آب و طنین‌ صدای آن‌ها به شکلی ممتد و بی‌پایان و درهم‌رونده تکرار‌می‌شد. دیگر نمی‌توانستم پیش‌ بروم. می‌ترسیدم که به سیاهچالی بدون زمان و مکان پا نهاده‌ باشم، برای همین با سرعت هرچه تمام‌تر بر‌گشتم اما هیچ اثری از راهروهایی که قبلاً طی‌کرده‌ بودم دیده نمی‌شد. تمام دهلیزها به سردابه‌هایی تاریک و ترس‌آور منتهی‌ می‌شد. احساس‌ می‌کردم این ساختمان باید مشکل تهویه داشته‌ باشد و الان است که خفه‌شوم. حالتی از اختناق گلویم را درهم ‌می‌فشرد و موج‌های پی‌درپی تهوع، معده‌ام را منقبض‌می‌کرد. رو به دیوار نشستم تا استفراغ‌کنم اما چون چیزی زیادی نخورده بودم فقط عق‌ می‌زدم و کمی زرداب بالا‌ آوردم. با سستی بلند‌ شدم و تصمیم‌ گرفتم دهلیزی دیگر را امتحان‌ کنم. خمیده و باشتاب به جهت مخالف چرخیدم و در آن فضای کم‌نور، ناگهان زنی را رویاروی خودم دیدم. جوانی بود گندمگون و لاغراندام. در ملایمت بیضوی صورتش، دو چشم درشت و گیرا می‌درخشید. موهایش را ولنگارانه روی شانه‌هایش رها کرده بود. طرۀ نازکی از موهایش، روی پیشانی عرق‌کرده‌اش چسبیده بود، گویی آخرین تلاش رضایت‌بخش نقاشی است که می‌خواهد نگاره‌اش را به فرجامی مطلوب برساند. زن نفس‌نفس می‌زد. خم‌ شده و دو کف دست را روی ران‌ها‌ گذاشته‌بود. خوب که نفس گرفت، قامت راست کرد و گفت: «دنبال چه می‌گردید؟»

صدایش پژواک شد.

با خودم گفتم این زن اینجا چه می‌کند و به دنبال چیست؟ چطور در این دهلیزهای وحشت‌زا نمی‌ترسد؟

صدای فکرم به شکلی موحش طنین‌انداز شد.

دوباره، خیلی شمرده گفت: «شما دنبال چه می‌گردید؟»

باز هم به شکل آزاردهنده‌ای صدایش در درازای تاریک دالان چرخید.

با تردید گفتم: «ماشینم را برده‌اند. می‌ترسمنمی‌دانمگفتم بیایم بلکه قانونراهی پیش پایم بگذارد

دوباره صدایم پژواک شد. شاید گریستم. چون صدایی شبیه به گریه را در پژواکی ملایم می‌شنیدم.

راه افتاد و من هم کودکانه در پی‌اش روان شدم درحالی‌که نمی‌دانستم‌ به کجا می‌رود.

در همان حال که پیشاپیش من می‌رفت بدون این که سربرگرداند، گفت: «ماشینتان را کجا گم‌ کردید؟»

گفتم: « سر چهارراه…»

فرصت نداد تا بگویم کدام چهارراه. خنده‌ای بلند سرداد. خشم و دانایی توأمان در خنده‌اش موج ‌می‌زد. گفت: «چطور نمی‌دانید همۀ چیزها سر همان چهارراه‌ گم‌وگور ‌می‌شوند

گفتم: «گم‌وگور؟ دزدیده‌اند خانم

برگشت به طرفم و گفت: «ماشینتان بیرون دزدیده شده و خودتان اینجا گم‌وگور می‌شوید. می‌بینید که فرق زیادی با هم ندارند

به‌طرفم نگاه‌ کرد و به نظرم ‌رسید به دنبال دریافت رد و نشانی از ترس و وحشت، به طرز نفس‌کشیدنم گوش می‌دهد.

گفت: «ممکن بود توی این صلات ظهر کنار اتوبان، ناغافل زیر چرخ‌های کامیون بروید. یا حتی با چاقو در یک کوچۀ بن‌بست…»

به خود لرزیدم و گفتم: «چطور می‌شود از اینجا خارج ‌شد؟»

«دنبالم بیایید

دنبالش راه افتادم. جَلد می‌رفت و من تقریباً به دنبالش می‌دویدم. گویی هزاران بار از این راهروهای تاریک عبورکرده باشد. وقتی به دوراهه یا پلکانی می‌رسید، به‌هیچ‌وجه دچار تردید و مکث نمی‌شد و بی‌محابا از آن‌ها می‌گذشت.

زن به‌یکباره پا سست کرد تا به او برسم. وقتی رسیدم و شانه‌به‌شانۀ هم شدیم، ایستاد. رویش را به‌طرف من چرخاند. با تأنی موهایش را پشت سرش گره زد. صورت و لب‌های قشنگش پر از تصمیم و سخاوت بود. از چشم‌هایش چیزی شبیه صفا و اعتماد تراوش می‌کرد و مثل جاری‌شدن برفاب از لای سنگ‌ها می‌نواخت.

گفت: «نترسید. دنبالم بیاییدحسی از ایمان و شجاعت در وجودم گداخته شد.

دوباره چرخید و درحالی‌که گریزپا به‌طرف دهانۀ روشن دهلیز می‌رفت، نفس‌زنان گفت: «اینجا پر از تله‌ است. هر چیزی را توی خودش محو و اسیر می‌کند

دهانم از خستگی و تعجب خشک‌ بود. گفتم: «اما شما. شما چطور؟»

برای لحظه‌ای مکث‌ کرد. برگشت و گفت: «نگاهم کنید. خودتان می‌فهمید

احساس‌ کردم چیزی عشقه‌وار دور جسم و روحم در حال ‌پیچیدن‌ است. ته راهرو، درخشش روز کاملاً پیدا بود. هیکلم باریک و مواج به‌سمت ظهری ابدی می‌لغزید و ذوب می‌شد.


برچسب ها :
دسته بندی : داستان , شماره ۴۲
ارسال دیدگاه