آخرین مطالب

» داستان » شمع خاموش (لیلا خلیلی)

شمع خاموش (لیلا خلیلی)

هیچ‌جای خانه را مرتب نکرده‌ام. ظرف‌های نشستۀ شام توی سینک است. قابلمۀ غذا و شیشۀ شربت و داروهای متین و دو گلدان خالی روی پیشخان است. بااین‌همه حتی دلم می‌خواهد قبل از آمدنش سطل زباله را وسط هال خالی کنم. سه سال پیش اگر در را باز می‌کرد و با چنین صحنه‌ای روبرو می‌شد یکراست […]

شمع خاموش (لیلا خلیلی)

هیچ‌جای خانه را مرتب نکرده‌ام. ظرف‌های نشستۀ شام توی سینک است. قابلمۀ غذا و شیشۀ شربت و داروهای متین و دو گلدان خالی روی پیشخان است. بااین‌همه حتی دلم می‌خواهد قبل از آمدنش سطل زباله را وسط هال خالی کنم. سه سال پیش اگر در را باز می‌کرد و با چنین صحنه‌ای روبرو می‌شد یکراست می‌رفت خانۀ مادرش. دلم می‌خواهد ببینم الان چه کار می‌کند. دوهفتۀ گذشته در سفر بوده و نشده که متین را ببیند؛ حالا هر دو دلتنگ هستند. تب و بی‌قراری متین باعث شد که بگویم بیاید اینجا. از همین الان پشیمان شده‌ام. اگرهوا بارانی نبود شاید می‌شد کار دیگری بکنم.

زودتر از زمانی که فکر می‌کردم از راه می‌رسد. تصویرش را که در صفحۀ دربازکن می‌بینم ریموت در پارکینگ را می‌زنم. درِ ورودی آپارتمان را باز می‌کنم. می‌روم توی اتاق‌خواب. جلوی آینه می‌ایستم. دست روی موهایم می‌کشم. قرار بود امروز بروم آرایشگاه که ریشۀ موهایم را رنگ کنم، خوب شد نرفتم حتماً فکر می‌کرد به‌خاطر او به خودم رسیده‌ام. دستمال مرطوب را برمی‌دارم و ته‌ماندۀ آرایش صبح را پاک می‌کنم. شبیه روح شده‌ام. انگار که عجله داشته باشم دوباره یک رژ صورتی به لبم می‌زنم و از اتاق می‌روم توی آشپزخانه.

از همان‌جا می‌بینم روی کاناپۀ جلوی تلویزیون نشسته و با دستش خرده‌های نان را از روی مبل کنار می‌زند. سلامی زیر لب می‌کنم. متین را صدا می‌زنم. دست روی پیشانی‌اش می‌گذارم، تبش پایین آمده. می‌نشانمش روی پیشخان؛ دستش را می‌گیرم. یک قاشق شربت به طرف دهانش می‌برم. آن‌قدر هیجان آمدن او را دارد که برعکس همیشه هیچ ادایی درنمی‌آورد و سریع قورتش می‌دهد. برمی‌گردد به او نگاه می‌کند که سرش در تلفن همراهش است.

بلند می‌گوید: «امشب بابا اینجا می‌مونه؟»

قلبم تند می‌زند؛ داغ می‌شوم.

می‌گویم: «نه. بابا تا ساعت ۹ بیشتر اینجا نیست. بعدش می‌ره خونۀ خودش

دستش را می‌اندازد دور گردنم و پاهایش را قلاب می‌کند. به بغلم می‌چسبد. دهانش بوی شربت می‌دهد.

می‌گوید: «تو رو خدا بمونه، مامان تو رو خدا. بابا تا حالا هیچ‌وقت خونۀ ما نبوده

فکر می‌کنم چه خوب، موقعی که جدا شدیم متین آن‌قدر کوچک بود که چیزی یادش نمی‌آید. دستش را از دور گردنم باز می‌کنم. سرش را روی سینه‌ام فشار می‌دهم؛ موهایش را می‌بوسم.

می‌گویم: «خودت که معنی نهرو می‌دونی

متین جیغ می‌کشد و می‌گوید: «نه. باید بمونه، نمی‌ذارم بره

از بغلم می‌پرد بیرون. به‌طرف او می‌دود و شروع می‌کند به خواهش کردن. صدایش را می‌شنوم که سعی می‌کند توضیح دهد چرا نباید بماند اما متین حرف‌هایش را نمی‌فهمد و شروع می‌کند به پرت کردن لگو‌ها. می‌روم بغلش می‌کنم.

می‌گویم: «مامان جان فعلاً که بابا نرفته نباید وقتت رو هدر بدی

این جمله را می‌شناسد. هدر دادن وقت یعنی یک‌دفعه شب می‌شود و هنوز کلی بازی نکرده و کارتون ندیده مانده. دست روی سرش می‌کشم.

می‌گویم: «مگه نمی‌خواستی کاردستیت رو نشون بابا بدی؟»

متین می‌دود به طرف اتاقش. نگاهش می‌کنم چشم‌هایش را می‌شناسم، کلافه شده که نتوانسته متین را کنترل کند. دلم می‌خواهد بگویم این بچه آن‌قدر باهوش است که خیلی چیزها را همین الان هم فهمیده ولی حرفی نمی‌زنم و می‌روم به‌طرف اتاق. متین درحالی‌که می‌دود مقوایی را که سر اسپایدرمن رویش چسبانده برای او در هوا تکان می‌دهد.

در اتاق را می‌بندم. پشت میز کارم می‌نشینم. خیره می‌شوم به چشم‌های مشکی و براقِ متین دوساله که توی عکس دسته‌جمعی روی صحنۀ تئاتر گرفته‌ایم. چقدر برای ترجمۀ این نمایشنامه حرص‌وجوش خوردم. چه روزها که توی ماشین پشت در مهد متین نشستم که بروم شیرش بدهم و برگردم. همان روزها که می‌خواستم به او که همیشه می‌گفت در همه چیز نصفه‌نیمه‌ای ثابت کنم چقدر توانمندم. آن شب او قهر کرده بود و نیامد اختتامیه. شاید برای همین دل‌ودماغ عکس گرفتن نداشتم. همان بهتر که سر متین نصف صورتم را پوشانده.

باران شدید شده. آسمان برق تندی می‌زند و چند لحظه بعد صدای رعد آن‌چنان بلند است که انگار چیزی منفجر می‌شود. از روی صندلی بلند می‌شوم. نکند متین بترسد، می‌خواهم در اتاق را باز کنم. صدای خنده‌اش را که می‌شنوم پشیمان می‌شوم.

به طرف پنجره می‌روم. از کوچه صدای همهمه‌ می‌آید. چند نفر از همسایه‌ها با چتر دم درخانه‌هایشان هستند. ماشین آتش‌نشانی سر کوچه است. باد درختی را روی سیم برق انداخته و سیم‌ها جرقه می‌زنند. یک‌دفعه برق کل محله می‌رود. همزمان با رفتن برق صدای هورا کشیدن متین می‌آید. حتماً به فکر بازی جدیدی افتاده. تصمیم می‌گیرم توی اتاق بمانم.

نشسته‌ام توی سنگر تاریکم. دلم می‌خواهد بروم بگویم وقتش تمام شده، ولی ماشینش را گذاشته توی پارکینگ و برق نیست که در را باز کند.

مسخره‌‌ است به همین بهانۀ مزخرف باید بچپم توی اتاق. البته تاریکی باعث شد با همۀ وسواسش مجبور شود متین را ببرد دستشویی. صدای پایش را تا دمِ در اتاق شنیدم. بعد صدای متین که می‌گفت «الان می‌ریزه» و با هم دویدند به‌طرف دستشویی.

سی درصد بیشتر شارژ ندارم. کشو میز را بیرون می‌کشم. با نور موبایل دنبال چراغ قوه یا شمع می‌گردم. یک شمع که دورتادورش دانه‌های قهوه چسبیده آن ته است. دلم می‌خواهد از پنجره پرتش کنم بیرون.

روزی که جعبه‌اش را باز کردم، دیدم مهر دست‌ساز دارد. گفت دوست دارد از دست‌سازه‌ها خرید کند. بعد از ارزش بازارهای هنریِ محلی حرف زد. دلم ضعف می‌رفت برای این‌جور حرف‌هایش. ولی آرام‌آرام خانه شد کلاس درس.

اوایل با هر انتقادی، توی دلم در جوابش می‌گفتم دوست دارم یا دلم می‌خواهد. ولی یک روز خودم را دیدم که چشم‌درچشمش ایستاده‌ام و جوابش را می‌دهم.

نمی‌دانم دفعۀ سوم بود یا چهارم که حرف طلاق را پیش کشید و من توی هوا قاپیدمش.

شمع را پرت می‌کنم توی سطل زیر میز تحریر. چراغ موبایل را خاموش می‌کنم. صدایش را می‌شنوم که آرام به در اتاق می‌زند.

می‌گوید: «بیداری؟»

در را باز می‌کنم. نور چراغ‌قوۀ موبایلش صاف می‌خورد توی چشمم. متین قبل از او می‌دود توی اتاق و از توی کشو چیزی برمی‌دارد. می‌روم دستش را می‌گیرم.

می‌گویم: «شکلات برنداری‌

از همان دم در می‌گوید: «شمع یا چراغ‌قوه‌ نداری؟ زیاد شارژ ندارم

به سطل زیر میز نگاه می‌کنم.

می‌گویم: «باید بگردم

متین از اتاق می‌دود بیرون.

آرام می‌گوید: «فکر کنم اگه خیلی تاریک بشه متین بترسه

بعد نور چراغش را یک لحظه روی صورتم می‌گیرد.

پشت سرش می‌روم توی هال. شمع را می‌دهم دستش.

می‌گوید: «هنوز اینو داری؟»

«زیاد برق نمی‌ره. منم توی تاریکی راحتم

متین خودش را با شکم روی دستۀ مبل انداخته و سرش را به‌طرف زمین آویزان کرده. از او می‌خواهد که نگاهش کند. بغلش می‌کنم دست روی موهایش می‌کشم.

می‌گویم: «نباید شب شکلات بخوری، اگه زیاد ورجه‌وورجه کنی دوباره تب می‌کنی‌

موبایلم را از دستم می‌گیرد. نور چراغش را روی او می‌اندازد. می‌بینم که دستش را روی دانه‌های قهوۀ دور شمع می‌کشد.

می‌گوید: «وقتی بچه بودم خیلی دوست داشتم برق بره

متین می‌گوید: «بچه بودی شکل من بودی؟»

بعد نور را می‌اندازد توی صورتش.

او به جایی بالای سر متین نگاه می‌کند.

می‌گوید: «اون موقع زمان جنگ بود آژیر قرمز می‌کشیدن، چراغا رو خاموش می‌کردیم و می‌رفتیم توی زیر زمین

متین می‌ پرسد: «با مدادشمعی آژیر قرمز می‌کشیدن؟»

بلند می‌شوم؛ فندک را جوری که متین نبیند می‌دهم دستش.

می‌گویم: «من همیشه روی دیوار سایۀ کبوتر درست می‌کردم

متین دستش را شبیه کبوتر می‌کند و جلوی صورت او تکان می‌دهد.

سر اسپایدرمن را که از مقوا جدا شده می‌گذارم روی میز وسط هال و برمی‌گردم توی اتاق. دلم می‌خواهد بخوابم. همان‌طور وسط تخت دراز می‌کشم و چشم‌هایم را می‌بندم. حس می‌کنم برای چند لحظه خواب رفته‌ام.

صدای متین نمی‌آید. نگران می‌شوم. نکند بچه را برده بیرون. نمی‌دانم چرا هول می‌شوم و به‌طرف هال می‌دوم. کنار هم خوابیده‌اند. خنده‌ام می‌گیرد که چطور سرش را روی بالشِ پر از لکۀ آب دهان متین گذاشته و وسط هال دراز کشیده.

دست روی پیشانی متین می‌گذارم تبش بالا رفته. طشت حمام را می‌آورم و می‌گذارم روی زمین. اگر بیدار بود می‌گفت اول یک پارچه زیرش پهن کن.

متین را بغل می‌کنم و سعی می‌کنم پایش را توی طشت بگذارم؛ گریه می‌کند و غر می‌زند. او هم بیدار می‌شود. با اینکه تاریک است ولی می‌توانم حدس بزنم چقدر صورتش مبهوت است. حتماً فکر می‌کند دارد خواب می‌بیند.

می‌گویم: «تبش رفته بالا باید پاشویه‌ش کنم

بلند می‌شود می‌نشیند. موبایلم را می‌گذارم روی میز. می‌بینم که شمع را روشن نکرده.

می‌گویم: «مگه نمی‌خواستی شمع روشن کنی؟»

پارچ آب را از دستم می‌گیرد و روی پاهای متین آب می‌ریزد. هر دو ساکتیم. توی تاریکی هم متوجه می‌شوم چطور سعی می‌کند با دقت کارش را انجام دهد. انگار در حال انجام مناسک خاصی باشد. متین توی بغلم وول می‌خورد. زیر لب نامفهوم حرف می‌زند. پایش را با حوله خشک می‌کنم. پیشانی‌اش را می‌بوسم.

می‌گویم: «باید شربت بخوری که خوب شی

بعد، از او می‌خواهم شیشۀ شربتش را از روی پیشخان بیاورد. موقع برگشتن پایش به پارچ می‌خورد. کمی آب روی فرش می‌ریزد. شیشۀ شربت را به دستم می‌دهد با عجله می‌رود طرف آشپزخانه و می‌پرسد: «پارچه‌ها توی همون کابینت زیر سینکه؟»

می‌خواهم متین را سر جایش بخوابانم ولی هنوز خوابش سنگین نشده.

او سعی می‌کند با گذاشتن پارچه، خیسی فرش را بگیرد.

می‌گویم: «خودت رو اذیت نکن

می‌گوید: «حالا فرش بو می‌گیره

«مهم نیست؛ خشک می‌شه. متین جلوی تلویزیون که می‌شینه لیوان آب کنار دستشه، اکثر مواقع می‌ریزه روی فرش

به ظرف میوۀ روی میز نگاه می‌کنم و پیش‌دستی‌ها که تمیزند.

«چیزی نخوردی؟»

«نه. شام خورده بودم

«فکر کردم حتماً آخر شب چای نمی‌خوری

«نه. ولی امشب دیگه خواب از سرم پریده

«خودت زحمتش رو می‌کشی؟»

وقتی بلند می‌شود، می‌پرسم: «شمع رو روشن نمی‌کنی؟»

«نه. چشم‌هام عادت کرده به تاریکی. چای خشک توی همون ظرف کابینت بالاست؟»

قبل از اینکه جواب بدهم، طشت آب و پارچ را هم برمی‌دارد و می‌رود توی آشپزخانه.

دلم می‌خواهد پایم را دراز کنم ولی تا تکان می‌خورم متین خودش را می‌چسباند به بغلم. هنوز خواب و بیدار است. او توی آشپرخانه است. حتماً مثل همیشه خیره شده به شعلۀ آتش زیر کتری.

خیلی زودتر از زمانی که چای دم بکشد با سینی می‌آید توی هال.

می‌گوید: «چای خشک پیدا نکردم، دیدم چای کیسه‌ای دم‌دست داری

حرفی نمی‌زنم شاید چون باور نمی‌کنم او چای کیسه‌ای بخورد.

«یادته اون اوایل که متین رو حامله بودی یه شب برق رفت؟»

«کدوم شب؟»

«اون موقع که توی خونۀ برِ بلوار بودیم

«چی شد یاد اون شب افتادی؟»

«اون شب هم چای کیسه‌ای خوردیم

یادم می‌آید که از معدود دفعه‌هایی بود که زیر بار خوردن چای کیسه‌ای می‌رفت.

«اون شب نذاشتی این شمع رو روشن کنم. اون موقع گذاشته بودیش بالای شومینه کنار قاب عکسمون

تمام آن شب جلوی چشمم زنده می‌شود. دوست داشت روشنش کند ببیند بوی قهوه می‌دهد یا نه. ولی نگذاشتم و به جایش چند تا وارمر روشن کردم.

«یادمه گفتی این شمع یادگاریِ روزای کافی‌شاپه نمی‌خوام روشنش کنم

پای راستم را دراز می‌کنم.

می‌گویم: «همون شب، تو صبحش نرفتی سرِ کار

نگاهم می‌کند. توی تاریکی هم برق چشم‌هایش را می‌بینم.

می‌گوید: «اون شب به من گفتی اگه چشم‌های پسرمون شبیه تو شد اسمش رو می‌ذاریم متین

دست روی موهای به‌هم‌چسبیدۀ متین می‌کشم. یادم می‌آید آن شب برایش گفتم چشم‌هایش اولین چیزی است که دلتنگشان می‌شوم.

«وقتی دستم روی شکمت بود،حرکت بچه رو که حس کردم با خودم گفتم هیچ‌وقت از این خوشبخت‌تر نبودم

فکر کردم پس چرا هیچ‌وقت حرفش را نزده بود.

«یه شب خواب دیدم با هم کنار دریا ایستادیم روی یه صخرۀ بلند. متین توی بغلت بود. همون پیرهن نارنجی رو که از چابهار خریده بودیم هم تنت بود. باد انگار فقط روی صورت تو می‌وزید و موهات رو بالا می‌برد. یک‌دفعه گفتی مهران من هنوز باردارم. دست روی شکمت گذاشتی و گفتی ببین چطور مثل ماهی توی تنم وول می‌خوره. من با این که روبروت ایستاده بودم دستم بهت نمی‌رسید. یک‌دفعه باد این‌قدر شدید شد که فرم صورتت به هم ریخت. لبات کش اومدن و چشم‌هات بالا رفتن. بعد انگار تو با همون صخره رفتی وسط دریا. اما من واضح می‌دیدمت حالت لب‌ها و چشم‌ها و تک‌تک آینه‌دوزی جلوی پیرهنت رو

گوشۀ لبم ناخودآگاه بالا می‌پرد. شاید پوزخند می‌زنم.

«توی اکثر خواب‌هام تو همون پیرهن نارنجی رو پوشیدی و بارداری

نگاهش می‌کنم و می‌گویم کمکم کند سر متین را روی بالش بگذارم. روی دو زانو می‌نشیند. کمی مکث می‌کند و بعد متین را از بغلم می‌گیرد. بوی عطرش عوض شده. متین را که می‌خواباند خم می‌شود و پیشانی‌اش را می‌بوسد.

می‌پرسم: «داغه هنوز؟ خودم هم انگار تب کردم. دمای بدنش رو متوجه نمی‌شم

سرش را بلند می‌کند، دست روی پیشانی متین می‌گذارد.

می‌گوید: «درجه بذار. این‌طوری بهتر معلوم می‌شه

متین زیرلب اسمم را صدا می‌کند. خم می‌شوم و کنار گوشش لالایی می‌خوانم. او هم انگار سرش را نزدیک آورده. راحت نیستم جلویش بخوانم، صدایم را آرام‌تر می‌کنم. بعد بلند می‌شوم. او هم خودش را عقب می‌کشد.

می‌گویم: «دکترش گفته بود یکی دو روزی تب می‌کنه

«همیشه براش لالایی می‌خونی؟ یادم نمیاد وقتی نوزاد بود چطور خوابش می‌کردی؟»

«عادت کرده

«شاید برای همینم هیچ‌وقت راضی نمی‌شه شب خونۀ من بخوابه.»‌

فندک را از روی میز برمی‌دارم؛ شمع را روشن می‌کنم. بوی قهوه می‌پیچد توی هال .

دست روی دانه‌های قهوه دور شمع می‌کشم. او خم می‌شود و چند تکه از لگو‌ها را که روی زمین افتاده برمی‌دارد و می‌گذارد کنار شمع.

برای چند لحظه سرمای دستش را روی پوستم حس می‌کنم. با هم دستمان را عقب می‌ کشیم.

هر دو ساکت می‌شویم بعد یک‌دفعه با هم می‌خواهیم حرفی بزنیم. من از او می‌خواهم که اول حرفش را بزند.

«یه چیزی در مورد خوابم می‌خواستم بگم ولی شاید دیگه واقعاً نباید ازش حرف بزنم. تو هم خواب منو می‌بینی؟»

«یادم نمیاد

نمی‌خواهم بگویم همیشه توی خواب‌هایم او یک‌جایی منتظرم است. من دیرم شده و آخر شب است و دارم از چیزی فرار می‌کنم.

«هنوز اون پیرهن نارنجیه رو داری؟ چون دیدم این شمع رو نگه داشتی پرسیدم

«شب‌ها خونه‌ا‌ت نمی‌خوابه چون نمی‌خواد بدونی گاهی خودشو خیس می‌کنه

تعجب می‌کند وقتی می‌گویم برای همین هفته‌ای یک بار می‌رویم مشاور کودک و تشخیص اضطراب داده. متین چشمش را باز می‌کند دوباره توی بغلم می‌گیرمش که بخوابد.

هر دو ساکتیم و نگاهمان روی صورت متین خیره شده.

دلم می‌خواهد برگردم توی اتاق ولی می‌ترسم بچه از خواب بپرد.

آرام جوری که انگار برای خودش حرف می‌زند می‌گوید: «باید زودتر به من می‌گفتی

متین را که حالا خیس عرق شده از بغلم جدا می‌کنم. این‌بار خودش آرام به کمکم می‌آید دیگر بوی ادوکلنش را حس نمی‌کنم. شاید چون با فاصلۀ بیشتری بچه را از بغلم می‌گیرد.

می‌گوید: «سر اون قضیه هم من وقتی فهمیدم که همه چیز تمام شده بود. تو نباید اون کار رو می‌کردی. بچۀ منم بود

می‌گویم: «ما داشتیم جدا می‌شدیم. خود تو هم یه بچۀ دیگه نمی‌خواستی

باید بلند شوم بروم توی اتاقم ولی سنگ شده‌ام و چسبیده‌ام به زمین. پای راستم خواب رفته و سوزن‌سوزن می‌شود. خودم را به‌طرف مبل می‌کشم. تکیه می‌دهم. صدای سکوت پیچیده. حتی انگار نفس‌های متین هم بی‌صدا شده.

بلند می‌شوم روی مبل می‌نشینم و پای راستم را می‌مالم.

می‌گویم: «اون پیرهن نارنجیه رو بخشیدم. روزی که از محضر برگشتم خونه همۀ لباس‌های کمد رو ریختم توی یه نایلون سیاه و زنگ زدم یه نفر اومد بردشون

نمی‌دانم چرا این حرف را زدم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست برای کسی تعریف کنم آن روز بعد از محضر چه حالی داشتم.

او با صدایی که به سختی می‌شنوم می‌گوید: «من یه‌راست رفتم قزوین. دلم می‌خواست برم یه جایی که هیچ کسی رو نشناسم. یکی دو روزی چند تا خیابون رو بالا پایین کردم، می‌خواستم ببینم می‌شه اونجا یه دفتر کار بزنم که خب نشد و برگشتم

باور نمی‌کنم. مهرانی که من می‌شناختم محال بود یک کار برخلاف تقویم کاری‌اش بکند.

می‌خواهم بلند شوم به اتاقم بروم که می‌گوید: «هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه روز بتونی از اون کوه لباس دل بکنی

یک‌دفعه صدای موتور یخچال می‌آید و همزمان هال و آشپزخانه روشن می‌شوند.

حالا زیر نور چراغ موهای به‌هم‌ریخته‌اش را می‌بینم با ته‌ریشی که سرشب متوجه نشده بودم. شاید هم زیادی نزدیک به هم نشسته‌ایم.

بلند می‌شود و با دست پاچۀ شلوار کتانش را صاف می‌کند. دستی روی موهایش می‌کشد.

رو به میز خم می‌شود. شمع را خاموش می‌کند.

می‌گوید: «خوبه کامل آب نشده

نگاهم می‌کند. شمع را روی پیشخان می‌گذارد. سوئیچ ماشینش را از همان‌جا برمی‌دارد.

می‌گوید: «از همین بالا در رو باز می‌کنی؟»

زل می‌زنم به شمعی که نصفه‌نیمه آب شده.


برچسب ها :
دسته بندی : داستان , شماره ۴۲
ارسال دیدگاه