آخرین مطالب

» داستان » نترسیدن (الهام قاسمی)

نترسیدن (الهام قاسمی)

برگۀ نسخه را از دکتر گرفتم و برگشتم توی راهرو پیش مامان. کاغذهای آزمایش و عکس و بقیۀ چیزها را هم گذاشتم توی کیفش. خودش دستش را دراز کرد تا بلندش کنم. توی آسانسور گفتم: «دو دیقه هم تو ماشین بشینی من داروهاتو می‌گیرم.» دستش را برد موهای وزشده‌اش را گذاشت زیر روسری و گفت: […]

نترسیدن (الهام قاسمی)

برگۀ نسخه را از دکتر گرفتم و برگشتم توی راهرو پیش مامان. کاغذهای آزمایش و عکس و بقیۀ چیزها را هم گذاشتم توی کیفش. خودش دستش را دراز کرد تا بلندش کنم. توی آسانسور گفتم: «دو دیقه هم تو ماشین بشینی من داروهاتو می‌گیرم

دستش را برد موهای وزشده‌اش را گذاشت زیر روسری و گفت: «کی می‌خواد این همه دوا رو بخوره

گفتم: «پس برا چی می‌آی دکتر؟»

سرش را تکان داد و پوف کرد توی هوا. توی طبقۀ همکف چند زن و مرد منتظر بودند آسانسور برسد پایین، تا آمدم مامان را بیاورم بیرون دو نفر آمدند توی اتاقک. آخرش خودم زودتر خارج شدم و گذاشتم مامان یواش‌یواش بیاید بیرون.

نسخه را دختر لاغر و ریزه‌ای از روی پیشخان برداشت و رفت سمت قفسه‌ها. یک طرف دیوار کنار پیشخان، توی قفسۀ شیشه‌ای، قرص‌ها و شربت‌های ویتامینه و تقویتی را چیده بودند. روی جعبه‌ها، زن‌هایی با دندان‌های سفید و درخشان می‌خندیدند. همه‌شان انگار بیست‌ساله‌هایی بودند که فقط موهاشان سفید شده بود. یکی‌شان دست یک مرد موخاکستری خوش‌هیکل را گرفته بود و با هم پریده بودند روی هوا. دختر که داروها را آورد، گفتم: «یه ویتامین سی هم بذار

دختر دستش را دراز کرد و یک قوطی زرد و نارنجی را برداشت گذاشت توی کیسه.

بعد از آزمایش‌های اول، دکتر صدایم کرده بود و گفته بود: «همراهش خودتی؟»

به‌جای جواب سؤالش گفته بودم: «سرطانه؟»

به صندلی تکیه زده بود و همه چیز را توضیح داده بود. گفته بود که خیلی پیشرفت کرده و باید زودتر اقدام می‌کردیم. گفته بود که سنش بالاست و ممکن است توان مراحل درمان را نداشته باشد. داروها گران هستند و شیمی‌درمانی طول می‌کشد. من تمام‌مدت فقط سرم را تکان می‌دادم. بعد هم نوبت گذاشته بود که یک هفتۀ دیگر بعد از آزمایش و سونوگرافی و بقیۀ آن کارها که گفته بود انجام بدهیم، برویم پیشش.

مجید مرا که دید ماشین را روشن کرد. نشستم جلو و قوطی ویتامین سی را برداشتم گذاشتم توی داشبرد. بعد برگشتم و پاکت داروها را به مامان دادم.

نگاهی به پاکت و جعبه‌های دارو انداخت و گفت: «چقد شد؟»

گفتم: «حالا بذا این سونوگرافی‌ها رو هم انجام بدیم، یکجا بهت می‌گم. فرار که نمی‌کنی

بعد دست‌هایم را پشت گردنم بردم و چند بار توی جایم به چپ و راست چرخیدم. رو به مجید گفتم: «برای شام کباب بگیر

مامان از پشت سرمان گفت: «حالا کو تا شام؟ می‌ریم خونه یه چیزی می‌خوریم مادر

حرفی نزدم. حوصله نداشتم توضیح بدهم که به‌خاطر او نیست که از بیرون غذا می‌گیریم. تا مجید مشغول سفارش غذا بود، گوشی را در آوردم و دوباره سرطان تخمدان را سرچ کردم. این‌بار روی تیتر «چقدر طول می‌کشد» زدم: «از کشنده‌ترین نوع سرطان در زنان است و ۴۵ درصد بیماران در کمتر از ۵ سال…»

حساب کردم پنج سال دیگر من سی‌وهشت‌ساله می‌شدم. هنوز موهایم کاملاً سفید نبود. گوشی را که بستم مامان داشت به مجید می‌گفت که باید برای برای او یک سیخ می‌گرفت.

گفتم: «مامان تو خالی بخور. اتفاقاً برنج بده برات

گفت: «باورت نمی‌شه می‌گم گشنه‌ام نیست؟»

بی‌حوصله گفتم: «حالا تا شام گرسنه‌ات می‌شه

می‌خواست باز هم چانه بزند که تلفنش زنگ خورد. دست کرد توی کیفش و بعد از کلی گشتن و «ای وای، ای وای» گفتن پیدایش کرد و جواب مهران را داد. شروع کرد به تعریف اینکه ساعت پنج نوبتمان بوده و تا ساعت شش معطلمان کرده بودند و اینکه دکتر باز هم آزمایش و سونوگرافی الکی نوشته است و هرچه می‌گوید شکمش نفخ دارد، دکتر فکر می‌کند ربطی به معده ندارد.

مجید سرش را نزدیک کرد و آهسته پرسید: «شک نکرد؟»

جواب که ندادم، دوباره گفت: «راست می‌گی برا خودش بهتره

گفتم: «به مهران گفتم

تا برگشت نگاهم کند زود سرم را چرخاندم که دیگر چیزی نپرسد. فکر کردم همین هم خوب است که از آن حرف‌های دلگرم‌کننده و حال‌به‌هم‌زن به من نمی‌گوید. فقط گاهی به مامان گفته است: «مریم مثل شیر پشتته

مامان همۀ آن داستان‌ها را دو سه بار دیگر ولی از یک زاویۀ جدید برای مهران تکرار کرد. آخر هم با دلخوری گفت: «هیچ‌چی. یه‌مشت قرص و دوا

مجید که جلوی کبابی نگه داشت تلفن مامان هم تمام شد. چند لحظه بعد گوشی من هم زنگ خورد. اسم مهران که روی صفحه آمد واقعاً می‌خواستم قطع کنم. پوفی کشیدم و پیاده شدم. رفتم توی پیاده‌رو و جوابش را دادم.

مامان از پشت شیشۀ ماشین داشت نگاهم می‌کرد. برایش دست تکان دادم. لبش کش آمد و لپ‌های آویزانش کمی بالا رفت.

از شلوغ‌بازی‌هایی که مهران در می‌آورد، کفرم در آمده بود. گفتم: «حالا هی بزرگش کن تا خودش هم فکر کنه خبریه. خوبه می‌شناسیش»

گفت: «یعنی چی؟خودش نباید بدونه؟»

گفتم: «به‌موقعش می‌گیم. اولین بار و آخرین بار نیست که مریض می‌شه

گفت: «باید می‌ذاشتی دکتره بگه

«دکترا این چیزا رو به خود مریض نمی‌گن، بدبختی اینه که من بردمش پیش دکتر. الان هم من باید جواب پس بدم

«من که گفتم بذاریم ماه دیگه که خودم سه هفته آفم

زدم توی حرفش: «الانش هم دیر شده

آهی کشید: «پس خیلی جدیه! من شلوغش نمی‌کنم

«مهران مسألۀ تو الان چیه؟ اینکه مامان سرطان داره یا اینکه من هنوز بش نگفتم؟»

مردی که از کنارم رد می‌شد برگشت و نگاهم کرد. مهران جوابی نداد. لابد ناخنش را می‌جوید. این بار گفتم: «نمی‌خوام فکر کنه برام مهم نیست. می‌شنوی مهران؟ مامان یه اخلاقای خاصی داره

مجید را دیدم که دیس کباب را گرفته بود روی دستش و کیسۀ پلاستیکی را که سه تا ظرف یک‌بارمصرف سفید تویش بود با دست دیگرش می‌آورد. به مهران گفتم که بعداً دوباره زنگ می‌زنم و تلفن را قطع کردم. رفتم دیس را از دست مجید گرفتم و کمک کردم غذاها را بگذارد توی صندوق عقب ماشین. به‌جای نوشابه آب‌میوه گرفته بود.

مامان کارت بانکی‌اش را دستش گرفته بود. تا نشستیم گفت: «دو ساعته دارم می‌گم ببر بده آقا مجید از کارت من بکشه

مجید چرخید عقب و گفت: «حالا توی این مدت باید زیاد از بیرون غذا بگیریم. دفعۀ دیگه مهمون شما

مامان گفت: «من چهارشنبه دیگه برمی‌گردم خونۀ خودم

وقتی می‌گوید می‌خواهد برگردد خانۀ خودش یعنی اینکه باید حواسمان را بیشتر جمع کنیم.

بوی کباب پیچیده بود توی ماشین. دلم ضعف می‌رفت. دوست داشتم بروم غذای خودم را بیاورم و همان‌جا بخورم. اگر قضیه را به مجید هم نگفته بودم شاید الان معذب نبودم. سرم را به پشتی صندلی فشار دادم. بعد صحنۀ مردن مامان را تصور کردم. اینکه یک پرستار برای آخرین بار کنارم می‌کشد و می‌گوید تمام کرده است. می‌روم و ملافه را از روی صورتش کنار می‌زنم. چشم‌هایش بسته‌اند و لب‌هایش را محکم روی هم فشار داده. فرق موهایش از وسط باز است. خط‌های توی پیشانی‌اش کمرنگ‌تر از همیشه است اما موهای ریز زیر چانه‌اش پیداست. خنده‌ام گرفت. سرم را چرخاندم که مجید خنده‌ام را نبیند. بعد صورت مهران را تصور کردم که لباس سیاه پوشیده و ریش‌هایش نامرتب و بلند است. دستش را گذاشته روی صورتش و با صدا گریه می‌کند. توی مجلس زنانه من صاف نشسته‌ام و دست‌هایم را توی هم گره زده‌ام. چرا گریه‌ام نمی‌گیرد؟ فکر کردم شاید بشود مثل شوکه‌شده‌ها فقط به یک جا نگاه کنم و حتی حرف هم نزنم. واقعاً چه حرفی آدم می‌تواند بزند؟

مجید به آینه نگاه کرد و صدای پخش ماشین را کم کرد. توی رسالت که افتادیم، صدای خُرخُر مامان درآمد. برگشتم نگاهش کردم. دکمه‌های کتش را باز کرده بود و با گردن کج خوابش برده بود. با یک دستش کیف را به پهلویش چسبانده بود و دست دیگرش را گذاشته بود روی شکمش. انگشتر عقیق، توی پوست چروکیدۀ انگشتش فرو رفته بود. مثل میخی که به تنۀ یک درخت فرو رفته باشد و پوست درخت رویش را گرفته باشد. عمیق نفس می‌کشید. انگار از خستگی خوابش برده است. همیشه همین‌طور راحت خوابش می‌برد.

خودم را توی صندلی کمی بالاتر کشیدم و به مجید گفتم: «اون سال رو یادته که رفتیم شمال، تو چالوس ویلا گرفتیم؟»

مجید کمی مکث کرد و پرسید: «چالوس؟»

گفتم: «نتونسته بودیم سوئیت شرکت رو بگیریم. یه جا رو خودمون اجاره کردیم

جوری که انگار دارد فکر می‌کند، گفت: «یه چیزایی یادم می‌آد اولای عروسی‌مون بود؟»

«نه. سه چهار سال گذشته بود. من هنوز تو همون آموزشگاه زبان کار می‌کردم

«چالوسآهان! آخرای شهریور بود همه‌اش بارون می‌اومد. اصلاً نشد بریم بیرون

«عین سه روز رو تو ویلا موندیم

«عجب بارونی بود

سرم را تکان دادم و گفتم: «شب آخر تا صبح نخوابیدم

«واقعا؟ دعوامون شده بود؟»

«نه. به یه چیز دیگه فکر می‌کردم

سرش را چرخاند و نگاهم کرد.

گفتم: «آلمان رفتن کنسل شده بود

پوزخند زد و گفت: «آره پشیمون شده بودی

«تو گفتی یک سال اول نمی‌شه منو ببری

«چون هنوز به خودم اقامت نداده بودند

«من چی گفتم؟»

«گفتی تنها نمی‌مونی اینجا

«گفتم یا با هم یا تو هم نرو

نفسش را توی هوا فوت کرد. خیلی طول کشیده بود تا فراموش کند. من یک‌شبه همۀ نقشه‌هایمان را خراب کرده بودم.

به پل که رسیدیم سرعتش را کم کرد. انداخت توی خط کندرو. برگشتم به مامان نگاه کردم که گردنش همان‌طور کج بود. گفتم: «مامان راضی نبود

حالا سرعت ماشین آن‌قدر کم شده بود که انگار بخواهد بایستد. گیج پرسید: «که یک سال تنها بمونی؟»

گفتم: «نه. که از ایران بریم. می‌ترسید دیگه هیچ وقت برنگردم

«خودش گفت؟»

«چیو؟»

«این که فکر کرده برنمی‌گردی

«این چیزا رو هیچ‌وقت نمی‌گه. من خودم می‌فهمم

این‌بار او برگشت و به صندلی عقب نگاه کرد. گفتم: «اون شب تو ویلا می‌خواستم بیدارت کنم، می‌خواستم بگم برو دنبال کارات. بگم منتظر من نباش

چیزی نگفت. برگشتم نگاهش کردم. انگشتش را برده بود بالای چشمش و با ناخن تارهای ابرویش را به هم می‌ریخت. این بار واقعاً می‌خواستم چیزی بگوید.

گفتم: «باید می‌ذاشتم تو بری

گفت: «تمام اون شب به این فکر کردی که از هم جدا شیم؟»

نمی‌دانستم الان چه باید بگویم. اشک توی چشم‌هایم جمع شد. بالاخره گریه‌ام گرفت. ابرهای پشت کوه لویزان که سرخ شدند، ماشین پیچید توی میدان نبوت. جلوی سوپرمارکت به مجید گفتم نگه دارد. پیاده شدم و گفتم می‌رم نوشابه بگیرم


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۴۱
ارسال دیدگاه