آخرین مطالب

» داستان » مسواک (بهجت دریایی)

مسواک (بهجت دریایی)

زن دوباره دستمال را به آینۀ دستشویی کشید و گوشه و کنار آینه را پاک کرد. روی لک کوچکی که باقی مانده بود، ‌ها کرد و دوباره دستمال کشید. به ریشه‌های سفید مویش زل زد و بعد با انگشتانش مو‌هایش را مرتب کرد. دهانش را باز کرد و دندان‌ها را روی هم فشار داد و […]

مسواک (بهجت دریایی)

زن دوباره دستمال را به آینۀ دستشویی کشید و گوشه و کنار آینه را پاک کرد. روی لک کوچکی که باقی مانده بود، ‌ها کرد و دوباره دستمال کشید. به ریشه‌های سفید مویش زل زد و بعد با انگشتانش مو‌هایش را مرتب کرد. دهانش را باز کرد و دندان‌ها را روی هم فشار داد و به دندان‌هایش نگاه کرد. مسواکش را از توی لیوان کنار آینه برداشت و ناگهان فریاد کشید: «چرا مسواک من خیسه؟»

از دستشویی بیرون آمد و به‌طرف شوهرش که روی مبل جلوی تلویزیون لم داده بود رفت و با صدای بلند پرسید: «چرا مسواک من خیسه؟ نکنه با مسواک من مسواک زدی؟»

مرد سرش را به طرف زن چرخاند و آرام گفت: «نه‌خیر، با مسواک خودم مسواک زدم، آخه چرا باید با مسواک تو مسواک بزنم؟»

زن مسواک را مقابل صورت مرد گرفت و گفت: «آخه مسواک من خیسه

مرد نگاهی به مسواک انداخت و گفت: «این که مسواک منه، اون سبزه مسواک توئه

فریاد زن بلند شد: «چی؟ چی گفتی؟ یعنی می‌خوای بگی تو هر شب با این مسواک، مسواک می‌زنی؟»

مرد آرام گفت: «خوب بله، این زرده مسواک منه، اون سبزه هم مسواک توئه

قیافۀ زن در هم رفت و لب‌ها جمع شد و صدایی شبیه عق از گلویش خارج شد و درحالی‌که عق می‌زد به‌طرف دستشویی رفت. مشتی آب گرم در دهان کرد و آب را در دهان و گلو چرخاند و غرغره کرد و در دستشویی ریخت و دوباره عق زد.

به‌طرف آشپزخانه رفت و لیوانی را از آب داغ کتری پر کرد و یک قاشق نمک در آب ریخت و هم زد و دوباره به سمت دستشویی برگشت و آب را غرغره کرد، با قیافۀ درهم‌کشیده به‌سمت شوهرش آمد و با صدای بلند و تندتند گفت: «آخه، اخه، تو چطوری نفهمیدی که این مسواک منه؟ من که همیشه قبل از تو مسواک می‌زدم

مرد آرام و شمرده گفت: «آخه چطوری باید می‌فهمیدم؟ همیشه دستشویی و مسواک‌ها خیس بودن

زن گفت: «بله. آخه اگر من مسواک و دستشویی رو نشورم تو می‌شوری؟ تو که تمیزی و کثیفی برات فرق نمی‌کنه

مرد دوباره آرام و شمرده‌شمرده گفت: «حالا مگه چی شده؟ دهنت رو که با آب نمک شستی

زن دوباره عق‌زنان به‌سمت دستشویی رفت و لیوان آب‌نمک را برداشت و به آشپزخانه رفت و دوباره لیوان را پر از آب گرم کرد و یک قاشق نمک و یک قاشق سرکه در لیوان ریخت و به دستشویی رفت و آب را در دهان چرخاند و غرغره کرد و دوباره به سراغ شوهرش رفت.

«یعنی نه ماهه با مسواک من مسواک می‌زنی؟»

مرد رو به زن کرد و گفت: «دوباره گفت، دوباره گفت مسواک من! نه‌خیر من با مسواک خودم مسواک می‌زنم. مسواک زرده مال منه، مسواک تو سبزه، سبز! چند بار بگم؟»

زن فریاد زد: «نه‌خیر. همیشه مسواک من سرخ بود و مسواک تو آبی. اون‌دفعه که رفتی مسواک زرد و سبز خریدی من یادمه خوب یادمهگفتی زرد مال تو، سبز مال من

«بله. درسته. اون‌دفعه مسواک سرخ و آبی نداشت، منم زرد و سبز خریدم

زن دوباره به دستشویی رفت و لیوان را برداشت و همین‌طور که با کف دستش کمرش را می‌مالید به آشپزخانه رفت و در لیوان آب گرم و نمک و سرکه و یک قاشق جوش شیرین ریخت و هم زد و دوباره صدای غرغره کردن در فضا پیچید. مرد کنترل تلویزیون را که کنار دستش بود برداشت و صدای تلویزیون را زیاد کرد. صدای عادل فردوسی‌پور و برنامۀ نود فضای خانه را پر کرد. زن دوباره به سمت مرد آمد و چند لحظه به صفحۀ تلویزیون و عادل چشم دوخت. مرد گفت: «هان چیه؟ دوباره داری قربون قدوبالای عادل می‌ری؟»

زن نگاهش را از صفحۀ تلویزیون به شکم گندۀ مرد که در پیژامۀ راه‌راه گنده‌تر هم به نظر می‌رسید دوخت و گفت: «نه‌خیر. قربون‌صدقۀ مرامش می‌رم، آزاده‌س، می‌فهمی؟ آزاده! اصلاً چرا موضوع رو عوض می‌کنی؟ می‌خوام ببینم چند وقته داری با مسواک من مسواک می‌زنی؟ حتماً از عید که مسواک نو خریدی؟»

و انگشت شست را روی یکی‌یکی انگشت‌ها گذاشت و شمرد: «فروردین، اردیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، شهریور، مهر، آبان، آذر. نه ماه، درست نه ماه

مرد روی مبل تکان خورد و کمرش را راست کرد و گفت: «نه‌خیر، شهریور که رفته بودیم شمال ویلای دایی جونت، مسواک‌ها رو جا گذاشتی، یادت رفته؟»

زن دوباره دستش را مقابل صورتش گرفت و با خم کردن انگشت‌ها گفت: «شهریور، مهر، آبان، آذر. خوب چهار ماه

دوباره عق زد و به‌طرف آشپزخانه رفت و در کابینت را باز کرد و چند شیشه را جابه‌جا کرد.

مرد پرسید: «دیگه چه‌ته؟ دیگه چی می‌خوای؟ دنبال چی می‌گردی؟»

زن داد زد: «الکل، الکل، دنبال الکل می‌گردم، همین‌جا بود

مرد گفت: «تو حموم دم آینه استو از روی مبل بلند شد و به‌طرف اتاق رفت و شلوار پوشید. کتش را برداشت و همین‌طور که پیژامۀ راه‌راه را توی شلوار می‌چپاند و سعی می‌کرد زیپ و دکمۀ شلوار را ببندد از در بیرون رفت.

زن گفت: «کجا؟ داری کجا می‌ری این وقت شب؟»

و زیر لب غرغر کرد: «باز قهر کرد. نمی‌شه گفت بالای چشمت ابرو، زود بهش بر می‌خوره! آخه چشمات هم که درست نمی‌بینه‌، یه‌وقت می‌افتی دست و پات می‌شکنه

و درحالی‌که با دو دستش کمرش را می‌مالید به‌سمت حمام رفت و اسپری الکل را از مقابل آینه برداشت و به دستشویی رفت و روی هر دو مسواک چند پیس الکل پاشید و بعد دهانش را باز کرد و چشم‌هایش را بست و چند پیس الکل در دهانش زد. بوی الکل در حمام پیچید و طعم تلخ الکل حالش را به هم زد. فوراً دهانش را پر از آب کرد و شست.

به یاد مرد افتاد. یعنی کجا رفت این وقت شب؟ به سمت پنجره رفت و از لای پرده حیاط را نگاه کرد. به‌جز تنۀ لخت درخت خرمالو چیزی پیدا نبود. «خوبه برم دنبالش. پالتو هم نپوشید. حتماً سرما می‌خوره

با شنیدن صدای در، زن به‌طرف در رفت. مرد دو مسواک سرخ و آبی را به‌طرف زن گرفت و گفت: «بیا. سرخ مال تو، آبی مال من. تمام

و مسواک زرد و سبز را که هنوز در دست زن بود از او گرفت و در سطل بازیافت انداخت. کتش را روی صندلی گذاشت و همین‌طور که دکمه و زیپ شلوارش را باز می‌کرد به‌طرف مبل رفت. زانوی راستش را کمی ماساژ داد و روی مبل نشست. کنترل تلویزیون را برداشت و همین‌طور که کانال عوض می‌کرد با خودش گفت: «سرخ یا آبی؟ کدوم مال من شد؟»

زن به‌طرف دستشویی رفت و هر دو مسواک را زیر آب گرم گرفت.

۲۸ دی ماه ۱۴۰۲


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۴۱
ارسال دیدگاه