آخرین مطالب

» داستان » روزهای نرفته (فاطمه حامدی‌فر)

روزهای نرفته (فاطمه حامدی‌فر)

صبحانه را که با عجله خوردم،‌‌‌ دستکش‌های ظرفشویی را دستم کردم و رفتم توی هال. دیشب تا صبح خوابم نبرده بود. وقتی صبح زود از خانه زد بیرون، سریع بلند شدم و در خانه را قفل کردم و دست‌به‌کار شدم. توی هال ایستادم و به دور و برم نگاه کردم. اگر دزد بودم و وارد […]

روزهای نرفته (فاطمه حامدی‌فر)

صبحانه را که با عجله خوردم،‌‌‌ دستکش‌های ظرفشویی را دستم کردم و رفتم توی هال. دیشب تا صبح خوابم نبرده بود. وقتی صبح زود از خانه زد بیرون، سریع بلند شدم و در خانه را قفل کردم و دست‌به‌کار شدم.

توی هال ایستادم و به دور و برم نگاه کردم. اگر دزد بودم و وارد چنین خانه‌ای می‌شدم احتمالاً اول دنبال گاوصندوقی چیزی می‌گشتم. رفتم توی اتاق ناصر و درهای کمد دیواری‌اش را باز کردم و لباس‌هایش را از روی چوب‌لباسی درآوردم و روی زمین پخش‌وپلا کردم. می‌دانستم دست‌آخر منِ بیچاره باید تمام این‌ها را جمع‌و‌جور کنم. این‌همه پول درمی‌آورد و یک ریال نمی‌داد تا یک خدمتکار بگیرم. سه چهار دست کت‌وشلوار گوشۀ کمد، روی چوب‌لباسی آویزان مانده‌بود. همه را درآوردم و روی زمین انداختم. آخرین کت‌و‌شلوار، همانی بود که روز عروسی‌مان پوشیده بود. برداشتمش و روی صورتم گذاشتم. بوی عطر همیشگی ناصر را می‌داد. کاش مجبور نبودم چیزی را از او پنهان کنم. کت‌و‌شلوار را گذاشتم کنار بقیۀ لباس‌ها روی زمین. چمدانی را هم که افقی کف کمد دیواری افتاده بود کشیدم بیرون و وارونه کردم. یک مشت جوراب و زیرشلواری و لباسِ زیر ریخت بیرون. گاوصندوق اینجا هم نبود.

یک گوشۀ فرش اتاق را بلند کردم و زیرش را گشتم که نکند زیر زمین قایمش کرده‌باشد. فرش را همانطوری یک‌وری انداختم روی زمین. رفتم سراغ کشوهای میزش. یکی‌یکی کشیدمشان بیرون که مثلاً دنبال سند مهمی چیزی می‌گشتم. کاغذهای تویشان را مشت‌مشت درآوردم و ریختم روی زمین. اینجا هم چیز مهمی نبود. اگر واقعاً برای دزدی آمده بودم، حسابی ضدحال می‌خوردم. ناصر همۀ اسناد و مدارک و پول‌هایش را توی گاوصندوق شرکتش نگه می‌دارد. اگر یک ویژگی نفرت‌انگیز داشته‌باشد همین است که جانش به پولش بند است.

روز عروسی و قبلش که چند تکه طلا برایم گرفت نمی‌دانستم دارد به گدا صدقه می‌دهد. البته آن‌موقع همین هم از سرم زیاد بود. شاید اگر من هم جایش بودم همین کار را می‌کردم. وقتی یک زن پایین‌شهری و ندیدبدید می‌گیری چرا بیشتر از توقعش برایش خرج کنی؟ بگذار همان کم‌توقع نگهش داری. روزی که برای پرستاری آمدم اینجا، فکر نمی‌کردم همیشه همین‌جا زندگی کنم. همیشه فکر می‌کنم شاید اگر جای دیگری با او آشنا می‌شدم و یک شغل خوب یا یک خانوادۀ درست و حسابی داشتم، بیشتر برایم خرج می‌کرد.

دیگر چیزی ته کشوهایش نمانده‌بود. به اتاق نگاه کردم. حسابی همه چیز ریخته‌بود به هم. به تابلوفرشی روی دیوار نگاه کردم. گلۀ اسب‌های وحشی را که لب ساحل می‌دویدند برداشتم و آرام انداختم روی تل لباس‌ها. دلم نیامد بیندازمش زمین. این زیر هم چیزی نبود. دیگر کارم اینجا تمام شده‌بود.

موقع بیرون رفتن از اتاق، یک نصفه عکس روی زمین دیدم. خم شدم و برداشتمش. زیر یکی از کت‌های قدیمی‌اش بود. خوب که نگاه کردم دیدم ناصر است؛ چسبیده به یک دختر لاغر مردنی با لباس سفید عروس. رنگ و روی رفتۀ عکس و قیافۀ جوان ناصر و آرایش ازمدافتادۀ عروس، داد می‌زد مالِ هزارسال پیش است. نمی‌دانم این عکس از کجا درآمد. دوباره گذاشتمش زیر همان لباس‌ها. ناصر بارها گفته‌بود که سمیه از او طلاق گرفت و با بچه‌‌شان رفت خارج و پشت سرش را هم نگاه نکرد. می‌گفت خیلی چیزها به نامش کرده‌بود. دست‌آخر سمیه نه‌تنها تمام دار و ندارش را بالا کشید، بلکه مهریۀ هزار و چند سکه‌ای‌اش‌ را هم گرفت. می‌گفت نتیجۀ سال‌ها کار کردنش دود شده بود و رفته‌بود هوا.

رفتم توی اتاق‌خوابمان و افتادم به جان کمد دیواری. لباس‌هایم را مثل لباس‌های ناصر روی زمین پخش‌و‌پلا کردم و هرچه توی کمد بود کشیدم بیرون و ریختم روی زمین. رفتم توی آشپزخانه و یک چاقوی بزرگ گوشت‌خردکنی برداشتم و برگشتم به اتاق. ملافۀ روی تخت را کنار زدم، بالش‌ها را با چاقو پاره کردم و پنبه‌هایشان را ریختم بیرون. حس خیلی بدی داشتم. هیچ‌وقت زندگی به این قشنگی نداشتم و حالا هم که گیرم آمده‌بود خودم داشتم خرابش می‌کردم. تشک دونفره را با پا هل دادم برود کنار. انگار می‌خواستم زیر تشک را هم بگردم. دلم نیامد بلای دیگری سرش بیاورم.

به اتاق نگاه کردم. سعی کردم فکر کنم یک دزد بی‌پول و مضطرب و عصبانی‌ام. با خشونت گوشۀ فرش اتاق را زدم بالا و تا میانۀ اتاق بلندش کردم و انداختمش روی لنگۀ دیگر فرش. کشوهای کمدِ زیر آینۀ آرایشم را یکی‌یکی بیرون کشیدم و وسایلشان را ریختم بیرون. جعبه‌های خالی جواهراتم را هم پرت کردم روی زمین. صبح که بلند شدم، از توی همین کشوی دومی، سرویس طلایی را که ناصر موقع عروسی به من هدیه داده‌بود، بیرون آوردم. جعبه را باز کردم. گردنبند سفیدی را که رویش پر از شکوفه‌های نگین‌دار بود، انداختم دور گردنم. دستبند باریکی را هم که چندتا شکوفۀ کوچک سفید رویش برق می‌زد، برداشتم و به دستم انداختم. از توی همان جعبه، گوشواره‌های همرنگشان را هم بیرون آوردم و از گوش‌هایم آویزان کردم. سرم را بلند کردم و زل زدم به آینۀ روی کمد. چقدر قشنگ شده‌بودم. اگر می‌دانستم یک روز باید از همین چند تکه طلا هم دل بکنم، هر روز به خودم آویزانشان می‌کردم. چند لحظه همان‌طور ایستادم و از توی آینه به گردنبند و دستبند و گوشواره‌ها نگاه کردم. دست‌آخر درشان آوردم و گذاشتمشان روی کمد. دو تا النگوی باریک و یک انگشتر طلایی را هم که ناصر برایم خریده‌بود، از توی کشوی اول بیرون آوردم و گذاشتم کنار بقیۀ طلاها. رفتم از آشپزخانه یک کیسه آوردم و همۀ طلاها را ریختم تویش. سرش را گره زدم و گذاشتم توی کیفم که ظهر ببرم سر قرار. این‌ها همۀ طلاهایی بود که داشتم، به جز حلقۀ ازدواجم که از پشت آینه برداشتم و به دستم کردم.

کارم که با کشوهای کمد تمام شد. دوباره به اتاق نگاه کردم. به آباژور صورتی کنار تخت. این یکی را خیلی دوست داشتم و دلم نمی‌آمد بلایی سرش بیاورم. دلیلی هم نداشت دزد به آباژور کاری داشته‌باشد. باوجوداین، خیلی آهسته، طوری سرش را درآوردم که بعداً بشود سر همش کرد و آرام گذاشتمش روی لباس‌ها.

دیشب که آباژور را خاموش کردم تا بخوابیم، چند دقیقه بعد ناصر دوباره روشنش کرد. برگشتم طرفش و گفتم: «نمی‌خوابی؟»

همان‌طور که به پشت دراز کشیده‌بود گفت: «خوابم نمی‌بره

گفتم: «چی‌شده؟»

برگشت طرفم و گفت: «می‌خواستم بهت نگم ولی تا نگم آروم نمی‌شم

«بگو عزیزم. چی شده؟»

کمی سکوت کرد و بالاخره گفت: «یکی امروز عصری بهم پیامک داد

«خب؟»

«یه حرفایی دربارۀ تو می‌زد

این را که گفت خواب از چشم‌هایم پرید و قلبم شروع کرد به تند زدن. سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم. گفتم: «دربارۀ من؟ کی بود؟»

«نشناختمش. شماره‌اش ناشناس بود. بعدشم که چندبار بهش زنگ زدم جواب نداد

«چی می‌گفت؟»

«ولش کن

«یعنی چی؟ نمی‌شه که یهو نصف‌شب بگی یکی دربارۀ من با تو حرف زده و بعدش نگی چی گفته؟»

«چی بگم آخه؟»

«هرچی گفته

«نوشته بود الناز اون آدمی که فکر می‌کنی نیست. خیلی چیزا رو درباره‌اش نمی‌دونی. دربارۀ گذشته‌اش

الکی خندیدم و گفتم: «بگیر بخواب. می‌دونی که حسود زیاد داریم

برگشتم و پشتم را به او کردم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. از لای پتو هنوز نور آباژور را می‌دیدم. چند لحظه بعد گفت: «خوابی؟»

«نه

«چیزی هست که به من نگفته باشی؟ آره؟»

پتو را از روی سرم کنار زدم، برگشتم و نگاهش کردم. گفتم: «باورم نمی‌شه. با یه پیام که معلوم نیست کی فرستاده، از این رو به اون رو شدی؟ تو به من که زنتم بیشتر اعتماد داری یا یه پیام که حتی معلوم نیست از طرف کیه؟»

به پشت دراز کشیده و زل زده‌بود به سقف. کمی مکث کرد و گفت: «توی پیام ننوشته‌بود ’الناز‘. نوشته‌بود ’زری‘. کی جز من و تو می‌دونه اسم قبلیت چی بوده؟»

«باورم نمی شه اینارو بهم می‌گی؟ مگه کاری داره بری تحقیق و اسم قبلی یه آدمو پیدا کنی؟»

چیزی نگفت.

گفتم: «واقعاً درکت نمی‌کنم. بعضی وقتا خیلی بی‌ملاحظه می‌شی

برگشت و نگاهم کرد. گفت: «توی پیام نوشته‌بود فردا ساعت پنج کافه درنا باشم

به چشم‌هایش نگاه کردم. از آن نگاه‌های حق‌به‌جانب. گفتم: «خوبه. برو اتفاقاً. برو ببینی این آقای ناشناس چی می‌خواد بگه

«از کجا می‌دونی آقاست؟»

«چی؟»

«گفتم از کجا می‌دونی اونی که بهم پیام داده مرد بوده؟ گفتی آقای ناشناس

«همین‌جوری گفتم. شایدم زن بوده. چه فرقی داره

چیزی نگفت و به جایی پشت سرم خیره‌شد.

بعد از کمی مکث گفت: «اگه بهت شک داشتم اینارو بهت نمی‌گفتم

«می‌دونی چیه؟ اتفاقاً به نظرم فردا همون ساعتی که گفته اونجا باش تا ببینی قضیه چیه. فقط بعدش دیگه منو نمی‌بینی

به چشم‌هایم نگاه کرد. یک لحظه فکر کردم نکند ذهنم را بخواند. آهسته به پشت برگشتم و به سقف نگاه کردم. با صدای آرام گفتم: «باورم نمی‌شه بعد از این همه وقت بهم شک داری

زیر چشمی دیدم که دوباره به پشت برگشت و گفت: «من و سمیه بیست سال با هم زندگی کردیم. از چشمام بیشتر بهش اعتماد داشتم. ولی خیلی راحت منو ول کرد و رفت. درست توی سالگرد ازدواجمون…»

پریدم وسط حرفش: «با یه کفتار عوضی رفت اون‌ور آب

«دقیقاً

«هزار بار اینو گفتی

«پس می‌دونی چرا انقدر نگرانم

بلند شدم و روی تخت نشستم. گفتم: «درکت می‌کنم، اما تو هم باید بدونی من سمیه نیستم. توی همین یک سال و خرده‌ای زندگی باید منو شناخته باشی. همیشه سعی کردم برات بهترین باشم

دوباره گفتم: «حسود هم کم نداریم. با موقعیتی که تو و شرکتت داره هرکسی ممکنه بخواد آرامشمونو به هم بریزه

چیزی نگفت. دستش را روی بازویم گذاشت و مرا به‌طرف خودش کشید و گونه‌ام را بوسید. حرفی نزدم و دوباره دراز کشیدم. برگشت و آباژور را خاموش کرد و بغلم کرد. گفتم: «قرصاتو خوردی؟»

«خوب شد گفتی

دوباره آباژور را روشن کرد و روی تخت نشست. قرص‌های آرام‌بخشش را از کمد کنار تخت بیرون آورد و بدون آب قورت داد. آباژور را خاموش کرد و دوباره دراز کشید و بغلم کرد. چشم‌هایم را بستم. نمی‌دانم چقدر توی آن حالت بودم. خوابش که برد و صدای خروپفش بلند شد، آرام خودم را از توی بغلش کشیدم بیرون و پاورچین‌پاورچین رفتم توی هال. چراغ‌خواب کم‌نور و کوچک روی دیوار را روشن کردم و گوشی‌ام را پیدا کردم و بردم دستشویی. شمارۀ اسماعیل را از توی لیست سیاه گوشی‌ام درآوردم و پیام دادم: «فهمیدم چقدر دیوونه‌ای. فردا ساعت هفت پولی که خواستی رو میارم. فقط ساکت باش و به ناصر پیام بده که قرار فردا کنسلهبعد سریع پیامم را پاک کردم. گوشی را گذاشتم روی جادستمالی و صورتم را آب زدم. به خودم توی آینه نگاه کردم؛ به چروک‌های ریز گوشۀ چشمم. به اینکه توی بیست‌وهفت‌سالگی چقدر پیرتر به نظر می‌رسم. صفحۀ گوشی‌ام روشن شد. نوشته بود: «اگه تا ساعت یک فردا ظهر پولو آوردی که آوردی وگرنه…»

نوشتم: «کجا باشم؟»

«همون‌جا که اولین بار رفتیم جیگر خوردیم

نوشتم: «فردا ساعت یک اونجام

اگر زودتر می‌فهمیدم قضیه این‌قدر جدی است، همان دیشب که تماس گرفت، می‌رفتم سر قرار و نمی‌گذاشتم به ناصر پیام بدهد.

دوباره به گوشی زل زدم. در جوابم چیزی نفرستاده‌بود. پیام‌هایمان را پاک کردم و گوشی را زیر لباسم گرفتم و از دستشویی بیرون آمدم. چراغ‌خواب توی هال را خاموش کردم و رفتم توی اتاق خواب. ناصر هنوز خروپف می‌کرد. کنارش دراز کشیدم و به تاریکی زل زدم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۴۱
ارسال دیدگاه