آخرین مطالب

» داستان » برادرها زیر آفتاب (حبیب پیریاری)

برادرها زیر آفتاب (حبیب پیریاری)

حبیب پیریاری، زادۀ سال ۱۳۶۰ در اندیمشک، داستان‌نویس، نویسنده و کارگردان تئاتر است. از او داستان‌ها و مقالاتی در مجلات ادبی نوشتا، سیاه‌مشق، برگ هنر و‍.‍.‍. منتشر شده است. او همچنین اولین مجموعه‌داستان خود پریچهره‌های مچاله را در سال ۱۳۹۹ منتشر کرده است که توانست به مرحله دوم جایزه مازندران راه یابد‍. آواز نیشکر، دومین […]

برادرها زیر آفتاب (حبیب پیریاری)

حبیب پیریاری، زادۀ سال ۱۳۶۰ در اندیمشک، داستان‌نویس، نویسنده و کارگردان تئاتر است. از او داستان‌ها و مقالاتی در مجلات ادبی نوشتا، سیاه‌مشق، برگ هنر و‍.‍.‍. منتشر شده است. او همچنین اولین مجموعه‌داستان خود پریچهره‌های مچاله را در سال ۱۳۹۹ منتشر کرده است که توانست به مرحله دوم جایزه مازندران راه یابد‍. آواز نیشکر، دومین مجموعه‌داستان این نویسنده، را انتشارات کِنار در زمستان ۱۴۰۲ منتشر کرده است.

روی صندلی کناری‌ام نشست و یکباره در خودش فرو رفت. نگاهش کردم، دانه‌های عرق از سر و گردنش به پایین می‌ریخت. تکه‌پارچۀ قرمزی شبیه دستمال‌یزدی توی دستش مچاله بود.

«خدا خیرت بده برادر

صدایش باریک و لرزان بود.زنِ همراهش هم بی‌سلام روی صندلی عقب نشست، سرش را تکیه داد به شیشه و چشم دوخت به منظرۀ بیرون.

مرد خیلی زود بنا گذاشت به هم‌صحبتی. هوای گول‌زنکی است، نصف روز سرد و نصفش گرم است، آدم نمی‌داند سردش است، گرمش است، کاش باران بزند و این گردوخاک بدجور کلافه‌کننده است. روی‌هم‌ آدم وراج و نق‌ونال‌کنی به نظرم آمد، اما درکل مؤدب بود و مدام بین جمله‌هاش «ببخشیدِ» بیخود می‌گفت و راه‌به‌راه تشکر می‌کرد که سوارشان کرده‌ام. دستمال قرمزش را به پیشانی و گردنش ‌کشید. گفتم: «اگه می‌خواید کولر را روشن ‌کنم

گفت: «نه برادر، ببخشید، چه وقتِ کولره؟ مشکل از ماستو همزمان دستی به شکمش کشید.

کت قهوه‌ایِ رنگ‌پریده‌ای تنش بود و برآمدگی شکمش دکمه‌های پیراهنش را از هم دور کرده بود. کنارۀ جاده را چشم‌چشم می‌کرد، خیال کردم همین زودی‌ها قصد پیاده شدن دارند، پرسیدم: «تا خود اهواز می‌رید؟»

جوابی نداد، همین‌وقت بود که برای اولین ‌بار نگاهم در آینه به نگاه زنش بُر خورد. سری تکان داد، درست ندیدم اما مطمئنم به آینۀ مستطیلی نگاه کرده بود و انگار با ابروهایش علامتکی هم داده بود. گلویی صاف کردم و بی‌اختیار سر جا تکانی به خودم دادم. سبزه‌رو و ترکه‌ای بود، با موهای رنگ‌خوردۀ بلوند که هیچ به سبزۀ پوستش نمی‌آمد. چادرش پس افتاده بود و برجستگی سینه‌هایش را می‌توانستم ببینم.

مرد گفت که معلم است، زود هم اضافه کرد که البته معلم بوده و حالا دیگر نیست، بعد درحالی‌که چشمش را از حاشیۀ جاده برنمی‌داشت تعریف کرد که پاکسازی‌اش کرده‌اند و زندان‌رفته است. حتماً تعجبم را از چهره‌ام فهمیده بود که بلافاصله توضیح داد: «سر حرف زدن، سر هیچ‌وپوچ. آدم چی می‌تونه بگه؟»

همین‌ موقع بود که یک دکّۀ کوچک را رد کردیم و من دیدم که تا آخرین لحظه چشم از آن برنداشت، بعد خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد: «برادر، ممنون می‌شم لطف کنی اولین کافه‌ای، رستورانی که رسیدی بمونی یک نفسی تازه کنیم. البته ببخشید

ساکت ماندم، گیج شده بودم. گفت: «ضعف رفتیم لبۀ این جاده، من هم که می‌بینی! خیلی ببخشید، حال و وضع خوبی ندارم

واقعاً می‌خواستم بدانم آنجا، کنار جاده، چه می‌کرده‌اند، جایی‌که فرعی هیچ شهرک یا روستایی نبود. گفتم: «باشه ولی گمون نمی‌کنم تو این مسیر کافه پیدا بشه

گفت: «ایشالا پیدا می‌شه

وقتی سایۀ محو اولین غذاخوری را دیدیم مرد گُر گرفت: «آها! ایناها

دو رستوران بودند روبروی هم، دو سمت جاده. کنار گرفتم و ماشین را آرام روی سنگ‌ریزه‌های محوطۀ رستوران راندم. ماشین انگار به رفتن نه بگوید روی سنگ‌ریزه‌ها درجا می‌زد. هرجور بود تا سکوی سیمانی جلوی رستوران رساندمش. هنوز خاموش نکرده بودم که دستگیره را از هم باز کرد و بیرون جهید، بی‌اختیار چرخیدم و نگاهش کردم، در حرکتی تند لبۀ چادرش را توی دست چرخاند و مشت کرد، پاپایی کرد و صدا زد: «بیا پایین

مرد لبخند شلی رو به من زد و در را باز کرد. زن کوبید به بدنۀ ماشین: «گفتم بیا پایین

پسر نوجوانی که کنار پنکۀ منقل ایستاده بود صدای زن را شنید، نیشش از هم وا شد و از آن لحظه چشم از زن برنداشت. شیشه‌ها را بالا می‌کشیدم و همزمان دیدم که زن بازوی گوشتالوی مرد را کشید و به پشت ماشین برد. حالا درست در تیررس آینۀ مستطیلی‌ام بودند، برای همین به هوای خاموش‌ کردن، دستی ‌کشیدن و برداشتن خرده‌وسایلم ماندم. زن انگشتش را رو به مرد نشانه رفته بود و تکان می‌داد، یک‌ریز حرف می‌زد. توی اتاقک ماشین فقط صدای هوهوی باد می‌آمد. مرد که تا آن لحظه فقط نگاه می‌کرد دست برد و مچ دست زن را به چنگ گرفت، زن دستش را بیرون کشید، مرد جلو رفت و بازوی زن را چسبید، جوری‌ که فرو رفتن گوشتش را ‌دیدم. پسرک سبزۀ پای منقل بُراق شده بود، مرد دست‌ زن را تکان داد، تمام تن زن لرزید، چادرش پس رفت و باد موهای بلوند درهمش را هوا داد. پسرک با ریزخنده‌ای در گوشۀ دهانش به کسی در داخل رستوران اشاره‌ای داد. یادم آمد من هم همراه این دو آدم هستم، پیاده شدم و عمداً از کنارشان رد شدم، به‌اجبار آرام شدند.

با هم روی تخت چوبی سمت راست رستوران نشستیم. روبروی‌ تخت، اُکالیپتوس بلندی بود که مختصری از سایه‌اش روی تخت افتاده بود. مرد مؤدبانه اما بی‌حوصله و درحالی‌که مدام روی پاهایش لق می‌خورد تعارفم کرد که بنشینیم. کفش‌هایم را درآوردم و بالای تخت چهارزانو نشستم، بعد زن نشست، درست جایی که سایۀ کوچک درخت افتاده بود. مرد جلوی تخت بود و چپ و راست را نگاه می‌کرد. زن گفت: «بشین خب

مرد که پیدا بود از رفتار زنش جلوی من معذب است، لبۀ تخت نشست. داخل رستوران را نگاه کردم، خبری از میز و صندلی‌های زیاد نبود، مسافری هم در کار نبود جز دو نفر که در تاریک و روشنای ته سالن نشسته بودند و جلویشان غذاهایی روی ظرف‌های فلزی بود. صدایی آمد، ردش را که گرفتم صدای مرد سالخورده‌ای بود با موهای تنک و اخمی ثابت که دشداشه پوشیده بود و پشت میز فلزی داخل نشسته بود. چیزی را به زبان خودش به پسرک جلوی منقل گفت، پسر هم که خندۀ شیطنت‌باری مدام در چشم‌هایش بود به سمتمان آمد، راه که می‌رفت دو بازویش را در هوا تکان‌تکان می‌داد، بی‌سلام گفت: «کوبیده، چلو خورش…»

من که خودم را تابع زن و مرد می‌دانستم سکوت کردم. مرد لبه‌های کتش را به سمت هم کشید: «خسته نباشید

پسرک فقط نگاه کرد. روی بازوی پسر که سنش نباید به شانزده هم می‌رسید ردی از یک بریدگی باریک، گوشت آورده بود. مرد گفت: «سه تا چایی

پسرک بی‌درنگ گفت: «نداریم آقا، چایی نداریم

بلافاصله گفتم: «فعلاً چایی بخوریم بعد سفارش غذا می‌دیم

پسرک بادبزن توی دستش را سه دور چرخاند، بعد گردن باریک چرک‌بسته‌اش را تند چپ‌راست کرد و صدای ترق‌ترق مهره‌هایش درآمد، بعد انگار خیالش راحت شد که همۀ چسی‌هایش را آمده، چرخید و رفت، به مرد سالخوردۀ پشت میز که نگاهش روی ما قفل بود جمله‌هایی گفت که «شای» را از آن شنیدم. مرد ببخشیدِ خیلی آهسته‌ای زیر لب گفت، از روی تخت بلند شد و ایستاد، زن هم به دنبالش نیم‌خیز شد. مرد چشم‌غره‌ای رفت و به من اشاره داد. سرم را پایین گرفتم و به تارهای سوختۀ فرش ناخن کشیدم. مرد نگاهم کرد و گفت: «با اجازه‌ت من یه دستشویی برم

مکثی کرد و ادامه داد: «شما راحت باشین

زن انگار بخواهد چیزی بگوید کمی جابه‌جا شد، تنش را رو به مرد چرخاند و نگاهش کرد، من هم چشم دوختم؛ مرد رفت و جلوی میز ایستاد، مرد سالخورده بی‌آنکه نگاهش کند دستش را به سمت انتهای سالن کشید، وقتی داشت به سمت در کوچک ته سالن می‌رفت، پسر دیلاق سیاه‌سوخته‌ای با سینی چای از کنارش رد شد و پیش ما آمد.

چای از استکان‌ها به نعلبکی و سینی فلزی کج‌ومعوج شُره کرده بود. یک استکان برداشتم، نعلبکی زیرش را روی سینی خالی کردم و بعد گذاشتم جلوی زن. چیزی نگفت. وقتی داشتم به لکه‌های روی استکان و بخار چای نگاه می‌کردم متوجه شدم لب‌هایش آرام تکان می‌خورد. سرش را پایین گرفته بود و حلقۀ لاغر توی دستش را که نگین ریز سرخ‌رنگی داشت توی دستش می‌چرخاند. با خودش حرف می‌زد. خیره نگاهش کردم. صورت لاغر کشیده‌ای داشت با پوست سبزه‌ای که جابه‌جا لکه‌های ریز زردی را می‌شد رویش دید. سرش را یکباره بالا گرفت و گره روسری‌اش را باز و بست کرد، سر چرخاندم و به برگ‌های اکالیپتوس نگاه کردم که باد تکانشان می‌داد. داشت چادرش را می‌تکاند که گفتم: «مال خوزستان نیستید انگار

«چرا

جوری گفت که نفهمیدم تأیید کرد یا پرسید. فهمیدم سخت بتوانم سر حرف را با او باز کنم، اما این کاری بود که در آن لحظه می‌خواستم بکنم.

«شوهرت انگار زیاد رو‌به‌راه نیست. شوهرته دیگه؟»

یکی فریاد زد: «نه نداریم

هردو به سالن رستوران نگاه کردیم. پسر دیلاقی که چای آورده بود دستش را زده بود زیر بغل مرد و داشت هلش می‌داد، مرد مسنِ پشت میز که از جایش بلند شده بود رو به مرد داد زد: «گم‌شو گامبو، با ئی فِیست

کت قهوه‌ای مرد از یک شانه‌اش دررفته بود و از کنارۀ شکم، توی دست‌های پسر دیلاق مچاله بود. زن خیز برداشت که برود، گفتم «نرو

نگاهم کرد.

«بشین خانوم، نرو

پسر دیلاق تا درگاه رستوران مرد را هل داد، مرد یک دستش را بالا گرفته بود و سرش را بالا و پایین می‌کرد، حتی وقتی پرت شد و از درگاه بیرون افتاد داشت می‌گفت «ببخشید، ببخشید

پسرک پای منقل خودش را رساند، دستش را برای زدن مرد بالا گرفت، زن چادرش را کنار زد و پا کشید تا پایین برود، صدای بلند مرد سالخورده پسر را منع کرد: «حَمَّد

زن ماند. مرد که حالا تمام جانش عرق شده بود و هنّ‌وهن می‌کرد دور خودش چرخید، کتش را روی تنش جا انداخت و بعد سمت ما آمد.

«چه‌تون شد؟ می‌خوای از اینجا بریم؟»

مرد با دستش اشاره داد که سر جایم بنشینم و همزمان گفت: «آره بریم

اما جلوی تخت ایستاد، چشم‌هایش را بست و انگشت‌هایش را روی پلک‌ها فشار داد. گفتم: «می‌خوای بشین چاییت را بخور بعد می‌ریم

صدای نفس‌هایش بلند بود و بوی عرق تنش زیر دماغ می‌زد. نشست لبۀ تخت، پشت به زنش، خم شد و سرش را گرفت میان دست‌ها. زن خودش را کشاند نزدیک شانۀ مرد و توپید: «رفتی چی گفتی؟ ها؟»

مرد همان‌طور مانده بود، نفس می‌زد و شانه‌هایش بالا و پایین می‌شد.

«می‌خوای چایی بخوری بخور که بریم دیگه

بعد آرام‌تر گفت: «اینو هم معطل خودمون کردیم

مرد به هوای اینکه چیزی بگوید سرش را بالا گرفت، چشمش که به روبه‌رو افتاد لحظه‌ای مات ماند، از سکوی سیمانی پایین پرید و راه افتاد، چرخید و گفت: «الان برمی‌گردم

زن گفت: «باز کجا؟ نیم‌ساعت دیگه اهوازیم، لامصب

لامصب را یواش و لادندانی گفت. یک بند انگشتش را توی هوا نشان داد و تکرار کرد: «نیم‌ساعت

مرد بی‌توجه به زن راه گرفت روی سنگ‌ریزه‌ها. زن از تخت پایین پرید. مرد همان‌طور که رو به جاده پیش می‌رفت چرخید: «بشین الان می‌آم

زن دنبالش رفت، مرد برگشت و داد زد: «دنبال من نیا. ببخشید برو گم‌شو بشین دیگه

کامیونی بوق کشید و رد شد. زن همان‌جا ماند و رفتنِ مرد را نگاه کرد. مرد عرض جاده را رد کرد و رفت به رستوران روبه‌رو.

چایم را خورده بودم، چای‌های دیگر دست‌نخورده مانده بود. ربع‌ساعتی گذشته بود. گفتم: «بهتره غذا سفارش بدیم

«آقای عزیز! تو هم می‌خوای بشی دردسر ها. این پول نداره بهت بده، نرو به این لفظ‌ِقلمش

«خودم غذا می‌گیرم

«لازم نکرده. سِه این یکی

خنده‌ای کردم و گفتم: «گرسنه‌ایمو از تخت جدا شدم.

از مرد سالخوردۀ پشت میز پرسیدم: «غذا چی هست؟» و او که داشت رستوران روبه‌رو را نگاه می‌کرد و سیگار‌ فیلترقرمزش روی زیرسیگاری دود می‌شد، فقط انگشت‌هایش را رو به کاغذنوشتۀ پشت سرش تکانی داد. بوی جگرهای منقل بیرون زیر دماغم زد، چند سیخ سفارش دادم، پول را گرفت، داد زد: «حَمَّدو با انگشت‌هایش عدد شش را نشان داد. بیرون رفتم و کنار پسرک ایستادم که چشم از بر و هیکل زن برنمی‌داشت. پنکۀ کنار منقل را روشن کرد، نیشش یک‌بند باز بود، نگاهی دزدانه به مرد پشت میز انداخت و آرام گفت: «بلند کردید؟»

خودم را پس کشیدم، تا جایی ‌که می‌توانستم اخم کردم و به سیخ‌های منتقل اشاره‌ای دادم. پسرک برای آنکه بفهماند از اخمم هیچ نترسیده، اشاره‌ای به زن داد و بعد کف دستش را با خنده‌ای بالا گرفت: «اون سِری با یکی دیگه بودبرگشتم و کنار زن نشستم.

سرش روی شانه‌اش خم بود، رو به رستورانِ آن سمت جاده. موبایلم را روی فرش پشت‌ورو می‌کردم و دنبال حرفی می‌گشتم که نگاهم کرد و گفت: «تو کار و بار نداری؟ مسافرکشی اصلاً؟ دیرت نمی‌شه؟»

آرام خندیدم، دستش را به آن‌طرف جاده نشانه رفت و ادامه داد: «برو ورِش‌دار بیارش، بریم از اینجا

گفتم: «حالا شما حرص چیو می‌زنی؟ بچه که نیس من برم دستشو بگیرم…»

حرفم را قطع کردم، پسرک سبزه‌رو با سینی روییِ جگرها پیش آمد، سینی را لبۀ تخت گذاشت و کمی به جلو هلش داد. نگاهی به زن انداخت، گردنش را باز چپ‌راستی کرد و رفت. زن زل زد به سمت دیگر جاده.

نان‌ها را کنار زدم، سیخ‌ها را یکی‌یکی برداشتم، هرکدام را لای نان گرفتم و تکه‌های جگر را از سیخ‌ها جدا کردم. اطرافمان پر از مگس شد. نمی‌دانستم باید تعارفش کنم یا نه. خودش جلو آمد، چادرش را گذاشت روی شانه‌اش و شروع کرد به لقمه گرفتن. گفتم: «نوشابه‌ای چیزی؟»

لقمه‌ای گوشۀ دهانش بود و داشت تکۀ دیگری را لای نان می‌گذاشت. سرش را تکانی داد که یعنی نه. بعد با دهان پُر گفت: «بگو یه پارچ آب بیاره

زبانش را دور دهانش چرخاند. سرم را بالا گرفتم و رو به پسرک که کنار منقل خاموش پلاس بود صدا زدم: «آب

انگار نشنیده باشد دستش را توی هوا کاسه کرد و داد زد: «ها؟»

با دستم سر کشیدن لیوانی را نشان دادم، دستش را به طرف کلمن یونولیتی بزرگی که کمی جلوتر روی سکوی سیمانی بود در هوا تکان داد. زیر لب گفتم: «تخم‌سگی‌یه این بچه

کفش‌هایم را روی پا انداختم و رفتم سمت کلمن آب. وقتی با لیوان فلزی پر از آب به سمت تخت برمی‌گشتم قدم‌هایم را کند کردم، نگاهش کردم که در سایه نشسته بود، مثل بچه‌ای بی‌خیال سر خم کرده بود روی سینی جگرها و لقمه می‌گرفت. نزدیک‌تر، طرح اندامش را زیر چشم گرفتم؛ دو برجستگی‌اش که از پیراهن مردانۀ چهارخانه‌اش بیرون زده بود و خطوط به‌هم‌چسبیدۀ موهایش که از زیر روسری بیرون زده بود و روی گردنش با تکان‌های باد جابه‌جا می‌شد. در یک‌قدمی‌اش بودم که سرش رو به جاده چرخید، لحظه‌ای بی‌تفاوت و بعد یکباره قفل ماند، لقمۀ توی دستش را رها کرد روی فرش. رد نگاهش را که دنبال کردم، شوهرش را دیدم با همان کت قهوه‌ای ولنگ‌وواز که داشت می‌آمد، مرد چهارشانه‌ای هم کنارش بود، قدم‌هایش سبک و بلند بود. چیزی زیر لب گفت، «یا خدا»، یا همچه چیزی. بعد مستقیم نگاهم کرد و گفت: «ول نکنی بری، حتی اگه بهت گفت برو

مرد ورزیده‌ای بود با شلوار ارتشی شش‌جیب. دستم را محکم فشرد و سلام کرد، انگار بشناسدم خم شد، صورتم را بوسید و احوال‌پرسی تندتند و گرمی کرد، بعد به زن نگاه کرد و سلام داد، زن جوابی نداد. ابروهای زن درهم گره خورده بود، گونه‌اش می‌لرزید و با لب‌های درهم‌فشرده به شوهرش زل زده بود. مرد نگاه زن را که دید گفت: «آقا منوچهره! قبلاً نگفتم برات؟ هم‌خرجم بودهو مرد ورزیده زیر لب گفت: «چاکریم

وقتی بی‌حرف ماندند، فهمیدم وجودم اضافه است. مرد چاق که دایره‌ای از عرق روی زیربغل‌های کتش افتاده بود و همۀ پیراهنش لکه‌لکه شده بود گفت: «این دوست عزیز زحمت کشیدن ما رو رسوندن تا اینجا

مرد ورزیده گفت: «دمش هم گرم

دستی به شانه‌ام زد و ادامه داد: «شمام بیا خدمتت باشیم، بد نمی‌گذرهو مرد چاق بعد از سرفه‌ای کوتاه، ابرویی به بالا برایش تکان داد. فهمیدم باید از آن‌ها جدا شوم، لبۀ کفش‌هایم را بالا کشیدم و گفتم: «ممنون

مرد دست کرد توی جیب‌ کتش: «چقدر باید ببخشید تقدیم کنم؟» و مرد ورزیده بی‌درنگ خم شد روی یکی از زانوهایش، لبۀ چسبی جیبش را بالا زد، چپّۀ پولی را بیرون کشید و رو به من گرفت، گفتم: «مسافرکش نیستم، دیدم واسّادن کنار جاده…» زن را دیدم که ابروهایش را به نشانۀ نه به بالا تکان می‌دهد، شوهرش که انگار عجله داشت رو به رستوران آن سمت جاده اشاره‌ای داد، مرد ورزیده گفت: «می‌خوای بشین غذاتو تموم کنو من که کمی جا خورده بودم، از این پیشنهاد بدم نیامد، تعارفی زدم و دوباره لبۀ تخت نشستم. عرض جاده را رد کردند و رفتند به رستوران روبه‌رو. پسرک که نشسته بود روی لبۀ سیمانی و منتظر بود نگاهش کنم، سرش را با خنده‌ای تکان داد و بی‌آنکه صدایش را بلند کند گفت: «نبینُمت پنچر. پَه چی شد؟ بردن؟» زورم گرفته بود ولی اهمیتی ندادم.

لیوان آب لبۀ تخت را برداشتم و سر کشیدم. به ساعتم نگاه کردم. زن و مرد در کافۀ روبه‌رو گم شده بودند. یک کامیون آمد و درست جلوی دید من از کافۀ روبه‌رو توقف کرد. بلند شدم. باید می‌رفتم اما کنجکاوی‌ام گرفته بود، درست یادم نیست به چه چیزی فکر می‌کردم اما گمانم در این فکر بودم که اگر بروم دیگر هیچ ردّی از آن زن نخواهم داشت، لحظه‌ای بعد جلوی رستوران روبه‌رو بودم. در سالن داخل رستوران، که بزرگ‌تر از کافۀ قبلی بود، مسافرهایی غذا می‌خوردند که همگی مرد بودند، پشت‌وپس‌های سالن را نگاه کردم، جوانی از کنارم رد شد و گفت «بشین داخل عاموجان، غذا آماده است

چرخیدم و از کنارۀ دیوار رستوران راه گرفتم. می‌خواستم اطراف را ورانداز کنم. در سینۀ دیوارِ سمت دیگر رستوران، درِ آهنی کوچکی دیدم، آرام راه گرفتم، زانوهایم کمی سست شده بود. در آهنی زنگ‌زده‌ای بود، صدای خندۀ دو مرد از فاصله‌ای نزدیک آمد، اتاق کوچک‌تر از آن بود که حسابش را کشیده بودم، همان‌ لحظه خواستم برگردم که یکی‌شان متوجه حضورم شده بود، یکباره جلویم ظاهر شد و لبۀ پیراهنم را گرفت: «وایسا بینُم! چه می‌خوای اینجا؟»

«دستشویی

«ئی می‌خوره بهش مستراح باشه؟»

انگشتش را روی سینه‌ام فشار داد، پس رفتم، با دستش فضای خالی پشت ساختمان را نشان داد. صدایی از داخل که گمانم همان صدای مرد ورزیده بود، پرسید: «ها؟»

مردِ توی درگاه چیزی نگفت و همان‌طور با سینۀ جلوگرفته نگاهم می‌کرد. رفتم داخل اتاقک توالت‌ها. شیر آب را باز کردم، دست‌هایم را زیر آب گرفتم، نفسم تند می‌زد، فقط می‌خواستم کمی آرام شوم و خودم را برسانم به ماشین. سرم را پایین گرفتم تا آب سرد از کف دست‌ها به صورتم راه بگیرد. همین موقع بود که متوجه صدای تکرارشوندۀ فندک شدم. با صدای تقه‌ای روشن می‌شد، صدایی ممتد می‌داد و ثانیه‌هایی بعد خاموش می‌شد. چرخیدم و نگاه کردم: سه در فلزی زنگ‌زده آنجا بود، اولی و آخری بسته و وسطی نیم‌باز. آرام پیش رفتم، دستم را روی سینۀ در اول کشیدم، کسی داخل نبود، آرام سینه‌ای صاف کردم، اما صدای فندک قطع نشد، از جلوی در دوم رد شدم، با گوشۀ چشم داخل را نگاه کردم. خودش بود؟ انگار سایه‌ای از کت قهوه‌ای‌اش را دیده بودم که تا کرده و بین شکم و زانوهاش گذاشته بود، آهسته برگشتم و سرک کشیدم. نشسته بود کنار چاهک توالت و تکیه داده بود به دیوار، سرش را رو به سقف گرفته بود، مردمک چشم‌هایش به سرخی می‌زد، دهان باز کرد و توده‌ای دود شیری‌رنگ به‌سمت سقف بالا رفت. بیرون زدم. دو یا سه قدم رفته بودم که مرد ورزیده انگار دنبال کسی بگردد جلوی پایم سبز شد، لبخندی زدم، چشم‌غره‌ای رفت. انگشت‌هایش را روی کف دست‌هایش فشار داد. یعنی دنبال من آمده بود؟ دست‌هایم را به هم مالاندم و بعد جوری ‌که انگار خیس باشند به شلوارم مالاندم، از کنارش رد شدم، زیر لب «با اجازه» گفتم و دور شدم. هرچه به سمت جاده می‌رفتم قدم‌هایم را تندتر کردم.

خودم را انداختم توی ماشین و استارت زدم. از همین لحظه بود، از وقتی آرام دنده‌عقب می‌رفتم تا بچرخم و بیفتم توی جاده، سیاهۀ چادر زن را دیدم که می‌دوید، سیاهه‌ای در گوشۀ دید چشم‌هایم، خودش بود که داشت می‌دوید اما کسی دنبالش نبود، از همین لحظه بود که اتفاق‌ها مثل برق گذشت، ماشین را چرخاندم و به جاده رساندم، مرد مسن را دیدم که خودش را به بیرون رساند و به آن سمت جاده نگاه کرد. زن خودش را از لای ماشین‌ها رد کرد، بوق ممتد یک کامیون آمد. یک دستش را از چادرش بیرون کشید، رو به من بالا گرفت و تکانی داد، می‌توانستم اهمیت ندهم و بروم، پدال‌های گاز و کلاچ را با هم گرفته بودم، ماشین می‌غرید و می‌خواست از جا کنده شود، زن خودش را انداخت توی ماشین و جیغ زد: «برو، بروحرکت کردم و زود پرسیدم: «شوهرت چی؟»

«خودش می‌آد، تو برو

نگاهم بین دو رستوران چپ و راست سرگردان بود؛ پسرک سبزه‌رو که انگار تازه متوجه ماجرا شده بود به‌سرعت از سالن بیرون زد و نگاه کرد، انگشت شستم را از ماشین بیرون آوردم و نشانش دادم. ماشین کنار دستم را پاییدم، چرخیدم و رستوران روبه‌رو را که داشت از شعاع دیدم خارج می‌شد نگاه کردم. مرد ورزیده تا لبۀ آسفالت پیش آمده بود و نگاه می‌کرد.

گرد‌وغبار هوا کمتر شده بود. هنوز ماشین‌های پشت سرم را می‌پاییدم اما نفسم دیگر جا آمده بود. سرش را تکیه داده بود به صندلی و به بیرون نگاه می‌کرد. دستش را گذاشته بود روی رانش و لبه‌های چادرش رها بود. انگار فهمیده باشد وراندازش می‌کنم روی صندلی تکانی خورد، به داشبورد نگاه کرد و گفت: «نه پول مواد داشت نه طاقت خماری. هزار بار تلکه‌ش کردن این هم‌خرج‌ها

نگاه پرسؤالم را که دید گفت: «با هم تو زندون بوده‌ن، سر مواد

گفتم: «آقامعلم که گفت سیاسیه

سریع گفت: «گُه اضافه. به همه همینِه می‌گه

بعد آرام جوری ‌که نفهمیدم با من حرف می‌زد یا با خودش ادامه داد: «حالا تا یه هفته باید به تن کتک‌خورده‌ش برسم. بدبختی

از آینه به ماشین پشت سر نگاه کردم که یک سمند سفید بود، زن و شوهری بودند با دو بچه‌ روی صندلی عقب. سینه‌ای صاف کردم و گفتم: «الان خوبی؟»

با گوشۀ دهانش خندید، من هم با خنده نگاهش کردم، دست بردم و ضبط را روشن کردم، همین موقع با انگشت نشانه‌اش جاده را نشان داد: «اون جلوها نیگه دار

«ها؟»

نگاهش کردم و پرسیدم: «چیزی می‌خوای؟»

با اطمینان گفت: «ها، یه چیزی می‌خوام

به ابتدای شهر رسیده بودیم؛ تعمیرگاه‌های ماشین، یدکی‌فروش‌ها و وانت‌هایی که کنار خیابان پارک بودند. گفتم: «چی می‌خوای؟ اینجا زیاد مغازه نیست ها

بی‌آنکه نگاهم کند با انگشتش نقطه‌ای از خیابان را نشان داد. وقتی کنار زدم، دستگیرۀ ماشین را باز و بست کرد، گفتم: «بشین، هرچی می‌خوای خودم می‌گیرم برات

بدنش رو به درِ نیم‌باز ماشین بود، نگاهم کرد و گفت: «خونه‌م همین اطرافه، به زحمت افتادی امروز

گیج مانده بودم، پیاده شد، در را بست، روی پنجره خم شد.

«دستت درد نکنه

گفتم: «بشین تا خونه می‌رسونمت

گفت: «نه این‌جوری بهترهو دستش را به هوای تشکر تکان داد.

«صبر کنچرخید و در یک‌قدمی ماشین رو به من ماند، «همین‌جوری خشک و خالی؟ نمی‌خوای شماره‌ای، چیزیبری که بری؟» مکث کرد، در چهره‌اش نشانه‌ای از اینکه ناراحت یا عصبانی شده باشد ندیدم، یکباره گفت: «برو ردّ کارِت آقای برادر! برو ردّ کارِتبعد درحالی‌که داشت زیر لب حرف می‌زد چرخید، چادرش را بالا کشید، از سنگ بلوار بالا پرید و با قدم‌های تند دور شد.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۴۱
ارسال دیدگاه