آخرین مطالب

» داستان » مین در بیابان (مهرداد مرزوقی)

مین در بیابان (مهرداد مرزوقی)

به حرف دکترش گوش کرد و راهی شد. هشت ساعت در دل شب راند و آفتاب‌نزده به جاده‌ای خاکی رسید. بالاخره تابلوی زرد زنگ‌زده‌ای را دید که آخرین‌بار هنگام فرار از خانه پای آن ایستاده بود و به کوره‌راهی نگاه کرده بود که داشت از آن فرار می‌کرد. گورگاه هفت کیلومتر. چراغ بنزینش روشن شده […]

مین در بیابان (مهرداد مرزوقی)

به حرف دکترش گوش کرد و راهی شد. هشت ساعت در دل شب راند و آفتاب‌نزده به جادهای خاکی رسید. بالاخره تابلوی زرد زنگزدهای را دید که آخرین‌بار هنگام فرار از خانه پای آن ایستاده بود و به کورهراهی نگاه کرده بود که داشت از آن فرار میکرد. گورگاه هفت کیلومتر. چراغ بنزینش روشن شده بود. از ترس گیرافتادن در آن کورهراه ماشین را همانجا گذاشت تا برگشتنا بتواند خود را به پمپ‌بنزین برساند. کولۀ خاکیرنگش را برداشت و روی شانههایش تنظیم کرد. درب قمقمه را محکم کرد و راه افتاد. صدای دکتر در گوشش پیچید:

«چند روزی برو در دل طبیعت و خلوت کن تیمسار. هیچ چیز مثل هوای کوهستان حال آدم را جا نمیآورد

صدای پارس سگها از دور به گوشش میخورد و نسیمی نرم خنکای شبنم را همراه بوی شکوفههای آلو در هوا میپراکند. چند لحظه منتظر ماند. گذر این همه سال، رد خاطرات را شسته بود یا این دهکوره هم مثل همه‌چیز دنیایش عوض شده بود؟ نگاهی به ساعت ضدضربهاش انداخت که ظاهر زمخت و بزرگش به‌خوبی روی مچ قدرتمندش چفت میشد. چند دقیقهای به پنج مانده بود. بیست دقیقه طول کشید تا نور خورشید تپهها را رنگ بزند و ضربان سریع قلبش شیب تند کوه را یادآوری کند. به رسم جوانی راهش را به سمت بیراههای کج کرد که مسیرش به آبشار میرسید؛ جاییکه اولین‌بار دخترک را تنها دیده بود. سر راه چشمه با کوزهای آب، قدمهای شتابان و سینهای لرزان. دهانش خشک شد؛ پایش از کار افتاد و تا آخرین لحظه دختر را با نگاهش تعقیب کرد. یک شاخه ریواس را کند و به دندان کشید. طعمی گس و ترش در دهانش پیچید. چشمانش را بست و سرش را به سمت باد خنکی گرفت که از سمت قله میوزید. اگر درست یادش مانده باشد آبشار خودش را پشت این تپه نشان میداد. راه افتاد. شیب تند تپه عضلات پایش را آزار میداد. پا سست کرد تا خنکای بادی که از آبشار طراوتی بکر را همراه میآورد خنکش کند. ایستاد و چشمانش را بست. زیر پایش چیزی حس کرد. چشمانش روی مسیری که از آن بالا آمده بود سُر خورد. به پای راستش نگاه کرد که ناباورانه روی یک لبۀ فلزی، یک تلۀ مرگبار خشک شده بود.

عرق سردی روی پیشانیاش نشست و لای چینوچروک سالیان گذشته گیر افتاد. طعم گس ترس و ناباوری زبانش را خشک کرد. تجربۀ سالیان دراز رزم کمکش کرد که اضطراب و ترسش را کنترل کند. نگاهی به دوروبرش انداخت و جوانب مسأله را بررسی کرد. احتمال داشت که آنچه بر رویش ایستاده مین نباشد؛ اما ریسک آزمودنش به بهای جانش تمام میشد. آرام دست به جیب کناری کولهاش برد. قمقمهاش تقریباً پر بود و یکی دو روزی کفافش را میداد. این منطقه با تپهماهورهای کنارش امکان دسترسی به آنتن موبایل را از بین برده بود. موبایلش را بدون حرکت دادن پایش از جیب بیرون کشید. شارژ باطری تا نیمه بود و فعلاً آنتن نداشت. شاید اگر کمی بالاتر بود آنتن موبایلش کورسوی امیدی به وضعیت بغرنجش میتاباند.

آخرین‌بار که زنگ زده بود، دخترش گفته بود: «سوغاتی یادت نرود بابا

هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته، ولی پایش درد گرفته بود. به آفتاب نگاه کرد که سایهای کوتاه جلویش میانداخت. سایهای که هنوز دو پا داشت. به ذهنش فشار آورد که شاید گزارشی از وجود مین یا پاکسازی در بولتنهای خبری دیده باشد ولی چیز دندانگیری به یادش نیامد. نگاهی به اطرافش انداخت؛ یک درخت روی تپۀ روبرو، چند بوته خار با گلهای صورتی در چند قدمیاش و یک لانه مورچه سمت راستش بود. فکر کرد کولهاش را با ترس و احتیاط از دوشش پایین بگذارد ولی کاری دور از احتیاط بود و برای برداشتن چیزی از کوله مثلاً قمقمه مجبور بود خم شود که برایش مرگبار بود. در پای عقبش لرزش خفیفی احساس میکرد. پشت گوشش به خارش افتاده بود. به مگسی میمانست که در تور عنکبوت مادۀ درشتی گیر افتاده باشد و هر تکان احتمالی داس مرگ را به سویش میکشاند. طبق عادت سعی کرد بدترین حالت را مجسم کند تا بتواند پیشبینی لازم را بکند اما هر پیشبینی به حرکتی منجر میشد که برابر بود با مرگ یا دستکم از دست دادن پایش. سایهاش کمکم کش میآمد و از او دور میشد و وداعی زودهنگام با پاهایش را وعده میداد. شب اوضاع را بدتر میکرد. احتمال داشت سگی یا گرگی به سراغش بیاید و ناخواسته او را به حرکت وادارد. باد خنکی از سمت آبشار میوزید و صورتش را خیس میکرد. یک متری جلوتر، حشرهای آرام حرکت میکرد و به سمتش میآمد. زنبوری وحشی بود که لابد به هوای گلهای بهاری این دوروبر میگشت. زنبور پرواز نمیکرد و روی پاهایش میچرخید و چپ و راست میرفت. جلوتر که آمد دید یک بال ندارد. گل بابونهای را که از پایین تپه کنده و به عادت جوانی در جیبش گذاشته بود برداشت و انداخت جلوی زنبور. زنبور معجزۀ جانافزا را دید و سراغش رفت.

از این مسخرهتر هم مگر میشد که زندگی یک آدم بند باشد به فشار یک فنر. کاش هیچوقت پا به این جهنمدره نمیگذاشت. کمکم انگشتان پایش را حس نمیکرد. این باد لعنتی، باد سمج، درختان باریک و سیاه را تکان میدهد، ولی او قصد نداشت تکان بخورد. گوشش پر بود از صداهای جورواجور. باید پایش را مالش میداد که خون جریان پیدا کند. میدانست بالاخره گذر یکی از این طرفها رد میشود که ازش کمک بخواهد. تازه او باید برود پاسگاهی، جایی، مأمور بیاورد. آنها هم که آدم اینکاره نداشتند؛ باید زنگ میزدند به ارتش، متخصص خنثیکننده بیاورد. نه، انگار کلکش کنده بود. تازه اگر شب خوابش نمیبرد و میتوانست پایش را ثابت نگهدارد. مثل آنوقتها که خیال دختر، خواب را از چشمانش ربوده بود. بعد از چند ماه بلاتکلیفی و ردوبدل کردن نگاه، دل به دریا زده بود و دستش را گرفته بود.

«ولم کن وگرنه جیغ میکشم

*

اگر گرگها سراغش میآمدند چه؟ یک عمر کمین میکرد برای شکار، حالا خودش شکار شدهبود؛ آنهم صیدی که حتی نمیتوانست پا از پا بردارد. خدا بیامرزدت مرد. همیشه میگفت: «مرگ آدم باید جوری باشد که یاد مردم بماند. اگر زندگیات به دردی کسی نخورد، دست‌کم مردنت به درد خلقالله بخورداین هم آخرعاقبتش. زندگیاش آن شکلی بود. مردنش هم این شکلی شد.

تاریکی یا سرما، کدامیک زودتر جانش را میگرفت؟ چراغقوۀ موبایلش را روشن کرد و نور کمرمقی، سیاهی شب را کنار زد. خاموشش کرد تا باطریاش تمام نشود؛ هرچند نمیدانست حالا که آنتن نداشت به چه کارش میآمد. از دور دو لکۀ قرمز که آرام جابجا میشدند، جلو میآمد؛ انگار شب چشمان خوابزدهاش را باز کرده باشد، ترسی به جانش ریخت. بیحسی از انگشتان پایش شروع شده بود و حالا به زانویش رسیده بود. لابد درختان چون یک عمر سرپا میایستند، حس تنههایشان را از دست میدهند و پوستشان کلفت میشود. چشمان جانور با صداهای فریاد شغال‌‌ها و زوزۀ گرگها خلوت شب را به هم زده بودند. دستش را روی رانش فشار داد تا یادش بماند هر اتفاقی بیفتد، نباید قدم از قدم بردارد.

باید طاقت میآورد؛ باید زنده میماند؛ دوباره از تپهها و دشتها بالا میرفت و کیف میکرد که زنده ماندهاست. یاد صدای اولین فرماندهاش افتاد. سرهنگ مجابی داد میزد:

«یادت باشد تو یک نظامی آموزش‌دیدهای؛ تو میتوانی خودت را ساکن مجسم کنی، در کمین. حرکت یعنی خطر، سانحه، پیشامد

به او آموزش داده بودند؛ با تکرار هزارانباره، به او یاد داده بودند که ذهنش است که جهان را میسازد، درد را تعریف میکند.

«تو یک کلاه‌سبزی؛ در کمین مینشینی به آرامش یک ببر و کشندگی پلنگ. تو آگاهی که متر و معیار، اختراع بشر است. آرامشت میتواند زمان را که بی تو در حرکت است بایستاند، زمان، خطر نابودی را به تو چیره میکند. زمان را تو اختراع کردهای؛ تا زنده بمانی، تا خیال کنی که بیشتر روی زمین عمر کردهای. زمان را فکر تو به وجود میآورد: با دیدن تناوب خورشید و ماه، غریدن رعد، گذر فصل، سرزدن رنگینکمان هفت‌رنگ از بالای ابر، خواب رفتن پایی که یک روز تمام روی زمین خشکیده و دوام آورده. تو زمانی را اختراع و اندازهگیری میکنی که وجود ندارد. زیرا هرگز آغاز نشده و هرگز پایان نخواهد یافت

خستگی داشت کارش را میساخت، پاهایش هرچند قوی بودند اما بیحسی به کمرش رسیده بود و دیگر پایینتنهاش را حس نمیکرد. پلکهایش سنگین شده بود، کمی از آب قمقمه را روی صورتش برگرداند. لرز تا عمق ستون فقراتش سرک کشید. صدای محوی از دوردست به گوشش میرسید. گوش تیز کرد. صدای تیز زنگوله بود. یادش آمد نصف شب چوپانها گلهشان را تکان نمیدهند. لابد حیوان از گله جدا شده. شاید چوپانی هم پیاش باشد. امید رهایی به دلش خنج زد. فریاد زد: «کمککمک…» و همزمان چراغ‌قوۀ موبایلش را روشن کرد و به جهتهای مختلف چرخاند. گوش تیز کرد شاید صدایی در جواب کمکش بشنود. هیاهوی شغالها دشت را پر کرد. صدای زنگوله قطع شد.

تشنگی امانش را بریده بود، دست به قمقمۀ آب برد، آرام از جیب کناری کوله بیرون آورد و درش را با احتیاط چرخاند. انگار دارد فیوز انفجاری را از کار میاندازد، درب پلاستکی را برداشت و با کمترین تکان ممکن قمقمه را روی دهانش کج کرد. آب خنک بود و از کنار لبهایش به چانه و گردنش روان شد. احساس خنکای آب حالش را بهتر کرد اما احساسش خیلی زود به دلهره بدل شد. مثانهاش پر شده بود و به او فشار میآورد. چقدر دوست داشت مثل جوانیها در کوهوکمر موقع شاشیدن آواز بخواند و از مرد بودنش لذت ببرد.

یاد روزی افتاد که ناهید او را هنگام شاشیدن دیده بود و خندهای کرده بود و رفته بود و او را با دنیایی خجالت تنها گذاشته بود.

«چیه؟ حسودیت میشه نمیتونی کارت رو هر جا خواستی بکنی؟»

خط خیس گرمی از روی شلوارش به سمت پاهایش سرازیر شد و کمکم جریان گرما به جوراب و کفشش رسید ولی چند دقیقه بعد، باد خنکی که به سمتش میوزید جانش را به لرز انداخت. خط خیس گرم یخ کرده بود و پایش را مورمور میکرد.

راستی چطور شده بود که از اینجا سردرآورده بود؟ باید این پازل نکبت را از اول جور میکرد؛ از الان به دو روز پیش، یک ماه پیشتر، دو سال قبل، روز بازنشستگی، آن روزی که دخترش از ایران رفت و آنها را تنها گذاشت، روزی که در شلمچه تیر خورد، روزی که دخترش به دنیا آمد، آن سال نحس که ناهید خودش را انداخت پایین آبشار و مرد، دورۀ آموزشی سربازی در پاوه، مدرسۀ دکتر هوشیار با ناظمهای عقدهای که همیشه یک خطکش فلزی را بالاپایین میکردند، روزی که پدرش زد توی گوشش که چرا زودتر از پدرش دست به سفره برده، روزی که مادرش روی تخت بیمارستان هشت ساعت درد کشید و شانس آورد که پسرش کبود و نیمه‌هوشیار پاگذاشت به این دنیا

اگر فرصت داشت از این مهلکۀ لعنتی فرار کند، مینشست سرفرصت این کلاف بدبختی را باز میکرد. یک بار برای همیشه چشم میدوخت به این کثافتی که به اسم زندگی ساختهو بوی گندش امانش را بریده بود؛ به این بیابانش کشانده تا مثلاً فراموشش کند.

کولهاش کتفهایش را فرسوده بود و تنها ذهنش بود که هنوز از زور ترس قبراق و پادررکاب بود. روی شاخۀ بلند درخت روبرو پرندۀبزرگی به او زل زده بود. از این فاصله واضح نمیدیدش. یعنی کرکس بود که به انتظار سفرهای خونین نشسته بود؟

هزار بار در زندگی فرصت داشت که قدم آهسته کند؛ درنگ کند و به دورنش بنگرد. با ترس‌هایش مواجه شود؛ ولی هر بار به گوشۀ تاریکی از ذهنش گریخته بود تا به خودش، به آینهای که هر موقعیت حساسی در زندگی روبهرویش گذاشت ننگرد. اما این‌بار پایش منکوبش کرده بود؛ حالا دیگر مجبور بود که بایستد و زل بزند به هزارتوی زندگیاش. ناچار بود بماند و بیندیشد که چطور از مینهای کوچک زندگی گریخته تا دست‌آخر به مینی گرفتار شود که جانش را گرو گرفته و او را چون درختی بر خاک به ریشهای نادیدنی بر زمین دوخته است. او که انگار همیشۀ خدا یک عنکبوت سیاه در گلو داشت که نمیگذاشت فریاد بزند و مهرش را ابراز کند. خودش را با عقایدی که اگر با جمع موافق نبود مثل باتلاقی در ذهنش میماند و بوی گندش میشد بدخلقی و اخم همیشگی که روی پیشانیاش چنبره زده بود.

باد بهاری بازیگوشانه باری از گلهای دشت به امانت میگرفت و سخاوتمندانه به دست صاحبانش میرساند. تقصیر او بود که سر راه این بدهبستان معطر ایستاده بود و نمیتوانست از سر راهش کنار بکشد. بینیاش پر شده بود از عطر و گردۀ گلها که به عطسه میانداختندش. گلهایی که ناهید میبافت و مثل جواهری روی شانه و سرش میگذاشت. آنروزها هم که اجازه میداد کمی نزدیک‌تر شود و دستش را بگیرد به عطسه افتاد و ناهید از خنده رودهبر شده بود و با خندهای کشدار گفته بود:

«چیز خوب جای بد نمیره. همون بوی پشگل گاو و گوسفند بهت میسازه

و او عطسه کرده بود، مسلسلوار، و حالا داشت به عطسه میافتاد؛ عطسهای که میتوانست به قیمت جانش تمام شود. عطسۀ مرگ

میتوانست از ماجرا بیرون بماند، از هر ماجرای مهمی. یک زندگی عادی را برگزیند. یک معلم شود یا یک کارگر. بزرگترین دغدغهاش این باشد که هفتۀ آخر ماه را چطور با چندرغاز حقوق بگذراند؛ یا پول مانتوی مدرسۀ دخترش را از کجا بیاورد. میشد حساب بانکی شانزده‌رقمی نداشته باشد. یا ماشینی که وقتی از خیابان میگذرد، مردم سوت نکشند و در دلشان فحش نثارش نکنند. میشد این نجواهای ملامتگر در سرش نپیچد. این نفرین صداهای در سرش، صدای سرودهای تدفین، نالههای مادران پسران ناموجود، صدای بیلهای مکانیکی که تن زمین را میخراشند تا گورهای دستهجمعی حفر کنند. میشد بدون کابوس زندگی کند؛ بدون دیدن جسدش بر فراز برج، که کرکسها برای درآوردن حدقۀ چشمانش به جان هم افتادهاند. میشد این بوی عفنی که همیشه در حفرههای چین‌و‌چروک مغز سرک میکشد را حس نکند. میشد قلبش از تصور گریۀ سوگواران حرفهای که زنش بر مزارش تدارک خواهد دید به درد نیاید. میتوانست

قدیمها، بعضی شبهای تابستان با پدرش به دشت میزد و اتراق میکردند کنار ایلهایی که هنگام گذر از دشت، یکی دو روزی میماندند برای زایمان زنها یا اسبهایشان. ایلیاتیها؛ مردمی ساده و درست که دور آتش شبها کبابی برای مهمان راه میانداختند و داستانهایشان را با آنها ردوبدل میکردند. پیرمرد بزرگ ایل یک شب از اجنه و شیاطینی میگفت که آوارۀ دشت و بیابان بودند و اگر کسی یکجا یکروز بیحرکت مینشست میتوانست ببیندشان که بین صخرهها گذران میکردند و دختران زیبا برایشان آواز میخواندند.

ناهید در لباسی سرخ دست در گردن جنی انداخته بود که پشت به آتش داشت. دختر پیالهای را روی آتش میریخت که شعلهورترش میکرد. جن سربرگرداند و به چشمانش زل زد. خودش بود که داشت با ناهید عیشونوش میکرد.

همۀ این سالها این دروغ را باور کرده بود که ناهید خودش را تسلیم کرده بود و حقیقت نداشت که او به‌زور دختر را زیر آبشار تصاحب کرده بود. حقیقت نداشت که دختر مقاومت کرده بود و دستانی را که هرگز مردی را لمس نکرده بود جلوی صورتش گرفته بود تا نگاهش به نگاه جوان عاصی نیفتد که او را بیحرمت میکرد. حقیقت نداشت که دختر، خود را از کوه پایین انداخته بود و گرگها شکمش را دریده بودند و هرگز کشف نشد که چرا جوان عاصی به‌یکباره از صفحۀ روزگار محو شد. خودش را عروسک خیمهشبباز‌ی‌ای میدید که نخهایی نامریی او را بازی میدادند؛ نخهایی که انتخابمیکردند و سرنوشت او و اطرافیانش را رقم میزدند.

یک بار هم که شده مرد باش و پای بودنت بایست. به انتخابهایت نگاه کن. سر هر دوراهی که مجبور به انتخاب شدی ازخودت بپرس: چرا این کار، از بین هزار کار دیگری که میشد بکنی؟ به‌خاطر خواست خودت یا منافعت؟ شاید ترسهایت یا حتی غرورت؟ تو انتخاب کردی که کمک پدرت را پس بزنی. چگونه میتوانستی مردی را که مادرت را سیاه و کبود میکرد و تو از ترس شلوارت را کثیف میکردی، بی‌‌آنکه بتوانی کاری برای مادرت بکنی، ببخشی. تو ارتش را برگزیدی تا ترسهایت را زیر نقاب خشن و منضبط آن پنهان کنی. تو که آنقدر سادهدل بودی که تا آخر عمر شیفتۀ تصویر دختری شوی که حاضر نشد از آن تو شود و بلندتر از خروش آبشار فریاد کشید:

«نمیشود، حتی اگر بهترین مرد دنیا باشی

و حیوان وحشی‌ای که درونت لانه کرده بود مجبورت کرد تا تصاحبش کنی. دختری که تحقیرت کرده بود و تو را پس زده بود.

تو باید فراموشش میکردی، پس انتخاب کردی که خود را به دست سرنوشت بسپاری؛ انقلابی شوی و دنبال عدالتی بروی که باید از بورژواها باز بستانی. تو انتخاب کردی یا شاید انتخاب شدی که مردانی را که سرمایهدار میخواندی به نام عدالت قربانی کنی. تو برمیگزیدی یا برگزیده شدی که در سلسله‌مراتب قدرت بالا بروی؛ همینطور که حالا از شیب این تپه بالا کشیدی و عادت کردی که هیچ‌چیز و هیچ‌کس جلودار بالارفتنت نباشد. حتی اگر مجبور شوی که چشم بر محکومان به مرگی ببندی که بی سنگ قبر، در گودالهای تیره جوانمرگ خواهند شد. تو انتخاب کردی که مؤسسۀ خیریه تاسیس کنی تا گندکاریهایت را توجیه کنی، به خیال خام خودت که با کمک به سالمندان منتظر فرشتۀ مرگ، میتوانی فراموش کنی؛ مرگ دختر رؤیاهایت را و مرگ جوانانی را که خودت حکم مرگشان را صادر کردی.

نور خورشید زور میزد که سیاهی شب را رنگ بزند. شب دامن سیاهش را کمکم جمع کرد و واقعیت برهنۀ مرگی محتوم زیر چشمانش زنده میشد. رعشه به جانش افتاده بود. معلوم بود که هر لحظه از پا خواهد افتاد. آخرین رمقهایش را فراخواند و صورت دختر را زیر آبشار به یاد آورد که نسیمی بازیگوش به موهایش دست میکشید. دیگر طاقت نیاورد و به سمت دختر شتافت ولی غریزۀ زندگی پایش را به زمین دوخته بود. دختر همچنان در قابی خیالی دلبری میکرد. دخترک دستانش را باز کرده و سنگهای صخرۀ پاییندست آبشار آغوشش را برایش گشوده بود. خستگی پلکهایش را پایین میکشید و زمان معنایش را از دست میداد. فصل‌ها، روزها، ساعت‌ها و همۀ این‌ها اکنون بودند؛ نبودند، نخواهند بود، فقط هستند، همواره همه‌باهم دست در دست هم، در ذهنش. در اکنون، در اکنون، اکنون

مهرماه ۱۴۰۲ خورشیدی


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۴۰
ارسال دیدگاه