آخرین مطالب

» داستان » به سیب گاز می‌زنم (آذین نوری فرد)

به سیب گاز می‌زنم (آذین نوری فرد)

همه چیز را آماده کرده بودم. غذایی را که خبر مرگش دوست داشت با هر جان‌کندنی که بود درست کردم. داشتم میگوها را می‌شستم که چشمم سیاهی رفت. کنار سینک ظرفشویی نشستم چند نفس عمیق کشیدم. احتمالاً فشارم افتاده بود یا از خستگی به این روز افتاده بودم. به خودم گفتم: «تو سرطان داری. یه […]

به سیب گاز می‌زنم (آذین نوری فرد)

همه چیز را آماده کرده بودم. غذایی را که خبر مرگش دوست داشت با هر جان‌کندنی که بود درست کردم. داشتم میگوها را می‌شستم که چشمم سیاهی رفت. کنار سینک ظرفشویی نشستم چند نفس عمیق کشیدم. احتمالاً فشارم افتاده بود یا از خستگی به این روز افتاده بودم. به خودم گفتم: «تو سرطان داری. یه کم استراحت کن

اما نمی‌شد. باید خودم را جمع‌وجور می‌کردم. امشب باید کار را یک‌سره می‌کردم و به زنم می‌گفتم چه تصمیمی دارم.

میگوها را شستم و سس پاستا را آماده کردم. با عصایی که فقط در تنهایی کمک حالم می‌شد خودم را به اتاقم رساندم. وقت‌های دیگر دلم نمی‌خواست امیلی ببیند ناتوان شده‌ام و تعادل ندارم. به تخت دونفره‌مان رسیدم. ملافۀ سفیدش چرک‌مرده شده بود.

آخرین باری که جایم را خیس کرده بودم، امیلی بعد از دعوای مفصلی که راه انداخت اتاقش را جدا کرد و دیگر پیش من نخوابید. به‌ جهنم! از بوی گند دهانش راحت شدم. شاید از خودتان بپرسید چرا با زنی که این‌قدر دیوانه‌ام کرده زندگی می‌کنم. راستش‌ را بخواهید خودم هم نمی‌دانم! شاید بعد برایتان از آن روز کذایی آشنایی‌مان در باری که کار می‌کرد حرف زدم، هرچند که آن هم ارزش گفتن ندارد. همه چیز ما عجیب است و به‌دردنخور! روی تختم دراز کشیدم. کونوت سگم را می‌گویم‌آمد روی قفسۀ سینه‌ام خوابید. بهترین کاری که بعد از تولد پسرم بنیامین انجام دادم پیدا کردن کونوت و بزرگ کردنش بود. برای برادرزاده‌ام یک عکس از کونوت گرفتم و فرستادم. سریع جوابم را داد. سه قلب قرمز و بعد هم آهنگی برایم فرستاد. شروع کردم به گوش دادنش و نمی‌دانم کی خوابم برد.

«حسین، بیدار شو

این را گفت و از در اتاق بیرون رفت. خبر مرگش آمده بود. چرا آن شب کذایی خودم را اسیر این زن کردم؟ من کونوت را خیلی آرام‌تر بیدار می‌کنم.

پیامی از پسرم بنیامین گرفتم.

«بابا من با مامان صحبت کردم و قرار شد فردا با اولین پرواز بیایم فلنزبورگ. اگر فردا تزریق نداری من بلیت بگیرم

«چطور مامانت قبول کرد؟»

«زیاد سخت نبود. تا گفتم که می‌خوای صحبت کنی گفت میاد

«شوهرش هم خبردار شد؟»

«آره اون هم مشکلی نداشت

چقدر همه تغییر کرده‌اند. بیشتر از پانزده سال است که زن سابقم را ندیده‌ام. حالا همه مهربان شده‌اند. کاش زودتر مریض می‌شدم!

برای پسرم نوشتم:

«هروقت مامانت راحت‌تر بود بیاین

«خودت خوبی، بابا؟»

شبیه برادرزاده‌ام سه قلب قرمز فرستادم و نوشتم:

«منتظرتون هستم

بدون عصا آرام‌آرام خودم را به آشپزخانه رساندم. امیلی برای خودش غذا کشیده بود و آخرین چنگال را در پاستاهای باقی‌مانده می‌چرخاند. گوشۀ لبش کثیف شده بود. حالم داشت به هم می‌خورد.

«چی می‌خواستی بگی؟ من سریع باید برگردم بار

«انقدر واجب نبود که مرخصی بگیری. فردا صبح هم می‌تونستیم حرف بزنیم

«می‌خوای برگردم؟»

در دلم گفتم کاش واقعاً می‌رفتی و هیچ‌وقت هم برنمی‌گشتی! اما یک لحظه چشمم به صورت رنگ‌ورورفته‌اش افتاد. هیچ‌وقت این‌طور ندیده بودمش. اول فکر کردم که شاید باز هم زیاده‌روی کرده؛ اما نه، با همیشه فرق داشت. پرسیدم: «تو حالت خوبه؟»

«چی‌کار به من داری! یا کارتو بگو یا من بلند شم برم به زندگیم برسم

از جایش بلند شد و کونوت پارس عجیبی کرد! یک لحظه احساس کردم حالت تهوع دارم. آمد به سمتم. برای اولین بار نگرانی را در چشمانش دیدم. گفتم: «خوبم، فقط بریم کنار شومینه بشینیمخواست کمکم کند، اما خودم جلوتر از او به کاناپۀ سبزرنگی که تنهایی انتخاب کرده و خریده بودم رسیدم.

خواستم چیزی بگویم که گفت: «این سه روز که خونه نیومدم یه عمل داشتمبدون فکر پرسیدم: «انداختیش؟»

زد زیر گریه و خودش را انداخت در آغوشم. جای بخیه‌هایم درد گرفت.

«چرا به من نگفتی؟ چرا تنها رفتی؟»

«باید تنها انجام می‌دادمش

«کی به این نتیجه رسیدی که می‌تونی تنهایی این کارو انجام بدی؟»

خودش را از آغوشم جدا کرد. اشک‌هایش را با خشمی که جای انگشت‌هایش روی گونه‌هایش ماند پاک کرد.

«کاری که داشتی رو بگو من باید برگردم سر کارم

دیگر حرف و درد خودم یادم رفته بود. صورت امیلی را درست نمی‌دیدم. از اینکه قرار نیست موجودی شبیه به ما دو نفر به این دنیا بیاید، خوشحال بودم. اگر قرار بود پدرش منِ مریض باشم و مادرش امیلی الکلی بهتر که این کار را کرد.

با صدای امیلی دوباره به خودم آمدم. نگاهش کردم. صورتش پر از کک‌ومک بود. نه از موهای بلندش خبری بود، نه دست‌های نرم و خوش‌عطرش. الکل صورتش را از فرم انداخته بود اما اگر بچه دختر می‌شد چه؟ همیشه دلم می‌خواست یک دختر داشته باشم، دختری شبیه به برادرزاده‌ام. در همین فکرها بودم که امیلی بلند شد.

«من می‌رم؛ الکی اومدم اینجا

با بلند شدنش از روی کاناپه یک‌باره به خودم آمدم و بدون فکر گفتم: «امیلی من می‌خوام اوتانازی انجام بدم

سرجایش نشست. خیره فقط نگاهم کرد. پیامی از پسرم بنیامین آمد. بلیت‌هایشان را فرستاده بود. دو بلیت برای تاریخ ۱۸ آگوست بعد از سفرم به ایران و دو روز قبل از اوتانازی. عالی می‌شد. برایش سه قلب قرمز فرستادم. امیلی گفت: «می‌دونم که خیلی درد می‌کشی اما به نظرت تصمیم درستیه؟»

از این حجم سردی و منطقی صحبت کردن این آلمانی‌های به‌دردنخور می‌خواستم سرم را بکوبم به دیواری، درختی، جایی. دلم می‌خواست کسی برایم گریه می‌کرد و می‌گفت: «نکن! خودت را از بین نبر. صبر کن شاید نمردی

داشت چند سؤال منطقی دیگر ردیف می‌کرد که دست‌به‌سرش کردم تا به کارش برسد. بی‌معطلی رفت! اشکی هم ریخت، اما به درد خودش می‌خورد.

به‌ آشپزخانه برگشتم. ظرف غذایش همان‌طور روی میز مانده بود. بلیتی که برای ایران خریده بودم روی همان میز بود، اما پاکت را باز هم نکرده بود. تمام این سال‌ها نسبت به همه چیز همین‌قدر بی‌تفاوت بود.

نور گوشی اذیتم می‌کرد، اما باید برای برادر و بردارزاده‌ام سوغاتی‌هایشان را آنلاین سفارش ‌می‌دادم. با صدای آلارم گوشی به خودم آمدم که باید زودتر بخوابم. فردا برای پرتودرمانی با کونوت به بیمارستان می‌رویم.

یک سیب گاز می‌زنم. قرص‌هایم را می‌خورم و دراز می‌کشم روی تخت. دوست دارم خواب دخترم را ببینم. خواب ببینم دست همدیگر را گرفته‌ایم و داریم توی پارک نزدیک خانه قدم می‌زنیم. حتی انگار گرمی دستش را توی دستم حس می‌کنم و بعد دیگر چیزی نمی‌فهمم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۴۰
ارسال دیدگاه