آخرین مطالب

» داستان » باد بلیتِ چهار بعدازظهر را برد (گلناز مداح)

باد بلیتِ چهار بعدازظهر را برد (گلناز مداح)

خواب‌زده چشم‌هام را مالیدم: «چرا این‌قدر تو پناهگاه می‌شینیم؟» آمنه مسخره‌کنان گفت: «پاشیم بایستیم جنگ تموم می‌شه؟» نرگس گفت: «ول کنین، بریم چمدون‌هامونو ببندیم.» صدای لرزان هاجر از تاریکیِ پناهگاه راه باز کرد:‏ «عمراً از جام تکون بخورم، شهر داره کن‌فیکون می‌شه‌ ها!» و صدای رادیو را پایین کشید: «اون‌موقع که بلیت گیر می‌اومد باید […]

باد بلیتِ چهار بعدازظهر را برد (گلناز مداح)

خواب‌زده چشم‌هام را مالیدم: «چرا این‌قدر تو پناهگاه می‌شینیم؟»

آمنه مسخره‌کنان گفت: «پاشیم بایستیم جنگ تموم می‌شه؟»

نرگس گفت: «ول کنین، بریم چمدون‌هامونو ببندیم

صدای لرزان هاجر از تاریکیِ پناهگاه راه باز کرد:‏ «عمراً از جام تکون بخورم، شهر داره کن‌فیکون می‌شه‌ ها و صدای رادیو را پایین کشید: «اون‌موقع که بلیت گیر می‌اومد باید می‌زدیم می‌رفتیم که دست‌دست کردیم. حالا چه جوری بریم؟»

دانشجوهای اهل ارومیه روز‌های اول بمباران مرخص شدند. آن‌هایی که از استان‌های اطرف بودند در اولین فرصت خانواده‌هاشان خود را به خوابگاه رساندند و بردند‌شان. هنوز کس‌وکارمان از شهرستان‌ها نرسیده بودند. با حملۀ هواپیماها و صدای کرکنندۀ شکستن دیوار صوتی، خوابگاه قدیمی مثل تابوت روی شانه‌ها می‌لرزید.

یکهو انگار از پله‌ها کیسۀ شن پرت شد توی پناهگاه و صداش پیچید و جیغ نرگس رفت هوا: «وایپام

کورمال‌کورمال رفتم طرفش و پرسیدم: «می‌تونی تکون بدی؟»

زار زد: «آره

گفتم: «پس نشکسته

یاد استخوان‌هایی افتادم که بولدوزر موقع کندن پناهگاه با چنگالش از زمین درآورد و ریخت وسط حیاط. مشت‌مشت موهای خاکی که توی باد تاب می‌خورد. پشتم تیر کشید.

سوت و کور بود. کسی جز ما چهار نفر نبود. هاجر نشست کنج پناهگاه. می‌توانستم حدس بزنم رادیوی کوچک قرمزش را مثل همیشه گذاشته روی کاسۀ زانوهاش، جوری که چانه‌اش چسبیده به رادیو. چپ و راستش من و نرگس نشسته بودیم و اخبار شبانگاهی گوش می‌کردیم.

چشم بستم و سرم را بردم عقب. واهمه داشتم تکیه بدهم به دیوار پناهگاه تا مبادا پشتم بخورد به استخوان‌های مرده‌ها. پاییز بود و باد زوزه می‌کشید. با صدای مهیب بمب از جا کنده شدیم. نرگس گفت: شک «ندارم اینی که زدن یه خیابون بیشتر با ما فاصله نداره

کف دست‌ها را ‌گذاشتیم زمین و مثل فلج‌ها خود را ‌کشیدیم طرف هم. با صدایی مثل فس‌فس کشیده‌شدن مار روی زمین. چراغ‌قوه‌‌ای توی دست داشتم اما اگر روشن می‌کردم، آمنه پناهگاه را سرم هوار می‌کرد: «خاموش کن. شاید به دشمن گرا بدی

بوی خاک و نا را به ریه‌ها می‌کشیدم. آمنه با صدایی خفه بیخ گوشم زمزمه کرد: «هی بنفشه، انگار از توی دیوار یه دست می‌‌آد طرف ما

لرزیدم و سقلمه‌ای حواله‌اش کردم.

«شنوندگان عزیز توجه فرمایید. شنوندگان عزیز توجه فرمایید

آمنه بریده‌بریده رو به رادیو فریاد زد: «دِ جون بکنلامصببگو…»

«اعلام وضعیت قرمز است. لطفا در نزدیک‌ترین پناهگاه یا محل امن پناه بگیرید

احساس کردم نشسته‌ام توی گوری تنگ، همه‌چیز آماده به جز نکیر و منکر. تا پیش از احداث پناهگاه کسی نمی‌دانست زیر ساختمان خوابگاه مرده‌ها دفن شده‌اند. بعد از کندن زمین باخبر شدیم سال‌ها پیش قبرستان بوده. از ذهنم گذشت یعنی این پناهگاه می‌تواند گورستان دسته‌جمعی دانشجوها هم باشد؟

هنوز صدای هاجر می‌لرزید: «اگه تو این پناهگاه تاریک یه نفر ما چهارتا رو ببینه فکر می‌کنه روح یا جن…»

نرگس حرفش را برید: «پناهگاه رو با ترس بمباران نکن

نمی‌توانستم از دهانۀ پیچ واپیچ پناهگاه آسمان را ببینم. کمی پس‌پس کشیدم طرف پله‌ها. غرش هواپیماها و صدای تتق‌تتق ضدهوایی و جیغ هاجر و آمنه بلند بود. کورمال دست گذاشتم روی دست هاجر. مثل صداش می‌لرزید. کف دست‌هام از عرقِ سرد خیس و نفسم حبس بود. چشم‌هام را گشادگشاد به هر طرف چرخاندم. جز نقطۀ روشن ریز رادیو چیزی ندیدم.

هاجر نالید: «به عقل من امشبو نمی‌تونیم صبح کنیم

نرگس پرسید: «فال‌گیری یا غیب‌گو؟»

آمنه گفت: «ترس بی‌صدا می‌کشدت، هواپیما با صدا

گفتم: «راستش من فقط از پناهگاه می‌ترسم؛ از مرده‌هاش، نه از بمبارون

قلبم داشت می‌پرید بیرون. هاجر گفت: «من از هر دو تاش

لحن نرگس مادرانه شد: «آخه چهارتا استخون هم ترس داره بچه؟»

آمنه صداش را برد بالا: «می‌خوام بدونم تو چه وضعیتی هستیم. می‌شه خفه‌خون بگیرین؟»

نرگس گفت: «وضعیت که زرد اعلام شده، دیگه با اون وامونده چی‌کار داری؟»

نرگس باید کمرش را خم می‌کرد تا سرش به سقف نخورد. نگاهش آدم را یاد آهو می‌انداخت. از تناسب اندامش حظ می‌کردیم. وقتی دراز می‌کشید موهای لختِ خرمایی‌اش از طبقۀ دوم تخت به پایین تاب می‌خورد. حدس زدم باز بایست به نقطه‌ای خیره شده باشد. عادتش بود.

ترسان‌لرزان گفتم: «نرگس قلبم داره از دهنم می‌زنه بیرون

ازچی می‌ترسی؟

از مرده‌ها.

چندبار آرام به پشتم زد: «نترس، آدم وقتی می‌میره بمبِ عشق و مدارا می‌شه

گفتم: «تو این هیر و ویر شوخیت گرفته؟«

این مرده‌ها تا حالا کاری به کارمون نداشتن، داشتن؟

و زد زیر خنده. چیزی نداشتم بگویم.

وضعیت که سفید شد، چراغ‌قوه را روشن ‌کردم. نرگس گفت: «خب حالا بپرین خوابگاه ملافه‌ای چیزی خیس کنین

گفتم: «چرا؟»

اگه شیمیایی زدن به کارمون میاد.

هرکدام یکی یک ملافه خیس کردیم گذاشتیم بغل‌دستمان.

صبح از پناهگاه بیرون زدیم، ساک‌به‌دوش و چمدان‌به‌دست. همین‌که پا گذاشتیم به خیابان، هاجر با آن هیکل پت‌وپهن نشست روی چمدان. جرجر چمدان بلند شد. گفت: «دربست بگیریم تا ترمینال

آسمان سربی بود. باد سوت می‌کشید و چشم پراز غبار می‌شد. هاجر مقنعۀ چانه‌دارش را با دو انگشت کشید بالا و زار زد: «نا ندارم. دلم ضعف می‌ره

نگاهی به دوروبر انداخت و گفت: «می‌تونیم دوتا نون بخریم. خالی‌خالی هم می‌چسبه. شام که نخوردیم

همان‌طور که می‌رفتیم با چشم دوری در شهر زدم. سر تا ته خیابان، کرکرۀ مغازه‌ها بالا نبود. عطر نان صبح نمی‌آمد. صبح مثل غروب دلگیر بود. نرگس گفت: «از اون‌همه گوشتت چند مثقال کم بشه جای دوری نمی‌ره ها

هاجر محل نگذاشت. نرگس ادامه داد: «الان تو جبهه‌ها خیلی از ما کوچکترا دارن سر می‌دن. کردستان بمباران شیمیایی شده. اون‌وقت تو…»

هاجر روش را کرد آن‌ور و به نشنیدن گذاشت. مدام چشم می‌چرخاندم. ارومیه آن ارومیه‌ای نبود که دیده بودم، انگار توی بافتش دست برده بودند. پرسیدم: «انگار فقط ما چهارنفریم؟»

آمنه دنبال حرفم را گرفت: «ماشینا کو؟ کو عابر پیاده؟»

نی‌نیِ چشم‌های آمنه به هر سو می‌چرخید. چهارشانه بود و هیکلی؛ به مردی می‌مانست که مقنعه سر کند. جز صدای مارش نظامی و همهمۀ گنگ کلاغ‌ها و تک‌وتوک ماشین‌هایی که لابد به جبهه می‌رفتند، چیزی به گوش نمی‌رسید. آفتاب با تقلا می‌خواست از پس ابرهای دودی خودش را نجات بدهد. هرچه منتظر تاکسی ایستادیم، نشد. بنا کردیم پیاده برویم. نرگس جلوجلو می‌رفت، شلان‌شلان، هنوز پاهاش درد داشت. به فرماندۀ جان‌برکفی می‌مانست که به دستۀ سربازان دستور بدهد: «‏دِ یالا بجنبین! باس با هر جان‌کندنی خودمونو برسونیم اون نقطه

هاجر چمدان را هل داد کنار جدول و یک‌وری نشست روش. بند کیفش را این‌شانه آن‌شانه انداخت. زل زد به ما و صداش را برد بالا: «دیگه بریده‌م. پیاده ازم برنمی‌آد. نگاه کنین

دست‌های گوشتالوی قرمزش را نشان داد. نرگس دست کرد توی کیف، روسری‌اش را درآورد و داد دستش: «بپیچ دور انگشتات تا دستۀ چمدان اذیتت نکنه

آمنه داد زد: «اوناهاش! ماشیناو ذوق کرد.

تویوتا و کامیون نظامی پُرگاز از پیش چشم ما رد شدند. چادرهامان مثل خیمۀ سیاه رفت هوا. از تک‌وتوک ماشین‌ها که می‌گذشتند سرود پخش می‌شد. نگاه نرگس پشت سرشان دوید. دست کرد تسبیح تربتی را از گردن کشید بیرون. لبش آرام جنبید. هاجر خنده‌خنده گفت: «نرگس می‌خواد با دانه‌های تسبیح میگ‌ها رو هدف بگیره

باز راه افتادیم. هنوز راه درازی بود، آن هم با بار. بالاخره چند چهارراه و خیابان را پیاده گز کردیم. افتان و خیزان رسیدیم به اول بلوار. اشیاء درب‌وداغان اینجا آنجا پخش و پلا. وانتی دمر افتاده. کرکرۀ چند مغازه مچاله و آویزان. گاری میوه‌فروشی روی سیب‌های آش‌ولاش.

تویوتایی گِل‌مالی‌شده سرعتش را کم کرد و پیش پای ما ترمز کشید. دست راننده از پنجره بیرون آمد: «کجا خواهرا؟»

یک‌صدا گفتیم: «ترمینال برادر. ترمینال

راننده با سر علامت داد، سوار شویم. سوار شدیم. انگار از پشت کسی چادرم را کشید و با صدایی که نبود، گنگ ‌گفت: «برگردینتا بیایم چیزی بگویم، نرگس امان نداد، چمدانش را گذاشت کنار اتومبیل. هر کدام مثل تابوت یک طرف چمدان را گرفتیم گذاشتیم پشت اتومبیل. نرگس چنگ زد به میله و با پاهای لاغر و چادر سیاهش مثل زورو پرید بالا. راننده چمدان بعدی را گذاشت کنار چمدان نرگس. هاجر رفت جلو. آویزان اتومبیل شد. هر کاری کرد پای گوشتالوی کوتاهش نرسید. نرگس خم شد طرفش: «دستتو بدهو کشیدش، اما زورش نرسید. من و آمنه رفتیم جلو سرینش را گرفتیم انداختیمش بالا. شانه‌های راننده از زور خنده می‌لرزید. سرش را انداخت پایین. همه که سوار شدیم، تندی رفت نشست پشت فرمان. سرود «کربلا کربلا ما داریم می‌آییمِ» رادیو ماشین را پر کرد. هرچه از شهر خارج می‌شدیم شرایط بهتر به نظر می‌آمد. ترمینال تعطیل نبود، پمپ بنزین هم.

با صدای آژیر قرمز و تتق‌تتقِ ضدهوایی، پرنده‌ها سراسیمه به هر سو می‌پریدند. مرد بغل‌دستِ راننده گردن چرخاند. خواست با اشاره حالی‌مان کند دراز بکشیم. دراز نکشیدیم. خجالت کشیدیم. ایستاده دست‌های همدیگر را گرفتیم و سرهامان را به هم چسباندیم. هواپیماها یورش آوردند. نفس توی سینه‌ام حبس شد. راننده زد روی ترمز. مثل توپ به هر طرف پرت شدیم. مردِ بغل‌دستش دهانش را باز و بسته می‌کرد. زوزۀ میگ‌ها نمی‌گذاشت صداش را بشنویم. میگ‌ها رد شدند و خطر از سرمان گذشت، اما حتی آرامش هم ترسناک بود. باز راه افتادیم.رسیدیم ترمینال. می‌لرزیدم هم از سرما و هم از ترس و تنم مورمور می‌شد. نرگس دست‌ها را روی سینه اش قفل کرد و گفت: «کاش بختمان بزنه هم بلیت کردستان گیرمان بیاد هم بلیت گیلان

تجربۀ بمباران چند روز پیش یادمان داده بود که باید از جاهایی مثل کارخانه، ترمینال و پمپ بنزین فاصله بگیریم. آن‌دست خیابان پمپ بنزین بود. روبه‌روش زمینی تپه‌مانند، گویا باغ سیب. جادۀ خاکی مثل طناب دور باغ پیچیده بود.

آمنه چشم‌هاش را گرد کرد و گفت: «این‌همه جمعیت هجوم آورده‌ن اینجا! مگه اتوبوسا چندتان؟»

باد انگار می‌خواست ما را با چمدان‌هامان ببرد. تهدیدمان می‌کرد، هلمان می‌داد، پسمان می‌زد، ول کن نبود.

بلیت چهار بعدازظهر را گرفتیم. ساعت حرکت به کردستان صبح بود. نرگس ترجیح داد بلیت بعدازظهر را بخرد. گفتم: «مسیرمان که فرق می‌کنه، بهتره سوار بشی

نرگس چشم‌هاش را بست و سرش را برد بالا: «رفیق نیمه‌راه نیستم

به نرگس وابسته بودیم؛ تا بود دلمان قرص بود. بلیت را مثل عتیقه‌ای گرانبها توی دست داشتیم. قرار مدار گذاشتیم برویم ثبت‌نام کنیم برای یک دورۀ آموزش نظامی و کمک‌های اولیه.

یکهو آمنه به سرش زد و گفت: «بریم اون‌جا

انگشت اشاره‌اش رفت طرف باغ سیب. ادامه داد: «ما که نمی‌تونیم تا ساعت چهار تو این قتلگاه بمونیم

گفتم: «از ترمینال خیلی دور نیست، چرا که نه

باز صدای هاجر درآمد: «دارم زهره‌ترک می‌شم. تازه، با این چمدون فکر نکنم بتونم قدم از قدم بردارم

دوباره مثل اسیر جنگی کف دست‌های سرخ و تاول‌زده‌اش را برد بالا.

آمنه خواست مجابش کند: «گزارش‌ها این‌طور نشون می‌ده که زمین‌های بایر و باغ رو نمی‌زنن

تا بیاییم از ترمینال برویم بیرون وضعیت قرمز اعلام شد. آژیر خطر به صدا درآمد. مردم با هول‌وولا لای نظامیان می‌لولیدند. تاتاراق‌توتوروق ضدهوایی بلند شد. چمدان‌ها را ‌کشیدیم. آن روز غذا نخورده بودم و از سوزش معده قوزکرده راه می‌رفتم. فریاد نظامیان توی گوشم زنگ می‌زددراز بکشینبخوابین تو جوبدست‌ها پسِ سرخواهرا! برادرا! ندویندراز بکشین…»

چند نفر رفتند توی جوی یا پشت جدول. چمدان‌ها را رها کردیم. چادرها از سرمان افتاد. باد مقنعه‌ها را برد هوا. در یک چشم به هم زدن همه‌جا آتش شد. آمنه چسبید به دیوار. گوشه‌ای کز کردم، با پنجه‌های قلاب‌شده پسِ سر. هاجر وا رفت و پاش پیچ خورد و دراز به دراز پخش زمین شد. نرگس با نگاه سرگردان دنبال هواپیما‌ها می‌گشت. مردی سرش داد کشید: «چرا ایستادی؟ بخواب زمین

با اندام ترکه‌ای و قد بلندش پشت داد به اتوبوس. پریشانی از صورتش می‌بارید. دیدم دهانش را باز کرد، مثل کسی که بخواهد فریاد بزند، ولی مکث کرد، دهانش را بست، همان‌طور حیران ایستاد.

یکهو آسمان با صدایی مهیب چاک‌چاک شد. خروارخروار خاکستر بارید روی زمین. هواپیما‌ها ارتفاع را کشیدند پایین، شیشه‌ها شکست و ریخت. فریاد زن‌ها و بچه‌ها پیچید. فقط بوی سوخته بود و دوده. مخم داغ شد. مردم کپه‌کپه به‌هم‌چسبیده زار می‌زدند یا بی‌هوا به هر طرف می‌دویدند. چند نفر پشت درختچه‌ها پناه گرفتند. بعضی مادرها افتادند روی بچه‌شان تا سپر بلا شوند. کفش و چکمه‌ها از پاها درآمده و لنگه‌به‌لنگه افتاده بود. هواپیما‌ها بعد از بمباران مردم را به رگبار بستند. زنی میانسال پاهاش را دراز کرده و با دست‌های خونی میزد روی ران‌ها و سینه‌اش و چشم از پای بریدۀ جسدی برنمیداشت. بالام بالام می‌گفت و بالاتنه‌اش را میچرخاند و ضجه میزد. جوری دست‌ها را بالا می برد انگار می‌خواهد آسمان را جر بدهد. دخترک شش‌هفت‌ساله‌ای با دهان باز آویزان گردنش بود اما فریاد نمی‌زد، فقط می‌لرزید. باد موهای سیاه گوریده‌اش را روی شانه‌های لاغرش تاب میداد. پیرمردی خمیده، یک‌لنگه‌کفش، میگشت دنبال عصاش که چندقدم آن طرف‌تر افتاده بود. سگی تقلا میکرد پایین‌تنه‌اش را از زیر آوار بکشد بیرون. پوزه‌اش را گذاشته بود روی دست و زوزه میکشید و میلۀ آهنی دیوار فروریخته را بو میکشید.

همهمه‌‌ای گنگ توی سرم زنگ می‌زد. با چشم دویدم دنبال نرگس. ترکش راکت گردن نرگس را برید. عینکش پرت شد. تنِ بی‌سرش چند قدم دوید. تنداتند چشم بستم و فشار دادم و باز کردم. چادرسیاه خاک‌آلودش، آویزان به تیر برق، در هوا تاب می‌خورد.

جرجر استخوان‌هام را شنیدم. حس کردم دارم سقوط می‌کنم. زیر پاهام ناگهان خالی شد. گیج می‌زدم. دیوانه‌وار فریاد زدم. خودم را به دیوار کوبیدم. نمی‌دانستم کجا نشسته‌ام. کف دست‌ها را به زمین زدم. هی زدم، تا همه دوره‌ام کردند. میان آن هیاهو، دیدم باد بلیتِ چهار بعدازظهر را برد.

خرداد ۱۴۰۱


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۴۰
ارسال دیدگاه