آخرین مطالب

» داستان » پیچک (نسرین کیایی)

پیچک (نسرین کیایی)

مچ پای سفیدش که از کفن بیرون افتاد، سکوت مثل پیچکی که روی پایش خالکوبی کرده بود، پیچید توی گلوی جمعیت. طاهر ماست‌بند هنوز دستش روی کلاه بافتنی سیاهش بود که بی‌بی داد زد: «بندازین رو پاشو.» هیچ‌کس تکان نخورد. رنگ مرگ روی آن مچ پای سفید با پیچکی که از ساق پا بالا رفته […]

پیچک (نسرین کیایی)

مچ پای سفیدش که از کفن بیرون افتاد، سکوت مثل پیچکی که روی پایش خالکوبی کرده بود، پیچید توی گلوی جمعیت. طاهر ماست‌بند هنوز دستش روی کلاه بافتنی سیاهش بود که بی‌بی داد زد: «بندازین رو پاشو.»
هیچ‌کس تکان نخورد. رنگ مرگ روی آن مچ پای سفید با پیچکی که از ساق پا بالا رفته بود و جایی زیر کفن گم شده بود، آبی کم‌رمقی بود با نخ‌هایی خونی لابلایش. درست شبیه سفیدی چشم‌هایی که خیره، پای ازکفن‌بیرون‌مانده را نگاه می‌کردند. مش یدالله خلط آبداری روی زمین انداخت و گفت: «بابا چه‌تون شده… سوی چشم هم ندارم چیزی ببینم، یکی بگه چی شده؟ واللا ماتحتم روی این سنگ چوب خشک شد.»
ذبیح آرام خودش را کشید زیر گوش پیرمرد و چیزی گفت. مش یدالله بی‌قرار بلند شد. دست‌هایش را تندتند جلوی بدنش تکان می‌داد تا راه باز کند و برود. ذبیح گرفتش. زهرِ خنده‌اش در صدایش شکست.
«کجا عمو؟ جلوتر نرو می‌افتی توی سوراخ قبرا!»
برف که شدت گرفت، یخ جمعیت باز شد. زن‌ها شروع به پچ‌پچ کردند و مردها زیر جُلکی نگاه پا می‌کردند و چیزی می‌گفتند. سهیلا روسری‌اش را با کف دست سُر داد جلوی سرش. طرۀ موهای فرفری‌اش هل خوردند روی پیشانی. رفت و بالای قبر ایستاد. اول پای راستش و بعد پای چپش را آرام برد توی چالۀ قبر. کفن را درست کرد. لابلای خاک و برف، کفن یکپارچه سفید بود و دیگر خبری از آن پیچک بالارونده نبود. سهیلا سرش را بالا گرفت. دانه‌های درشت برف نشست روی سر و صورتش. دستش را سایه‌بان چشم‌ها کرد و گفت: «یاللا یکی دستمو بگیره بیام بالا. خاک بریزید روی این بیچاره تموم بشه بره. کفنش خیس شده.»
سهیلا که بالا آمد دست انداخت زیر سنگ بزرگی که کنار قبر بود. ذبیح سر دیگر سنگ را گرفت. بی‌بی بلند گفت: «بر محمد و آل محمد صلوات.»
صدایی بلند نشد. سهیلا بیل دوم خاک را هنوز نریخته بود که میرزا محمود داد زد: «نکن زن. این الان غسلش باطل شده. اصلا این جوونا اشتباه کردن از آب گرفتنش. می‌ذاشتن آب ببرتش هر جا که صلاحه.»
حسن گفت: «اصلاً از همون اول هم معلوم بود اوضاعش درست نیست. همه‌اش تقصیر این عنترخان بود. هی زیر گوش ما ور زد که ثواب داره خاکش کنیم.»
پوزخندی به طاهر که عنترخان صدایش کرده بود زد و بعد سنگی سمتش پراند. طاهر ولو شده بود روی زمین برف‌گرفته و با انگشتِ اشاره می‌زد روی پاکت سیگارش تا نخی بردارد و آتش بزند. خیسیِ برف نگذاشت سیگارش را بگیراند. در خودش مچاله شد. دست‌ها را کاسه‌ای کرد و دوباره در پناه دست‌ها سعی کرد سیگارش را روشن کند که عنایت سنگ بعدی را پراند. طاهر جابه‌جا شد و کمی دورتر نشست. شیشۀ فانوسی را که روی قبر کنار دستش سوسو می‌کرد بلند کرد و سیگارش را گیراند. عنایت چیزی زیر گوش حسن گفت. حسن هنوز دستش به خشتک تنبانش بود که باجی مریم گفت: «نمی‌دونم این بنده‌خدا کیه و چه‌کاره‌ست که خاک پسش می‌زنه.»
بعد رو کرد به عنایت و گفت: «بریم مادر، دم غروب کراهت داره تو قبرستون موندن. خود این دختره سهیلا غسلش داده، ولش کنید بریم خودش بلده هم‌قماش‌های خودشو چطور خاک کنه.»
حرف باجی حتماً از برف سنگین‌تر بود که جمعیت پراکنده شدند. حالا دیگر به‌جز طاهر و سهیلا کسی بالای گور نبود. طاهر از جیبش چیزی درآورد و حَب کرد. هنوز صورتش از تلخی دهانش مچاله بود که سهیلا صدایش کرد.
«دو دقیقه دندون رو جیگر بذار باهات حرف دارم. طاهر، من این دختر رو می برم پاسگاه. چه با تو چه بی تو. شنیدی؟»
اولین بار طاهر جنازه را پیدا کرده بود. شاگرد ماست‌بند کارش همین بود که دم غروبِ پنج‌شنبه قاطی نان‌خشک‌های کیسه‌اش ماستی بگذارد و برود سمت رودخانه. شعر می‌خواند. شعرهای خودش را می‌خواند.
«ده راضیه بشفته توتون نگینه خزین…ژه جانی خه رت ده وو، بیولی خزین نوو خوین… دیای منی لور مال هم دوستی من هم هوال نلشت پیه من شمال…»
همیشه در وصف مادر و پدری می‌خواند که به خودش ندیده بود. پسره را توی طویله پیدا کردند. از سرما به پهلوی داغِ گاو چسبیده بود. گاو ماغ بلندی کشید و بعد پارس سگ بود و همهمۀ مردم شب‌زده که حتماً کفتار به طمع گوسالۀ پنج‌روزۀ مش‌یدالله آمده. گوساله که گاو شد، پسره هم توی ده جا‌گیر شد. به اسم طاهر، اولین بار بی‌بی صدایش کرد؛ وقتی بعد از سه شب و سه روز از تب اوریون بیدار شد. قبل از آن اسمش «پسره» بود. بعد از تب، پسر بودنش رفت و شد طاهر.
آن پنج‌شنبه‌ وقتی صدای کلاغ‌ها لابلای سپیدارهای کنار رود پیچید، لرزش قدم‌هایی آهسته و نرم را روی خاک کنار دستش حس کرد. به سهیلا گفته بود: «فکر کردم تشی یا لاک‌پشتیه که راه گم کرده.»
ولی نه تشی بود و نه لاک‌پشت، اما راه گم کرده بود. اول آن مچ پای سفید را دید یا پیچک پیچیده دور قوزک پا را؟ دختر پیراهن بلند سفیدی تنش بود با شکوفه‌های ریز عنابی. طاهر دراز کشیده بود که آمد و کنارش ایستاد. باد پیچیده بود زیر پیراهنش. شالی بلند و کهربایی را چون دستار دور موهایش پیچیده بود. پرهای شال در باد می‌چرخید. آفتاب سرخ غروب از پشت نیم‌رخ دختر سرک می‌کشید و از زیر گلو می‌رفت تا پنهان شود پشت آن کوه برجسته و سترگ که قله‌‌ی نوک‌تیزش زیر پیراهن جاگیر شده بود.
سهیلا نهیب زد: «هُی طاهر کجایی؟ باز رفتی تو هپروت؟ بیا کمک. این جماعت خیر ندیده که براشون مهم نیست این دختر کیه و چیه. ول کردن رفتن که بدشگونی دامنشون رو نگیره؛ ولی اون دو تا کفتار برمی‌گردن.»
سهیلا به دسته‌‌ی چوبی بیل تکیه زد. برفِ روی موهایش سنگین شده بود. سهیلا هم حالا می‌لرزید. طاهر به گریه افتاد. سرش را بین دست‌ها گرفته و چمباتمه نشسته بود روی برف. صدایش به نجوای پیرزنی می‌مانست که نیمه‌شب از ترسِ بختک به ناله افتاده است.
«سهیلا، کار من نبود. مادرمرده گم شده بود… گفتم برو اینجا نمون… سهیلا می‌خواستم بیارمش ده، ولی سروکلۀ عنایت و حسن پیدا شد. خروس‌هاشون زیر بغلشون بود که به من رسیدند. خروس عنایت یه چشمش از کاسه دراومده بود و خون لخته‌شده‌ دور کاسۀ چشمش مچاله بود. دلم به‌هم خورد. حسن چشم‌هاش بد برقی می‌زد. سهیلا کار من نبود. تو باور کن. تو که می‌دونی.»
طاهر با دست‌های لرزان سیگار دیگری روشن کرد. هنوز پک اول را کامل تو نکشیده بود که سهیلا سیگار را گرفت و زیر لب گفت: «تو که بخوای هم نمی‌تونی… امشب سنگینه طاهر. مثل همون شبی که من، توی این خراب‌شده راهم رو گم کردم.»
شونه‌های سهیلا لرزید و لرزه رفت تا برف روی موها، برف سُر خورد و افتاد.
هفت سال پیش بود که سهیلا از شهرش، از دیارش، از مَردش، بریده بود؛ تمام زندگی‌اش را دسته‌ای اسکناس خارجی کرده بود تا از مرز رد شود. از مرز جان و آبرویش گذشته بود و مانده بود این مرز خاکی. آن شب سهیلا برۀ پیشکش به گرگ‌ها بود تا باقی گله به سلامت رد شوند. سهیلا از همه بهتر بود. مردش دنبالش بود و اگر پیدایش می‌کرد کار تمام بود. راه برگشت صعب‌العبور‌تر از راه پیشِ رو بود. سهیلا را جا گذاشتند تا گرگ‌ها امان‌نامه بدهند. کمی بعد از مراسم قربانی، سهیلا نمی‌دانست خون ماهانه‌اش بخاطر عنایت قطع شده یا حسن. فقط می‌دانست باید هرچه‌زودتر کاری بکند. همین‌طوری هم در ده کسی چشم دیدنش را نداشت. سه ماه بود که صدقه‌خور اهل ده بود و با بی‌بی در قبرستان مرده‌های زن را می‌شست و کفن می‌کرد. همان‌جا بود که از بی‌بی شنیده بود اگر بدن میت از کفن بیرون بیفتد، اهالی یک روز دفن را عقب می‌اندازند.
به طاهر پناه آورد. وقتی گفت که می‌خواهد زنش شود، شرۀ شاش بود که از پاچۀ شلوار طاهر جاری شد. سهیلا ندید یا نخواست ببیند. حرفش را تکرار کرد و طاهر فقط دوید و گم شد تا ده روز بعد آمد و گفت: «سهیلا من مرد نیستم.»
و سهیلا باز نشنید یا نخواست بشنود که نشست پای سفرۀ خالی عقد. حالا نطفۀ بسته‌شده‌ توی شکمش، پدر داشت. میرزا محمود عقد را خواند و با کاسه‌ای کرۀ حیوانی پر‌چرب برای اجرت کارش به خانه رفت. فردا باجی‌مریم با کاسه‌ای کاچی به عروس سر زد و گفت: «بالاخره طاهر اخته هم داماد شد.»
طاهر اخته داماد شد ولی هیچ‌وقت پدر نشد.
«بچۀ اول مال کلاغه.» این را به‌کنایه بی‌بی گفت و بعد ادامه داد: «ایشالله بچۀ بعدی.»
«طاهر! با توام، می‌شنوی منو؟ کمک کن از قبر درش بیاریم. تا صبح چیزی نمونده.»
«سهیلا من می‌ترسم. خاک بریز بره پی کارش. عنایت و حسن بفهمن روزگارمون سیاهه.»
«سیاه‌تر از این؟ طاهر دست بذار رو زانوت و پاشو. این چندمین دختره تو این هفت سال؟ تو نیایی من تنها می‌رم. امشب سنگینه طاهر. می‌فهمی؟ هفت سال تاوان دادم. دیگه بسه. تو هم دلت رضا نیست که این‌یکی، سربه‌نیست بشه. درسته؟ با توام؟»
صدای چریک‌چریک دندان‌های طاهر، تنها صدای شب بود در ظلمات قبرستان. سهیلا فانوس را سمت صورت طاهر گرفت. نور شعلۀ بی‌حال و لرزان توی نی‌نی چشم‌های طاهر می‌رقصید.
«طاهر، بند کفن رو من شل بستم. امشب اگه هم‌پای من شدی که هیچ، وگرنه خودم تا پاسگاه خِرکشش می‌کنم. این شب یا توی پاسگاه سحر می‌شه یا توی جاده زیر این برف تموم می‌شه.»
نور فانوس از چشم‌ها به دست‌های درهم‌گره‌شدۀ طاهر دوید. خون خشک شدۀ کنار ناخن‌های تا ته جویده‌شده، سر انگشت‌ها را گرفته بود.
«فانوس رو بگیر و یه جا محکمش کن. بیا تو سوراخ و کمک کن بیارمش بالا.»
«بی تو چی کار کنم اینجا… دلم راضی نشد مثل باقی بندازنش تو رودخونه. یه چیزی تو چشم‌هاش بود که دلمو چنگ زد. به عنایت گفتم خودم به اهالی می‌گم که شماها وقتی از آب گرفتین مرده بود. سهیلا… تو هم زمستون بود که راهت افتاد اینجا…»
«من سگ‌جون بودم که از توی اون آب یخ، زنده در اومدم… پاشو وقت نداریم.»
طاهر جای فانوس را لابلای برفِ نرم محکم کرد. سُرید توی سوراخ.
«می‌ذاریم جلوی پاسگاه و بعد می‌زنیم به چاک. این وقت صبح نگهبان‌ها همه چُرتی‌ان. می‌ریم هر جایی که شد. وانتت بنزین داره؟ طاهر با توام!»
کنار جنازۀ کفن‌پوش جا برای آدم زنده کم بود، برای همین هم موقع بالا رفتن از سوراخ، سهیلا سقلمه‌ای از دیوار قبر خورد و افتاد روی سینۀ دختر. درد که اشک شد و از چشم‌هایش افتاد، طاهر دست انداخت زیر بغلش و از روی سینۀ دختر بلندش کرد.
«سهیلا برج چند بود؟ همین آبان بود؟ درسته؟»
و طاهر زیرلب زمزمه کرد: «هی مادرمرده… آبان بود… آره یادم اومد…» زمزمۀ طاهر در نهیب خشم سهیلا گم شد.
«یاللا برو ماشین رو بیار.» نقطۀ نور سرخ‌رنگ لای انگشت‌های طاهر دیرتر از صدای شلپ‌وشلپ پاهایش توی برف گم شد. سهیلا خودش را در اشارپ کت‌و‌کلفتی که روی شانه‌هایش بود بیشتر جمع کرد.
سرش را توی سینه فشرد و دست‌ها را دور زانوهای توی‌شکم‌ جمع‌شده‌اش حلقه کرد.
بوی صبح، بوی سدر و کافور بود که از پشت وانت لکنتۀ طاهر پخش می‌شد توی جادۀ خاکی ده. هنوز تا چراغ سردر پاسگاه خیلی مانده بود. آفتاب آبان‌ماه بی‌میل و آرام خودش را از لابلای کوه‌ها بالا می‌کشید. طاهر تکه‌ای تلخک حَب کرد و پیچ رادیو را چرخاند. صدای قیژقیژی بلند شد و پشت‌بندش ترانه‌ای محلی پخش شد:
«ده راضیه بشفته توتون نگینه خزین
ژه جانی خه رت ده وو، بیولی خزین نوو خوین»*

*مادر راضی است (خودش)بسوزد (اما حتی) دود به بچه‌(اش) نرسد؛ از جان خودش می‌گذرد، (اما راضی نمی‌شود) بینی بچه(اش) خونین شود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۹
ارسال دیدگاه