آخرین مطالب

» داستان » پای همان درخت (مهتاب یوسفی)

پای همان درخت (مهتاب یوسفی)

دیر آمد. قرار بود قبل از تاریکی هوا بیاید و چیزی تا نیمه‌شب نمانده بود. لنگ می‌زد و این لنگ زدن بیشتر مرا می‌ترساند. همه اش فکرهای ناجور در سرم جولان می‌داد. نکند گیر افتاده و با اولین چک همه چیز را لو داده باشد! در راه خفتش کرده باشند. نکند… سیگارم را زیر پایم […]

پای همان درخت (مهتاب یوسفی)

دیر آمد. قرار بود قبل از تاریکی هوا بیاید و چیزی تا نیمه‌شب نمانده بود.
لنگ می‌زد و این لنگ زدن بیشتر مرا می‌ترساند. همه اش فکرهای ناجور در سرم جولان می‌داد. نکند گیر افتاده و با اولین چک همه چیز را لو داده باشد! در راه خفتش کرده باشند. نکند…
سیگارم را زیر پایم له کردم و جلو دویدم. زیر نور چراغ برق خفتش کردم. یقۀ لباسش را توی مشتم گرفتم و به دیوار چسباندمش. «نکبت شپشو کجا مرده بودی تا این وقت شب؟»
دستم را گرفت تا یقه‌اش را آزاد کنم.
«وایسا تا بهت بگم.»
بیشتر به دیوار فشردمش و گفتم: «بنال ببینم.»
چشم گشاد کرد و گفت: «یواش‌تر بابا له شدم.»
دست شل کردم و از میان دندان‌های به‌هم چفت‌شده‌ام غریدم: «به‌خدا اگه تِر زده باشی به همه‌چی همین‌جا نفله‌ات می‌کنم.»
بی‌جان فشاری به دستم داد.
«نه به‌مولا! نه به جان ننه‌م! بذار بگم.»
بی‌هوا دستم شل شد. «پس کدوم قبرستونی بودی تا حالا؟»
گفت: «مأموربازار بود بابا. چپیده بودم تو یه سوراخ تا آب‌ها از آسیاب بیفته.»
رهایش کردم و زیرلبی غریدم. «سگ تو روحت که هر سری یه گندی باید بزنی.»
عقب کشیدم و دستم را دراز کردم.
«خب حالا، رد کن بیاد.»
و انگشت‌هایم را برای گرفتن پول‌ها تکان دادم.
نگاهی به کف دستم انداخت و خم شد. پاچۀ شلوارش را بالا زد و دست توی جورابش برد. پول‌ها را بیرون آورد و کف دستم گذاشت. با دهانی بازمانده و چشم‌های گردشده، نگاهی به پول‌های توی دستم انداختم و دوباره نگاهش کردم. «بقیه‌اش کو؟!»
شانه بالا انداخت و گفت: «بقیه نداره دیگه، همینه.»
یقه‌اش را چسبیدم.
«فکرکردی من گاگولم؟! باقی‌ش کجاست؟!»
رنگش پرید.
«همین شد حضرت‌عباسی. باقی نداشت.»
زل زدم توی چشمش و نگاهش را دزدید.
گفتم: «خالی می‌بندی.»
اشک تمساحش که راه افتاد مطمئن شدم یک غلطی کرده. وسط گریه گفت: «نه به ابَرفَرض! نه به جانِ…»
فرصت ندادم باز قسم دروغ بخورد. یک زیرپایی انداختم و تا به خود بجنبد، پخش زمین بود. نشستم روی سینه‌اش، از یقه‌اش گرفتم و کشیدمش بالا.
«دروغ می‌گی عین سگ!»
باز به التماس افتاد.
«به روح آقام…»
شروع کردم جیب‌هایش را گشتن. فندک و سیگارش را بیرون کشیدم و توی صورتش انداختم. دستمال یزدی، نخودچی کشمش و دو تا دوهزاری و یک اسکناس پاره‌پورۀ پنج‌هزاری. باز شروع کرد: «گفتم که من هیچ‌چی ندارم. شیپیش تو جیبم پشتک می‌زنه.»
باورم نمی‌شد همین‌ها باشد. مارمولک‌تر از این حرف‌ها بود. روی تنش که دست کشیدم، هوارش به آسمان رفت.
«بابا! می‌گم به پیر، به پیغمبر، هیچی ندارم.»
هرچه بیشتر جز می‌زد، بیشتر مطمئن می‌شدم یک خبرهایی هست. پاچۀ شلوارش را که کشیدم بالا، زیر جورابش قلنبه زد بیرون. صدای ضربان قلبش را از همان‌جا می‌شنیدم. چشم‌هایش می‌خواستند از کاسه بیرون بزنند.
«غلط کردم!»
دستم که سمت جورابش رفت به گریه افتاد.
«گه خوردم ابی.»
دست کردم و بستۀ زهرماری را بیرون کشیدم. رنگش مثل میت شده بود.‌ صدایش می‌لرزید.
«مال قبله.»
هیچ‌چیز نگفتم، فقط نگاهش کردم. نیم‌خیز شد و با دست‌هایش خود را عقب کشید.
«گه خوردم به خدا!»
پوزخندی زدم و سرم را به تأیید حرفش تکان دادم.
«اونو که صدالبتْ، اما من از اولش هم کار به خوردوخوراکت نداشتم. فقط پولمو می‌خوام.»
بسته را بالا گرفتم و توپیدم.
«اینم باهاش خریده باشی، باز نصفش نیست. باقی‌ش؟!»
آب دهانش را قورت داد و سیب گلویش بالا و پایین شد.
بسته را میان مشتم فشار دادم.
«هان؟ چیه؟ لالمونی گرفتی. هر سری از سروتهش زدی، هیچ‌چی نگفتم. ولی این دفعه توفیر داره با هربار. بهت گفته بودم اینو واسه عمل ننه‌م می‌خوام. گفتم یا نگفتم؟!»
بی‌اینکه چشم‌های گردشده‌اش را ازمن بگیرد، سرش را بالا و پایین کرد. گفتم: «آ باریکلا! حالا مثل بچۀ آدم بنال بینم باقی‌ش کجاست.»
چیزی نگفت. فقط نگاهم کرد. داشتم کفری می‌شدم. سمتش خم شدم و گفتم: «طلاهای عمۀ من این‌همه بود.»
و با دست چیزی اندازۀ طالبی را نشانش دادم.
«فکر کرده‌ای منم عین تو خرم که باورم بشه همین‌قدر فروختی‌ش؟!»
و با دو دست محکم بر سرش کوبیدم.
«خاک بر اون سرت.»
زبانش بند آمده بود.
«ن…نه…م….من…»
دست در جیبم بردم.
«این‌قدر مع مع نکن، حوصله‌ت رو ندارم‌»
تا تیزی را دید، انگار نفسش بند آمد.
«تو… تورو خدا ابی!»
بالای سرش نشستم و گفتم: «من اگه دیر برسم، ننه‌م به عمل نمی‌رسه. ننه‌م به این عمل نرسه…»
چاقو را کنار گردنش گرفتم و ادامه دادم: «می‌خوام دنیا نباشه اگه ننه‌م نباشه.»
نوک چاقو را فشار دادم.
«یا می‌گی یا همین‌جا قیمه‌قیمه‌ت می‌کنم و پی زندان و حبس و اعدامم می‌مالم به تنم.»
چیزی که نگفت، چاقو را بیشتر فشار دادم. چند قطره خون از زیر چاقو زد بیرون.
شروع کرد به لرزیدن.
«می‌گم، می‌گم. جون ننه‌ت نزن. او… اونجا چالش کردم.» و با دستش ته کوچه را نشان داد. «پای اون درخته.»
به درختی که گوشه‌ای از شاخ‌وبرگش پیدا بود‌، نگاه کردم. خم شدم و یقه‌اش را گرفتم.
«بیا نشون بده بینم.» و به‌دنبال خود کشیدمش.
سکندری خورد و به زمین افتاد. دوباره از یقه‌اش گرفتم و بلندش کردم. صدایی شبیه خرخر می‌داد. گفتم: «جون بکن دیگه نسناس!»
و سمت کپۀ خاک هلش دادم. تلوتلو خورد و با کله به زمین افتاد. چهاردست‌وپا جلو رفت و خود را به کپه رساند. با نوک پا توی خاک‌های تازه‌کنده‌شده زدم.
«زود باش.»
و او با دست مشغول کندن شد. زیادی طولش می‌داد و این کفری‌ام می‌کرد. کنارش زانو زدم و با نوک چاقو شروع به کندن کردم. خیلی طول نکشید که پول‌های دسته‌شده بیرون زد. دست برد برش‌دارد که نوک چاقو را سمتش گرفتم و ترسیده خود را عقب کشید.
خاک‌ها را کنار زدم. کش دور پول را کندم. سرسری پول‌ها را شمردم و بعد توی جیبم گذاشتمش.
«حالا شد.» و بستۀ زهرماری‌اش را از جیب دیگرم بیرون کشیدم.
«با حساب پولی که بالا این دادی، میزون می‌شه.»
بسته را توی دستم بالا و پایین انداختم و خندیدم.
«چه زیادم هست. سهم یه هفته‌ت می‌شه.»
گفت‌: «پَسِت می‌دم به خدا. بهم مهلت بده.»
بسته را باز کردم. خود را روی پایم انداخت و دودستی به کفشم چسبید. «ابی جون ننه‌ت…»
با همان پا لگدش زدم. عقب‌عقب رفت و پای درخت افتاد. گفتم: «اول دهنتو آب بکش، بعد اسم ننه‌مو بیار.»
گفت: «چشم، چشم.»
با دست روی دهنش کوبید.
«نمی‌گم، دیگه نمی‌گم.» و با چشم‌های وق‌زده‌اش حرکات دستم را دنبال کرد.
نزدیکش شدم. خود را عقب‌تر کشید و چسبید به درخت.
بالای سرش نشستم. گفتم: «چه‌ته زرد کردی؟»
بستۀ بازشده را بالا گرفتم. «اینو مگه نمی‌خوای؟ مگه پولا رو واسه همینا کش نرفتی؟»
خواست بلند شود مَفَر ندادم. با کف دست کوبیدم به سینه‌اش و چسبید به درخت. نشستم روی شکمش.
محکم لب‌هایش را به هم فشار داد و رویش را برگرداند. چانه‌اش را سفت گرفتم و سرش را چسباندم به درخت پشت سرش. هر چه کرد سرش را از چنگم بیرون بکشد نتوانست. می‌خواستم دهانش را باز کنم، نمی‌گذاشت. انگار لب‌هایش را به هم دوخته باشند. زانویم را چسباندم زیر گلویش. با دو دست افتادم به جانش و او با همه توان شروع کرد به تکان دادن سرش. چنگ کشید به دستم و زور زد دستم را بکشد. ترسیدم بسته از لای انگشت‌هایم بیفتد. زانویم را بیشتر فشار دادم و صدای خرخرش بلند شد.
چشم‌هایش قلنبه زده بود بیرون و صورتش یک‌دست قرمز شده‌ بود. دستم را ول کرد و به زانویم چنگ زد. من هم از فرصت استفاده کردم. دوطرف فکش را گرفتم و انگشت شستم را بردم بین لب‌هایش. یک حرکت! همۀ بسته را در دهانش خالی کردم و سفت بینی‌اش را گرفتم. با دست دیگر هم لب‌هایش را به هم چسباندم.
یکباره شد مثل اسفند روی آتش. تمام آن هیکل لاغر مردنی‌اش را بالا و پایین انداخت و من هنوز سفت دهانش را چسبیده بودم. هر چه زور زد، دست انداخت، پنجه کشید، چنگ زد، دست نکشیدم. عقب و جلو شد و هی خودش را به درخت کوبید. هر چه جان کند، نشد، نتوانست. ‌پیزوری‌تر از این حرف‌ها بود که با من در بیفتد.
مجبور شد قورتش دهد. مطمئن شدم که همه را بلعیده، دست کشیدم. «فهمیدی؟ بخوام نفله‌ت کنم، کار یه‌دقیقه‌‌ است. حالا پاشو انگشت کن تو حلقت.»
چرخید و پای همان درخت خم شد. از جا بلند شدم و عقب کشیدم تا چشمم به گند و کثافتش نیفتد.
دست در جیبم بردم. پول‌ها را توی مشتم گرفتم و عقب‌عقب رفتم. «دیگه‌م نمی‌خوام چشمم به چشمت بیفته. هر چی بین ما بود، پای همون درخت بالا آوردی و تمام.»

 


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۹
ارسال دیدگاه