آخرین مطالب

» داستان » حفره (خوشه شایان)

حفره (خوشه شایان)

تازه بعد از این که مُردم عاشقت شدم. من دقیقاً ساعت چهار و بیست و یک دقیقۀ بعدازظهر روز اول فروردین مُردم. درست در همان روز و ساعتی که بیست و یک سال قبلش به دنیا آمده بودم. آن روزی را که به دنیا آمدم خوب یادم است. یعنی الان که مرده‌ام می‌توانم آن روز […]

حفره (خوشه شایان)

تازه بعد از این که مُردم عاشقت شدم. من دقیقاً ساعت چهار و بیست و یک دقیقۀ بعدازظهر روز اول فروردین مُردم. درست در همان روز و ساعتی که بیست و یک سال قبلش به دنیا آمده بودم. آن روزی را که به دنیا آمدم خوب یادم است. یعنی الان که مرده‌ام می‌توانم آن روز را خوب به یاد بیاورم. آخر آدم وقتی می‌میرد، ماجرا کلا عوض می‌شود! وقتی به دنیا آمدم اصلاً گریه نکردم و جیغ نزدم، طوری که دکترم فکر کرد مرده به دنیا آمده‌ام. اما من زنده بودم فقط دلم نمی‌خواست مثل همۀ بچه‌ها با گریه و جیغ‌وداد ورودم را به دنیا اعلام کنم. بعد از اینکه دکتر چند ضربۀ محکم و جانانه به پشت گرده‌ام زد فقط چند بار سرفه کردم. با اینکه خیلی دردم گرفت اما گریه نکردم و این عادت تا روز مرگم با من ماند. یعنی هیچ‌کس هیچ‌وقت گریۀ من را ندید. در روز هفتم از زندگی‌ام، برای اولین بار مردم. در خواب کبود شدم. دکتر از مغز سرم تا نوک انگشتان پاهایم را معاینه کرد و بعد از کلی آزمایش و سونوگرافی و رادیولوژی و این چیزها گفت که نقص دیوارۀ دهلیزی دارم یا راحت‌تر بگویم در دیوارۀ بین دهلیز چپ و راست قلبم یک حفرۀ کوچک وجود دارد و همان حفره یا حفره‌ای شبیه به آن بیست و یک سال بعد باعث آخرین مرگم شد. دکتر برای پدر و مادرم توضیح داد که در بیشتر موارد این سوراخ خودش بسته می‌شود ولی اگر بسته نشد چارۀ کار، جراحی است. ظاهراً سوراخ خودبه‌خود بسته شد و من به سلامت بزرگ شدم. چندوچونش مهم نیست. مهم این است که الان مرده‌ام یعنی دستم از دنیا کوتاه شده. دنیایی که تو در آن راه می‌روی، زیر لب آواز می‌خوانی و با دوربینت از همه‌چیز عکس می‌گیری و من با امروز، شصت روز است که عاشقت شده‌ام. شصت روز است که از اینجا از این حفرۀ بزرگی که توی آن گیر کرده‌ام نگاهت می‌کنم و بدجوری عاشقت شده‌ام. عاشق آن چشم‌های خاکستری خمارت با آن مژه‌های بلند مشکی، عاشق پیشانی بلندت، عاشق سبیل چخماقی و ریش مثلثی‌شکلت، عاشق شانه‌های پهنت، عاشق آواز خواندنتنمی‌توانم بگویم تو اولین عشق زندگی‌ام هستی اما حداقل مطمئنم که اولین و تنها عشق مردگی‌ام هستی. من تا وقتی زنده بودم هم از مردهایی با تیپ و قیافۀ تو خیلی خوشم می‌آمد. به ارفع که هرچه می‌گفتم ریش بگذارد با سبیل چخماقی فقط می‌خندید و می‌گفت: «می‌ذارم، به وقتش

نمی‌دانم وقتش کی بود که هیچ‌وقت نرسید یا حداقل عمر من کفاف نداد. با ارفع که دوست شدم فکر می‌کردم نیمۀ گم‌شده‌ام را پیدا کرده‌ام اما مثل این‌که اشتباه می‌کردم. به قول دکتر علوی «اصلاً وصلۀ من نبود». خیلی حسود بود و همین باعث می‌شد شکاک هم باشد. من هم که عادت نداشتم کسی مدام بهم گیر بدهد، نمی‌توانستم تحمل کنم. آخر از هجده‌سالگی تنها زندگی کرده بودم و هیچ‌کس را نداشتم که بخواهد ادب و خطبم کند. پدرم بچۀ پرورشگاهی بود و مادرم هم که اصلیتش روس بود به‌خاطر ازدواج با پدرم از خانواده طرد شده بود. هر دو خیلی زود در اثر تصادف دستشان از دنیا کوتاه شد. در زمان زنده بودنشان هم پدر و مادر کنترل‌گری نبودند. رفیق بودیممن یاد گرفته بودم حدم را نگه دارم. خودم به یک چیزهایی مقید بودم، برای خودم اصولی داشتم. ارفع اما خیلی پرتوقع بود می‌گفت با هیچ‌کس نباید زیاد گرم بگیرم. آخر مگر می‌شد؟! خیر سرم ویزیتور لوازم آرایشی بهداشتی بودم. اصلاً شغلم ایجاب می‌کرد که با همه گرم بگیرم تا بتوانم سفارش بزنم. با ارفع هم همین‌جوری آشنا شدم. رفته بودم کلینیک زیبایی دکتر علوی چند تا کرم را پرزنت کنم، ارفع آنجا کار می‌کرد. تکنیسین دستگاه هایفو بود. در برخورد اول خیلی جنتلمن به نظر می‌رسید و رفتاری محترمانه و البته صمیمانه داشت. تیپ و قیافه‌اش هم خیلی خوب بود. یک جورهایی شبیه خودت بود اما بدون ریش و سبیل. البته کمی از تو پُرتر بود و مثل تو تیپ هنری نمی‌زد اما توجه من را به خودش جلب کرد. تا آن روز هیچ‌وقت دوست‌پسر جدی نداشتم. فکر کردم بد نیست شانسم را امتحان کنم. اوایل همه‌چیز خیلی خوب پیش می‌رفت اما بعد از سه‌چهار ماه، یواش‌یواش شروع کرد به گیر دادن. می‌گفت: «می‌خوام همه‌ات مال خودم باشه. همۀ وجودت، نگاهت، فکرت، خیالت، زندگیت…»

می‌گفتم: «ارفع من مال کسی نیستمبا تو می‌مونم به شرط اینکه بال و پرمو نچینی

می‌خندید و می‌گفت: «اگه بخوای بالا بپری، نوک بال و پرتو می‌چینم، اصلاً چه معنی داره زن هر کاری دلش می‌خواد بکنه! بال و پر زنو باید چیدباید کفتر جلد خودم باشی

ارفع! من که پرندۀ قفسی نیستم! عادت به کنترل شدن ندارم.

کفتر جلد خودمی

ارفععععععع

به اینجا که می‌رسیدیم بحث را عوض می‌کرد و شوخی و خنده راه می‌انداخت. من هم زود یادم می‌رفت و خر می‌شدم. خیلی خوب بلد بود دل آدم را به دست بیاورد. همان‌قدر که به‌راحتی می‌توانست آدم را از خودش متنفر کند همان‌قدر راحت هم می‌توانست دل آدم را ببرد. با آن چشم‌های خمار خاکستری‌اش که زود پر از اشک می‌شد، با آن نگاه معصومانۀ عاشق‌کُشش قلبم را می‌گرفت توی مشتش

اواسط اسفند ماه بود. داشتیم برای شام می‌رفتیم سمت بام‌لند. بحثمان که به همان نقطۀ همیشگی رسید، یک‌دفعه سکوت کرد بعد دستش را آرام گذاشت روی رانم و گفت: «میلیشیا عاشقتم می‌فهمی، عاااااشق

سرم را گذاشتم روی شانه‌اش و گفتم: «پس بذار که منم عاشقت باشم

بوی ادکلنش پیچید توی دماغم. عاشق بوی ادکلنش بودم. اصلاً از اول هم به‌خاطر همین بوی لعنتی ادکلنش که شبیه بوی ادکلن بابا بود رفتم طرفش. دستش را از روی رانم برداشت و موهایم را نوازش کرد بعد دستم را گرفت توی دستش و برد به سمت لب‌هایش. پشت دستم را بوسید. لب‌هایش داغِ داغ بود. تنم مورمور شد. ترسیدم. سرم را از روی شانه‌اش برداشتم. خواستم دستم را از دستش بکشم بیرون اما خیلی سفت گرفته بود. زل زد توی چشم‌هایم. دلم هری ریخت پایین. گفت: «میلیش می‌شه دیگه لاک نزنی؟ ناخونای خودت بدون لاک خیلی قشنگ‌تره

گفتم: «دوباره شروع کردی؟»

خواهش می‌کنم میلیشیا! من همین‌جوری ساده دوسِت دارم، بدون لاک، بدون آرایش

دستم را از دستش کشیدم بیرون. صورتم را چسباندم به شیشه. به خیابان و ماشین‌ها خیره شدم. زیر لب گفتم: «ای‌کاش این‌قدر گیر نمی‌دادی

پشت دستم را نوازش کرد و گفت: «چرا دستتو کشیدی؟ دوس دارم دستت تو دستم باشهواسه همیشه

نگاهش کردم. نی‌نی چشم‌هایش می‌لرزید و پر از اشک بود. دست کردم توی کیفم که دستمال کاغذی بردارم، تلفنم توی کیفم می‌لرزید. گوشی را درآوردم و به صفحۀ آن نگاه کردم. یکی از مشتری‌های کنه بود که چند وقتی بود گیر داده بود و می‌خواست مخم را بزند. جواب ندادم ولی ول نمی‌کرد پشت‌سرهم تماس می‌گرفت. ارفع گفت: «کیه؟ چرا جواب نمی‌دی؟

مشتریه، بعداً خودم بهش زنگ می‌زنم.

بعداً؟!

حوصلۀ مشتری ندارم الان

آهان. من نباید بشنوم.

اَهارفع بس کن دیگهخیرِسرمون کارو تعطیل کردیم اومدیم با هم خوش باشیم

گوشی را خاموش کردم و انداختم توی کیفم. میگرنم عود کرده بود و چشم‌هایم داشت از حدقه می‌زد بیرون. تا بام‌لند هر دو سکوت کردیم. توی رستوران بعد از اینکه غذا را انتخاب کردیم، کیفم را گذاشتم روی صندلی و رفتم دستشویی که یک آبی به سر و صورتم بزنم. وقتی برگشتم دیدم دارد موبایلم را چک می‌کند. گوشی را از دستش کشیدم، کیفم را برداشتم و بی هیچ کلامی از رستوران زدم بیرون. پریدم توی یک تاکسی و رفتم به طرف خانه. تپش قلبم زیاد شده بود، احساس می‌کردم حفرۀ قلبم دوباره باز شده، قلبم بزرگ شده و دارد من را از تو می‌بلعد. نفسم تنگ آمده بود. دوتا پروپرانولول ۴۰ خوردم و چشم‌هایم را بستم. همین یکی‌دو هفتۀ پیش قول داده بود که دیگر سر گوشی من نرود. بعد از یک بحث بی‌فایده و تکراری سر همین مشتری سمج؛ گفته بود: «پیام‌های عاشقونه‌شو خوندم. خودتو بذار جای من، چه حالی پیدا می‌کنی اگه ببینی یکی رو گوشیم پیام عاشقانه داده؟»

در جوابش گفته بودم: «من هیچ‌وقت نمی‌رم سر گوشیِ تو

میلیشیا من دوسِت دارم. نمی‌تونم ببینم چشم یکی دیگه دنبالته.

سکوت کرده بودم با بغض گفته بود: «عاشقتم می‌فهمی؟»

تا حرف از عشق می‌زد و چشم‌هایش پر از اشک می‌شد و دستش را می‌گذاشت روی دستم، انگار کنتورم صفر می‌شد. همه‌چیز یادم می‌رفت. همۀ گیر دادن‌ها و غر زدن‌ها. آن شب اما انگار با همیشه فرق داشت. چیزی در من در حال فروریختن بود. ارفع هم نه تماس گرفت، نه پیامی داد. حوصلۀ خانه را نداشتم. جلوی پاساژ گیشا از تاکسی پیاده شدم. یک ساعتی توی پاساژ بی‌هدف چرخیدم و خسته که شدم پیاده رفتم به طرف خانه. وقتی رسیدم خانه دیدم پشت در آپارتمانم روی زمین نشسته. تا من را دید بلند شد آمد جلو و بی هیچ کلامی بغلم کرد. چند دقیقه همان‌طور من را در آغوشش نگاه داشت. بوی ادکلنش دوباره داشت مستم می‌کرد. نگران همسایه‌ها بودم. می‌ترسیدم یک نفر سر برسد و ما را در آن وضعیت ببیند. آرام گفتم: «بذار برم

گفت: «ببخش منو

ولم کن. یهو یکی می‌بینه خوب نیست

گه خوردم.

خودم را از بغلش بیرون کشیدم و به در نزدیک شدم. پشت سرم آمد. در را باز کردم و توی دهانۀ در ایستادم. گفت: «بذار بیام تو»

گفتم: «از اول قرارمون این بود که اینجا نیای

حرف دارم.

فردا حرف می‌زنیم.

میلیش

در را روی صورتش بستم.

از پشت در گفت: «آخرش که چی؟! بالاخره که باید بیام تو

گفتی هروقت خودم خواستم.

تو که می‌خوای.

شاید دیگه حتی نخوام ببینمت.

میلیش من که گفتم گه خوردم.

برو ارفع، برو. فردا حرف می‌زنیم.

چیزی نگفت. از توی چشمی نگاه کردم. انگار نگاهم را دید. لبانش را غنچه کرد، مشتش را دوبار آرام کوبید روی قلبش و گفت: «عاشقتم

چند ثانیه بی‌حرکت ایستاد و بعد هم رفت. آخر شب دکتر علوی پیام داد که صبح بروم مطب و چند تا کِرِم برایش ببرم. یازده صبح رفتم مطب. دکتر منتظرم بود. ارفع اما هنوز نیامده بود کلینیک، سراغش را گرفتم. دکتر گفت او را فرستاده‌ دنبال یک سری کارها. دکتر آن روز از تنها چیزی که حرف نزد کِرِم بود. برایم از عشق گفت و یک‌عالمه حرف های رمانتیک زد. گفت می‌دانم با ارفع تیک‌وتاک داری اما این پسره که آینده‌ای برایت ندارد و از این‌جور حرف‌ها. بعد هم گفت قرار است در تعطیلات نوروز برای شرکت در یک سمینار پزشکی برود مسکو و می‌خواهد من هم به عنوان مترجم همراهش بروم. می‌گفت در حاشیۀ سمینار، یک سری کمپانی‌های تولید محصولات آرایشی-‌بهداشتی کارگاه‌های یک‌روزه برگزار می‌کنند که خیلی به کار من می‌آید. می‌گفت هم به کارِمان می‌رسیم و هم خوش می‌گذرانیممسکوهمیشه دوست داشتم زادگاه مادرم را ببینم. دکتر بدجوری رفت روی مخم. حرف‌هایش داشت مثل مته مغزم را سوراخ می‌کرد. من فقط گوش کردم و هیچ نگفتم. حملۀ میگرنم داشت شروع می‌شد و تپش قلبم هم زیاد شده بود. از روی صندلی بلند شدم و خواستم بروم بیرون. از جایش بلند شد، مچ دستم را گرفت و گفت: «روی حرف‌هام فکر کن میلیشیا

همان موقع ارفع یک‌دفعه در را باز کرد و آمد تو. مثل برق‌گرفته‌ها سر جایش خشکش زد. دکتر لبخند موذیانه‌ای زد و گفت: «ممنون که اومدی میلیش جان

من با دستپاچگی خداحافظی کردم و از مطب زدم بیرون. بی‌هدف در خیابان راه افتادم. دوسه ساعتی راه رفتم. هوا داشت تاریک می‌شد، سرم داشت می‌ترکید و تپش قلبم خیلی زیاد شده بود. به خانه که رسیدم اول دوتا پروپرانولول ۴۰ خوردم. یکی‌دو ساعت بعد ارفع آمد پشت در خانه‌ام. فکر کردم اگر در را باز نکنم آبروریزی راه می‌اندازد. فکر کردم آمده که دعوا کند. اما هیچ‌چیز نگفت. انگارنه‌انگار که امروز من را درحالی‌که دکتر مچ دستم را سفت گرفته و به طرفم خم شده بود دیده. یک دسته‌گل مریم که خیلی دوست داشتم برایم آورده بود و یک جعبه پر از شکلات‌های کیندر با یک قلب مخملی قرمز وسطشان. یادم نبود که سالگرد آشنایی‌مان است. یعنی از بس دکتر علوی فکرم را به‌هم ریخت یادم رفت. آن شب ارفع حرف‌های عجیبی زد. گریه کرد. گفت که تندی‌هایش را ببخشم. اشکش را نمی‌توانستم ببینم. نگاهش قلبم را سوراخ می‌کرد. من هم که قلبم سابقۀ سوراخ بودن داشت و فوری نرم می‌شدم. سرش را گرفتم توی بغلم و موهایش را بوسیدم. مثل همیشه بوی ادکلنش مستم کرد. گفت: «قول بده که با من می‌مونی

هیچ‌چیز نگفتم فقط موهایش را بو کردم. دستش را برد به طرف دکمه‌های پیراهنم و همان‌طور که اشک می‌ریخت و حرف می‌زد دکمه‌ها را یکی‌یکی باز کرد. دستش را گرفتم که نگذارم همۀ دکمه‌ها را باز کند. آرام دستم را گذاشت روی لب‌های داغش و پشت دستم را بوسید. گفت: «نترس کاری ندارم

بدجوری مورمورم شده بود. لامذهب خوب بلد بود چه کار کند که از خود بیخود بشوم. دستش‌هایش را گرفتم توی دست‌هایم و سرم را گذاشتم روی شانه‌اش. سرم سنگین شده بود. چشم‌هایم را بستم. نفهمیدم کی خوابم برد. یک‌دفعه با صدای زنگ موبایل از خواب پریدم. همان‌جا روی کاناپه خوابم برده بود و تا صبح خوابیده بودم. نگاهی به دور و برم انداختم. ارفع نبود و هیچ نشانه‌ای هم از بودنش نبود. ساعت ۱۰ صبح بود. سرم هنوز سنگین و گیج بود مثل وقتی که آخر شب تا خرتلاق نوشیده باشی و بخوابی. فکر کردم حتماً خواب دیده‌ام که ارفع پیشم بوده اما چشمم افتاد به جعبۀ شکلات روی کانتر آشپزخانه و بعد هم به دکمه‌های پیراهنم که باز بود. به بدن نیمه‌عریانم نگاه کردم. روی کشالۀ رانم کمی خون خشکیده بود. مقعدم می‌سوخت و بدنم کوفته بود. نگاهی به کاناپه انداختم. یک دایرۀ بزرگ قرمز تیره روی کاناپه بود. دوست داشتم فکر کنم که توی خواب پریود شده‌ام اما تازه یک هفته بود که پاک شده بودم. بلند شدم رفتم جلوی آینۀ توی حمام، دیدم روی آینه با رژ لب قرمز نوشته: «دیگه مال خودم شدی، کفتر جلد خودمیچند دقیقه همان‌جا در آینه به خودم خیره شدم. گیج بودم نمی‌فهمیدم خوابم یا بیدار. نمی‌دانستم باید چه کنم. موبایل کوفتی هم یک‌ریز زنگ می‌زد. رفتم زیر دوش. قلبم می‌سوخت. احساس می‌کردم قلبم بزرگ شده و تمام قفسه سینه‌ام را پر کرده. نفسم تنگ بود. همان‌جا نشستم. نمی‌دانم چقدر زیر دوش بودم شاید یک ساعت یا بیشتر. همان‌طور خیس بدون حوله از حمام آمدم بیرون. از تمام بدنم آب می‌چکید و اشک‌هایم توی آب‌های روی صورتم گم می‌شد. جلوی کاناپه ایستادم و زل زدم به لکۀ بزرگ قرمزرنگِ روی آن. نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. دلم آشوب شده بود؛ مثل وقت‌هایی که شکمم یا خیلی خالی بود یا خیلی پر، مثل وقت‌هایی که تپش قلبم خیلی زیاد می‌شد. یک حوضچۀ آب پایین پایم جمع شده بود. موبایل کوفتی هنوز زنگ می‌زد. نشستم روی کاناپه. احساس کردم یک میلۀ داغ توی مقعدم است و به سمت گلویم بالا می‌رود. دست کشیدم روی لکۀ بزرگ قرمز تیره. بعد دستم را بردم بین پاهایم و خودم را لمس کردم. لمس دردناکی بود. همان‌طور لخت آنجا نشستم و زل زدم به لکۀ روی مبل و به دیشب فکر کردم. هیچ‌چیز یادم نمی‌آمد؛ هیچ‌چیز. فقط یادم بود که دستش‌هایش را گرفته بودم تا دکمه‌های پیراهنم را باز نکند و دیگر هیچ‌چیز یادم نمی‌آمد. لرز کردم و یک‌دفعه به خودم آمدم. ساعت روی دیوار دو و نیم را نشان می‌داد. نزدیک به یکی‌دو ساعت همان طور لخت روی کاناپه نشسته بودم! بلند شدم و رفتم به طرف اتاق خواب. رفتم که لباس بپوشم اما ایستادم جلوی میز توالت و به خودم خیره شدم. روی گردنم چند جای کبودی و گاز بود و نوک سینه‌هایم متورم و دردناک. روی کشالۀ رانم هم چند جای کبودی بود. چه بلایی به سرم آمده بود؟ نمی‌خواستم بپذیرم. نمی‌خواستم بار اولم این‌جوری باشد. می‌خواستم اولین بار با اختیار خودم باشد. می‌خواستم اولین نفر را خودم انتخاب کنم. می‌خواستم در هوشیاری اتفاق بیفتد. دلم می‌خواست داد بزنم. با مشت کوبیدم توی آینۀ میز توالت. آینه خرد شد، دستم را برید و خون راه افتاد. دویدم سمت دستشوییِ توی اتاق‌خواب، دستم را گرفتم زیر آب سرد و زل زدم توی آینۀ بالای روشویی. هر بار که جلوی آینۀ جدیدی می‌رفتم چند جای گاز و کبودی جدید پیدا می‌کردم. دلم می‌خواست آینۀ دستشویی را هم خرد کنم. به خودم نگاه کردم و زدم زیر گریه. صدای زنگ موبایل کوفتی دوباره بلند شد. اشک‌هایم را با پشت دست پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم. صورتم را شستم، یک باند بستم دور دستم، لباس پوشیدم، نشستم جلوی میز توالت وحسابی آرایش کردم. رژلب قرمز جگری زدم. به مژه‌هایم ریمل حجم‌دهندۀ لانکوم زدم. به ناخن‌هایم هم لاک قرمز زدم. بعد شیشۀ عطری را که ارفع برایم خریده بود و عاشق بویش بودم برداشتم و دوتا پیس زدم به گردنم. بوی عطر حالم را بد کرد. می‌خواستم عق بزنم. شیشۀ عطر را پرت کردم به طرف پنجره. شیشۀ پنجره خرد شد و عطر افتاد توی بالکن، قل خورد و از لای نرده‌های بالکن افتاد پایین. گربه‌ای جیغ کشید. دویدم به سمت بالکن و روی نرده‌ها خم شدم. شیشۀ عطر افتاده بود کف خیابان و خرد شده بود. بویش همه‌جا پیچیده بود. حالم داشت به هم می‌خورد. دوباره رفتم توی حمام و توی کاسۀ توالت فرنگی استفراغ کردم. رفتم زیر دوش. می‌خواستم بوی گند این عطر لعنتی از بدنم پاک شود. خودم را حسابی سابیدم و از زیر دوش آمدم بیرون. این بار حوله را از پشت در برداشتم و پوشیدم، رفتم توی آشپزخانه. دکمۀ کتری برقی را زدم، رفتم توی اتاق لباس پوشیدم و دوباره آرایش کردم. موهایم را سشوار کشیدم بعد آمدم پشت کانتر آشپزخانه نشستم. آب جوش آمده بود. برای خودم ترابیکا درست کردم. باید افکارم را متمرکز می‌کردم. باید می‌فهمیدم دقیقاً چه شده و چه کار می‌خواهم بکنم. عجیب بود که هیچ‌چیز یادم نمی‌آمد. فکر کردم با خوردن دوتا پروپرانولول ۴۰ هیچ‌وقت این‌قدر گیج نمی‌شدم که هیچ‌چیز را به خاطر نیاورم. فکر کردم شاید ارفع دارویی چیزی به خوردم داده که بیهوش شوم و مقاومت نکنم. صدای زنگ موبایل دوباره بلند شد. گوشی روی پیشخان کنار دستم بود نگاه کردم به صفحۀ موبایل، دکتر علوی بود. تماس را رد کردم. گوشی را چک کردم. ۳۵ تماس بی‌پاسخ از دکتر داشتم و یک‌عالمه پیام. پیام‌ها را باز کردم، تمامش را دکتر فرستاده بود: «کجایی عزیزم؟از من دلخوری؟جواب بده لطفاًفکراتو کردی؟…» گوشی را انداختم یک‌طرف، لیوان کاپوچینو را برداشتم و همان‌طور داغ داغ سرکشیدم. باید می‌رفتم سر کار، امروز عصر چند پرزنت مهم داشتم اما اصلاً حال‌وحوصله نداشتم. همه را کنسل کردم. یک دیازپام انداختم بالا، رفتم توی تختم و پتو را کشیدم روی سرموقتی بیدار شدم هوا تاریک بود. نمی‌دانستم کجا هستم، ساعت چند است، چه روزی استبه‌زور خودم را از تخت کشیدم بیرون. ساعت ۵ صبح بود، بلند شدم و دوباره رفتم دوش گرفتم. نمی‌دانم چرا دائم می‌خواستم خودم را بشورم و بسابم. از حمام که بیرون آمدم، روی همۀ آینه‌های خانه را با پارچه پوشاندم. گوشی را برداشتم و همۀ قرارهای کاری‌ام را تا سه روز آینده کنسل کردم. به دکتر هم پیام دادم که خوبم و خودم تماس می‌گیرم. بعد یک ترابیکا درست کردم و نشستم روی کاناپه. چشمم افتاد به لکۀ قرمز که حالا دیگر داشت قهوه‌ای می‌شد. بلند شدم یک قیچی بزرگ آوردم و دور تا دور لکه را بریدم. یک تکه از ابر کاناپه را هم که لک شده بود بریدم و روی کاناپه یک حفره ایجاد کردم. بعد هم یک کوسن گذاشتم روی حفره و نشستم رویش. احساس می‌کردم از درون حفره، یک ستون آتشین وارد بدنم می‌شود. گُر گرفتم. گوشی موبایل را خاموش کردم و پرت کردم روی کانتر آشپزخانه، خورد به جعبۀ شکلات، جعبه افتاد روی زمین و قلب مخملی و شکلات‌ها پخش شدند. بلند شدم شکلات‌ها را ریختم توی جعبه، قلب را هم با قیچی پاره‌پاره کردم و انداختم توی جعبه بعد هم جعبه را گذاشتم توی یک کیسه‌زبالۀ مشکی، درش را محکم گره زدم و انداختم توی سطل آشغال و با غیظ لگدش کردم. سه روز در خانه ماندم و فقط خوابیدم و دوش گرفتم، خوابیدم و دوش گرفتمتا می‌توانستم خودم را سابیدم و شستم. روز چهارم موبایلم را روشن کردم. گوشی هم مثل خودم اسهال گرفته بود، سیل پیام بود که می‌آمد و آلارم نوتیفیکیشن پشت سر هم می‌زدپیام‌ها را باز کردم و یکی‌یکی چک کردم. هیچ پیامی یا تماسی از ارفع نبود هرچه بود از دکتر علوی و آن مشتری سمج و چند مشتری دیگرباید برمی‌گشتم به زندگی. بلند شدم رفتم توی اتاق‌خواب، نشستم جلوی میز توالت، پارچۀ روی آینه را برداشتم و توی همان آینۀ شکسته آرایش کردم. حفرۀ قلبم انگار دوباره باز شده بود. نفس کم می‌آوردم و احساس می‌کردم قلبم تمام قفسۀ سینه‌ام را پر کرده ولی اهمیت ندادم. لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون. ساعت ده صبح بود، هوا بهاری شده بود. هفتۀ سوم اسفند بود و حال و هوای عید توی خیابان به چشم می‌خورد. احساس می‌کردم بوی آن عطرِ کوفتی توی خیابان پیچیده، می‌خواستم عق بزنم اما خودم را کنترل کردم و فقط چندبار پشت‌سرهم سرفه کردم. قدم‌زنان رفتم پاساژ گیشا و توی شلوغی دم عید خودم را گم کردم. تصمیم گرفتم با خرید سر خودم را گرم کنم؛ به قول ارفع «خریددرمانی». مانتو، روسری، کیفهمه چیز خریدم. همان‌جا ناهار خوردم و دوباره به خرید ادامه دادم تا شب

یک هفتۀ باقی‌مانده به فروردین را آن‌قدر پشت سر هم قرار کاری گذاشتم که اصلاً نفهمیدم چطور گذشت. قلب کوفتی انگار روز به روز داشت بزرگتر می‌شد. از ارفع هم هیچ خبری نبود که نبود. یک روز مانده به عید چند بار شماره‌اش را گرفتم خاموش بود. زنگ زدم کلینیک، منشی گفت دو هفته است که نیامده! معلوم نبود کجا غیبش زده بود حرام‌زادهبه درک حواله‌اش دادم و رفتم برای خودم سبزه و سنبل و تخم‌مرغ رنگی خریدم و یک سفرۀ هفت‌سین نقلی روی میز جلوی کاناپه چیدم. همان کاناپۀ سوراخ، دقیقاً نشستم روی سوراخش و منتظر تحویلِ سال ماندم. کنترل تلویزیون را برداشتم و از این کانال به آن کانال چرخیدم. بالاخره ساعت یازده و سیزده دقیقه، سال تحویل شد و بلافاصله موبایلم زنگ خورد. مثل فنر از جا پریدم. دکتر بود، حوصله‌اش را نداشتم تماس را رد کردم، پیام داد: «کجایی چریک زیبا؟ قرار بود تماس بگیری. بلیط گرفتم برای مسکو، سوم فروردین، یازده و چهل و پنج دقیقۀ شب پرواز داریم

چه کنۀ سرخوشی بود این! من که هنوز اوکی نداده بودم، بلیطش را هم خریده بود! گوشی را انداختم روی کاناپه. سرم را روی پشتی کاناپه تکیه دادم و به سقف خیره شدم. یک‌دفعه احساس کردم دلم برای ارفع خیلی تنگ شده، دلم می‌خواست پیشم باشد، موهایم را نوازش کند، حرف‌های عاشقانه زیر گوشم بخواند و عطر موهایش توی سرم بپیچد. در همین فکر و خیال‌ها خوابم برد. خوابِ دریاچۀ زیبایی را دیدم که دورتادورش را تپه و کوه فراگرفته بود. روی چمن‌های کنار دریاچه پر از گل‌های زرد کوچک بود. پروانه‌های رنگی از روی یک گل بلند می‌شدند و روی گل دیگر می‌نشستند. دلم می‌خواست بپرم توی آب اما پاهایم قفل شده بود. نمی‌توانستم حرکت کنم. یکهو ارفع آمد. یک دسته از گل‌های زرد دستش بود. دستم را گرفت و من را برد به طرف دریاچه و گفت: «میای شنا کنیم؟» خواستم حرف بزنم اما صدا نداشتمناگهان با صدای زنگ در از خواب پریدم. دویدم پشت در و توی چشمی نگاه کردم. ارفع پشت در ایستاده بود با یک دسته‌گل زرد! باورم نمی‌شد. تپش قلبم تند شد، مثل دیوانه‌ها از پشت در رفتم کنار و دویدم توی حمام و توی آینه به خودم نگاه کردم. دوباره صدای زنگ در بلند شد. در آینه به خودم گفتم: «مگه دلت هواشو نکرده بود؟ بفرما! اینم ارفع. برو درو بازکن دیگه

پاهایم بی ارادۀ خودم به راه افتادند و رفتند سمت در. نفس عمیقی کشیدم، در را باز کردم و زل زدم توی چشم‌هایش، خواستم با مشت بکوبم توی صورتش، دستم را توی هوا گرفت و گذاشت روی لب‌های داغش و پشت دستم را بوسید. چشم‌های خاکستری‌اش پر از اشک بود. دوباره پایم شل شد و از جلوی در رفتم کنار تا بیاید داخل. آمد تو و نشست روی کاناپۀ سوراخ و دسته‌گل را گذاشت کنار سفرۀ هفت‌سین. من همان‌طور بی‌اراده کنار در ایستاده بودم و خیره شده بودم به او. زل زد به من. کف دستش را آرام زد روی کاناپه و سرش را تکان داد یعنی که «بیا بشین پیشم». انگار طلسم شده بودم. بی‌اراده در را بستم و رفتم نشستم کنارش درست روی سوراخ کاناپه. احساس کردم سوراخ کاناپه یک حفرۀ پر از آتش است و من را می‌کشد درون خودش. دست‌هایش را دراز کرد سمتم و گفت: «بیا

سرم را چسباندم به سرش. عطر موهای مشکی تازه شامپوزده‌اش پیچید توی دماغم، چشم‌هایم پر از اشک شد. دستش را انداخت دور کمرم و گفت: «منو می‌بخشی؟ آشتی؟»

هیچ‌چیز نگفتم. گفت: «میلیش ببخش خودم می‌دونم چه گهی خوردم. جبران می‌کنم. پات وایسادم نگران هیچ‌چی نباش عزیزم

باز هم چیزی نگفتم. سرم را بوسید و گفت: «آشتی؟»

هیچ‌وقت نمی‌توانستم ببخشمش. هیچ‌وقت نمی‌توانستم کاری را که کرده بود فراموش کنم. یک‌بار دیگر همۀ آن صحنه‌ها جلوی چشمم به حرکت درآمد. یادم آمد که چطور گیج‌ومنگ از خواب بیدار شدم و به پاهای خونی‌ام دست کشیدم. یادم آمد چطور مشت کوبیدم به آینهگفت: «میلیش امروز تولدته. اومدم روز اول عید، روز تولدت، ببخشی منو

هیچ‌چیز نگفتم، گفت: «پاشو حاضر شو ناهار بریم بیرون

هیچ‌چیز نگفتم. گفت: «به‌خدا خودم می‌دونم چه گهی خوردم، خودم داغونم…»

هیچ‌چیز نگفتم. گفت: «یه چیزی بگو. فحش بده اصلاً، این حرف نزدنت منو می‌کُشه لامصب

با پشت دستم جلوی سرازیر شدن اشک‌هایم را گرفتم، دستم بوی عطرش را گرفته بود. بلند شدم رفتم توی اتاق نشستم جلوی آینۀ شکسته و شروع کردم به آرایش کردن. رژ لب قرمز زدم و یک روسری قرمز هم سرم کردم، مانتوی کوتاه سفید پوشیدم و یقۀ مانتو را گذاشتم روی روسری و از اتاق آمدم بیرون. دیدم موبایلم دستش است. تا من را دید لبخند زد و موبایل را آرام گذاشت روی میز و گفت: «بریم؟»

سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم. از روی کاناپه بلند شد، آمد به طرفم و سرم را بوسید. احساس کردم توی بوی ادکلنش غرق شدم. چشم‌هایم را بستم. گفت: «قربونت برم که این‌قد خوشگلی، اصلاً ماتیک لازم نداری تو، خودت زیبایی

بعد خندید و انگشتش را کشید روی لبم و گذاشت روی لب خودش. دستم را گرفت و از خانه رفتیم بیرون. گفتم: «خودم می‌خوام رانندگی کنم».

با خنده گفت: «بالأخره یه چیزی گفتی

زل زدم توی چشم‌هایش. سرش را پایین انداخت. درِ سمت راننده را باز کرد، تعظیم کوچکی کرد و گفت: «بفرمایید مادمازل

سوار ماشین شدیم. گفت: «حالا کجا می‌خوای ببریمون؟»

گفتم: «یه جایی که دریا باشه

دریا؟ این جا وسط تهرون؟!

آره. دلم می‌خواد برم کنار آب.

ناهار چی؟

الان گشنه‌م نیست

باشه عزیزم پس برو بریم هرجا دوست داری.

دست‌به‌سینه نشست و به جلو خیره شد. استارت زدم و حرکت کردم. توی راه اصلاً حرف نزدم. سرم را تکیه داده بودم به پشتی صندلی و زل زده بودم به خیابان و گاز می‌دادم. رستوران‌ها و کافه‌ها قیامت بودند. گفت: «نمی‌خوای یه چیزی بگی؟»

جواب ندادم. گفت: «میلیشیا می‌خوام باهات ازدواج کنم، ناراحتِ چی هستی؟»

هیچ‌چیز نگفتم. گفت: «میلیش، میدونم بد گهی خوردم، نباید اون جوری…»

برگشتم و نگاهش کردم. یکهو ساکت شد. مردمک چشم‌هایش می‌لرزید و مژه‌های سیاه پُرپشتش مرطوب شده بود. دستم را گرفت و فشار داد. دستم را از دستش بیرون کشیدم. دنده را عوض کردم، سرعتم را زیاد کردم و زل زدم به جلو. یادم افتاد پارسال همین موقع‌ها بود که با هم زدیم به جادۀ دماوند. آواز می‌خواندیم و سرخوش بودیم و هر جا جاده خالی از ماشین می‌شد همدیگر را می‌بوسیدیم. همان موقع بود که برای اولین بار بهم گفت: «می‌خوام همۀ وجودت مال من باشه، می‌خوام کفتر جلد من بشی…»

گفتم: «برم همون جای پارسالی؟»

گفت: «قربون صدات برم من

هیچ چیز نگفتم. گفت: «نوکرتم

هیچ چیز نگفتم. گفت: «سکوتتم قشنگه

گفتم: «پس می‌رم همون‌جا، لب همون دریاچه‌هه، تار

گفت: «خیلی قشنگه اون‌جا مثِ خودت

هیچ چیز نگفتم. گفت: «پیش به سوی دریاچۀ تار به یاد اول آشنایی‌مون

سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم. ضبط ماشین را روشن کردم و گذاشتم روی آهنگ مورد علاقۀ ارفع و صدایش را تا ته باز کردم. بقیۀ راه اصلاً حرف نزدیم. هرکس انگار توی عالم خودش بود، من فقط داشتم صحنه‌های آن صبح لعنتی را مرور می‌کردم و ارفع هم نمی‌دانم در چه فکری بود که تمام راه مثل مجسمۀ سنگی به جلو خیره شده بود. بالاخره رسیدیم به آن جای رؤیایی و عجیب. دورتادور دریاچه پر از کوه و تپه بود. همه‌جا پر بود از گل‌های زرد کوچک و پروانه، همان‌طور که در خواب دیده بودم. از ماشین پیاده شدم و به طرف دریاچه رفتم. ارفع پشت سرم آمد. باد سردی می‌وزید، مثل دفعه‌‌ی اولی که با هم به اینجا آمده بودیم کتش را درآورد و انداخت روی شانه‌ام، گفت: «سرما می‌خوری کفتر من

حالم به هم می‌خورد که من را کفتر خودش صدا می‌کرد، یاد جملۀ روی آینه افتادم و حفرۀ روی کاناپهگفتم: «سردم نیستو با حرکت شانه‌هایم کتش را پس زدم.

رسیدم به کنار دریاچه، نشستم و پاهایم را همان‌طور با کفش گذاشتم توی آب. گفت: «سرده عزیزم، سرما می‌خوری

هیچ‌چیز نگفتم. پشت سرم ایستاده بود. کمی خودم را کشیدم جلوتر. گفت: «مراقب باش، لیز می‌خوریا

باز هم رفتم جلوتر. احساس کردم دو تا دست زیر آب پاهایم را سفت چسبید و گذاشت روی یک تخته سنگ. بلند شدم و ایستادم روی سنگ. ارفع داد زد: «میلیشیا! خطرناکه، اینجا عمقش زیاده، روی سنگاش پر از خزه‌اس لیز می‌خوری…»

فکر کردم چقدر جمله‌اش آشنا بود. یک سال پیش هم دقیقاً همین جمله را گفته بود وقتی پایم را روی سنگ‌های خزه‌بستۀ دریاچه گذاشته بودمدو قدم روی تخته سنگ رفتم جلو. داد زد: «این‌قدر روی اون سنگ لعنتی راه نرو

گوش ندادم، دوید به طرفم، کفش‌هایش را درآورد و دقیقاً مثل پارسال پاچۀ شلوارش را تا زیر زانوهایش تا زد و دستش را دراز کرد به طرفم، گفت: «دستمو بگیر میلیش

گوش ندادم، چشم‌هایم را بستم، همان‌جا سر پا نشستم و گفتم: «خیلی کیف می‌ده توام بیا

یک‌دفعه نفهمیدم چرا تعادلم را از دست دادم، لیز خوردم و با کمر نشستم روی سنگ، تمام بدنم خیس شد. آب یخ بود و فلجم کرد. دستم را دراز کردم و گفتم: «بغل می‌خوام

هیچ دستی دستم را نگرفت. سرم را به عقب برگرداندم. هیچ‌کس نبود. خواستم خودم بلند شوم اما نتوانستم، انگار دوتا دستی که دور پاهایم حلقه شده بود و گذاشته بودشان روی سنگ، حالا داشت پاهایم را می‌کشید توی آب. مثل ماهی لیز خوردم و افتادم توی آب یخ. همۀ بدنم منقبض شد و قلبم انگار یک لحظه از حرکت ایستاد. زیر آب پر از خزه و لجن بود. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا دوباره بالا بیایم، برای خودم اندازۀ یک سال گذشت، یک سال جهنمی. تمام تصاویر یک سال گذشته مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد، دکتر ایزدی، دوست دکتر علوی را دیدم که دو ماه قبل رفته بودم پیشش برای چکاب قلب، جواب اکوی قلبم را گرفته بود دستش و داشت می‌گفت «قلبتون خیلی بزرگ شده خانمارفع را دیدم که دکمه‌های پیراهنم را یکی‌یکی باز کرد، گردنم را بوسید، لیوان را داد دستم و گفت «برو بالا به سلامتی یک‌سالگی عشقمون». خودم را دیدم که بی هوش و حواس روی کاناپه افتاده بودم. ارفع را دیدم که کمربندش را باز کرد و شلوارش را درآورد. دکتر علوی را دیدم که مچ دستم را گرفته بود و می‌کشید. ارفع را دیدم که یک قرص انداخت توی نوشیدنی داخل لیوان. دکتر علوی را دیدم که با لبخند موذیانه‌ای به ارفع نگاه کرد و دستم را رها کرد. ارفع را دیدم که سرش توی موبایلم بود. خودم را دیدم که توی توالت فرنگی عق می‌زدم. ارفع را دیدم که اولین عکس‌های مشترکمان کنار دریاچه را توی موبایلش نشانم می‌داد. خودم را دیدم که سرخوش کنار دریاچه می‌دویدم. ارفع را دیدم که پاچه‌های شلوارش را بالا زده بود و دستم را گرفته بود. خودم را دیدم که کیفم را از روی صندلی رستوران برداشتم و دویدم تا کنار تاکسی. ارفع را دیدم که دنبالم می‌دوید. خودم را دیدم که آمدم روی آب دهانم را باز کردم و با تمام وجود هوا را بلعیدم توی ریه‌هایم. ریه‌هایم که نه، قلبم، که حالا آن‌قدر بزرگ شده بود که جای ریه‌هایم را هم گرفته بود. ارفع را دیدم که پشت در خانه منتظرم نشسته بود. ماهی قرمز توی تنگ سفرۀ هفت‌سینم را دیدم که بی‌حرکت ایستاده بود. خودم را دیدم که با چشم‌های بسته از روی کاناپه بلند شدم. دویدم توی حمام بعد همان‌طور با چشمان بسته دویدم به طرف در آپارتمان، در را باز کردم و دستم را مشت کردم و توی هوا چرخاندم و دستم در هوا معلق ماند. رفتم زیر آب. ماهی قرمز را دیدم که از توی تنگ آب پرید بیرون و مثل من دهانش را باز کرد و هوا را بلعید. خودم را دیدم که دوباره آمدم روی آب و دوباره هوا را بلعیدم. خودم را دیدم که مانتوی کوتاه سفید پوشیدم و یقۀ مانتو را گذاشتم روی روسری قرمزم، دستم را در هوا حرکت دادم و انگار دست کسی را گرفتم و از خانه بیرون رفتم و همان‌طور که با خودم حرف می‌زدم سوار ماشینم شدم و با سرعت حرکت کردم. خودم را دیدم که دوباره رفتم زیر آب. خودم را دیدم که کنار دریاچه از ماشین پیاده شدم. چند قدم به طرف دریاچه رفتم. شانه‌هایم را به عقب تکان دادم. با کفش وارد آب شدم. روی تخته سنگی نشستم و آرام مثل یک ماهی که از آب بیرون افتاده خودم را سُر دادم توی آب. خودم را دیدم که آمدم روی آب. ارفع را دیدم که کنار آب ایستاده و مثل دفعۀ اولی که با هم آمدیم اینجا یک دسته‌گل زرد توی دستش گرفته. خواستم صدایش کنم اما صدایم در صدای ضبط ماشین که روشن بود و همه‌جا پیچیده بود گم شد. خواننده می‌خواند: «اول آشنایی‌مون یادم میاد یادم میاد…» چشم‌هایم را بستم. قلبم آرام گرفت. دوباره رفتم پایین و دیگر هیچ‌وقت بالا نیامدم. انگار افتادم توی یک حفرۀ پر از آتش مثل حفرۀ کاناپه که آب را مانند خون به‌شدت می‌کشید توی خودش. مثل حفرۀ قلبم! شاید اگر قلب سالمی داشتم بیشتر دوام می‌آوردم، شاید

اینجا پر است از لجن و خزه، پر است از خرت‌وپرت و آت‌وآشغال، پر است از جسدهای ورم‌کرده و پوسیده که خزه‌ها دور دست و پاهایشان پیچیده و با هر تکان آب می‌رقصند و این‌ور و آن‌ور می‌روند و هر یک داستانی دارند. اینجا یک حفرۀ بزرگ است که آب را با من و همۀ جنازه‌های دیگر توی خودش می‌کشد و آب انگار گرمِ گرم است مثل یک حفرۀ پر از آتشاینجا یک قبرستان کامل است. همه‌چیز دارد؛ مرده، سنگ قبر، گل، کرم، کلاغو من هر روز تو را نگاه می‌کنم که می‌آیی کنار آب و از دریاچه عکس می‌گیری. با آن بدن تکیده‌ات و ریش و سبیل قشنگت، با آن چشم‌های خاکستری زیبا و غمگینت. به آب که خیره می‌شوی نگاهت می‌افتد توی چشم‌های منتظرم و قند توی دلم آب می‌شود. چشمان درشت پر از اشکت را از نگاهم می‌دزدی و دسته‌گل زردرنگی را که آورده‌ای می‌اندازی توی آب و خیره می‌شوی به افق و من هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت می‌شوم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۹
ارسال دیدگاه