آخرین مطالب

» داستان » جای خالی گنبد‌ گِلی (جواد شامرادی)

جای خالی گنبد‌ گِلی (جواد شامرادی)

برج چند وقتی می‌شد قد علم کرده بود و هر چه بیشتر می‌گذشت اطرافش را کمرنگ‌تر می‌کرد. خورشید داشت غرق می‌شد زیر ابرهای حجیم سیاه و فقط گوشۀ آسمان، کورسوی نوری مانده بود. بولدوزر بیلش را بالا می‌آورد و محکم می‌کوبید بر سر دالان گلی، ترک می‌افتاد روی دیوار‌ها و بی‌وقفه فرو می‌ریخت. گنبد گلی […]

جای خالی گنبد‌ گِلی (جواد شامرادی)

برج چند وقتی می‌شد قد علم کرده بود و هر چه بیشتر می‌گذشت اطرافش را کمرنگ‌تر می‌کرد. خورشید داشت غرق می‌شد زیر ابرهای حجیم سیاه و فقط گوشۀ آسمان، کورسوی نوری مانده بود.

بولدوزر بیلش را بالا می‌آورد و محکم می‌کوبید بر سر دالان گلی، ترک می‌افتاد روی دیوار‌ها و بی‌وقفه فرو می‌ریخت. گنبد گلی با دالان‌های تودرتو مساحت زیادی را گرفته بود. مهم‌ترین نیاز برج، پارکینگ طبقاتی بود.

صدای جیغ پر از شادی دخترکی که به شکلک پدرش می‌خندید و صدای شرشر آب‌نماهای حوض وسط میدان می‌رفت زیر صداهای بوق ممتد ماشین‌ها. هوا هم پر بود از بوی روغن سرخ‌شده، مرغ بریان و بوی تند ادکلن‌ها. گل‌هایی که در طرح زیباسازی منطقه، وسط اتوبان کاشته بودند، رنگشان دیگر کاملاً خاکستری شده بود و غرق دوده بودند. ساختمان‌های دور اتوبان و سیمان‌های رنگی بلوار و پل هوایی و حتی برج بلند به رنگ خاکستری در آمده بودند و غروب که می‌شد سیاه سیاه به چشم می‌خوردند. اما این چیزی از زیبایی برج کم نمی‌کرد. برج شب‌ها زیبایی خیره‌کنندۀ عجیبی پیدا می‌کرد، رنگ خاکستری برج می‌رفت زیر نورهای چشم‌نواز و مسحورکننده. دقیقاً همان‌ موقع‌ها بود که چند لامپ مانده روی بامِ گنبد را هم کندند تا مرحلۀ نهایی تخریب انجام شود. دیوارهای گنبد همرنگ شب شد.

جسمی زیر برج بلند افتاده بود و غیر از کلاغ‌ها هیچ‌کس متوجهش نبود. اتومبیلی که شماره پلاک شهر دیگری را داشت و سرنشینانش محو تماشای برج بلند بودند از روی جسم گذشت. زن یک چشمش به برج بود و همزمان داشت لبانش را رژ می‌مالید. همان لحظه جیغ کودکانه‌ای که سرش را از اتومبیل بیرون کرده بود شنیده شد: «بابا لهش کردی

مرد دوپایش را روی ترمز فشرد و لیوان چای از دستش ریخت و پاهایش را سوزاند. زن که با سر رفته بود توی شیشه، بیرون را نگاه کرد و درحالی‌که هنوز لب پایینش را رژ نزده بود بیرون دوید. کودک از ترس پایین نیامد و چسبید گوشۀ ماشین. صدای جیغِ زن مردم را متوجه کرد: «زیرش کردی؟»

«ننه بابایعنی من؟…»

در عرض چند دقیقه سیل مردم به سمت جسم آمد. آدم‌هایی که تا چند دقیقۀ پیش روی جسم پا می‌گذاشتند و برج را تماشا می‌کردند، اکنون با پیشانی چین‌خورده و ابروان در هم، مرد و جسم را ورانداز می‌کردند و جمله‌ای مدام تکرار می‌شد: «کور بودی مگه؟آدم به این بزرگی را ندیدی؟»

جمعیت هراسان از هم باز شدند تا پلیس وارد شود. مرد دوزانو نشسته بود و موهایش را چنگ می‌زد و می‌اندیشید که اگر چای نمی‌خورد شاید اتفاقی نمی‌افتاد. درحالی‌که ریمل‌های زن روی صورتش پایین می‌آمد، سرش را به صندلی ماشین -‌که هنوز پلاستیکش را نکنده بودندمی‌کوبید و می‌گفت: «بدبخت شدیمبدبخت شدیم

پلیس خون‌سرد و آرام به محل حادثه نزدیک شد. دست به سمت موجودی که همچون کاغذ کف خیابان پخش شده بود برد و تکه‌ای از سر را گرفت تا تکانی دهد، اما سر همچون کاغذی داشت پاره می‌شد. صدای جیغ زن و زنان دیگر که شاهد قضیه بودند دلیلی شد تا پلیس سریع خود را عقب بکشد. پلیس آرام گفت: «این که هیچ‌چی ازش نمونده

کودک از صدای جیغ زن‌ها ترسید و درحالی‌که بغضش گرفته بود رفت زیر کت پدر. پلیس درحالی‌که می‌خواست خون‌سردی خود را حفظ کند گفت: «مثل کاغذ شده

پسر جوانی که دهانش بوی عرق می‌داد از پشت جمعیت گفت: «نهمثل دستمال کاغذی…»

و پلیس که یکی از پاگن‌های سردوشی‌اش داشت کنده می‌شد، گفت: «دقیقاً مثل دستمال کاغذی…»

سپس رو به مرد و همسرش کرد: «چطور ندیدیش؟»

«به خدا من لهش نکردم

«پس من لهش کردم؟…»

و همان جوان باز با خنده از پشت جمعیت گفت: «شاید هم من لهش کردم

از دل جمعیت صدای نوزادی بلند شد. نوزاد بی‌وقفه ونگ می‌زد. باد شدیدی وزید و این‌طور به چشم آمد که موجود دارد خودش را تکان‌تکان می‌دهد. اما همۀ این‌ها خیال بود. باد شدید بود و حالا لباس همۀ زن‌ها تکان می‌خورد.

پیرزنی از درون جمعیت فریاد زد: «پس چرا مقصر را نمی‌گیرید؟ایستادید تا فرار کنه؟»

صدای چند نفر دیگر هم همین را می‌گفت و هم‌اکنون همه فریاد می‌زدند: «مقصر را بگیرید

پلیس که از کلمۀ «دستمال کاغذی» خنده‌اش گرفته بود به خود آمد. خنده روی لبانش ماسید. ابروانش را کشید به‌هم و دست راستش را گذاشت روی غلاف تفنگش و گفت: «هی آقا تو!…»

انگشت اشارۀ پلیس رانندۀ ماشین را نشان می‌داد: «تو دستگیریبه‌خاطر زیر کردن ایناین…»

جوان باز هم از میان جمعیت فریاد زد: «دستمال کاغذی…»

کودک از زیر کت پدر بیرون زده بود و مادرش را صدا می‌زد.

زن حواسش به حرف‌های کودک نبود. به فاجعه‌ای که همۀ زندگی‌اش را له کرده بود می‌نگریست.

کودک آرام گفت: «مامان اونجا رو ببین

زن اکنون متوجه کودک شد: «چه‌ته آرزو؟»

و آرزو روسری رنگی را نشان مادر داد که به تیغ گل‌های سرخ وسط اتوبان چسبیده بود و سعی می‌کرد خودش را در مقابل ضرب‌وزور باد حفظ کند. اما باد شدیدتر که می‌شد گوشه‌ای از روسری را پاره می‌کرد و پرتش می‌کرد روی شاخۀ درخت و روی آنتن خانه‌ها. مادر انگار چیزی ندیده بود، آب‌دهانش را قورت داد و وقتی دوباره آرزو گفت: «می‌بینی چقدر خوشگله. پاره نشه؟» مادر باز هم واکنشی نشان نداد و منتظر بود چه بلایی قرار است سرش بیاید.

پیرمردی که موهایش را به‌بالا شانه زده بود گفت: «فقط خدا می دونه این چه موجودیه

همه جسم را ورانداز می‌کردند. هیچ کجایش نشانی از انسان بودن نداشت. یک ورق کاغذ رنگی به شکل و ابعاد انسان. مشخصۀ بیشتری وجود نداشت. زن‌ها بسیار مصر بودند که جسم یک زن است ولی مردها معتقد بودند که قطعاً انسان نیست. پلیس مانده بود چه بگوید. هاج و واج به دل جمعیت نگاه می‌کرد. پسر جوانی که دهانش بوی مشروب می‌داد نزدیک شد، به جسم کاغذی نگاه کرد. سپس گفت: «بوی لاستیک ماشین می‌ده. اگه زن بود من از بوش می‌فهمیدم. من بوی زن‌ها رو از هزارمتری تشخیص می‌دم

مردان جلوتر آمدند. مردی که سر طاسی داشت کنار جسم نشست و گفت: «من عتیقه‌شناسمبذارید ببینم شاید عتیقه باشه

صدایی گفت: «چرا این فکر رو می‌کنی؟»

«به‌خاطر این تیکه طلااینجا رو نگاه کنید

تکه‌طلای مچاله شده‌ای از لابه‌لای پارچه‌ها بیرون کشیده شد. پسر جوان دوباره به سمت جسم برگشت و گفت: «بذار ببینم شاید باز هم باشه

و مقابل چشمان جمعیت و پلیس جسم را واکاوید. باز از لابه‌لای پارچه‌ها تکه‌طلای دیگری بیرون آمد. پسر جوان با اشتیاق فریاد زد: «ببینید باز هم طلااین موجود واقعاً عتیقه‌اس

همهمه باز از نو آغاز شد. جمعیت همدیگر را هل می‌دادند تا به جسم برسند. پلیس سوت زد و دستش را مقابل مردم گرفت: «هیچ‌کس حق نزدیک شدن ندارههمه سر جای خودتون بایستید

دیگر تقریباً کسی نزدیک برج بلند نبود و همه دور عتیقه جمع شده بودند. یک مرد هم وسط آمده بود و از دخترش و عتیقه عکس می‌گرفت.

همه منتظر پلیس شدند. پلیس مردد بود. کمی پا‌به‌پا کرد و به سمت جوان و عتیقه‌شناس گفت: «طلاها رو بدید به من

عتیقه‌شناس سر کچلش را خاراند و زود مشتش را باز کرد. ولی جوان درحالی‌که هنوز می‌خندید گفت: «خودم پیداش کردم. چرا باید بدم به شما؟»

باز همهمه به راه افتاد. چند نفری بقیه را هل دادند و داخلِ جمعیت شدند، این‌بار پلیس هم نتوانست مانع ازدحام جمعیت شود و لای مردم گیر کرد. حالا همه به سمت جسم دست‌درازی می‌کردند تا سهمی ببرند.

مرد که همهمه را دید به همسرش که هنوز در شوک بود و اشک می‌ریخت اشاره کرد تا فرار کنند. زن می‌ترسید. دور و بر را می‌پایید و با اشاره می‌فهماند که نمی‌شود. مرد خودش را نزدیک کرد: «می‌خوای تا ابد برم گوشۀ زندون؟»

«معلومه که نمی‌خوامولی تکلیف این زن چی می‌شه؟ چی دارم می‌گم؟ منظورم همین دستماله یا چه می‌دونم چی…»

«راحت‌تر اینه که بریم. بعدش هم به قول تو این یه دستمال کاغذیه. همین. اینا می‌خوان یه چی بندازن گردنمون

درگیری مردم بالا گرفته بود و هیچ‌کس متوجه نشد که مرد راننده و همسرش و کودک فرار کردند. زنی که با چشم‌های فضولش همه‌جا را می‌پایید و خیلی حرص می‌خورد که جسم یک زن است داد زد: «مقصر فرار کرد

پلیس از لای دستان جمعیت کلاهش را برداشت و پاک کرد و به اطراف خیره شد. هیچ اثری از ماشین نبود. جمعیت حالا هول می‌زدند و دست‌وپای خودشان را به‌زحمت از فشار بقیه خلاص می‌کردند. یکی کیفش را گم کرده بود و دیگری موبایلش. حالا همه جیغ می‌زدند که چیزی گم کرده‌اند و یکی داد می‌زد: «خفه شدمپلیس دیگر نمی‌دانست باید چه کند. گاهی ضربۀ دیگران به سر و صورتش می‌خورد و کسی صدای سوتش را نمی‌شنید و از همه بدتر مقصر را از دست داده بود.

پیرمرد عتیقه‌شناس که زیر دست‌وپا مانده بود با ناله‌ای دم موت داد زد: «خفه شدمخفهبه‌خدا اینجا هیچ‌چی نیستو مردم کنار رفتند و پلیس دید که هیچ اثری از جسم و طلاها نیست. همهمۀ مردم داشت شروع می‌شد که پلیس بیسیم زد و کمک خواست و فریاد زد: «سریع موقعیت را ترک کنید وگرنه با پلیس طرفید

همین موقع صدای مهیبی نگاه‌ها را به سمت گنبد گلی کشاند. گنبد گِلی می‌غُرید و گرومب‌گرومب فرو می‌نشست. غبار سنگینی به هوا خاست و یکباره صدای مهیبی شهر را فراگرفت. همه چیز زیر غبار و گرد دفن شد.

حالا باران تند شده بود و با ضرب به سر مردم فرود می‌آمد. باران غبار را ‌شُست. مردم دوباره می‌خندیدند و می‌‌دویدند زیر آلاچیق‌ها و ابرویی مغازه‌ها پناه می‌گرفتند. دست‌فروش‌ها پلاستیک کشیده بودند روی بساطشان و بی‌ترس، زیر ضرب باران هنوز داد می‌زدند: «کت پاییزه به قیمت عالی…» «یه عکس یادگاری با برج بلند!…» «کباب ترکی اصل…» «پیتزا مارتادلا مُفتِ مفت…»

بولدوزر حالا بیلش را زده بود زیر لاشۀ گنبد گِلی تا بلندش کند. باران تند شده بود و خاک‌های گنبد گِلی را می‌شُست و نم‌نم می‌فرستاد توی آبراه‌ها. همۀ آبراه‌های اطراف برج بلند را گِل‌های گنبد گِلی فرا گرفته بود و مردم زیر باران با برج بلند عکس یادگاری می‌گرفتند و صدای خنده‌شان بلند بود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۹
ارسال دیدگاه