آخرین مطالب

» داستان » بالکن (عباس خاکسار)

بالکن (عباس خاکسار)

خودش هم نمی‌دانست این چندمین بار بود که رفته بود توی بالکن و بعد برگشته و نشسته بود روی همان مبل مقابل تلویزیون و چشم دوخته بود به تصویرها. در گذشته، در هفته یکی دوباری می‌رفت آن هم برای آب‌دادن گل‌های شمعدانی اما حالا روزها وهفته‌ها بود که دم‌به‌دم از گوشهٔ بالکن چشم می‌دوخت به […]

بالکن (عباس خاکسار)

خودش هم نمی‌دانست این چندمین بار بود که رفته بود توی بالکن و بعد برگشته و نشسته بود روی همان مبل مقابل تلویزیون و چشم دوخته بود به تصویرها. در گذشته، در هفته یکی دوباری می‌رفت آن هم برای آب‌دادن گل‌های شمعدانی اما حالا روزها وهفته‌ها بود که دم‌به‌دم از گوشهٔ بالکن چشم می‌دوخت به انتهای کوچه که نیمهٔ شرقی میدان شهر را هم می‌شد دید. غروب‌ها که هوا رو به تاریکی می‌رفت نگرانی‌اش بیشتر می‌شد. به ساعت دیواری نگاه کرد، از شش گذشته بود. رفت پای تلفن نشست. یکی‌دوباری به سیمین دخترش تلفن زد تا ببیند سیما نوه‌اش از دانشگاه برگشته یا نه، اما تلفن خانه مدام زنگ مشغول می‌زد. بلند شد، دوباره رفت توی بالکن وسرک کشید به انتهای کوچه وگوشهٔ میدان که شلوغ شده یا نه. کُپه‌کُپه چند جوان پسر و دختر را دید. حس کرد انگار سیما هم در میانشان هست. از دور دستی تکان داد. بعد از چند لحظه جوابی که ندید با خودش گفت: «همه‌شان شبیه همند.»
خواست سیگاری روشن کند اما یاد توصیه وتاکید پزشکش افتاد.
«فقط نیمی از ریه‌هات سالم مونده، بکشی تمامی.»
سیگار را دوباره توی پاکت گذاشت. آمد نشست روی همان مبل وکانال تلویزیون را عوض کرد. باز همان تصویرها بود. شلوغی توی خیابان و درگیری‌ها. تلفن را برداشت و دوباره زنگ زد. همینکه زنگ مشغول نزد خوشحال شد. تلفن مدام زنگ می‌خورد اما سیمین جواب نمی‌داد. نگرانی‌اش بیشتر شد.
«این موقع باید از کار برگشته و در خانه باشد.»
همیشه عصرها که از کار می‌آمد حدود ساعت شش زنگی می‌زد و حالی ازش می‌پرسید. خواست به سعید شوهر سیمین زنگ بزند اما نزد.
«بی‌جهت چرا او را هم نگران کنم؟»
رفت به آشپزخانه و آب کتری را که قل‌قل می‌زد توی فلاسک چای ریخت. آمد نشست روی همان مبل. دهانش خشک شده بود. ته‌ماندهٔ آب توی لیوان را از کنارش برداشت مزمزه کرد. انگار چیزی راه گلویش را بسته بود. دلش می‌خواست کسی کنارش بود و با او چند کلمه‌ای حرف می‌زد. «کاش مهری هنوز بود.»
زنش را می‌گفت که سال قبل براثر فشار خون ناگهان تمام کرد. دوباره پاشد آمد توی بالکن. چراغ کوچه وخیابان منتهی به میدان روشن شده بود. به نظرش آمد انگار اطراف میدان شلوغ‌تر شده است. چشم‌چشم کرد که آیا در میانشان آشنایی می‌بیند یا نه. عینکش را که کمی تار می‌دید دور و نزدیک کرد.
«چیزی فرق نمی‌کنه.»
آن را درآورد و بعد از چند هُف‌هُف، با لبهٔ پایینِ پیراهنش پاک کرد. چیزی تغییر نکرده بود. به نظرش آمد در تاریک‌روشن توی خیابان و اطراف میدان، همه انگار به هم گره خورده‌اند و پیام مشترکی را فریاد می‌کنند. برگشت به اتاق و رفت به آشپزخانه و لیوان را چای کرد و آمد نشست روی همان مبل و زُل زد به صفحهٔ تلویزیون که همچنان روشن بود. تا لیوان چای سرد شود، دوباره تلفن را برداشت و زنگ زد. باز سیمین نبود و تلفن خانه مدام زنگ می‌خورد. خواست به سیما زنگ بزند اما یادش آمد که به گفتهٔ سیما «این روزها به گوشی‌ام باباجان زنگ نزن، دردسرساز است».
نپرسیده بود چرا، ولی حس کرده بود که انگار نمی‌خواهد او را نگران خودش کند. با عجله چای را با خرمای خشکی نوشید و عصایش را برداشت و قصد بیرون‌رفتن کرد. پله را با احتیاط طی کرد. به حیاط که رسید چراغ حیاط را روشن کرد. نگاهی انداخت به نیم‌طبقه‌ی پایین خانه، که در گذشته اتاق کارش بود. کشیدن تابلو نقاشی و بازی با رنگ‌ها. چند تابلو و پوستر نیمه‌کاره هنوز گوشه‌وکنار دیوار در جوار میز کارش و قوطی‌های رنگ، خاک می‌خورد. بعد ازمرگ مهری حال و شوقی به کار نداشت. آن اواخر یکی دو کاری از طبیعت و چند پوستری هم از روزهای خاص و چهره‌های موردعلاقه‌اش کشیده بود. مهری با تابلوِ طبیعتی خزان‌زده، که گورستانی بود متروک با صف آدم‌هایی که جای‌جایش گُل می‌گذاشتند به یاد عزیزانی بی‌گور و بی سنگ مزار، اُنس بیشتری داشت. انگار خاطره و یاد‌های عزیزانی را برایش زنده می‌کرد. ساعت‌ها می‌نشست روبروی تابلو و ساکت نگاه می‌کرد. اما آن چهره‌ها، که کارهای تازه‌ترش بودند، جوانانی با مشت‌ها و دهان‌هایی بازمانده در فریاد، بیشتر پسندِ سیما وسیمین بود. سیما هروقت به اتاق نقاشی‌اش می‌آمد پای هر تابلو لحظاتی طولانی می‌ایستاد و آن‌ها را یکی‌یکی بادقت نگاه می‌کرد. پی چه می‌گشت یا چه حسی پیدا می‌کرد از نگاه به تابلوها، هیچ‌گاه چیزی نمی‌گفت. تنها موقع رفتنش همیشه با اندوه نگاهی می‌کرد به او و می‌گفت: «بابا جان، از بهار هم بکش. از پرنده و گل و دریا و آسمان آبی.»
از حیاط که بیرون رفت تا به انتهای کوچه و خیابان برسد، از میدان صدای فریاد و گلوله و بوی دود می‌آمد. کمی که جلو رفت شروع کرد به سُرفه‌کردن و ریزش آب چشم و بینی. دنبال دستمال در جیبش می‌گشت که صداهایی شنید. ایستاد.
«با این حال و سال کجا می‌ری پدر جان؟»
«مگه نمی‌بینی چه خبره؟»
تصویرشان را نمی‌دید ولی صدا‌ها برایش بسی آشنا بود. نَفس‌نَفس می‌زدند و انگار در حال جنگ‌وگریز بودند. فکر کرد باید پسران و دختران همسایه‌ها، یا بچه‌های همین محله باشند. به اصرار و پافشاری آن‌ها بود که با همان سرفه‌ها و ریزش آب چشم و بینی برگشت به خانه اما در خانه را نبست، یاد گفتهٔ سیما و سیمین افتاده بود: «اگر بهشان حمله کردند، حداقل جان‌پناهی داشته باشند.»
آرام‌آرام با تکیه به عصا و نردهٔ آهنی کنار پله‌ها، بالا رفت. یکی‌دوجا ایستاد و نفسی تازه کرد اما فکر اینکه نکند سیمین در این فاصله زنگی بزند و او نشنود نگرانش کرد. یکی‌دو پلهٔ آخر را کمی تند رفت اما صدای زنگی نشنید. با ورود به اتاق با عجله تلفن را برداشت. به صفحه‌اش نگاه کرد چقدر دلش می‌خواست نشانهٔ تماس ازدست‌رفته با شمارهٔ خانه یا همراه سیمین را روی آن ببیند. نبود؛ نه شماره‌ای از خانه، نه از گوشی همراهش. دلشوره‌اش بیشتر شد. این بار تلفن همراه سیمین را گرفت.
«باز این هم که بوق مشغول می‌زنه.»
برای نفسی تازه‌کردن رفت روی همان مبل روبروی تلویزیون نشست. آن را روشن نکرد. نگاهش را انداخت به دیوار سمت راست به عکس سیمین وسیما.
«چقدر به هم شبیهند.»
انگار عکس‌ها را برای بار اول باشد که می‌دید. بلند شد رفت پای دیوار و خیره شد به چهره‌شان. دلش تنگ دیدارشان شده بود. با صدایی گرفته وغمگین گفت: «اگر مهری بود از من بی‌تاب‌تر می‌شد.»
رفت توی بالکن. خواست به خیابان و اطراف میدان نگاهی بیندازد اما دید حیاط پر شده از دختران و پسران جوان. یاد سیما افتاد. خوشحال شد.
«چه خوب که در حیاط را نبستم.»
بچه‌ها از همان پایین برایش دست و بوسی فرستادند.
«تا هروقت که لازمه بمونید. می‌تونید هم بیاین بالا آبی و چایی…»
فکر کرد اگر سیمین یا سیما سرزده بیایند به خانه و بچه‌ها را ببینند چه ذوقی می‌کنند از کارش. خواست باب صحبت را با آن‌ها باز کند و بگوید: «بیشتر از خودتان مواظبت کنید. مبارزه راه و چاه داره.»
اما نگفت. این روزها با سیما کلی بحث کرده بود. بسیار گفته بود و بسیار شنیده بود اما نتیجه همان بود که سیما از اول در ذهن داشت. می‌گفت: «تا کی در خانه و این گوشه و آن گوشهٔ خلوت پارک، خودمان باشیم ولی از در خانه که بیرون می‌ریم، در شهر و خیابان آدم دیگه؟ همه خسته شدیم.»
خودش را می‌گفت و حتماً اشاره‌اش به دوستان و هم‌سن وسال‌هایش بود. نسل دههٔ هشتادی‌ها. می‌گفت: «این‌همه تحقیر، این‌همه توهین. در پوشیدن، در با هم بودن، در رقصیدن، آوازخواندن. آن‌هم وقتی پیش روت آینده‌ای روشن نیست. بیکاری، سرگردونی و احساس بی‌وطنی…»
بیشتر وقت‌ها ضمن گفتگو بغض گلویش را می‌گرفت و معترضانه می‌گفت «بابا جان نسل شما…»
اما به حرمت پدربزرگی، جمله‌اش را ادامه نمی‌داد. می‌دانست اشاره به گذشته، به او و نسل اوست، چه جوابی می‌توانست بدهد. وقتی خودش هم ذهنی ویران‌تر از او داشت با کابوس‌هایی که هنوز هم رهایش نمی‌کردند. در شب، در روز.
به حیاط که نگاه کرد کسی نبود. در را بسته و همه رفته بودند. کاش بودند. حیاط خانه با آن‌ها چه زیبا شده بود، وقتی می‌خندیدند یا از دوستی که در درگیری‌های خیابان جا مانده بود، با خشم وخروش و اندوه یاد می‌کردند.
تا کی با همین فکر‌ها در بالکن مانده بود، درست نمی‌دانست. سعید که آمده بود نفهمید. گویا همان گوشهٔ بالکن روی چهارپایه‌ای قدیمی خوابش برده بود. با اضطراب از سیما پرسید و بعد سیمین.
«جای نگرانی نیست بابا جان.»
حس کرد انگار چیزی را از او پنهان می‌کند. با کمک سعید به اتاق آمده بود و نشسته بود روی مبل.
«پس سیمین وسیما؟»
و با نگرانی به چهرهٔ سعید خیره شد.
«سیمین خونه‌س. کمی خسته بود و پریشان و نگران حال شما.»
مجال نداد جمله‌اش را تمام کند.
«سیما… از سیما چه خبر؟»
سعید رفت و با لیوانی آب و قرصی در دست برگشت.
«بخور، کمی آرامت می‌کند.»
اما او همچنان نگران حوادث بود.
«برای شنیدن آخرین خبرها می‌شه تلویزیون را روشن کنی؟»
روشن نکرد.
«بهتره بخوابی بابا جان، گفتم، جای نگرانی نیست.»
حس کرد پس و پشت ذهن و زبانش چیزی را از او پنهان می‌کند.
خواست برایش از رفتنِ به خیابان و دیدن جمع بچه‌ها بگوید و آن شوروحال و جنگ‌وگریزشان، دود و آتش توی کوچه و خیابان و بعد که پناه آورده بودند به حیاط خانه؛ که سعید با بوسیدن شانه‌اش و گفتن «خداحافظ» سریع رفت.
صبح زود دست‌ورویی نشُسته، رفت پای تلفن نشست و زنگ زد به سیمین. حالش را پرسید و خبرگیری از سیما، و بعد برایش جزء‌به‌جزء از خوابی گفت که دیشب دیده بود. رفتن به کارگاه نقاشی‌اش و تروتمیزکردن آن، آماده‌کردن بوم نقاشی و بُرس و قوطی‌های رنگ… و در آخر شروع‌کردن به کشیدن تابلویی با طرحی، از بهار و پرنده و دریا و آسمان آبی.
پاییز ۱۴۰۱


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۹
ارسال دیدگاه