آخرین مطالب

» داستان » پنی‌سیلین یک‌میلیون و دویست (مجید اژدری)

پنی‌سیلین یک‌میلیون و دویست (مجید اژدری)

از ازدواج من و غزاله چند ماهی ‌گذشته بود. آبان بود و من سرمای بدی خورده بودم. سینه‌ام چرک کرده بود و گلو درد داشتم. خودم را می‌شناختم، تا نمی‌رفتم آمپول بزنم حالم خوب نمی‌شد. از اداره که برگشتم خانه، غزاله گفت مادرش ما را برای شام دعوت کرده است. قرار شد بعد از دکتر […]

پنی‌سیلین یک‌میلیون و دویست (مجید اژدری)

از ازدواج من و غزاله چند ماهی ‌گذشته بود. آبان بود و من سرمای بدی خورده بودم. سینه‌ام چرک کرده بود و گلو درد داشتم. خودم را می‌شناختم، تا نمی‌رفتم آمپول بزنم حالم خوب نمی‌شد. از اداره که برگشتم خانه، غزاله گفت مادرش ما را برای شام دعوت کرده است. قرار شد بعد از دکتر برویم خانه‌ی آن‌ها. مطب دکتر زیاد شلوغ نبود. دکتر معاینه‌ام کرد و همان چیزی که حدس می‌زدم گفت. برایم دو آمپول پنی‌سیلین یک‌میلیون و دویست و چند قرص و شربت دیگر نوشت.

با غزاله رفتیم و داروها را گرفتیم. یک تزریقاتی بود که ده دقیقه‌ای با خانه‌ی پدر و مادر غزاله فاصله داشت و من همیشه آمپول‌های پنی‌سیلینم را آن‌جا می‌زدم. آن تزریقاتی را یکی از همکارهایم به من معرفی کرده بود. قبل از آن هر بار پنی‌سیلین می‌زدم تا یک روز از درد نمی‌توانستم درست راه بروم اما دکتر آن تزریقاتی خیلی راحت آمپول می‌زد. وقتی از او پرسیدم «چطور شما این‌قدر راحت پنی‌سیلین رو می‌زنی؟»، گفت: «پنی‌سیلین زدن لِِم داره. باید قبل از این‌که سفت بشه بزنیش

جلو در داروخانه به غزاله گفتم: «بذار اول من آمپول بزنم، بعد بریم خونه مامانت اینا؟»

غزاله ساعتش را نگاه کرد. گفت «نه، خیلی دیر کردیم، تو که بابا رو می‌شناسی. خیلی رو این‌که سروقت برسیم حساسه. من رو برسون اون‌جا، بعد برو دنبال آمپول‌زدنت

غزاله راست می‌گفت. جناب‌سرهنگ، هنوز همان روحیه‌ی نظامی قدیمش را داشت. من هم دوست نداشتم تقصیر دیررفتنمان بیفتد گردن من. گاز ماشین را گرفتم و هشت‌نشده رسیدیم جلو خانه‌ی سرهنگ. غزاله پیاده شد و زنگ خانه را زد. در حیاط را که باز کردند غزاله رفت تو. من هم از ماشین پیاده شدم و توی چارچوب در ایستادم. جناب‌سرهنگ از ساختمان آمد بیرون. شلوار پارچه‌ای سرمه‌ای به پا داشت و پیراهن آبی کمرنگش را کرده بود توی شلوارش و کراوات قرمز نسبتا پهنی زده بود. در چند ماهی که با او آشنا شده بودم همیشه او را با لباس رسمی دیده بودم. حتی یک‌بار که شب خانه‌ی آن‌ها خوابیدیم با لباس رسمی رفت توی اتاق‌خواب و در اتاق‌خواب را بست و فردا صبح که بیدار شدم دیدم کراوات‌زده توی حیاط با آب‌پاش گلدان‌های شمعدانی لب باغچه را آب می‌دهد.

سرهنگ پله‌های بالکن را آمد پایین توی حیاط. گفت: «آقا جلیل چرا نمی‌آیی تو؟»

سلام کردم. گفتم: «با اجازه‌تون من برم تزریقاتی، یه آمپول دارم بزنم برگردم

و غزاله را که داشت می‌رفت تو صدا کردم. گفتم: «اون کیسه‌ی داروها رو به من می‌دی؟»

غزاله برگشت. در کیفش را باز کرد و کیسه‌ی داروها را درآورد. سرهنگ داروها را از غزاله گرفت و نگاهی به آن‌ها انداخت. گفت: «آقاجلیل، تزریقاتی رو ولش کن. بیا تو

فکر کردم منظور سرهنگ این است که کلاً آمپول نزنم. گفتم: «جناب سرهنگ، من حالم اصلاً خوش نیست، می‌شناسم خودم رو. تا این آمپول‌ها رو نزنم خوب نمی‌شم

«نگفتم نزن

«پس می‌فرمایید چی کار کنم؟»

سرهنگ دستی به سبیل رضاشاهی‌اش کشید و گفت: «خودم برات می‌زنم

گفتم «شما؟! مگه بلدید؟»

رو کرد به غزاله. گفت: «براش تعریف نکردی؟ من که بار اولم نیست آقاجلیل؟»

گفتم: «حالا این چه کاریه. شما زحمتتون می‌شه. تا دو کلام با غزاله صحبت کنید من برگشتم

«آقاجلیل؟! بهت می‌گم بیا تو

رفتم نزدیکش و سرم را بردم کنار گوشش. گفتم: «آخه سرهنگ، خیلی ببخشیدا، ولی من روم نمی‌شه جلوی شما شلوارم رو بکشم پایین. متوجهید که؟»

سرش را برد عقب و چند ثانیه‌ای زل زد به چشمهایم. گفت: «خجالت بکش مرد. ما روز اول که رفته بودیم واسه استخدام تو نظام، همه‌مون رو لخت کردن. دکتر اومد بالا پایینمون رو معاینه کرد. مرد که نباید برای این چیزا خجالت بکشه. مگه این‌که مشکلی داشته باشی؟»

نگاهی به غزاله انداختم که دم در ساختمان ایستاده بود و نیشش تا بناگوش باز شده بود. گفتم: «من مشکلی ندارم

«پس بیا تو، می‌خوام یه آمپول نطامی بهت بزنم بفهمی آمپول‌زدن یعنی چی؟»

ناچار ماشین را جلو خانه‌ی سرهنگ روبه‌روی دوربین مداربسته، پارک کردم و رفتم تو. به محض این‌که وارد ساختمان شدم بوی قرمه‌سبزی زد زیر دماغم. مادر غزاله می‌دانست من قرمه‌سبزی خیلی دوست دارم. با او سلام‌وعلیک کردم.

سرهنگ کیسه‌ی داروها را گذاشته بود روی پیشخان و یکی از آمپول‌ها را درآورده بود و روی آن را می‌خواند. رفتم کنارش. گفتم: «سرهنگ، جسارتاً این آمپول پنی‌سیلینه. با آمپول‌های تقویتی فرق داره. یک‌کم زدنش سخته. قلق داره. منم بدنم…»

نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: «آقاجلیل، معلوم هست چی می‌گی؟ من دوره تکاوری دیدم. آمپول‌زدن پیش کارایی که من کردم چیزی نیست. یه‌جوری می‌زنم خودت هم متوجه نشی

مادر غزاله با قاشق چوبی خورش را هم می‌زد. گفت: «آقاجلیل، نکنه به سرهنگ اعتماد نداری؟

«مادر، بحث اعتماد نیست

و به تلویزیون اشاره کردم که روی یکی از برنامه‌های ماهواره‌ای بود و مجری که پرچم ایران پشتش آویزان بود با حرارت از ایران باستان می‌گفت. گفتم: «می‌خوام مزاحم جناب‌سرهنگ نشم. تا ایشون برنامه‌شون رو ببینن من هم برگشتم

مادر غزاله گفت: «این تلویزیون بیست‌وچهارساعته رو همین کاناله

سرهنگ گفت: «آقاجلیل، می‌دونی بهترین دوره‌ی ایران کِی بوده؟»

برخلاف سرهنگ من هیچ‌وقت به تاریخ علاقه نداشتم. چه تاریخ ایران، چه تاریخ هر جای دیگر. همیشه می‌‌گویم چرا باید وقتم را برای خواندن چیزی بگذارم که گذشته. به سرهنگ گفتم: «شما بفرمایید

«زمان کورش کبیر

با سر حرفش را تأیید کردم. سرهنگ گفت: «می‌دونی چرا؟»

گفتم: «لابد زورش خیلی زیاد بوده. یه‌چیزی شبیه رستم

چپ‌چپ نگاهم کرد. گفت: «چون برای اولین‌بار ارتش تشکیل داده. آقاجلیل، بدون ارتش و ارتشی باید فاتحه‌ی هر مملکتی رو خوند

مادر غزاله از آشپزخانه آمد بیرون. داشت دستش را با یک حوله‌ی کوچک خشک می‌کرد. گفت: «آقاجلیل، جمعه‌شب خواهرم می‌خواد دعوتتون کنه. جایی که قول ندادین؟»

به غزاله نگاه کردم. حواسش به ما نبود. شالش را انداخته بود دور گردنش و جلو آینه توی راهرو ایستاده بود و موهایش را که تازه کوتاه کرده بود مرتب می‌کرد. گفتم: «فعلاً که نه

«پس من بهش زنگ می‌زنم می‌گم می‌ریم اونجا

به سرهنگ گفتم: «من برم آمپول بزنم برگردم؟»

سرهنگ زد پشتم. گفت «می‌دونی مشکل تو کجاست؟»

گفتم: «جناب‌سرهنگ من که عرض کردم. به‌خدا من هیچ مشکلی ندارم. قبل ازدواج من و غزاله رفتیم دکتر. سالمِ سالمم

«منظورم از اون مشکل‌ها نیست

«پس چه مشکلی رو می‌فرمایید؟»

«شما اگه خدمت رفته بودی می‌دونستی یه‌وقتایی چِشم‌بسته باید بگی چَشم

مادر غزاله کاسه‌ی ماست‌وخیار را گذاشت وسط میز غذاخوری. چشمکی به من زد و گفت: «سرهنگ، آقاجلیل درسته خدمت نرفته اما دوره‌ی پیش‌آهنگی دیده

به سرهنگ نگاه کردم. گفتم: «بله. مادر درست می‌گن. من تو مدرسه مسئول این بودم که یه تابلو ایست بگیرم جلوی ماشینا، بچه‌ها از عرض خیابون رد شن

مادر غزاله همین‌طور که می‌رفت توی آشپزخانه گفت: «کار کمی نبوده. درست نمی‌گم سرهنگ؟»

سرهنگ چند باری شیشه‌ی پنی‌سیلین را توی دستش چرخاند و آخر سر گفت: «فکر نکنم تاریخش گذشته باشه

و سرنگ را از تو کیسه درآورد و پلاستیک دور سرنگ را باز کرد و آب‌مقطر را کشید توی سرنگ و آن را توی شیشه‌ی پنی‌سیلین خالی کرد و شروع کرد تکان‌دادن شیشه. همان‌طور که شیشه را تکان می‌داد گفت: «آقاجلیل، دوره‌ی تکاوری‌ای که ما دیدیم مثل الان نبود که، جنگل‌های شمال که رفتی؟ یه‌بار ما رو ول کردن وسط جنگل با پنج‌تا دونه خرما و یه کارد سنگری

و پنی‌سیلین را کشید توی سرنگ و هوای آن را گرفت. گفت: «آقاجلیل، من از ترس این‌که گرگ یا شغالی نیاد سراغم، شب رفتم بالای درخت خوابیدم. نصفه‌شب دیدم یه صدایی می‌آد. یه خرس با بچه‌اش پایین درخت بودن

به سرنگ دست سرهنگ نگاه کردم. گفتم: «جناب‌سرهنگ جسارتاً اگه این آمپول رو سریع نزنید سِفت می‌شه

سرهنگ اخمی کرد و شروع کرد مچ دستش را به چپ‌وراست چرخاندن. به غزاله گفت: «چی می‌گفتم؟»

غزاله گفت: «خرس‌ها اومده بودن زیر درخت

سرهنگ گفت: «آهان، بچه‌خرسه شروع کرد از درخت بالا اومدن. به خودم می‌گفتم خدایا، این‌جا این‌همه درخت داره، چرا اینا اومدن سروقت این درخت، که دیدم یه زنبور قرمز رو شاخه داره راه می‌ره

حواسم رفته بود به سرنگ که سرهنگ دیگر تکانش نمی‌داد. کاپشنم را درآوردم و انداختم روی مبل راحتی. می‌خواستم بروم طرف اتاق‌خواب که شاید به این هوا سرهنگ هم دنبالم بیاید. غزاله ابرو بالا انداخت. ایستادم. سرهنگ گفت: «به بالا سرم نیگاه کردم. چند شاخه بالاتر کندوی زنبورهای قرمز بود. زنبورها که فهمیده بودن خرس‌ها پای درختن یکی‌یکی داشتن از کندو می‌اومدن بیرون

به سرهنگ نگاه کردم. گفتم: «می‌خواین بدین من سرنگ را نگه دارم؟»

غزاله اخم کرد.

سرهنگ گفت: «از یه طرف خرسه و بچه‌اش می‌خواستن از درخت بیان بالا، از یه طرف زنبورها داشتن می‌ریختن بیرون

رفتم سمت اتاق خواب. سرهنگ دنبالم آمد. در اتاق را بستم و دکمه‌ی شلوار جینم را باز کردم و شلوارم را تا زانو کشیدم پایین. در این فکر بودم که کاری کنم هر طور شده سرهنگ زودتر آمپول را بزند که یک‌دفعه متوجه شدم سرهنگ زل زد به ران بی‌موی من.

آخر هفته‌ی پیش بود که کل موهای بدنم را زدم. فکر می‌کنم دیگر زمان این‌که مردها بدن مودار خودشان را بیندازند بیرون گذشته، اما از نگاه سرهنگ فهمیدم مثل من فکر نمی‌کند. اگر می‌دانستم قرار است شلوارم را جلو سرهنگ بکشم پایین اصلاً سراغ زدن موهای بدنم نمی‌رفتم.

بدون آن‌که حرفی بزنم روی تخت دراز کشیدم و زیرچشمی سرهنگ را نگاه کردم. سرهنگ مشغول بالازدن آستین‌های پیراهنش بود. مچ و ساعد او دو برابر دست من بود. وقتی آستین دست راستش را بالا زد آمد کنار تخت و با دست چپ آفتاب‌سوخته‌اش شورت من را کشید پایین و با آن یکی دستش باسن سفید و بی‌موی من را چندبار فشار داد و تا من بخواهم چیزی بگویم سوزن را فرو کرد تو و شروع کرد ته سرنگ را فشار دادن. لب‌هایم را محکم گاز گرفتم و سعی کردم صدایی از من در نیاید.

سرهنگ گفت: «آقاجلیل، بچه‌خرسه دست‌بردار نبود. داشت می‌اومد بالا. من یواش یکی دو شاخه رفتم بالاتر. دیگه کندو بالای سرم بود. می‌خواستم با یه لگد بزنم کندوی زنبورها رو پرت کنم پایین. اما اگه کندو از شاخه جدا نمی‌شد زنبورها بدبختم می‌کردن. همه‌ی زورم رو جمع کردم توی پام و محکم زدم به کندو

درد شدیدی پیچیده بود توی باسنم. سرم را چرخاندم و به صورت سرهنگ نگاه کردم که با تمام توانش زور می‌زد. یک‌دفعه یاد چیزی افتادم. گفتم: «ببخشید سرهنگ، الکل زدین؟»

گفت: «الکل؟»

گفتم: «آره دیگه. اگه الکل نزنید هزارتا مریضی ممکنه بیفته به جون آدم

گفت: «ببخشید این رو می‌گم. اما من اگه یه سرباز مثل تو زیر دستم بود همون روز اول می‌فرستادمش بره خونه‌ ور دل مامانش

و سرنگ را کشید بیرون. داد زد: «غزاله اون الکل رو واسه‌ام بیار. شوهرت الکل هم می‌خواد

بعد دست‌های زمختش را گذاشت روی باسن لخت من. گفت: «آقاجلیل، من جات بودم حتماً یه دوره‌ آموزش نظامی می‌رفتم. مرد حسابی، تو منطقه اگه بمب شیمیایی بزنن باید سریع از رو شلوار به خودت آمپول بزنی

گفتم: «اون فرق داره سرهنگ. اون‌جا شرایط اضطراریه

«هیچ فرقی نداره. سرباز باید قوی باشه

می‌خواستم بگویم من که سرباز نیستم که غزاله در اتاق را باز کرد و با شیشه‌ی الکل و کمی پنبه آمد تو و الکل را داد دست سرهنگ. سرهنگ در شیشه را باز کرد و پنبه را گذاشت روی شیشه و چند بار تکانش داد و بعد پنبه را مالید به محل تزریق. گفت: «این هم به‌خاطر این‌که خدای‌نکرده آقاجلیل مریض نشه

و سرنگ را محکم فرو کرد تو. از شدت درد بلند گفتم: «آخ

سرهنگ گفت: «چیزی شد؟»

سعی کردم خودم را کنترل کنم. گفتم: «پاتون که درد نگرفت؟»

گفت: «پام؟»

گفتم: «منظورم وقتی بود که با لگد زدید به کندوی زنبورها

گفت‌: «آقاجلیل چشمت روز بد نبینه، کندو نیفتاد. زنبورها ریختن بیرون

درد پیچیده بود توی باسنم. برگشتم و سرهنگ را نگاه کردم که چین افتاده بود به پیشانی‌اش و زور می‌زد سرنگ را خالی کند.

گفتم: «سرهنگ، خیلی ببخشید وسط حرفتون می‌پرم ولی گمونم این پنی‌سیلین سفت شده. انگار از سوزن بیرون نمی‌یاد

باز هم زور زد اما وقتی مطمئن شد سرنگ خالی نمی‌شود سوزن را کشید بیرون. چشم‌هایش را تنگ کرد و به سرنگ نگاه کرد. گفت: «از پنی‌سیلین نیست. سوزنش مشکل داره. من چند بار دیگه هم به این مشکل خوردم

و داد زد: «غزاله، از تو اون کابینت جعبه‌ی سرنگ‌های من رو بیار

و سرنگ را بالا گرفت و سوزن را از نوک آن جدا کرد. وقتی دیدم حواسش نیست. دستم را بردم و باسنم را محکم مالش دادم.

سرهنگ داستانش را ادامه داد. گفت: «آقاجلیل، دو تا لگد دیگه به کندو زدم تا بالاخره کندو افتاد چندمتریِ درخت. شانس آوردم خرس‌ها دیدنش. توله‌خرسه از درخت پرید پایین

غزاله با جعبه‌ی سرنگ‌ها آمد تو و آن را داد به سرهنگ. سریع دستم را از روی باسنم برداشتم. سرهنگ جعبه را گذاشت کنار صورت من و در جعبه را باز کرد و یک سرنگ درآورد و سوزن آن را زد به آمپول و آن را داد به من. گفت: «این رو یه‌لحظه نگه دار

سرنگ را گرفتم. بیشتر از نصف پنی‌سیلین مانده بود. شروع کردم آن را تکان دادن. سرهنگ داشت همان جای قبلی را الکل می‌زد. گفتم: «سرهنگ، بهتر نیست بزنین اون سمت؟»

اخم کرد و گفت: «می‌گم از آمپول‌زدن چیزی نمی‌دونی برای همینه. این‌ور هنوز سه‌تای دیگه جا داره

و سرنگ را از من گرفت و با دست دوباره باسنم را گرفت و فشار داد. گفت: «شلش کن. آفرینو سوزن را فرو کرد تو. گفت «آقاجلیل؟»

گفتم: «جانم. چیزی شده؟»

گفت: «وقتی دیدم حواس خرس‌ها پرت شده، سریع از درخت پریدم پایین. ناگفته نماند؛ چندتایی زنبور هم نیشم زده بودن

سرهنگ تمام زورش را گذاشته بود پشت سرنگ. پنی‌سیلین سخت پایین می‌رفت و من طوری که او نفهمد روتختی را گرفته بودم لای دندانم و سفت فشار می‌دادم. اما بالاخره تمام شد. سرنگ را درآورد و با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. گفت: «درد که نداشتی؟»

گفتم: «نه، خیلی خوب زدین

و شورتم را بالا کشیدم و با دست شروع کردم محل تزریق را فشار دادن.

گفت: «به هر کس آمپول زدم همین رو گفته

لنگ لنگان رفتم تا توی نشیمن. سرهنگ گفت: «خلاصه آقاجلیل، از درخت که اومدم پایین تا خود پادگان دویدم

گفتم: «تکاوری خیلی سخته

«سخت؟ بیچاره می‌کنه آدم رو. ولی آدم مرد بار می‌آد. یاد می‌گیره تو شرایط بحرانی که نه راه پس داره و نه راه پیش، باید چی کار کنه

گفتم «بله. خیلی خوبه آدم بدونه توی شرایط بحرانی باید چه گِلی به سرش بگیره

«من فکر می‌کنم شما از همین الان باید شروع کنی. من و دوستای نظامی‌ام هر هفته صبح‌های جمعه می‌ریم کوه. شما هم این هفته با ما بیا

«این هفته؟ ولی…»

«ساعت پنج‌ونیم صبح این‌جا باش. شیش باید سربند باشیم

تا آن موقع هیچ‌وقت جمعه‌ها زودتر از ده صبح از خواب بیدار نشده بودم. روزهایی هم که می‌رفتم اداره با هزار زور و زحمت هفت‌ونیم از رختخواب می‌آمدم بیرون. گفتم: «نمی‌شه بندازیم هفته‌ی بعد؟»

«آقاجلیل، شما چرا هر چی من می‌گم یه‌چیز دیگه می‌گی؟»

«آخه یه کاری دارم. گذاشته بودم جمعه صبح انجام بدم

«بندازش برای یه روز دیگه

دیدم چاره‌ای نیست. گفتم: «چشم

و رفتم پیش غزاله که جای ظرف خورش‌ها را روی میز باز می‌کرد. گفتم: «این نایلون داروهای من کو؟ بده می‌خوام بذارمشون تو ماشین

غزاله کیسه‌ی داروها را که گذاشته بود روی پیشخان به من داد و رفت توی آشپزخانه. توی کیسه را نگاه کردم. گفتم: «آمپول‌ها که نیست؟»

سرهنگ که جعبه‌ی سرنگ‌هایش را می‌گذاشت توی کابینت گفت: «من برشون داشتم. فرداشب با غزاله بیاین این‌جا. اون‌یکی رو هم برات می‌زنم

«ولی سرهنگ؟

آمد نزدیک پیشخان و آهسته در گوشم گفت: «شما با این هیکل بی‌مو و سفیدت تزریقات نری بهتره

و رفت عقب و چشمکی به من زد که هر دو چشمش بسته شد. بعد بلند طوری که مادر غزاله بشنود گفت: «برای چی می‌خوای الکی پول تزریقات بدی. تو هم مثل پسر نداشته‌ی خودم می‌مونی

«ولی؟»

«ولی چی؟»

غزاله دیس برنج را گذاشت روی میز غذاخوری. گفتم: «هیچ‌چی

سرهنگ نشست روی صندلی و اشاره کرد کنارش بنشینم. گفتم: «جسارتاً من الان نمی‌تونم بشینم

گفت: «برای چی؟»

گفتم: «از بچگی دیسک کمر داشتم. یه‌وقتایی عود می‌کنه. فکر کنم مهره‌ی شیش و هفتم باشه

«دست بردار آقاجلیل. بیا. بیا بشین کنار دست خودم

یک‌وری روی صندلیِ کنار دست سرهنگ نشستم و منتظر بودم ببینم غزاله و مادرش بالاخره کِی می‌آیند.

سرهنگ دستش را گذاشت روی شانه‌ام. گفت: «ازت خوشم اومد. وقتی برات تعریف می‌کردم دیدم یه‌وقتایی اشک تو چشمات جمع می‌شه. حس کردم تو هم دلت می‌خواست دوره‌ی تکاوری رفته بودی؟ مگه نه؟»

دیس سالاد را برداشتم و گرفتم جلو سرهنگ. گفتم: «دقیقاً

گفت: «روزهای اول خیلی سخته، ولی بعد راحت می‌شه

و دستش را از روی شانه‌ام سُر داد پایین‌تر. درحالی‌که نگاهم به آشپزخانه بود خداخدا می‌کردم غزاله و مادرش زودتر بیایند تا لااقل قرمه‌سبزی از دهان نیفتد.

خرداد ۱۴۰۱


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۸
ارسال دیدگاه