آخرین مطالب

» شماره ۳۸ » نگاهی به رمان «فانوس‌های خاموش» اثر غلامرضا منجزی

نگاهی به رمان «فانوس‌های خاموش» اثر غلامرضا منجزی

داریوش احمدی «مطالعات نقد ادبی و تحلیل‌های جامعه‌شناختی درباره‌ی رمان فارسی، تاکنون قایل به وجود یک تناظری بین واقعیت و رمان بوده است. در این‌جا واقعیت امر بالفعلی تصور می‌شود‌ که در بیرون از اثر وجود دارد و اثر، آینه‌ای است که این واقعیت را در خود منعکس می‌کند. هرچه خصلت آینگی رمان بیشتر باشد، […]

نگاهی به رمان «فانوس‌های خاموش» اثر غلامرضا منجزی

داریوش احمدی

«مطالعات نقد ادبی و تحلیل‌های جامعه‌شناختی درباره‌ی رمان فارسی، تاکنون قایل به وجود یک تناظری بین واقعیت و رمان بوده است. در این‌جا واقعیت امر بالفعلی تصور می‌شود‌ که در بیرون از اثر وجود دارد و اثر، آینه‌ای است که این واقعیت را در خود منعکس می‌کند. هرچه خصلت آینگی رمان بیشتر باشد، واقعیت نیز بهتر و بیشتر به انعکاس در می‌آید. این برداشت بیش از هر چیز تحت‌تأثیر آن چیزی است که میشل فوکو آن را «ارادت به حقیقت» نامیده است۱ در رمان «فانوس‌های خاموش» که داستانِ شکستِ یک کافه‌چی است، ما این خصلت آینگی و بازتاب واقعیت را به‌عیان احساس می‌کنیم. «فانوس‌های خاموش» آن‌طورکه از اسمش بر می‌آید، نمادی است از اضمحلال و ویرانی. و در کلیت خود، شرحی است پرمرارت از زندگی یک کافه‌چی به نام «هاشم» که در کودکی و نوجوانی دوران سخت و مشقت‌باری را از سرگذرانده و حالا که به پیری رسیده است، هنوز خواب آن دوران را می‌بیند. او که در سه‌راهی جاده‌ی شوشترـ اهوازـ مسجدسلیمان، دل به بیابان وکافه‌ی محقرش داده، در تلاش است که جهیزیه‌ای برای دختر دم‌بختش فراهم کند اما از آن‌جا که کسب‌وکارش رونقی ندارد، به رؤیاهایش پناه می‌برد و خود را به قضاوقدر می‌سپارد. زمان و مکان داستان (Setting) به دوران قبل از انقلاب برمی‌گردد و پلات اصلی رمان بر اساس تعلیق‌هایی قوی و دنباله‌دار شکل می‌گیرد که همگی زاییده‌ی بحران داستانند. هاشم، تنها شخصیت محوری و تراژیک داستان، که زمانی وردست و پیشکارِ «همت»، استادکارِ خود بوده است، به‌طور تصادفی وسیله‌ای را که از کامیونی توی جاده افتاده است پیدا می‌کند. او به‌خوبی می‌داند که این وسیله در ارتباط با شرکت نفت و پالایشگاه و یا احتمالاً چاه‌های نفت است و باید بسیار گران‌قیمت باشد اما این وسیله‌ی قرمزرنگ‌که مانند تیرآهن است، هشت‌متر طول دارد و پنهان‌کردنش‌ کار ساده‌ای نیست. سرانجام تصمیم می‌گیرد شبانه، با کمک چند تن از جوانان روستای آن حوالی، تیرآهن را در بستر نهرِ آب پشت کافه‌اش، در ازای دستمزدی که به آن‌ها می‌پردازد پنهان کند. او که آدم با خدا و با تقوایی است و حلال‌‌وحرام سرش می‌شود، به‌خوبی می‌داند که این وسیله چه‌قدر ارزش دارد و می‌تواند تمام زندگی‌اش را زیر و رو کند. داستان از صداقت و سادگی و درعین‌‌حال از زبانی یکدست و منسجم برخوردار است. لحن و ضرباهنگ داستان، به‌خوبی روال داستان را طی می‌کند و عناصر ساختاری پلات، از آن‌‌چنان وحدتی برخوردار است‌ که رمان را قائم‌به‌ذات می‌کند. شروع داستان (Opening) خواننده را با دو جمله‌ی ترکیبی و درعین‌حال تصویری به درون داستان می‌کشاند و در فصل‌های دیگر هم این شروع‌های درخشان، نقش و تأثیری به‌سزا دارند. ادوارد سعید درباره‌ی مرحله‌ی آغازین یک داستان می‌گوید شروع داستان، نقش بسیار مؤثری در خوانش و علاقه‌مندی خواننده دارد و می‌تواند احساس او را برانگیزد و یا به همان نسبت باعث شود که نخوانده کتاب را رها کند. او معتقد است که بدون داشتن ذره‌ای احساس آغازین، هیچ اثری را نمی‌توان شروع کرد و به پایان رساند. در رمان فانوس‌های خاموش، تیرآهنِ ناپدیدشده، از آن‌چنان وزانتی برخوردار است که تمام روابط و گفتگوها را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد. بدین‌ترتیب گویی به شخصیتی زنده و محترم بدل می‌شود. و این تجلی ناب و ترسناک تشخیص personification از ابتدا تا انتهای داستان، مانند یک شاهرگ حیاتی، تفوق و اقتدار خود را بر شخصیت‌ها اعمال می‌کند. یکی دیگر از شخصیت‌های محوری داستان که نقشی پنهان و درعین‌حال پویا در رمان ایفا می‌کند، شخصیت «همت»، استادکارِ قدیمی هاشم است که در نزدیکیِ او کافه‌ای دارد. هرچندکافه‌ی او از رونق بیشتری هم برخوردار است اما گم‌‌شدن این وسیله در دل جاده‌ی سیاه، آن هم در شب، آبستن حوادثی می‌شود که خواب را بر چشم هاشم حرام می‌کند و پای ام‌پی‌های شرکت نفت مسجدسلیمان (MP مأموران گشت) را به آن‌جا می‌کشاند. هاشم مرتب در هول و هراس است که مبادا ام‌پی‌ها از جریان بویی ببرند یا نکند کسی یا کسانی او را در شب حادثه دیده باشند که تیرآهن را با کمک دو الاغ و شش جوان روستایی در داخل نهرِ پشت کافه‌اش پنهان کرده است. اما ترس، به ویژه ترس از آبرو، لحظه‌ای او را راحت نمی‌گذارد. او که مردی با دیانت است، به مدت یک هفته در جهانی میان ترس و امید زندگی می‌کند. و حتی به همت، دوست قدیمی‌اش هم مظنون می‌شود و حس می‌کند به ام‌پی‌هایی که مرتب او را زیر نظر دارند و گاه می‌آیند سؤال‌پیچش می‌کنند خط می‌دهد. ما، همت را از ورای اندیشه‌ها و ذهنیت هاشم، یک ضد‌قهرمان می‌بینیم. چون رفتاری غیرمتعارف دارد و با جملات و کلمات و سرزدن‌های بی‌موقع به کافه‌ی او به ترس و اضطرابش می‌افزاید. شاید با یک نگاه اجمالی بتوان گفت که رمان فانوس‌های خاموش رمان معصومیت است در برابرِ گناه. هرچند اگر با دیدی جانبدارانه به قضیه بنگریم، وگناهِ هاشم را به حساب سرخوردگی دوران کودکی و نوجوانی‌اش قلمداد کنیم، می‌توانیم او را انسان بی‌گناهی بدانیم که فقر و فاقه و فشار زندگی او را به چنین‌ کاری ترغیب کرده است. در فرهنگ بومی جنوب، به‌ویژه خوزستان، چیزی را از شرکت نفت بلندکردن و یا دزدیدن، دزدی به حساب نمی‌آید؛ چون بسیاری بر این باورند که همه چیزِ آن‌ها را شرکت نفت که می‌تواند نمادی از غرب باشد قبلاً از آن‌ها به یغما برده است. اما شاید بتوان گفت که رمان از دیدگاه روان‌شناختی، رمان وجدان باشد، وجدانی ‌گم‌شده. ما هاشم را در بازیابی خاطرات، از ورای روایت دانای ‌کل omniscient کودکی می‌بینیم که حالا به سن پیری رسیده است. او را می‌بینیم که با بیماری آبله دست‌وپنجه نرم می‌کند. او را می‌بینیم که کنار دیواری باقلا می‌فروشد. یا با کمک مادرش برای روستاییان جگر روی منقل کباب می‌کند. او را می‌بینیم که از دایی‌اش جفا می‌بیند. همان دایی نیرنگ‌بازی که‌ ملک پدری‌اش را تصاحب می‌کند و آب داغ بر سر و صورتش می‌ریزد. این‌ها همه عقده‌های حقارت رکوب‌شده‌ای هستند که گویی از او انسانی دیگر می‌سازند. او که زمانی برای خودش یلی بوده و پشتِ پهلوان همدانی را خاک کرده است و می‌توانست در گیرودار فقر و مرارت، امکان‌های بهتری داشته باشد، در عشق شکست خورده است. و ما در صحنه‌ی تراژیک مرگ او تصویری از عشق تباه‌شده‌اش را می‌بینیم و لب‌هایی‌که نام معشوق را تکرار می‌کنند: «معصومهدرون‌مایه‌ی اصلی رمان فانوس‌های خاموش فقر است. هرچند مضامین دیگری از جمله ترس و معصومیت وگناه، با آن ملازمند. هاشم، خود را اسیر سرنوشت fatalism می‌بیند. آیا فقر و ترس وگناه، زاییده‌ی جبر روزگار است؟ یا این‌که انسان در پیری خود را اسیر سرنوشت می‌بیند و آن را می‌پذیرد؟ هاشم انسان شکاک و درعین‌حال زودباوری است که حس می‌کند هر حرف و نگاهی از جانب دیگران می‌تواند رازش را برملا کند. هرچند آن جوانان روستاییِ تلکه‌بگیر، به‌خاطر منافعشان با او همراه و همراز هستند. ما در فانوس‌های خاموش چندین بار شاهد بیرون آوردن تیرآهن از نهر، و به همان نسبت شاهد مدفون‌کردنش در تپه‌ها هستیم. با این حال، مُنجزی در ارائه‌ی روایت پرکشش و تراژیک خود، به آن شخصیتی زنده و درعین‌حال ترسناک می‌بخشد. شخصیتِ همت، در تقابل با هاشم، رازداریِ اوست. اما ما چهره‌های فریبنده‌ای از او در داستان می‌بینیم‌ که هرلحظه به شک و تردیدمان می‌افزاید. در این میان «رحیم صراف»، راننده‌ای که آن وسیله از کامیونش توی جاده افتاده است، هیچ کنشی در داستان ندارد اما انگار او را می‌شناسیم و شفقت ما را برمی‌انگیزد. ما او را از ورای‌ گفتگوها و دلسوزی‌ آدم‌ها و راننده‌هایی‌که بر او دل می‌سوزانند، به یاد می‌آوریم. و شاید بتوان گفت که خانه‌خراب‌‌شدن رحیم صراف، در حقیقت به‌نوعی ندا و یا تلنگری از وجدان تباه‌شده باشد که به ما هشدار می‌دهد، و به همان نسبت عذابی مقدر برای هاشم. عقوبت و ترسی‌که گریبان هاشم را می‌گیرد، کمتر از فقر و فاقه و بدبیاری‌های یک عمر زندگی‌اش نیست. شخصیت‌های رمان فانوس‌های خاموش، اگر چه همه‌شان آدم‌هایی معمولی هستند، اما هرکدام ذهنیت خاص خودش را دارد. ام‌پی‌ها که مظهر قدرت و سرکوبند، مجری قانون هستند. همت کافه‌چی، اگر چه از جریان کاملاً آگاه است، اما دم نمی‌زند. و ذهنیت تیمور، شاگردش، هم کمتر از او نیست. اکبر، جوانی‌که از شوشتر مایحتاج کافه‌ی هاشم را تأمین می‌کند، به‌خوبی از جریان آگاه است. و آن شش جوان روستایی اطراف هم که دستی بر آتش دارنداما هاشم حس می‌کند دیگر هیچ‌کس به جز همین اشخاص از جریان بویی نبرده‌اند و اگر هم برده باشند، راز او را برملا نخواهند کرد. بااین‌حال آن‌چه رمان فانوس‌های خاموش را پویا و قائم‌به‌ذات می‌کند، نقاط تعلیق و بحران‌های متعدد داستانند. هاشم، گاهی که از پشت کافه به نهر نگاه می‌کند، لکه‌ی قرمزِ کوچکی از تیرآهن را می‌بیند و این لکه‌ی قرمز خودبه‌خود او را به چالشی ذهنی می‌کشاند. درآوردن تیرآهن در شبِ تاریک از میان آب سرد نهر، و حمل آن با دو الاغ به تپه‌های اطراف، و واق‌واق‌کردن سگ همت، فضای غریب و ترسناکی را به وجود می‌آورد. و همچنین بریدن تیرآهن در شب با اره‌ی آهن‌بُر و حمل نصفی از آن بر روی اتاقکی‌که قرار است به کافه‌ی هاشم اضافه شود، و دیدن بسیاری از صحنه‌ها از چشم همت، و گوشه‌وکنایه‌های آگاهانه و شاید هم غریزی او، به تشنج و بحران داستان می‌افزاید. فانوس‌های خاموش از نظر صناعت داستان‌نویسی، رمان تعلیق و دلهره است. در پایان‌بندی وگره‌گشایی داستان، هر لحظه احساس می‌کنیم که ام‌پی‌ها هاشم را دستگیر می‌کنند اما این اتفاق نمی‌افتد و همچنان این احساس را داریم که همت سرانجام دوست و پیشکار قدیمی خود را لو بدهد، اما باز هم این اتفاق نمی‌افتد. هاشم از تب وهم و گمان می‌میرد. و همت، ضدقهرمانی که به‌ظاهر صورتک بر چهره دارد، در انتهای رمان صورتکش را برمی‌دارد و در مقام یک قهرمان جلوس می‌کند. اگر از نقش تیرآهن مدفون که از خودِ هاشم هم زنده‌تر است و تمام بحران داستان را به خود اختصاص داده است بگذریم، نقش همت کمتر از آن نیست. همت به دوست خود وفادار می‌ماند و مضمون دیگری را به رمان می‌افزاید که شاید بتوان نامش را وفاداری و حرمت نهاد. در رمان فانوس‌های خاموش یک جمله‌ی دوکلمه‌ای وجود دارد که فعلش به قرینه‌ی معنوی حذف شده است: «دستمزدِ بچه‌هااین جمله که از زبان یکی از جوانان روستایی بیان می‌شود، اگر چه یک جمله‌ی ساده است، اما در داستان بار معنایی ذلت‌‌‌باری را بر دوش می‌کشد. جمله‌ای است تهدیدگر و پلشت که با ذهنیت جوانان روستایی عجین است. چون آن‌ها به یاری همین دو کلمه، مرتب هاشم را می‌ترسانند و سرکیسه می‌کنند. این دو کلمه بارها و بارها در داستان تکرار می‌شود. برخی از دیالوگ‌ها آن‌چنان در متن رمان نشسته‌اند که علاوه‌بر کارکرد معنایی خود، آیرونیکال هستند.

همت دستش را روی زانوی هاشم گذاشت و گفت: «هاشم این را برُمبونش(ص۱۳۴)

از این جمله‌ی کنایی متوجه می‌شویم که همت همه‌چیز را می‌داند.

یکی از درخشان‌ترین دیالوگ‌های رمان در صفحه‌ی ۱۳۸ آمده و آن‌ هنگامی است که ام‌پی‌ها صبحِ خیلی زود هاشم را می‌بینند که بیل و چراغ در دست دارد:

«مشدی این وقت صبح و اون بیل و اون چراغ؟»

هاشم توی چشم‌های همت خیره شد و چون نتوانست به‌سرعت چیزی پیدا کند، به طرف بهرامی نگاه کرد و گفت: «دور از روتون، بچه‌ای داشتم، دیشب از دنیا رفت. خاکش کردم

فرجی ناباورانه، درحالی‌که سعی می‌کرد قیافه‌اش را مغموم نشان دهد گفت: «خدا رحمتش کنه! اون‌وقت بزرگ بود؟»

قبل از این‌که هاشم جواب دهد، همت به میان حرف پرید و گفت: «نخیر جناب فرجی، طفل بودیه هفت هشت ده روزی می‌کرد

بهرامی و فرجی هر دو با هم و همزمان گفتند: «شریک غمتیم پیرمرد

«لوکاچ آیرونی irony را صفت اصلی رمان می‌داند و شاید نتوان برای آیرونی معادلی مناسب در زبان فارسی یافت. شوخ‌طبعی، بازی، طنز، هجو، طعنه یا کنایه، نادان‌نمایی، هیچ‌کدام معنای آن را نمی‌رساند. در حقیقت آیرونی نوعی نگاه، نوعی درک و نوعی بینش است از وجود یک ورطه، یک شکاف یا مغاک میان سوژه و ابژه. میان آنچه هست و آنچه باید باشد. آیرونی خودآگاهیِ جان است در پایان مسیرش در مصاف با جهانی که او را شکست داده است. هر چند دیدگاه آیرونیک از نظر لوکاچ به شخصیت داستان ربطی پیدا نمی‌کند؛ بلکه فقط محصول نگاه و بینش نویسنده است۲ بااین‌حال هاشم در یک وضعیت غیرعادی و غافلگیرشده در برابر ام‌پی‌ها، حرف‌هایی ‌را بر زبان می‌راند که چیزی فراتر از درک و بینش اوست. او جوری از فرزندش سخن می‌گوید که انگار واقعاً مرده است. و شاید بتوان گفت فانوس‌های خاموش پیش‌درآمدی است بر اضمحلال و نابودی یک انسان مؤمن و معتقد که با تردید و اعتبارات ذهنی‌اش از جمله وجدان و ترس و آبرو زندگی‌کرد و سرانجام همان‌ها او را از پای درآوردند و دیگر چیزی از او باقی نماند به جز همان‌ کافه‌ی فروریخته و آن تیرآهن نصف‌ونیمه، که احتمالاً هنوز جایی نفس می‌کشد. شاید هنوز منتظر هاشم باشد.

اردیبهشت ۱۴۰۲

۱و۲. چکامه‌ی گذشته، مرثیه‌ی زوال، شاپور بهیان. نشر چشمه ۱۳۹۴


برچسب ها : , ,
دسته بندی : شماره ۳۸ , نقد
ارسال دیدگاه