آخرین مطالب

» داستان » خیلی دیر شده (سحر حسینی)

خیلی دیر شده (سحر حسینی)

بیتا در اتاق را به آرامی می‌بندد. صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید: «مامان، مگه قرار نبود یه‌کم صبر کنی؟» زن روی تخت نشسته و توی جعبه‌هایی که دورش چیده دنبال چیزی می‌گردد. سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: «می‌بینی که. الان احتیاج داره.» بیتا نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «مامان، بذار هر کاری می‌خواد […]

خیلی دیر شده (سحر حسینی)

بیتا در اتاق را به آرامی می‌بندد. صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید: «مامان، مگه قرار نبود یه‌کم صبر کنی؟»

زن روی تخت نشسته و توی جعبه‌هایی که دورش چیده دنبال چیزی می‌گردد. سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: «می‌بینی که. الان احتیاج داره

بیتا نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «مامان، بذار هر کاری می‌خواد بکنه، با مال خودش بکنه

«شنیدی که. مال خودش کافی نیست. برای وام باید شیش‌دنگ سند به اسمش باشه

بیتا کف دست راستش را روی پیشانی‌اش می‌کشد و می‌گوید: «مامان، این همۀ داروندارته

زن جوابی نمی‌دهد. در جعبه‌ای را می‌بندد و جعبۀ دیگری را باز می‌کند. بیتا می‌نشیند روی تخت و می‌گوید: «مادرِ من، این همۀ سهم تو از این زندگیه

زن می‌گوید: «مگه سهم من و اون داره؟ این دو دنگ هم مال خودش بود. خودش کرد به اسم من

«مال خودش؟ یادت رفته؟ اگه گند کارش در نیومده بود که همین هم نمی‌زد به اسمت

صورت زن سرخ می‌شود و می‌گوید: «بس کن

صدای بیتا کم‌کم بالا می‌رود: «مگه غیر اینه؟ اگه نفهمیده بودی چه غلطی کرده که سهمت از این سی سال زندگی هیچ‌چی نبود

صورت زن سرخ‎‌تر می‌شود. بریده‌بریده نفس می‌کشد و می‌گوید: «خجالت بکش. راجع به بابات این‌طوری حرف نزنو بعد همان‌طور که در جعبۀ دیگری را باز می‌کند آهسته می‌گوید: «هر چی بود بین من و بابات بود. به شماها ربطی ندارهو خودش را با وسایل توی جعبه مشغول می‌کند.

بیتا یکی دو نفس عمیق می‌کشد، صدایش را که بالا رفته بود کمی پایین می‎‌آورد، دستش را می‌گذارد روی شانۀ مادرش و می‌گوید: «مامان جان، این کارو نکن. یه‌کم صبر کن. بذار اون خودش یه راهی پیدا می‌کنه. از یه جایی پول جور می‌کنه

«اگه می‌تونست که جور کرده بود. تازه وام‌و که پس بده سهم من‌و دوباره به اسمم می‌کنه

بیتا از روی تخت بلند می‌شود و با کف دست راست می‌زند روی پیشانی‌اش. می‌گوید: «ای وای مامان! تو چرا انقدر ساده‌ای. اگه سهمت‌و بزنی به اسمش تمومه. دیگه رنگش هم نمی‌بینی

زن بالاخره از لابلای کاغذهای توی یکی از جعبه‌ها شناسنامه‌اش را پیدا می‌کند و می‌گذارد توی کیفش.

بیتا می‌گوید: «مامان، این همۀ داروندارته. اگه یه بار دیگه به سرش بزنه، اگه بره دنبال یکی دیگه. مامان، اگه چیزی بشه تو دیگه هیچ‌چی نداری

زن روسری سرمه‌ای را که سرش کرده گره می‌زند، می‌رود به طرف در و می‌گوید: «تو هروقت رفتی سر خونه‌زندگی خودت برای خودت تصمیم بگیر. نمی‌خواد به من بگی چی‌کار کنمو دستش را می‌گذارد روی دستگیرۀ در.

بیتا به‌سرعت به سمتش می‌رود و بین در و مادرش می‌ایستد. زن زل می‌زند توی چشم‌هایش و می‌گوید: «برو کنار دیر شده

بیتا تندتند نفس می‌کشد و می‌گوید: «مامان، اگه دوباره بره سراغ یکی دیگه چی؟»

زن سعی می‌کند بیتا را از جلوی در کنار بزند و می‌گوید: «دیگه محاله بره

«چرا محاله؟ مگه قبلاً نرفته؟»

«اون ماجرا تموم شد و رفت

«اگه باز یه ماجرای دیگه شروع کرده باشه چی؟ اگه الان با کس دیگه‌ای باشه چی؟»

زن دست از تلاش برای باز کردن در برمی‌دارد، به چشم‌های دخترش خیره می‌شود و می‌گوید: «تو چیزی می‌دونی؟»

بیتا دستش را لای موهایش فرو می‌برد و می‌گوید: «مامان، این یه بارو به حرف من گوش کن. این کارو نکن. حداقل یه‌کم صبر کن

«پرسیدم تو چیزی می‌دونی؟»

بیتا چیزی نمی‌گوید. زن دستش را به طرف دستگیرۀ در می‌برد.

بیتا دستش را می‌گیرد و می‌گوید: «فرض کن می‌دونم

زن می‌گوید: «چی می‌دونی؟»

«فک کن یه چیزی دیدم

«چی؟ با کسی دیدیش؟»

بیتا بلافاصله می‌گوید: «آره

زن دستش را پس می‌کشد و می‌گوید: «شاید همکاری، مشتری‌ای چیزی بوده

بیتا می‌گوید: «شاید. بذار مطمئن بشیم، بعد هر کاری خواستی بکن

زن به زمین نگاه می‌کند و زیرلب می‌گوید: «حتماً یکی از مشتریاش بودهو بعد رو به بیتا می‌گوید: «آره. مطمئنم

صدای بیتا دوباره بلند می‌شود: «آخه مامان، از کجا مطمئنی؟ شاید باز پای یکی دیگه وسط باشه

زن کیفش را روی دوشش جابجا می‌کند، دستش را سمت دستگیره می‌برد و می‌گوید: «امکان نداره. به من قول داده. محاله بابات دوباره همچین کاری بکنه. برو کنار دیر شد

بیتا که نفس‌هایش تندتر شده پشتش را به در می‌چسباند و می‌گوید: «ولی کرده

زن کمی عقب می‌رود. با صدای بلندی می‌گوید: «برو کنار. مزخرف نگو

بیتا نفس‌نفس می‌زند. رگی روی پیشانی‌اش پیدا شده. تندتند می‌گوید: «مزخرف نیست. دوباره کرده. نه مثل دفعۀ قبل. این‌دفعه فرق می‌کنه. این‌دفعه زنه رو گرفته. عقدش کرده. اسمش رفته تو شناسنامه‌اش

زن دستش را از روی دستگیره برمی‌دارد، برمی‌گردد می‌نشیند روی تخت، چند لحظه‌ای زل می‌زند به زمین و با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شود می‌گوید: «تو از کجا می‌دونی؟»

بیتا می‌نشیند روی تخت کنار مادرش و می‌گوید: «خودم شناسنامه‌اش رو دیدم

زن می‌گوید: «چه جوری؟»

بیتا می‌گوید: «از وقتی که، از سه سال پیش که اون‌جوری شد هر وقت می‌شد وسایلش رو می‌گشتم

زن می‌گوید: «ولی کیفش، کشوهای میزش همیشه قفلن

بیتا آهسته می‌گوید: «اون روز که رفتیم خرید من تو ماشین موندم. انگار کارتش کار نکرده بود، برگشت از توی کیفش یه کارت دیگه برداره. دوباره قفلش نکرد. داشتم کیفش‌و می‌گشتم که شناسنامه‌اش رو دیدم. خواستم ازش عکس بگیرم اما زود برگشت. نشد

زن گره روسری را شل می‌کند و زل می‌زند به دست‌هایش و می‌پرسد: «چند وقته؟»

«شیش ماه

بیتا به مادرش نزدیک‌ می‌شود، دست می‌گذارد روی دستش و می‌گوید: «مامان

زن چیزی نمی‌گوید. صدای مردانه‌ای از بیرون بلند می‌گوید: «چی شد پس؟ خیلی دیر شده‌ها

زن سرش را بلند می‌کند. گره روسری را سفت می‌کند، و به‌کندی و سختی بلند می‌شود. بیتا به‌سرعت از جا می‌پرد. بازوی زن را می‌گیرد و می‌گوید: «مامان

زن با دست دیگر کیفش را برمی‌دارد و زیرلب می‌گوید: «چی‌کار کنم

بیتا تندتند می‌گوید: «مامان. بهش بگو. بگو نمیای. مامان یه بار هم که شده جلوش وایسا. به‌خاطر خودت. مامان یه بار به‌خاطر خودت

در باز می‌شود، مردی بلندقد با موهای جوگندمی و کت و شلوار سرمه‌ای در چارچوب در ظاهر می‌شود. نگاهی به مادر و دختر می‌اندازد و می‌گوید: «چی شده؟»

بیتا بازوی مادرش را رها می‌کند. زن روسری‌اش را صاف می‌کند و می‌گوید: «هیچ‌چی

مرد می‌گوید: «پس بریم دیگه. خیلی دیر شده

زن دنبال مرد راه می‌افتد. بیتا به سمت زن می‌رود و بلند می‌گوید: «مامان

زن و مرد هر دو سربرمی‌‌گردانند. زن آهسته می‌گوید: «شنیدی که خیلی دیر شدهو همراه مرد به سمت در آپارتمان می‌رود.

بیتا کت و شلوار و روسری سرمه‌ای را می‌بیند که از در بیرون می‌روند. روی نزدیک‌ترین مبل می‌نشیند و سرش را به پشتی مبل تکیه می‌دهد. چشم‌هایش را می‌بندد و زیرلب تکرار می‌کند: «خیلی دیر شده


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۸
این‌ها را هم بخوانید:
ارسال دیدگاه