آخرین مطالب

» داستان » پدرزن من (مجید اژدری)

پدرزن من (مجید اژدری)

ساناز، زنم را می‌گویم، یکی دو سالی می‌شد می‌رفت پیش مشاوری که دوستش به او معرفی کرده بود. می‌گفت جزو بهترین‌هاست. مدرکش را از اروپا گرفته و برای خودش کلی برو بیا دارد. تقریباً هر ماه دوبار می‌رفت پیش او. علت رفتنش هم من شدم. به او گفتم تا نرود پیش مشاور اوضاع همین است […]

پدرزن من (مجید اژدری)

ساناز، زنم را می‌گویم، یکی دو سالی می‌شد می‌رفت پیش مشاوری که دوستش به او معرفی کرده بود. می‌گفت جزو بهترین‌هاست. مدرکش را از اروپا گرفته و برای خودش کلی برو بیا دارد. تقریباً هر ماه دوبار می‌رفت پیش او. علت رفتنش هم من شدم. به او گفتم تا نرود پیش مشاور اوضاع همین است که هست. او وقت و بی‌وقت عصبانی ‌می‌شد و کافی بود مسئله‌ای پیش بیاید تا سریع از کوره در برود. حتی معمولی‌ترین گفتگوهای ما هم ختم می‌شد به دادوبیدادهای او. چند ماه با او سروکله زدم تا این‌که بالأخره قبول کرد برود پیش مشاور یا همان خانم نادری که دکترای روانشناسی‌اش را از دانشگاه سوربن گرفته بود، و خانم نادری، بعد از چهار پنج جلسه که ساناز سیر تا پیاز زندگی‌اش را برای او تعریف کرد به او قبولاند تمام رفتارهایش به این خاطر است که در کودکی مورد سوءاستفاده‌ی جنسی قرار گرفته. ساناز هم پایش را کرد توی یک کفش که تنها کسی که می‌توانسته این کار را با او بکند پدرش بوده و کم‌کم این حدس برایش تبدیل به یقین شد، تا آن‌جا که شنیدم به چند نفر از دوستانش گفته پدرش در بچگی به او تعرض کرده است.

هر چقدر به او گفتم دست از این حرف‌ها بردارد، چیزهایی که خانم دکتر گفته فقط حدس است، گوشش بدهکار نبود و از حرفش دست برنمی‌داشت. تا این‌که یک روز که حسابی کلافه‌ام کرده بود به او گفتم «اصلاً فرض کنیم چیزی که خانم دکتر می‌گه درست. تو از این موضوع چیزی یادت هست؟ حتی یه صحنه؟»

گفت «نه

گفتم «کسی بوده پدرت رو وقتی داشته این کار رو باهات می‌کرده دیده باشه؟»

گفت «نه

گفتم «پس چرا داری گناه اون پیرمرد رو الکی می‌شوری

گفت «خانم نادری بیخودی که از خودش نمی‌گه؟»

گفتم «اصلاً حرف حساب این خانم دکتر چیه؟»

گفت «بهم می‌گه تو افسردگی حاد داری. از رابطه‌ی جنسی می‌ترسی. وقتی داری با یه مرد صحبت می‌کنی یا در معرض توجه یه مرد قرار می‌گیری عصبانی می‌شی. این‌ها نشون می‌ده تو باید یه تجربه بد تو این مورد داشته باشی.” و چون من بهش گفتم تو نوجوونی و جوونی با هیچ پسر یا مردی رابطه نداشتم گفت پس شک نکن این اتفاق تو بچگی برات افتاده و ناخودآگاهت اون رو پس ذهنت قایم کرده. طوری که هیچ جور نتونی بهش دسترسی داشته باشی.”»

کار و زندگی ما شده بود همین. ماه‌ها به‌ شکل تهوع‌آوری درباره‌ی چیز دیگری حرف نمی‌زدیم. همه‌ی زندگی‌مان شده بود بحث درباره‌ی این موضوع، طوری‌که برای هیچ کار دیگری وقت نداشتیم. کار به جایی رسید که آن یک‌کم رابطه‌ی جنسی‌‌ای که با هم داشتیم قطع شد. ساناز وقتی من می‌رفتم کنارش خودش را جمع می‌کرد، طوری که ترجیح دادم در یک اتاق دیگر بخوابم. تا این‌که یک روز آمد پیشم. از من خواست به پدرش زنگ بزنم بیاید تهران. گفتم «برای چی؟»

گفت «قرار شده من جلوی خانم نادری باهاش حرف بزنم

گفتم «چرا خودت زنگ نمی‌زنی بهش؟»

گفت «واقعاً نمی‌دونی چرا؟»

و با اوقات‌تلخی از اتاق رفت بیرون. ناچار به پدرش زنگ زدم. ماجرا را برایش نگفتم. فقط گفتم دوست داریم چند روزی بیاید تهران پیش ما. پدر ساناز گفت گرفتار است. شرکت به او مرخصی نمی‌دهد. او بعد از بازنشستگی نگهبان شیفت شب یک شرکت تولیدِ دارو شده بود و نمی‌توانست همین‌طور کارش را ول کند بیاید تهران. مجبور شدم برایش ماجرای مشاوره رفتن ساناز را تعریف کنم. او هم قبول کرد هفته‌ی بعد، درست همان روز مشاوره بیاید تهران و بعد از ظهر برگردد شهرستان.

جلسه‌ی مشاوره‌ی ساناز، ساعت چهار تا پنج بعدازظهر روز دوشنبه بود. به پدر ساناز زنگ زدم. گفت طوری حرکت می‌کند که حوالی ساعت سه برسد ترمینال. به ساناز گفتم من پدرش را تا مرکز مشاوره می‌آورم. ساناز از من خواست من هم در جلسه حضور داشته باشم تا به قول خودش از او حمایت کنم. هرچند نفهمیدم منظورش از حمایت چه بود، اما گفتم «قبول

دوشنبه، پنج دقیقه به سه ترمینال بودم و اتوبوسی که پدر ساناز سوار آن بود سه و ده دقیقه رسید. پدرش پیرمردی بود تقریبا شصت‌وپنج‌ساله. قد بلند و چهارشانه که موهای صاف روی سرش کاملاً سفید شده بود و ریش یکی دو روزه‌اش را اصلاح نکرده بود و پیراهن راه‌راه سفید و مشکی‌اش را انداخته بود روی شلوار پارچه‌ای گشادش. وقتی می‌رفتیم سوار ماشین شویم پرسید «ساناز کجاست؟»

گفتم «یه کاری داشت باید انجام می‌داد. تو مرکز مشاوره منتظر شماست

پدر ساناز کم‌حرف بود. جز یکی دو جمله که حال‌واحوال کردیم تا مرکز مشاوره حرفی نزدیم. سرش را کج کرده بود سمت راست و از پنجره بیرون را تماشا می‌کرد. تا بخواهیم برسیم مرکز مشاوره و من بخواهم جا پارک پیدا کنم شد نزدیک ساعت چهار و وقتی درِ اتاق خانم دکتر نادری را زدیم و وارد شدیم ساعت چهار و دو دقیقه بود.

با دست اشاره کردم پدر ساناز اول وارد شود. پدر ساناز رفت داخل و پشت سرش من رفتم. خانم دکتر از پشت میز بلند شد، اما ساناز که سرش پایین بود و زمین را نگاه می‌کرد از روی صندلی کنار پنجره تکان نخورد.

یک‌سالی بود ساناز و پدرش همدیگر را ندیده بودند. پدر ساناز رفت جلوی صندلی ساناز ایستاد. ساناز سرش را بالا گرفت و توی چشم‌های پدرش نگاه کرد. پدر ساناز خم شد صورت ساناز را ببوسد که ساناز رویش را برگرداند و پیرمرد چند لحظه‌ای مات‌ومبهوت ساناز را نگاه کرد و بعد روی صندلی کنار دست ساناز نشست. من هم نشستم روی صندلی کنار دیوار. خانم دکتر دفترچه یادداشتش را از روی میز برداشت و روی صندلی روبه‌روی ساناز و پدرش نشست. گفت «خوشحالم شما رو زیارت می‌کنم

پدر ساناز لبخند کم‌رمقی زد و سرش را به علامت احترام تکان داد. خانم دکتر گفت «حقیقت اینه دختر خانم شما چند وقتی هست می‌یاد پیش من، ما فکر می‌کنیم اون یه مسئله‌ای داره که گفتیم شاید شما از اون خبر داشته باشید

پدر ساناز گفت «چه مسئله‌ای؟»

«شما وقتی ساناز کوچیک بود، شده بود با ساناز تنها تو خونه باشید؟»

پدر ساناز کمی فکر کرد و سرش را تکان داد و گفت «نه».

ساناز گفت «دروغ نگو

پدر ساناز برگشت و به ساناز نگاه کرد. ساناز گفت «وقتایی که مامان می‌خواست بره کلاس خیاطی، شما زودتر میومدید خونه و من رو نگه می‌داشتید

پدر ساناز به خانم نادری نگاه کرد و گفت «درسته

خانم دکتر گفت «شما اون وقت‌ها ساناز رو زیاد لمس می‌کردید؟»

پدر ساناز حرفی نزد. خانم دکتر وقتی دید پدر ساناز ساکت است، گفت «منظورم بوسیدن یا بغل کردنه

پدر ساناز با لبخند گفت «آره هر روز

ساناز رویش را برگرداند.

خانم دکتر گفت «حتی وقتی مادر ساناز خونه نبود؟»

پدر ساناز گفت «شاید

و قبل از این‌که خانم دکتر حرفش را ادامه بدهد گفت «این‌ها رو برای چی می‌پرسید؟»

ساناز انگشت‌هایش را سفت مشت کرده بود.

خانم دکتر گفت «شاید شما ناخواسته کاری کرده باشید که نباید می‌کردید

پدر ساناز گفت «مثلاً؟»

ساناز یک‌دفعه از روی صندلی بلند شد. گفت «مثلاً دستت رو برده باشی زیر لباس من. دست زده باشی به باسن و …»

پدر ساناز گفت «این حرف‌ها چیه می‌زنی دختر؟ حیا داشته باش

ساناز گفت «یه لحظه فکر نکردی ممکنه چه بلایی سر من بیاد؟»

چند لحظه‌ای سکوت شد. پدر ساناز آرام پایش را دراز کرد و از جیب شلوارش دستمال پارچه‌ای رنگ‌ورو‌رفته‌ای را درآورد و پیشانی‌ عرق‌کرده‌اش را تمیز کرد. گفت «من از گل نازک‌تر بهت نگفتم. تو یه فرشته بودی تو خونه‌ی ما

ساناز گفت «دروغ می‌گی

پدر ساناز از روی صندلی بلند شد. گفت «با اجازه‌تون من برم

خانم دکتر گفت «اجازه می‌دید یه سؤال دیگه از شما بپرسم؟»

پدر ساناز کنار در ایستاد.

خانم دکتر گفت «اگه این‌طوری که ساناز فکر می‌کنه نیست پس علت این همه خشم اون بابت چیه؟»

پدر ساناز گفت «حتماً ساناز براتون تعریف کرده. وقتی دوازده‌سالش بود من از مادرش جدا شدم. من شک ندارم. این چیزها رو مادرش تو ذهن اون کاشته

«می‌شه بپرسم چرا ترکشون کردید؟»

پدر ساناز گفت «ببینید خانم‌دکتر! من شاید شوهر خوبی نبوده باشم اما پدر بدی نبودم

و از اتاق رفت بیرون. به ساناز و خانم‌دکتر نگاه کردم. خانم‌دکتر داشت چیزهایی را یادداشت می‌کرد، به نظر می‌رسید کار من هم توی دفتر خانم‌دکتر تمام شده است. آمدم بیرون و از راه‌پله رفتم پایین. می‌خواستم قبل از این‌که پدر ساناز برود او را ببینم.

وقتی از ساختمان مرکز مشاوره بیرون آمدم دیدم کنار در ساختمان، توی پیاده‌رو ایستاده و سیگار می‌کشد. رفتم پیشش. گفتم «کاش امشب بیایید خونه‌ی ما؟»

دود سیگارش را بیرون داد و گفت «نه

ساناز هم از ساختمان مرکز مشاوره آمد بیرون و کنار من ایستاد.

پدر ساناز گفت «همین امشب باید برگردم

گفتم «من تا ترمینال می‌رسونمتون

ساناز قبل از این‌که پدرش جواب دهد گفت «من حاضر نیستم با اون توی یه ماشین بشینم

پدرش سیگار باریکش را زیر پا له کرد و رفت کنار خیابان ایستاد و برای اولین ماشینی که داشت رد می‌شد دست تکان داد. باران نم‌نم شروع شده بود. به ساناز گفتم «تو چقدر بی‌معرفتی دختر! اون برای تو اومده این‌جا

گفت «اگه بخوای اون روببری من باهات نمی‌آم

گفتم «اشکال نداره. پیش خانم‌دکتر منتظر باش تا من برگردم

و سوار ماشین شدم و پدر ساناز را تا ترمینال رساندم. برایش بلیت خریدم و منتظر ماندم سوار اتوبوس شود. وقتی می‌خواست سوار شود برگشت و دستش را طرفم دراز کرد. دستش را توی دست‌هایم سفت گرفتم. گفت «حواست به ساناز باشهو سوار اتوبوس شد.

کنار اتوبوس ایستادم، پدر ساناز روی یکی از صندلی‌های وسط اتوبوس کنار پنجره نشسته بود و سرش را تکیه داده بود به پشتی صندلی و چشم‌هایش را بسته بود. آن‌قدر آن‌جا ماندم تا اتوبوس حرکت کرد و رفت. بعد به گوشی‌ام نگاه کردم. از ساناز پیام داشتم. نوشته بود «نمی‌خوای بیای دنبالم؟»

نوشتم «همین الان بابات رفت

و گوشی‌ام را گذاشتم توی جیبم و راه افتادم سوار ماشین شوم. حقیقت این بود دست کم آن یک روز را نمی‌خواستم ساناز کنارم باشد، اما رفتم دنبالش. وقتی سوار شد پرسید «چی شد؟»

گفتم «فکر نکنم دیگه برگرده

صورتش را آورد نزدیک صورتم و گونه‌ام را بوسید. گفت «تو خیلی خوبی. می‌دونستی؟ به نظرم امشب باید جشن بگیریم

گفتم «نمی‌شه بذاریم برای یه روز دیگه؟ من یه خرده خسته‌ام

گفت «نه. دلم نمی‌آد با این حال خوب برگردم خونه

ماشین را کنار خیابان نگه داشتم. گفتم «پس تو بشین پشت فرمون

باران شدت گرفته بود. خیلی سریع جایمان را عوض کردیم. قبل از این‌که راه بیفتد آهنگی را که خودش دوست داشت گذاشت پخش شود. یک آهنگ شاد قدیمی. گفت «امروز یه بار بزرگ از رو دوشم برداشته شد

و برف پاک کن را زد و حرکت کرد.

به پیاده رو نگاه می‌کردم. به مردی که چترش را گرفته بود دست چپش و دختربچه‌ای سه‌چهارساله را بغل کرده بود. کفش‌های صورتی دختر پیراهن راه‌راه مرد را گِلی کرده بود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۶
ارسال دیدگاه