آخرین مطالب

» شماره ۳۴ » تاملی کوتاه بر رمان مرگ خوش: همانندی‌های متنی در «مرگ خوش» و «بیگانه»

تاملی کوتاه بر رمان مرگ خوش: همانندی‌های متنی در «مرگ خوش» و «بیگانه»

غلامرضا منجزی آلبر کامو، کتاب La Mort heureuse یا در ترجمه‌ی انگلیسی اشA Happy Death را که در ایران با نام‌های «مرگ خوش» و «خوشبخت مردن» توسط احسان لامع و قاسم کبیری ترجمه و به چاپ رسیده است بین سال‌های ۱۹۳۶-۱۹۳۸ نوشته است. به هر دلیل این کتاب در زمان حیات کامو به چاپ نرسید […]

تاملی کوتاه بر رمان مرگ خوش: همانندی‌های متنی در «مرگ خوش» و «بیگانه»

غلامرضا منجزی

آلبر کامو، کتاب La Mort heureuse یا در ترجمه‌ی انگلیسی اشA Happy Death را که در ایران با نام‌های «مرگ خوش» و «خوشبخت مردن» توسط احسان لامع و قاسم کبیری ترجمه و به چاپ رسیده است بین سال‌های ۱۹۳۶-۱۹۳۸ نوشته است. به هر دلیل این کتاب در زمان حیات کامو به چاپ نرسید و ده سال بعد از مرگش در سال ۱۹۷۱ منتشرشد. «مرگ خوش» از نظر تاریخ نگارش، اولین رمان آلبرکامو به حساب می‌آید. در داستان مرگ خوش، نویسنده با استفاده از نثری خاص و گفتارهایی درونی و فلسفی، داستانی را به تصویر می‌کشد که در آن مردی پی می‌برد برای زنده بودن باید پولدار بود، مرد افلیجی را به درخواست خودش برای تصاحب پولش به قتل می‌رساند، شاد زندگی می‌کند و شاد می‌میرد.

رمان «بیگانه» L’Étranger بعدتر درسال ۱۹۴۲ به چاپ رسید. این رمان با دربرگیری تمام علایق فلسفی کامو خیلی زود باعث شهرت جهانی او شد. در بیگانه، نویسنده با نثری ساده و روان، داستانی را تصویر می‌کند که در آن شخصیت محوری‌اش گرفتار حوادثی می‌شود که خود را در به وقوع پیوستنشان بی‌تقصیر می‌داند؛ در ساحل دریا مرد عربی را می‌کشد. در دادگاه محاکمه می‌شود و آخر سر نیز به مرگ با گیوتین محکوم می‌شود.

از نظر درون‌مایه‌ی فلسفی و فکری، رمان‌های «بیگانه» و «مرگ خوش» تا حد زیادی مانند همند. درهردوی آن‌ها، مضمون‌هایی که دربرگیرنده‌ی بیگانگی با جامعه، عصیان، فردمحوری و پوچ‌گرایی که از شاخصه‌های اساسی فلسفه‌های اگزیستانسیالیسم و نیهیلیسم هستند آمده است. شخصیت اصلی هر دو رمان فردی پوچ‌گرا، عصیانگر و بیگانه با مقتضیات زندگی اجتماعی است که درکمال خونسردی و تحت تأثیر انگیزه‌های فلسفیروانی‌اش مرتکب قتل می‌شود. مورسوهای هر دو رمان بیان‌کننده‌ی نقطه‌نظرهای فلسفی کامو هستند.

«مورسو صرفاً از روی مدارا پاسخ داد: درسته، نمی‌دونم چه کارکنم. کمی مکث کرد، بلند شد و به طرف پنجره رفت. همچنان که بیرون را تماشا می‌کرد پاسخ داد: دوست دارم ازدواج کنم، یا خودکشی کنم و حتی یه کار دیگه، مثلاً مشترک مجله‌ی ایلوستراسیون بشم.» (مرگ خوش، ص۴۱ )

«کمی بعد از من پرسید آیا دوستش دارم. به او گفتم این حرف بی‌معنی است. اما انگار نه. غمناک شد.» (بیگانه، ص۹۲)

اما جدا از شباهت‌های محتوایی این دو رمان، برخی از عبارت‌ها و مضمون‌های تصویری فصل دوم مرگ خوش در صفحات ۱۷ تا ۲۷، عیناً در صفحات ۸۰ تا ۸۳ رمان بیگانه تکرارشده است. شاید بتوان احتمال داد که کامو بیگانه را اثری کامل‌تر و بهتر از مرگ خوش در بیان تفکرات فلسفی‌اش (یا از نظر شیوه نگارش و زیباشناسی ادبی) می‌دانسته است و به همین خاطر ترجیح داده بود که مرگ خوش را در گنجه‌ی دست‌نوشته‌هایش مکتوم نگه دارد. به هر حال بررسی دلایل ترجیح بیگانه به مرگ خوش و دلایل عدم چاپ آن در زمان حیات کامو مبحث دیگری است که در جای خود باید به آن پرداخت.

طی یادداشت‌هایی که از کامو به جا مانده است در چندین جا (صص۵۲،۱۰،۱۲،۱۸،۱۹،۲۱،۲۸ ) اصرار او در ثبت صحنه‌هایی از محله‌های کودکی‌اش و ساکنان آن در رمان‌هایش قابل تشخیص است. (یادداشت‌ها، آلبرکامو، خشایار دیهیمی، نشر ماهی، ج یک، ص۲۸)

«این چیزی نیست. آنچه بیش از همه آزارم می‌دهد، اندیشه‌های کلی است. دویدن به دنبال ماشین باری، سرعت، گرد و غبار، قیل‌وقال ضرباهنگ افسارگسیخته‌ی دستگاه‌های جرثقیل و ماشین‌آلات، رقص دکل‌ها بر زمینه‌ی افق، بالاو پایین شدن قایق‌ها، پشت کامیون: جست‌زدن روی جاده ناهموار بارانداز. در این غبار سفید و گچ‌مانند، در آفتاب و خون، در زمینه‌ی عظیم و خیالی بندر، دو جوان که به سرعت رد می‌شوند و از زور خنده نفسشان بریده است، گویی که در عالم مستی و نشئه باشند.» (همان ص۲۸) به نظر می‌رسد او در ابتدا بعضی از این یادداشت‌های روزمره‌اش را در اولین رمانش (مرگ خوش) مصرف می‌کند ولی چون از نشر این کتاب منصرف می‌شود، آن‌ها را عیناً در بیگانه به کار می‌گیرد.

(در مقایسه متن‌های مشابه، از رمان‌های «مرگ خوش» ترجمه‌ی احسان لامع، انتشارات نگاه و «بیگانه» ترجمه‌ی لیلی گلستان، نشر مرکز، استفاده شده است).

صحنه‌ی لنگرگاه؛ «او به کامیون بزرگی که با سر و صدا به طرفشان می‌آمد اشاره کرد. پاتریس داد زد: اون یکی؟ همچنان که کامیون پشت سرشان می‌آمد و زنجیرهایش صدا می‌داد، پاتریس شروع به دویدن کرد. آنها غرق در گرد و غبار و صدا و با ضرباهنگ گوشخراش جرثقیل‌ها و خودروها که بادبان‌های رقصان و صدای به‌هم‌خوردن بدنه‌ی کشتی‌ها همراهی‌شان می‌کرد، خود را به پشت آن رساندند. مورسو با آگاهی از قدرت و مهارتش اولین کسی بود که دستش را به کامیون بند کرد و روی آن جست. سپس به امانوئل کمک کرد تا بالا بیاید… » (ص ۱۷- مرگ خوش)

«در این لحظه کامیونی با سر و صدای موتور و زنجیر از راه رسید. امانوئل از من پرسید: برویم بگیریمش؟ من هم شروع کردم به دویدن. کامیون از ما جلو زده بود. غرق سر و صدا و گرد خاک شده بودم. دیگر چیزی نمی‌دیدم و کاری نمی‌کردم الا دویدنِ قر و قاطی میان جرثقیل‌ها و ماشین‌آلات و دکل‌ها که در افق تاب می‌خوردند و تنه‌ی کشتی‌هایی که از کنارشان رد می‌شدیم. دستم را گرفتم به دستگیره و پریدم بالا. بعد به امانوئل کمک کردم که بنشیند. از نفس افتاده بودیم. کامیون روی سنگفرش نامنظم بندر بالا و پایین می‌رفت. میان گرد و خاک و آفتاب.» (بیگانه ص ۸۳ )

صحنه‌ی غروب محله؛ «آسمان برفراز بام‌ها به سرخی می‌زد و خیابان‌ها در غروب، رنگ و لعاب تازه‌ای می‌گرفتند. آنهایی که به گردش رفته بودند برمی‌گشتند.» (ص ۲۷، مرگ خوش)

«کمی دیگر از روز گذشت، بالای سر پشت بام‌ها آسمان سرخ‌رنگ شده بود و با آمدن شب خیابان‌ها جان گرفتند. پیاده‌ها کم‌کم برمی‌گشتند…» (ص۸۰، بیگانه)

سینمای محله؛ «از سینماهای محله، مردم زیادی به خیابان‌ها ریختند. مورسو از اشاره‌های خشن جوانان حدس زد نوع فیلم حادثه‌ای بوده است. آنهایی که به سینماهای شهر رفته بودند، کمی دیرتر پیدا شدند. خیلی جدی می‌نمودند؛ از شوخی‌ها و خنده‌هاشان پیدا بود. چشم‌ها و حرکاتشان حکایت از نوعی غصه داشت که زندگی افسونگرشان لحظاتی قبل در سینما سهیمشان کرده بود.» (ص ۲۷، مرگ خوش)

«تقریباً هم‌زمان سینماهای محله هم موجی از تماشاچی‌ها را ریخت توی خیابان‌ها. در میان آن‌ها جوان‌تر‌ها حالت مصمم‌تری داشتند. فکر کردم فیلم ماجراجویانه‌ای دیده‌اند. آنهایی که از سینماهای شهر می‌آمدند کمی دیرتر رسیدند. گرفته‌تر بودند. هرچند می‌خندیدند اما گاهی به نظر خسته و تو فکر می‌آمدند.» (بیگانه ص ۸۰)

نمای عبور دختران از یکی خیابان‌های محله؛ «یک دسته دخترهای آن یکی محله بودند که با موهای باز، بازوی هم را گرفته بودند و حرکت می‌کردند و دسته‌ی دیگر، پسرهای جوانی بودند که مدام متلک می‌پراندند و دخترها می‌زدند زیر خنده و خود را به نشنیدن می‌زدند.» (ص ۲۷، مرگ خوش)

«دختران جوان محله سربرهنه دست به دست هم داده بودند. پسرهای جوان هم آنها را دوره کرده بودند و تکه می‌انداختند و دخترها می‌خندیدند و سرشان را برمی‌گرداندند.» (بیگانه ص ۸۰)

صحنه‌ی خیابان در شب؛ «چراغ خیابان‌ها، پیاده‌روهای نمناک را براق می‌کرد و در فواصل معین، ترامواها بر موهای درخشان، لب‌های مرطوب، یک تبسم یا النگویی زرین برق می‌انداخت. رفته رفته از آمد و شد ترامواها کاسته می‌شد و شب هم‌چنان که محله خالی می‌شد بر فراز درختان و چراغ‌ها تاریکی می‌انداخت. به محض این که خیابان خلوت شد، گربه‌ای به خیابان جهید.» (مرگ خوش، صص۲۸و ۲۷)

«یک دفعه چراغ‌های خیابان روشن شدندچراغ‌ها سنگفرش خیس را براق کرده بود و ترامواها با فاصله‌ای منظم نورشان را روی موهای براق، یک لبخند، یا النگویی نقره می‌انداختند. کمی بعد با تک و توک تراموا و شبی که بالای سر درخت‌ها و چراغ‌ها سیاه شده بود محله بفهمی‌نفهمی خالی شد تا جایی که اولین گربه از کوچه که تازه خلوت شده بود گذشت.» (بیگانه ص ۸۱)

شام و آینه؛ «مورسو به فکر شام افتاد. گردنش بر اثر تکیه زیاد به صندلی درد می‌کرد. پایین رفت تا نان و ماکارونی بخرد و برای شام بپزد. سپس به ایوان برگشتهوا هم سرد شده بود. لرزید. پنجره را بست و به طرف آینه‌ی پای بخاری رفتکل زندگی‌اش در برابر تصویر زردفامی قرار داشت که آینه از اتاقش و چراغ نفتی علم‌شده‌ی میان خرده‌نان‌ها نمایان می‌کرد.» (ص۲۸ مرگ خوش)

«فکر کردم حالا دیگر باید شام بخورم. از بس به پشتی صندلی تکیه داده بودم گردنم درد گرفته بود. رفتم پایین نان و ماکارونی بخرم. آشپزی‌ام را کردم و ایستاده خوردم. خواستم کنار پنجره سیگاری بگیرانم، اما هوا خنک شده بود و کمی سردم شد. پنجره‌ها را بستم و موقع برگشتن توی آینه قسمتی از میز را دیدم که چراغ الکلی‌ام در کنار مقداری نان روی آن بود. هنوز فکر می‌کردم که این یکشنبه هم گذشت.» (بیگانه ص ۸۱ )

با توجه به این که تکرار متن یک کتاب در کتاب دیگر (به ویژه در رمان) پسندیده و حتی معمول نیست و درعرف عام این گونه کارها به حساب ضعف تخیل و تألیف نویسنده گذاشته می‌شود، و از آن جا که به شهادت آثار جاودانه‌ی کامو، و هم به گواه خودِ او که می‌گوید «آنچه در کار فکر کردنم یا نظم و انضباط ضروری برای کار هنری‌ام اخلال می‌کند تخیلم است. من تخیلی افسارگسیخته، بی‌نظم، بی‌تناسب و تا حدودی هیولایی دارم.» (همانجا، جلد دو ص ۷۰)

در بزرگی هنر او و تخیل قدرتمند او جای هیچ شک و شبهه‌ای نیست، با این وصف آیا نمی‌توان فرض کرد که چنانچه کامو در سال ۱۹۶۰ در سن ۴۶ سالگی در اثر تصادف کشته نمی‌شد، مرگ خوش را به ناشر نمی‌سپرد یا دست کم قبل از نشر در آن اصلاحاتی را انجام می‌داد تا فکری به حال این تکرارهای ناخوش کرده باشد؟


برچسب ها : , , ,
دسته بندی : شماره ۳۴ , نقد
ارسال دیدگاه