آخرین مطالب

» شماره ۳۲ » فضا در «نام آن گل‏‌ها عدم بود»

نقدی بر کتاب محسن توحیدیان

فضا در «نام آن گل‏‌ها عدم بود»

نویسنده: سالار خوشخو «در میان آثار همه‌ی رمان‌نویسان سخنان بسیار در تایید این گفته‌ی توماس هاردی می‌توان به دست آورد که هدف واقعی ولی ناگفته‏‌ی داستان لذت‌بخشیدن از رهگذر ارضای عشق آدمی به عنصر نامعمول در تجربه‌ی بشری است.»۱ یا به عبارتی میلی طبیعی در داستان‌نویس هست که حس شگفتی‌طلبی ما را پیوسته پاسخ گوید. […]

فضا در «نام آن گل‏‌ها عدم بود»

نویسنده: سالار خوشخو

«در میان آثار همه‌ی رمان‌نویسان سخنان بسیار در تایید این گفته‌ی توماس هاردی می‌توان به دست آورد که هدف واقعی ولی ناگفته‏‌ی داستان لذت‌بخشیدن از رهگذر ارضای عشق آدمی به عنصر نامعمول در تجربه‌ی بشری است۱ یا به عبارتی میلی طبیعی در داستان‌نویس هست که حس شگفتی‌طلبی ما را پیوسته پاسخ گوید. این مولفه می‌تواند هر نوشتاری را به متنی متفاوت و قابل تامل از نظر مخاطب بدل کند. یکی از ویژگی‌های بارز مجموعه داستان «نام آن گل‌‌ها عدم بود» همین است که در هر روایت خود با کمک یک یا چند عنصر داستان به این مهم دست یافته است. این کتاب هفت روایت از غیاب گرد هم آورده است. پرابلمه‌‏ی نویسنده غیاب یا به تعبیری فقدان است، پس می‌توان با این روایت‌ها با نگاهی اگزیستانسیالیستی مواجه شد. نیستی و نفی در تجربه‌ی بشر اهمیتی ذاتی دارند، جهان انسانی ضرورتا سرشار از فقدان و امکان است. بنابراین نمی‌توان آن را به مجموعه‌ای از هستنده‌های موجود در زمانی خاص تقلیل داد.

«سارتر اعتقاد دارد که طرح‌ها و خواسته‌های انسانی نوعی احساس «فقدان» یا «نبود» وارد جهان می‌کنند، احساسی درباره‌ی آنچه می‌توانست یا می‌‏تواند باشد، آنچه باید باشد و درک چه چیزی دیگر نیستانسان‌‏ها رابطه‌ی خاصی با نیستی دارند. چون تنها انسان‌‏ها هستند که بی‌بنیادی هستی خود و فقدان علت یا معنای ذاتی خود را درک می‌کنندنیستی صرفا یک صفت احکام سلبی نیست بلکه مولفه‌ی ضروری آگاهی است۲

هفت روایت کتاب به چنین فقدانی می‏‌پردازد. به تعبیر هایدگر موجودات در زمینه‌ای از «نیستی» فهم می‌شوند چرا که باید ذاتا بنیاد هستی را همچون یک «مغاک»، یک فقدان مبنا و بنیاد معین فهمید. پس کتاب در پس این نیستی‏‌ها و غیاب‌‏ها شکل می‏‌گیرد.

نویسنده برای پرداختن به چنین مضمونی در روایت‌های خود از عنصری روایی استفاده کرده است که تضادش با مفهوم نیستی در به نمایش گذاشتن مقصود به مددش آمده است: «فضای ادبی یا literary space»

مانفرد یان فضای ادبی را به این صورت تعریف می‌کند: «محیطی که اشیا و شخصیت‌ها در آن واقع می‌شوند؛ به ویژه محیطی که شخصیت‌ها در آن حرکت یا زندگی می‌کنند. فضای ادبی در این مفهوم چیزی بیش از یک «صحنه» یا «مکان» ثابت است نه تنها شامل مناظر و شهرها بلکه شامل شرایط آب و هوایی و باغ‌ها و اتاق‏‌ها نیز می‌شود، در واقع، هر چیزی که بتوان به صورت اشیا و اشخاص دارای موقعیت مکانی ادراک کرد. در کنار شخصیت‌ها، فضا به «موجودات» روایت هم تعلق داردبنا بر نظر رونن، هر توصیفی از فضا به ادراکی از فضا متوسل می‌شود که جدا از ادراک خیالی خواننده، ادراک راوی یا شخصیت است که هر دو می‌توانند واقعی یا خیالی باشند۳ به تعبیری کتاب با معنابخشی(semanticization ) ویژگی‌های فضایی به طور چشمگیری بر شخصیت‌ها و رویدادها تاثیر می‌گذارند. برای تبیین این موضوع دو داستان اول این مجموعه را از این منظر بررسی می‏‌کنم، «در هراس» و «پیشدار».

اگر داستان اول کتاب یعنی «در هراس» را بررسی کنیم، از همان ابتدا کارکرد فضا در این داستان برایمان ملموس است. این داستان با این جمله آغاز می‌شود: «در هراس، لیوان‌های چایی سرد می‌شوند.» (صفحه‌ی ۱۱) هراس روستایی خیالی است که حتا نامش در پیش بردن آنچه در داستان اتفاق خواهد افتاد تاثیرگذار است. ترسی که در سراسر داستان به جان شخصیت‏‌ها می‌‏افتد از همین‌جا شروع می‌شود. ویژگی دوم این روستا سرمای جانکاه آن است که در همان خط اول شدتش را خواننده حس می‏‌کند. و سوم که روستایی مرزی است چسبیده به ارس و نزدیک ارمنستان. و داستان با پیدا شدن یک جسد که «با چشم‌های باز و خنده‌ای که تمام دندان‌ها و لثه‌اش را نشان می‌دهد، روی قلوه سنگ افتاده و قهقه می‌زند.» (صفحه‌ی ۱۴) این توصیفات فضایی، مخاطب را آماده‌ی شنیدن داستانی پررمزوراز می‌کند که جسد پیدا شده در آن، قهقهه‌ی ارس را پس از مرگ بر لبان خود دارد. خواننده این خنده را هم می‌پذیرد چرا که در چند صفحه قبل یک توصیف فضایی دقیق از رود ارس را خوانده است: «…اگر وحشی باشد نه. هیچ زوری نمی‌تواند تابش بیاورد. یک رأس گاو یا یک آدم فرقی نمی‌کند. طبقات ارس هم هست. پا که تویش می‌گذاری، پای دوم روی کدام طبقه می‌نشیند، خدا می‌داند. شاید ده یا بیست متر پایین‌تر باشد. شاید هم یک متر زیر پا را خالی کند اما یک قدم جلوتر باز به کف بنشیند. به همین خاطر است که وقت‌هایی که گل‌آلود و وحشی نیست، دهانش پر از کف است. از بالا که هرا می‌کشد و پایین می‌آید، تا به نشیب برسد هزار جور ولوله دارد. کسی را هم که تو می‌کشد، اول توی طبقاتش می‌چرخاند و همه جا را خوب نشانش می‌دهد، بعد که یک تاج از خزه و جلبک و ماسه روی سرش گذاشت، خیلی پایین‌تر به کناره‌ها تفش می‌کند. با استخوان‌‏های لت‌و‌پار و از هزار جا شکسته. خرد و خمیر و از همه بدترش این است که دهان را تا زیر گوش‌ها جر می‌دهد و اگر کشته‌ی ارس را کسی ببیند، باید قلب سفتی داشته باشد که بتواند توقف خون را تحمل کند.» (صفحه‌ی ۱۲)

اگر چنین توصیفی از ارس یا از فضا باشد، آن جسد و رازهای نهفته‌ی روایت باورپذیر است. همان ارضای عشق آدمی به عنصر نامعمول در تجربه‌ی بشری و این زمانی تحقق می‏‌یابد که «داستان‌‏نویس بکوشد تا خواننده‏ را قانع کند که قهرمانان او واقعی‌اند»۳ و قهرمان «در هراس» ارس است که تا آخر روایت اول سه جسد روی دست اهالی ارس گذاشته است: زن ارمنی، ایلشن، سروان خدابخشی.

در داستان دوم با نام «پیشدار» فضای ادبی به یک خانه‌ی حیاط‌دار و مجسمه‌های چوبی می‌‏پردازد که بوی مرگ از هر آجر خانه به مشام می‏‌رسد. در خط اول این داستان می‏‌خوانیم: «خسرو به زن‌ها تشر زد صداشان را ببرند. چون انگار عماد می‌خواهد نفس‌های آخرش را بکشد.» (صفحه‌ی ۲۹) قهرمان داستان دوم مرگ است که به اشکال مختلف تصویر می‌شود: «…حالا یک هفته‌ای می‌شد که دندان‌هایش کلید شده بود. چیزی داست راه‏‌های نفوذ به عماد را یکی‌یکی می‌بست. چیزی که به چشم نمی‌آمد و به همین خاطر به آن مرگ می‌‏گفتند.» (صفحه‌‏ی ۳۰)، «همه منتظر قدم‌‏های مرگ بودند که توی کوچه صدا کند و اگر عماد چشم‌انتظار را از یاد نبرده باشد، بالاخره در خانه‌ی عمه محترم را هم بزند. حالا با هزارجور خواهش و تمنا آمده بود و همان دم اول، خون را از پاهایش به سمت بالا رانده بود و، حالا رسیده بود به سینه‌اش، و داشت اندرونش را به دنبال آخرین ذره‌های امید می‌جورید.» (صفحه‌‏ی ۳۲).

برای باورپذیری این قهرمان، مهمانی در خانه است که بی هیچ توجهی به آنچه درون خانه (مرگ عماد) و بیرون خانه (سررسیدن مرگ) رخ می‌دهد مشغول تراشیدن مجسمه از چوب است. مهمانی که گویی ربطی به فامیل ندارد و همیشه موقع مرده چال کردن پیدایش می‌شود، یا در صفحه‌ی ۳۷ می‌‏خوانیم: «این پسردایی ما به عزرائیل می‌ماند. هر وقت کسی می‌‏خواهد بمیرد این مثل اجل خودش را می‌رسانداو اما با این حرف‏‌ها هم کاری ندارد، او در حال تراشیدن مجسمه است، اما این شیء طوری توصیف می‌شود که انگار مرگ به واسطه‏‌ی همین پسردایی توانسته از در خانه به داخل آید: «…آن‌جور که چوب را توی دستش نرم می‌کرد و بی‌ملاحظه تابش می‌داد، فکر می‌کردی می‌‏خواهد شیر چوبی در بیاورد، از همان‌ها که یالشان پر از ستاره و اکلیل بود و زیر پتو هم برق می‌زدند. اما چوب خودش را به شکل اسبی نشان می‌داد که دارد به تاخت می‌رود. تا می‌خواست از قیافه‌‏ی اسب و یال‌هایش خوشم بیاید، شکل قمری بی‌‏حالی می‌شد که خودش را تکان می‌داد و ندبه می‌کرد، اما همان قمری ببری می‌‏شد و بدنش را می‏‌کشید تا به چیزی نامرئی آن‌طرف مرز خودش چنگ بیندازد. ببر هم توی دست‌هایش آرام نمی‌گرفت و غقابی می‌شد که می‏‌خواست به آسمان داغ مردادماه بال بکشد و دیگر رو به خانه‏‌ی مرده‌‏ها و زنده‌ها نکند. آقا یحیی با چاقوی کوچک توی دستش جادوگری می‌کردمرگ‏‌های متوالی، نیستی‌‏های متوالی در همین بخش داستان بارها و بارها مرگ را برای مخاطب تداعی می‌‏کند. هر حدس یا خیال یا که اصلا جسمی که در دستان یحیی ساخته می‌شود می‌‏میرد، به عدم تبدیل می‌شود، موجودی نوساخته می‌شود، بعد می‌‏میرد و مرگ تکرار می‌شود. شیر و اسب و قمری و ببر زاده می‌شوند و می‌‏میرند. در این زمان که ما تولد و مرگ را بارها شاهدیم گوشه‌ی ذهنمان هست که عماد هم در حال جان دادن است. جادوگری یحیی ادامه دارد: «…بدنش مثل ماشین دقیقی عمل می‌کرد که بی‌سروصدا تراش می‌داد. انگشت شستش را پشت لبه‌ی چاقو می‌گذاشت و با فشار نرمی، یک کم از بدن چوب را زخم می‌کرد. چوب هم انگار خوشش بیاید، هر زخمی که به بدنش می‏‌افتاد تازه‌‏تر می‌شد و توی دستش پیچ و تاب می‌خورد. تکه چوب سفید را که حالا به شکل پرنده‌ای درآمده بود سوراخ کرد. دسته‌ای روی دمش گذاشت و سوراخ را از دهان پرنده به آن‌جا برد. مثل سوتک یک سوراخ خیلی کوچک روی نکش گذاشتسوتک را کف دستش گذاشتپرنده با چشم‌هایی که تازه دنیا را می‌دید، اول به من و بعد به آقا یحیی نگاهی انداخت. لرزی به بدنش افتاد.» (صفحه‌ی ۳۹) تولدی دیگر را شاهدیم، حالا باید منتظر مرگی باشیم، چرا که در طی ساخته شدن این پرنده، پس از هر تولدی مرگی را نظاره بوده‌‏ایم. در ادامه می‌خوانیم: «…خواستم از آقا یحیی بپرسم چجور این چیزها را از توی یک چوب خشک و خالی در می‌آورد و چجور چشم‌های پرنده مثل فرفره می‌چرخد که صدای شیون زن‌ها بلند شد.» (صفحه‌ی ۳۹) و عماد می‌‏میرد. باز هم شاهدیم فضای ادبی در قالب اشیا به مدد نویسنده می‌آید که قهرمانش را باورپذیر کند. مرگ را. فضای ادبی عنصر اصلی روایت در این کتاب است، همان‌طور که در این نوشتار این مولفه در دو داستان اول بررسی شد در داستان‌های دیگر این مجموعه «بهرام و گل اشک»، «مرگ پاستر»، «سوگواران روی تپه‌ی توس»، «تامی سگ من نیست»، «نالو» قابل بررسی است و مصداق دارد. نویسنده به واسطه‌ی این عنصر فقدان‏‌های مختلفی را به تصویر می‌کشد تا کتاب هفت روایت از غیاب در هفت داستان کوتاه باشد.

کتاب «نام آن گل‌‏ها عدم بود» نوشته‌ی محسن توحیدیان را «حکمت کلمه» منتشر کرده است.

منابع:

۱- رمان به روایت رمان‌نویسان، میریام آلوت، علی‌محمد حق‌شناس، نشر مرکز.

۲- فرهنگ اگزیستانسیالیسم، استفن میلشلمن، ارسطو میرانی، نشر پارسه.

۳- روایت‌شناسی مبانی نظریه‌ی روایت، مانفرد یان، محمد راغب، نشر ققنوس


برچسب ها : , ,
دسته بندی : شماره ۳۲ , نقد
ارسال دیدگاه