آخرین مطالب

» پرونده » درباره‌ی «خاطرات من» احمدرضا احمدی

درباره‌ی «خاطرات من» احمدرضا احمدی

نویسنده: علی باباچاهی وقتی به تعبیر «ذنیست»ها پرده‌ی فهم تحلیلی و منطقی را به یکسو می‌زنیم و دیگر تلاش نمی‌کنیم که چیزها را از راه زبان و منطق و یا از راه دانش بفهمیم و بیاموزیم، شعرهای احمدی عریان‌تر به نظر می‌رسند. این عریانی مدیون نوعی «تمهید ضد تمهید» و مدیون تضاد با هر آن […]

درباره‌ی «خاطرات من» احمدرضا احمدی

نویسنده: علی باباچاهی

وقتی به تعبیر «ذنیست»ها پرده‌ی فهم تحلیلی و منطقی را به یکسو می‌زنیم و دیگر تلاش نمی‌کنیم که چیزها را از راه زبان و منطق و یا از راه دانش بفهمیم و بیاموزیم، شعرهای احمدی عریان‌تر به نظر می‌رسند. این عریانی مدیون نوعی «تمهید ضد تمهید» و مدیون تضاد با هر آن چیزی است که به رسم معمول، شعر از طریق آن «قوام» می‌گیرد.

«خاطرات من» شعر احمدرضا احمدی (دنیای سخن شماره آذر۵۲/دی ۷۱) مدیون‌ ساز و کار نهفته‌ی دیگری نیز هست. «خاطرات من» نوعی خاطره‌سرایی بی‌نطق و بی‌زبان است که نه از دانش کتابی و نه از سواد بصری مایه می‌گیرد، بلکه در گریز از بیان متداول محسوسات، «اتفاق» می‌افتد. در این شعر، گویا احمدی از آنچه می‌خواهد بیان شود، روی بر می‌گرداند و در این رویگردانی، صورت‌های گریزنده‌ای جلوه می‌کنند که با چشم‌برهم‌زدنی یا از دست می‌شوند و یا محسورت می‌سازند:

زنی را دیده‌ام

که در هنگام بمباران

میوه‌ها را برای ابد می‌شست

لباس‌های مردش را

اتو می‌کرد

دوست می‌داشت

بی آن که پایان را بداند

میخ‌ها بر دیوار چه پهناور بودند

هنگام که قاب‌های عکس

از دیوارها رها می‌شدند

در این شعر، اشیا، و عناصر، آن‌گونه که در کار برخی «امپرسیونیست»ها، بشقاب وزمینه، یا وسیله‌ای برای جستجو و بررسی نقاش است، وسیله‌ای برای بیان و کشف حالات شاعر محسوب نمی‌شوند. بلکه این عوامل، در تضاد با مفاهیم مرسوم و نهفته در پشت خود ظاهر می‌شوند، تا با گریز از خود، بی‌فاصلگی و عریانی جان شعر را دوچندان کنند:

یاد دارم

کفش را آماده می‌کردم

که به دنبال سنتور در کوچه‌ها

خیابان‌ها، مرگ دوستان

بدوم

از کوچه‌ها سرازیر می‌شدم

به سوی افق می‌رفتم

افق برای عمرم کوتاه بود

این شعر نیز همچون برخی از شعرهای احمدرضا احمدی «دیوار شرایط فهم را خراب می‌کند» اما در پس این خرابی، با مناظری مقوایی روبه‌رو نمی‌شویم. هرچه هست –حوض، دریا، شنزار، سنتور، زن، داروهای معطر، مرگ و…- با صورت‌های تازه‌ای، وجه دیگری از تاثر را در ما بیدار می‌کنند. گویا شاعر از دنیای مردگان برمی‌گردد، با دست‌هایی که پر از سنتور و صداست. شاعر با سنتور، آغاز شکوفه، آغاز عمر، آغاز عشق را چنان در آغوش می‌فشرد و چنان با آن درمی‌آمیزد، تا مرگ که با هیچ نوشدارویی مداوا نمی‌شود، این بار پی‌ کار خود برود و گورش را گم کند. تا شعر از این پس، زندگی کند و ادای زندگی کردن را در نیاورد، و دیگران را نیز با جابه‌جایی کلمات و تصویرهای تازه «بازی» ندهد، تا شاعر در پناه سنتور از گهواره و از گور، چیزی بیش از یک شاعر «موج‌ نو»یی بنویسد:

من از مرگ گریخته بودم

مردان و زنان

آن طرف رود

مرا صدا می‌کردند:

من گفتم

گهواره در باران است

نوازنده‌ی سنتور گفت

من اگر بنوازم

گهواره رها می‌شود

گریز از مرگ، عبور از شنزار، کوک کردن سنتور، چراغ‌ها و کفش به پا کردن را می‌طلبد گریز در گریزاز این روی مجالی برای تفنن و «شاعری» باقی نمی‌ماند. مسیری را طی می‌کنی و طی کردن این مسیر، شعر را از بی‌شکلی نجات می‌دهد. «خاطرات من» با انگیزه‌ی وجودی خود که اتفاق حالت‌ها را تصویر می‌کند، از نوعی شکل ناخواسته گریزی ندارد. چیزی که احمدی در بیشتر شعرهایش نه از آن می‌گریزد، بلکه خود را از آن محروم می‌سازد. بی‌شکلی در کار احمدی، همیشه به دلیل عدم مفصل‌بندی موسیقایی شعر و نبود رابطه‌های ناگزیر بین «بند»ها نیست. بلکه افزون‌گویی‌ها، هرچند نامتعارف، بلای آشکاری است که بر سر و «صورت» شعر احمدی می‌بارد. شعر دیگری از احمدی با نام «چون به من» (نگاه نو، مهر و آبان ۱۳۷۱) این بلا را برجسته‌تر نشان می‌دهد. هرچند این شعر نیز از نوازندگان سنتور و باران وو از تصاویر تازه بی‌نصیب نیست. در «خاطرات من» چیزها چنان که هستند، نه چنان که باید باشند، ظاهر می‌شوند، با ما دست می‌دهند و راه می‌روند و می‌زیند. گویا به ما می‌گویند: «اگر بدانید که زندگی می‌کنید، دیگر زندگی نمی‌کنید»، تا رسیدن به ندانستگی، در این شعر احمدرضا احمدی، می‌توانیم پار‌ه‌ای موانع را از سر راه خود برداریم، مثلاً احمدی می‌نویسد:

آن سه زن را دیده‌ام / در بعدازظهر در کنار استخر نشسته بودند.

اگر می‌نوشت؟ «آن سه زن را دیده‌ام / بعدازظهر کنار استخر نشسته بودند»، بهتر نبود؟ احمدی می‌نویسد: چراغ‌ها را دیده‌ام / که بزرگ بودند نور نداشتند / سنتور / از زیر باران / به زیر چراغ‌ها بردیم.

و اگر می‌نوشت؟ سنتور را

از زیر باران / به زیر چراغ‌ها بردیم

با این همه احمدی در این شعر، با نوعی شکل‌گرایی ناخواسته و یا حیرتی منتشر از دیدار مرگ، ما را به سرِآغاز جهانی می‌کشاند که سرشار از علائم و نشانه‌هایی است که از فرط صراحت، از درک آن‌ها عاجز می‌مانیم.

اما خاطرات من:

خاطرات من گرانبها نیست

من فقط به حوض خیره می‌شوم

و عمق دریا را حدس می‌زنم

شنزارها دیده‌ام

که عطر نداشت

شب‌های دور

سنتور را زیر باران

به زیر چراغ‌ها بردیم

من از مرگ گریخته بودم

مردان و زنان

آن طرف رود مرا صدا می‌کردند:

می‌گفتم:

گهواره‌ام در باران است

نوازنده‌ی سنتور می‌گفت:

من اگر بنوازم

گهواره رها می‌شود

آغازی دیده‌ام

که در آغاز دو سه عطر خطرناک را

به لباسم آویختند

ندانستم که بپرسم

کدام آغاز

آغاز شکوفه بود

آغاز عمر بود

آغاز عشق بود

نپرسیدم

فقط سنتور را شنیدم

آغاز بود

آسمانی را دیده‌ام در شهرستان

که قدیم بود

شگفت و با اندوه

یاد دارم

کفش را آماده می‌کردم

که به دنبال سنتور در کوچه‌ها

خیابان‌ها، مرگ دوستان

بدوم

از کوچه‌ها سرازیر می‌شدم

به سوی افق می‌رفتم

افق برای عمرم کوتاه بود

زنی را دیده‌ام

که در هنگام بمباران

میوه‌ها را برای ابد می‌شست

لباس‌های مردش را

اتو می‌کرد

دوست می‌داشت

بی‌آن که پایان را بداند

در شب‌های بمباران یاد دارم

میخ‌ها بر دیوار چه پهناور بودند

هنگام که قاب‌های عکس از دیوار رها می‌شدند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۳۲ , ویژه
ارسال دیدگاه