آخرین مطالب

» داستان » پرواز به عمق (علیرضا مهدوی)

پرواز به عمق (علیرضا مهدوی)

پنج سال از شروع جنگ گذشته بود. تازه از پایگاه اصفهان به پایگاه بوشهر منتقل شده بودم. در آن زمان خلبان کابین عقب اف ۱۴ بودم و با دوست قدیمی‌ام سعید در کابین جلو، با تامکت افسانه‌ای پرواز می‌کردیم. اواسط آذر، حملات هوایی عراق بیشتر شده بود. اگر هواپیمای عراقی وارد خاک ما می‌شد، از […]

پرواز به عمق (علیرضا مهدوی)

پنج سال از شروع جنگ گذشته بود. تازه از پایگاه اصفهان به پایگاه بوشهر منتقل شده بودم. در آن زمان خلبان کابین عقب اف ۱۴ بودم و با دوست قدیمی‌ام سعید در کابین جلو، با تامکت افسانه‌ای پرواز می‌کردیم.

اواسط آذر، حملات هوایی عراق بیشتر شده بود. اگر هواپیمای عراقی وارد خاک ما می‌شد، از زمان شنیدن آژیر اسکرمبل همیشه زیر ۱۵ دقیقه پرواز می‌کردیم، اما برای آنکه سرعت بالا رود، تصمیم به کاکپیت آلرت گرفته شده بود. این یعنی ما چک‌های اولیه را انجام می‌دادیم تا سه چهار دقیقه جلو بیفتیم و اگر حمله محرز می‌شد، بلافاصله پرواز می‌کردیم تا خلبانان عراقی نتوانند از چنگمان فرار کنند. سرعتمان بالا رفته بود اما بعضی وقت‌ها مجبور بودیم حتی تا یک ساعت با استرپ و کمربند بسته‌ در کابین منتظر بنشینیم.

آن سه‌شنبه را فراموش نمی‌کنم. درون کاکپیت نشسته بودیم و بعد از اینکه انتظارمان کمی طولانی شد، به سعید گفتم: «راستی دیشب داشتی بی کابین عقب می‌شدی

«چطور؟»

«بعد از غذا احساس کردم قلبم درد گرفته و آروم آروم درد تو سینه‌م پخش شد، اما سریع تموم شد

«احتمالا حمله‌ی قلبی بوده، اون هم تو سی سالگی. به دکتر پایگاه گفتی؟»

خندیدم و گفتم: «نه، احتمالا ارثیه! بیماری قلبی تو خانواده‌مون هست. پدربزرگم، یعنی پدر مادرم، دقیقا همین‌طوری بود؛ آخر هم سکته کرد. می‌دونم باید برم دکتر، نازنین هم می‌گه؛ ولی از حرفای دکتر می‌ترسم؛ نمی‌خوام یاد گذشته بیفتم

نفس عمیقی کشیدم و همان‌طور که به آشیانه کناری نگاه می‌کردم گفتم: «این هم شانس منه شاید. همه خونه بهشون ارث می‌رسه من بیماری قلبی

«حتما خیلی دوسش داشتی که نمی‌خوای یاد بیماریش بیفتی

دستم را زیر چانه گرفتم و گفتم: «بعد فوت پدرم اون هوامونو داشتبدی خاصی ندیدم ولی خب می‌تونست بهتر باشه‌؛ از قیافه‌ش خیلی معلوم نبودا ولی مشکلات خودش رو داشت. حسمون خنثی بود بهش

سعید حرفم را قطع کرد و گفت: «از کجا می‌دونی تو هم همون مشکلات خاص رو نداری؟»

«منظورت چیه؟»

«منظورم آینه که سیب خیلی دورتر از درخت نمی‌افته. ممکنه چیزای دیگه‌ای هم به غیر از بیماری قلبی بهت رسیده باشه. شاید چون پدربزرگت تو رو یاد خودت میندازه نمی‌خوای به یادش بیفتی. پسرعموی من هم مثل تو بود. از رفتارای پدرش شاکی بود ولی نمی‌خواست قبول کنه خودش عین پدرش داره با بچه‌هاش رفتار می‌کنه، همیشه هم یه مقصر برای مشکلاتش پیدا می‌کرد. آخر سر فهمید باید با هویتش کنار بیاد تا جلو پاشو بتونه ببینه

همین‌طور که به بدنم کش‌و‌قوس می‌دادم گفتم: «هویت نخواستم‌؛ مال خودت

سرش را تا جایی که می‌توانست برگرداند و گفت: «هویت برای افتخار کردن نیست؛ برا خودشناسیه…» ناگهان اسکرمبل به صدا درآمد.

تقریبا چهار دقیقه بعد در آسمان بودیم و از رادار پایگاه مختصات هواپیمای عراقی را گرفتیم. سه فروند میراژ بودند؛ احساس کردیم بیش از حد به محدوده کشتی‌ها و اسکله نزدیک شده‌اند. نمی‌توانستیم ریسک کنیم و باید آنها را می‌زدیم. خود را به سی مایلی آنها رساندیم تا ما را در رادار نبینند، سپس به یکی از آنها در سمت چپ شلیک کردیم. کمی گردش به چپ کردیم تا دود موشک را دنبال کنیم که ببینیم آیا نشانه‌ای از انهدام در فضا هست یا نه، که چند ثانیه بعد نور انفجار را دیدیم. در همین لحظه می‌دانستم سعید برای شکار دومی هم اقدام می‌کند، من هم آماده بودم. موقعیتمان خوب بود؛ آن‌قدر که پیش خود فکر کردم شاید قبل از قفل راداری آنها فرار کنند. در همین لحظه یادم آمد یکی از خلبان‌ها که چند روز قبل با عراقی‌ها درگیر شده بود، از رها کردن موشک‌ها قبل از فرار جنگنده‌ها می‌گفت.

در همین فکر بودم که چیزی از جلوی دماغه هواپیما رد شد! به سعید گفتم: «دیدی؟»

«چیو؟ دود رو می‌گی؟ اره این دود موشک خودمونه که زدم، داریم در امتدادش می‌ریم

با ترس و هیجان گفتم: «نه، این سیاه بود

این یعنی موشک عراقی از چند متری ما رد شده بود. بدنم یخ زد و در همین لحظه احساس کردم اکسیژن کابین کم شده‌‌؛ اما صفحه همه چیز را عادی نشان می‌داد. کم‌کم نفس‌هایم سنگین شد؛ سعی می‌کردم کمربندی را که مثل ضربدر تنم را چنگ ‌زده بود به جلو ببرم تا کمی نفس بکشم؛ اما تاثیری نداشت. سعید که متوجه شلیک‌های عراقی‌ها شده بود مانورهای سنگینی می‌داد، ناگهان نوک هواپیما را محکم بالا کشید و همان لحظه درد و سوزش شدیدی را در قلبم احساس کردم. انگار کسی از پشت صندلی، نیزه‌ای داغ را در قفسه سینه من فرو کرده باشد. دستم را روی قلبم گرفتم و از درد سعی در فریاد داشتم اما نفسی نمانده بود. احساس می‌کردم روی صندلی، از خود هواپیما عقب‌تر حرکت می‌کردم. همه چیز لحظه به لحظه عجیب‌تر می‌شد. دیگر واقعیت و توهم را تشخیص نمی‌دادم. از آن طرف، ابر‌ها مانند بهمن در کوهستان روی کابین فشار می‌آوردند. به جای صدای سعید، به طرز عجیبی صدای بچه‌هایی را که از مدرسه تعطیل شده بودند می‌شنیدم. صدای مردانه آشنایی هم میان بچه‌ها در گوشم می‌پیچید؛ خیلی شبیه به صدای ناظم دوران دبستانم.

در شرف خفگی بودم که همه چیز تیره و تار شد.

انگار وارد یک بعد دیگری از فضا شده بودم. صداها از زیر آب، گنگ و محو به گوشم می‌رسیدند، ولی از آن طرف حسم قوی شده بود‌، خیلی قوی! بوی روزنامه‌ای را که جلوی سینما کریستال در آن تخمه ریخته بودند را می‌شنیدم، حالا بوی خانه پدربزرگ را می‌شنیدم. احساس می‌کردم دوباره هفت‌ساله‌ام و از درخت گردوی حیاط بالا رفته‌ام. بوی تنباکوی پدربزرگ را حس می‌کردم که وجودش برایم اسودگی خاطر بود، که اگر بیفتم او مرا می‌گیرد و به مادر چیزی نمی‌گوید. در دلم سعید را صدا می‌زدم، اما پیدایش نمی‌کردم.

به پدربزرگ گفتم: «ببین باباجون! ببین چقدر بالا رفتم، بالاترم می‌تونم برم

پدربزرگ دستی تکان داد و سرش را به طرف انباری چرخاند و به طرفش قدم برداشت. تا فهمیدم می‌خواهد از من دور شود‌، با عصبانیت داد زدم:

«چرا می‌ری؟ قبلا هم رفتیپدربزرگ همین‌طور که به راهش ادامه می‌داد گفت: «باید برم

«همیشه همینو می‌گفتی، چرا یه بار به جای رفتن نگفتی باید بمونم؟ وقتی گریه می‌کردم که نرو یعنی باید می‌موندی، ولی هر بار کار خودتو کردی، آخرم یه روز دیگه برنگشتی

«من نرفتم که برنگردم. مگه تو قبل پرواز می‌دونی که برمی‌گردی یا نه؟»

ناگهان هوا رقیق‌تر شد. چیز غریبی را احساس کردم؛ یک غریبه، یک غریبه از انباری، از عقب سمت راست، به پدر بزرگ نزدیک می‌شد. داد می‌زدم: «سمت راست بالا! سمت راست بالاولی پدربزرگ نمی‌شنید. روی شاخه درخت دست و پا می‌زدم و با استیصال نعره می‌زدم: «ساعت دو! ساعت دو داره میادپدربزرگ گفت: «چی گفتی؟»

در همین لحظه شاخه شکست و سرم به عقب صندلی خورد و ناخودآگاه گفتم: «ساعت دوساعت دو…»

ناگهان سعید هواپیما را صدو‌هشتاد درجه به پشت چرخاند و برعکس کرد؛‌ سپس به پایین شیرجه زد. بوی خاک باغچه به مشامم می‌رسید که صدای سعید از زیر آب گفت: «خوبی رضا؟ خیلی به موقع بود، ردش کردیم

چند لحظه بعد هواپیما به حالت عادی برگشت و سعید گفت: «دارن دور می‌شن؛ داری تو رادار؟»

هنوز رادار را نمی‌دیدم‌ اما دیگر احساس خطر نمی‌کردم. حالا فقط بوی دریا را می‌شنیدم. انگار این موج‌ها بودند که من را به سمت ساحل می‌بردند. نفهمیدم کی دوباره چشمانم به خواب رفت. کمی بعد با بوسه چرخ تامکت به باند فرودگاه، بیدار شدم. به سمت آشیانه می‌رفتیم که به سعید گفتم: «راستی گفتی اسم دکتر پایگاه چی بود؟»


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۳
ارسال دیدگاه