آخرین مطالب

» شماره ۳۱ » درنگی بر کتاب «از کیومرث تا همای: قصه‌های شاهنامه به روایت محمد محمدعلی»

درنگی بر کتاب «از کیومرث تا همای: قصه‌های شاهنامه به روایت محمد محمدعلی»

درنگی بر کتاب «از کیومرث تا همای: قصه‌های شاهنامه به روایت محمد محمدعلی» تهران: کتابسرای تندیس، چاپ دوم، ۱۳۹۹ جواد اسحاقیان هدف نویسنده در وجه غالب، آشنا کردن جوانان با داستان‌های برجسته‌تر «شاهنامه» به ویژه بخش اساطیری و پهلوانی به زبانی ساده است تا آتش شوق و ذوق و غرور ملّی آنان را برانگیخته، خود […]

درنگی بر کتاب «از کیومرث تا همای: قصه‌های شاهنامه به روایت محمد محمدعلی»

درنگی بر کتاب

«از کیومرث تا همای: قصه‌های شاهنامه به روایت محمد محمدعلی»

تهران: کتابسرای تندیس، چاپ دوم، ۱۳۹۹

جواد اسحاقیان

جواد اسحاقیان

جواد اسحاقیان

هدف نویسنده در وجه غالب، آشنا کردن جوانان با داستان‌های برجستهتر «شاهنامه» به ویژه بخش اساطیری و پهلوانی به زبانی ساده است تا آتش شوق و ذوق و غرور ملّی آنان را برانگیخته، خود به سراغ «مِهین نامه‌ی باستان» کشیده شوند. نویسنده در این کوشش و احساس مسئولیت، بیشتر به یک خط روایی در بازنویسی «شاهنامه» نظر دارد تا فارغ از ابهام در معنی واژگان، مشکلات معنایی، آرایه‌های ادبی و دقایق و ظرایف شعری، خواننده را مستقیماً با روند قصه‌های «فردوسی» آشنا کند. با این همه، نویسنده خود گاه در هیأت یک داور و مفسّر بر خواننده پدید می‌شود و می‌کوشد دیدگاه و نظر فردی و شخصی خود را هم به آگاهی خواننده برساند. یکی از گونه‌های این داوری، بخشهایی است که با عنوان «گریزی به افکار…» این یا آن شخصیت تأثیرگذار اسطوره‌ای یا پهلوانی در جای جای کتاب و به مناسبت می‌آورد. در این حال، راوی داستانها می‌کوشد به ناخودآگاه برخی شخصیتها رسوخ کند و مانند یک روانکاو از آنچه در هزارتوی ذهن شخصیتها می‌گذرد، با خواننده سخن بگوید. این بخش از کتاب پانصد و اندی صفحه‌ای نویسنده، از بهترین بخشهای آن شمرده می‌شود. نویسنده پیش از این با انتشار سهگانه‌ی «مشی و مشیانه» و «جمشید و جمک» و «آدم و حوا» و نیز «قصه‌ی تهمینه» دلبستگی ویژه‌ی خود را به «شاهنامه» و اساطیر ملی ما ثابت کرده و من «سهگانه»‌ی او را مورد داوری و خوانش قرار دادهام و نویسنده و شایستگی‌هایش را نیک می‌شناسم.

در «شاهنامه» نخستین آفریده‌ی انسانی «کیومرث» نام دارد که نخستین شاه ایران زمین نیز هست. از نطفه‌ی او «مشی و مشیانه» پدید می‌آید که نخستین مرد و زن و زوج انسانی به گونه‌ی ریواسی هستند که گویی هم را در کنار گرفتهاند. ارزش این اسطوره به ویژه در این نکته‌ی فلسفی نهفته است که مراحل مختلف پیدایش آدمی را از مرحله‌ی نباتی به انسانی و سلسله مراتب تکامل انسانی را به آرامی در می‌نوردد. «مشی و مشیانه» بر حسب اتفاق، یکی دیگر از سهگانه‌ی «محمد محمدعلی» نیز هست که هرچند داستانش در «شاهنامه» نیامده، در متن پهلوی «بُندَهِش» نوشته‌ی «فرنَبغ دادَگی» و گزارش فارسی آن (دکتر «مهرداد بهار») به تفصیل آمده است. در واپسین سالهای عمر سی ساله‌ی «کیومرث» پسر دیو تباهکار، پسر «کیومرث» را به نام «سیامک» بیجان می‌کند اما نوه‌ی «کیومرث» به نام «هوشنگ» با «سپاهی از دد و دام و مرغ و پری» انتقام خون پدر از دیو نستوه می‌گیرد. اینجا است که «کیومرث» با نگاهی به روزگار سی سال پیش خود، به نقد حال خویش می‌پردازد و می‌کوشد تجربه‌ی زیستهاش را از زبان نویسنده با خواننده در میان بگذارد؛ تجربه‌ای که نویسنده از آن به «گریزی بر افکار کیومرث هنگام مرگ» تعبیر می‌کند. او در این بازیاد، از ضرورت مبارزه‌ی نور با ظلمت و امیدواری به پیروزی بر دیو تاریکی در آینده‌ی بشر می‌گوید. نویسنده با هوشیاری ویژه‌ی خویش یادش نمی‌رود که آنچه را از گونه‌ی نقد حال و حدیث نفس است، باید با حروف خوابیده ثبت کند تا با آنچه در تداول عام بر زبان مردم می‌رود، یکسان نباشد و در همان حال نیک آگاه است که بسیار نکتهها مانند «آن ریواس نازنین» هست که در «شاهنامه» نیامده اما او از زبان «کیومرث» به عنوان نخستین انسان، خود را به گفتن آن ناگزیر می‌داند:

«آه که سروش غیب، پیام شادیزا با خود نداشت. دریغا که فرصت اندک بود و اکنون دیگر من مجالی برای کارهای مهم ندارم. این حسرت کارهای ناکرده و تشویشی که از جهان ناشناخته در تن و جانم افتاده، مرا در مرز بودن و نبودن، گاه به این سو و گاه به آن سو می‌کشاند. . . پس از من چه بر سرِ این جهان خواهد آمد؟ آیا به تسخیر اهریمنان زشتخو درخواهد آمد؟ یا آن که هوشنگ قدرت مقابله و درهم شکستن آنان را خواهد داشت؟ آیا در خواب و رؤیا بود که دیدم روزی هنگام نبرد با اهریمن، محتلم شدم و آب خویش بر زمین ریختم و از جای آن گیاه هفتبند، آن ریواس نازنین رویید و سپس مشی و مشیانه از میان آن سر بیرون آوردند و نخستین زن و مرد این جهان شدند؟ من این جهان را با آرزوی سعادت برای مردمان و غلبه‌ی هوشنگ بر اهریمنان، به ناچار وامی‌گذارم و می‌روم » (محمدعلی، ۱۳۹۹، ۵۹).

پیروزی «هوشنگ» بر سپاه تاریکی و اهریمنان و شنیدن این خبر، «کیومرث» را به عنوان نخستین انسان و شهریار ایران زمین، به پیروزی‌های آینده‌ی نیروهای اهورایی بر سپاه اهریمنی، امیدوار می‌کند. حضور نیروهای انسانی، پریان یا فرشتگان و حیوانات و پرندگان در سپاه «کیومرث» و «هوشنگ»، همانندی میان این پیامآوران روشنایی و پندار نیک، گفتار نیک و کردار نیک را با سپاهیان حضرت «سلیمان» که به تصریح «قرآن» مجید، آمیزه‌ای از جن و انس و پرنده بوده، نشان می‌دهد. نویسنده در این گونه موارد، از خود هوشیاری ژرفی بروز می‌دهد و ثابت می‌کند که تنها بازنویس و راوی صِرف داستان‌های «شاهنامه»‌ی گران ارج نیست؛ بلکه یک «بازخوان» و گزارشگر و مفسری تیزبین نیز هست. «کیومرث» در «شاهنامه» و روایت نویسنده، نخستین آموزگار بشری در انتقال فرهنگ به مردم و باور به یکسانی میان آدمی و دد و دام و لزوم زندگی در همزیستی مسالمتآمیز است. «سروش» به عنوان رابط میان نیروهای آسمانی پیوسته با «کیومرث» و «سیامک» از تاخت و تاز آینده‌ی نیروهای اهریمنی به آنان آگاهی می‌دهد تا خود را برای ستیز با نیروهای تباهکار از پیش آماده کنند (۵۷). این پیوند میان قهرمانان و پهلوانان با اهورامزدا از رهگذر «سروش» از همان نخستین بشر و شهریار آغاز شده تا پایان عصر تاریخی یعنی «ساسانیان» ادامه می‌یابد و نشان می‌دهد که عنصر یکتاپرستی در ایران باستان تا چه اندازه در فرهنگ ما ریشه دارد و منبع الهام پدیدآورندگان فرهنگ به ویژه «فردوسی» پاکزاد بوده است.

نگاه به زن و نقش زنان در «شاهنامه» به ویژه در این اثر ماندگار، برجستگی خاصی دارد. زنان در این اثر مانند «شاهنامه» تنها به کار زادِ ولد نمیآیند؛ آنان، قهرمان‌پرور و پهلوانپرورند و پس از خداوند، دومین خالق جهانیانند اما جهان را بی جنگ و تنش دوستتر می‌دارند، زیرا آن که پهلوانانی چون «رستم» و «سهراب» و «سیاوش» یا «گردآفرید» و «رودابه» و «همای» و «گُردیه» می‌آفریند، نمیتواند تماشاگر مرگ تراژیک آنان باشد. «رودابه» به عنوان یکی از این ده‌ها زن اسطوره‌ای به عنوان مادری که نیکوترین آفریده‌های خود را به دست نیروهای اهریمنی تباهشده می‌بینند، از زبان نویسنده‌ـراوی پس از کشته شدن «رستم» به دست «شَغاد» نابرادر چنین می‌نالد:

«بر جنازه‌ی یکتا پسرم رستم، زار می‌گریم. من به حال سرنوشت ضجه می‌زنم و بر سینه می‌کوبم که چه بی‌رحمانه نوشته شده است که مادران، فرزند بزایند که یا در جنگ بکشند یا در جنگ کشته شوند یا که به نامردمی به دام افتند تا مادران ـ‌که از روزگار خُردی خویش جز آرزوهای رنگ به رنگ نبافتهاند و هیچ یک را هرگز به تن نکردهاند‌ـ تنها رخت عزا را بر قامت خود راست ببینند. به راستی کدام سلاح از آنِ مادران و دختران است جز سلاح نَفرین و‌ ای کاش جهان با نفرین پُر می‌شد و از جنگ خالی. رستم را چون تن خود عزیز می‌داشتم و دارم و اینک، این جان من است که با او رفته است. من شادمان می‌شدم اگر با رفتن جان از تنم و ناله و نفرین مادران کارگر می‌افتاد تا ریشه‌ی جنگ و کشتار از بُن می‌خشکید و هیچ فرزندی، طعمه‌ی دام نامردی نمیشد. . . چه دنیای شومی است تو مُدام در انتظار خبری شوم سر به بالین می‌نهی و در انتظار خبری شوم از خواب برمی‌خیزی. . . چشم مردان کجا درون ما زنان را می‌بیند؟ بر جنازه‌ی اسفندیار موی پریشان کردم و ناله کردم و زال به طعنه پرسید مگر فرزندت کشته شده است؟ راست در چشمان او نگریستم و به فغان گفتم: او فرزند من نیست اما مادری دارد که امروز سخت پریشان حال است و دیگر از پریشان حالی به در نخواهد آمد تا بمیرد و مردان کی چنینند؟» (۵۰۸-۵۰۷)

بخشی از کتاب به تأثیرات «شاهنامه» بر هنرها و هنرمندان و لایه‌های مختلف اجتماعی و فرهنگی مانند نقاشان، خطاطان و مذهّبان، عیاران و ورزشکاران، موسیقی، تربیت و اخلاق و حکمت، افسانه و شعر و نمایشنامه و فیلم و گزینش نام اختصاص یافته که خواندنی است. با این‌همه نویسنده از چند لایه‌ی مهم اجتماعی و فرهنگی یاد نکرده که «نقالان» و «راویان» و «معرکهگیران» و «پردهخوانان» و همه‌ی شاعران و نویسندگانی چون «اسدی توسی»، «طُرسوسی»، «نظامی»، «جامی» یا کسانی مانند «ناظم حکمت» و «صمد وَرغون» در آن سوی ایران (ترکیه و جمهوری آذربایجان) یاد نمی‌کند که زیر تأثیر «فرهاد و شیرین» نمایشنامههایی با نگرشی تازه و مرد‌م‌گرایانه سروده یا نوشتهاند و در این میان «نقالان» بزرگترین نقش را در بردن داستانهای «شاهنامه» به میان توده‌ی مردم بیسواد و کمسوادتر جامعه داشته‌اند. «دارابنامه‌ی طُرسوسی» پلی میان سنت مکتوب حماسهسُرایی و «سنت شفاهی» نقالی است. من اکنون مجموعه‌ی «شاهنامه‌ی نقالان: طومار مرشد عباس زریری اصفهانی» را با ویرایش دکتر «جلیل دوستخواه» پیش رو دارم که پنج جلد دارد و نزدیک به چهار هزار صفحه است و من رد این «طومار»ها را در صد و پنجاه سال پیش در «امیر ارسلان» محمدعلی نقیبالممالک شیرازی» یافتهام. یک عنوان کتاب و تز دکترا نوشته‌ی «مِری آلِن پیج» را در «دانشگاه پنسیلوانیا» ترجمه کرده‌ام که بر پایه‌ی طومارها و ضبط پانزده جلسه‌ی نقالی او در قهوهخانه‌های «شیراز» نوشته، گردآوری و تحقیق شده است. تز دکترای «کومیکو یوماموتو» پژوهشگر ژاپنی را با عنوان «از نقالی تا شاعری: پس‌زمینه‌ی شفاهی حماسه‌های فارسی» را در اختیار دارم که نیمی از آن را ترجمه کرده‌ام و ریشه‌ها و نمودهای سنت شفاهی را در «شاهنامه» و به ویژه در «گرشاسپنامه»‌ی «اسدی توسی» به زبان انگلیسی نوشته و گوشه‌های تازه‌ای از سنت روایت شفاهی را در این آثار مورد تحقیق قرار داده است. نویسنده یک جا یکی از علل گرایش خود را به «شاهنامه» سود معنوی و مادّی (اقتصادی، هرچند اندک) دانسته است (۳۱). آنچه را لازم به یادآوری می‌دانم، این است که «نقالان» و «معرکهگیران» و «راویان» این اثر و افزون بر اینان، دارندگان «قهوهخانه» (به ویژه در روزگار «شاه عباس کبیر» در اصفهان) و «چایخانهداران» و همه‌ی کسانی که در این رابطه چه در دربارها مانند دربار «سلطان مسعود غزنوی» (به نوشته‌ی «تاریخ بیهقی) یا دربار «ناصرالدین شاه» در «امیر ارسلان» (به نوشته‌ی دکتر محمدجعفر محجوب) در مقدمه‌ی این کتاب و حتی جمع نوازندگان درباری به کار مشغول بودهاند، از قِبَل نقالی و روایتگری، روزگار می‌گذراندهاند و نقش تعیینکننده‌ای در نگاهداشت «شاهنامه» و سنت نقالی و روایتگری و اشاعه‌ی فرهنگ اساطیری و تاریخی در میان توده‌ی مردم می‌داشته‌اند.

یکی دیگر از نیکویی‌ها و شایستگی‌های کتاب «از کیومرث تا همای» کوشش برای تلفیق میان روایت‌های اسطوره‌ای با روایت‌های امروزین در هنر «قصهنویسی» است. مؤلف خود یکی از برجستگان در داستاننویسی معاصر ما است و طبیعی است که با شناختی فراگیر ـکه از قصه و ساز و کار داستاننویسی دارد‌ـ به سراغ اساطیر «شاهنامه» برود و بکوشد تا آنجا که مجال سخن هست، از «عناصر داستان» هم به خوانندهاش بگوید. او در این زمینه «حد» نگاه می‌دارد و از به کار بردن اصطلاحات رایج در داستاننویسی امروز خودداری‌ می‌کند تا خواننده‌ی ناآشنا را از خود نتاراند. در فصل «قصه‌ی عشق زال و رودابه» به پنج نکته‌ی باریک‌تر از مو در این قصه و برخی تفاوت‌هایش با قصه‌ی امروز اشاره می‌کند. من با نگاه هوشمندانه‌ی نویسنده به زن و عشق و زیبایی، به ویژه در دو کتاب «مشی و مشیانه» و «جمشید و جمک» او به نیکی آگاهم و می‌دانم که او خود ستاینده‌ی زیبایی و عشق و لطیفههایی پنهانی است که تنها در زن می‌توان سراغ گرفت. این دقایق و ظرایف را برمیشمارم:

  1. «عامل اصلی کشمکش و هول و ولا در این قصه، اختلاف عقیده‌ی سران دو خاندان است نسبت به بتپرستی و یزدانپرستی و داشتن اصالت ایرانی و غیر ایرانی دو خانواده که از زبان شخصیت‌ها بیان می‌شود، هنوز هم در اکثر نقاط جهان، بحث ازدواج دخترها و پسرهای صاحبان ادیان مختلف، حل نشده است.

  2. شجاعت رودابه در پذیرش زال به عنوان همسر و عمل خردمندانه‌ی زال در نامهنویسی به پدرش و اصرار برای کسب اجازه‌ی ازدواج از «منوچهر شاه» از عوامل اصلی پیشروی قصه و ساختار محکم روایی آن محسوب می‌شود.

  3. در قصه‌های عاشقانه‌ی «شاهنامه» نقش دایگان و ندیمگان و کنیزکان و پرستندگان، بسیار مهم است. در این قصهگویی، نقش واسطهگری را هم پرستندگان خوب‌رو به عهده دارند، هم آن زنی که هدایای زال و رودابه را میان آن دو، ردّ و بدل می‌کند و از این رهگدر، باعث آشنایی بیشتر عاشق و معشوق می‌شود.

  4. در پیوستن زال و رودابه، نقش سیمرغ در قانع کردن پدرِ زال و نقش اخترشناسان در ترسیم آینده‌ی ازدواج زال و رودابه نزد منوچهرشاه از دیگر عوامل مؤثر در حرکت قصه به سوی وصال عاشق و معشوق با پایانی خوش و منطقی به شمار می‌آید.

  5. در بافت قصه‌ها و فولکلورهای عامیانه، گیسوی معشوق مثل طنابی برای بالا رفتن به کار می‌رود، اما در حماسه چون قهرمان مرد تاب آزردن معشوق را ندارد، فقط بر گیسوی او بوسه می‌زند و برای بالا رفتن از دیوار قصر یا خانه‌ی معشوق، از کمند خود سود می‌برد.» (۱۱۸-۱۱۷).

نیکویی دیگر تألیف «محمدعلی» هنگامی بروز می‌کند که خواننده متوجه می‌شود نویسنده گاه در هیأت یک منتقد ادبی به مقایسه و تطبیق برخی «بنمایه» (موتیف)‌ها میان «شاهنامه و «ایلیاد» سروده‌ی «هومر» یونانی می‌پردازد و به زبانی ساده و روان، خواننده را برمیانگیزد تا ضمن مطالعه‌ی «شاهنامه» به آثار دیگر حماسهسرایان یونانی مراجعه کند. بی‌گمان «فردوسی» هیچ گونه آگاهی‌ای از «ایلیاد» و «اودیسه» ‌نمی‌داشته و آنچه در نامه‌ی باستان او آمد، بر پایه‌ی کتاب «شاهنامه‌ی منثور ابومنصوری» بوده که فراهمآمده‌ای از روایات و اساطیر و اخبار تاریخی «دهقانان» فرهیخته‌ای بوده که سراینده گاه از آنان نام می‌برد و چیزی از خود بر آن، نیفزوده و رسم امانت نگاه می‌داشته است. باری، نویسنده در «قصه‌ی رخنه‌ی رستم به قلعه‌ی کوه سفید» به یاد اسطورههایی مشابه در «ایلیاد» می‌افتد. از نویسنده نقل کنیم:

  1. «پنهان ساختن شمشیرها و خنجرهای آخته در ظرفهای نمک و پوشیدن لباس نمکفروشان توسط رستم و یارانش و فتح آن حصار و قلعه، یادآور قصه‌ی تسخیر شهر «تُروا» توسط یونانیان است. . .

  2. در حماسه‌های یونان باستان، آمده است که پاریس شاهزاده‌ی تروآ «هلن» همسر پادشاه اسپارت را می‌رباید. یونانیان به بهانه‌ی پس گرفتن هلن، شهر تروآ (شهری در آسیای صغیر) را محاصره می‌کنند و پس از ده سال جنگ ناموفق، اسبی چوبی و بسی بزرگ می‌سازند و جمعی از جنگاوران، از جمله پهلوان نامی «اولیس» را در دل آن پنهان و وانمود می‌کنند که از محاصره‌ی دژهای استوار شهر تروا خسته شدهاند و آنجا را ترک کرده‌اند. اهالی تروا فریب می‌خورند و آن اسب را به نشانه‌ی پیروزی خود و به چنگ آوردن غنیمت جنگی از یونانیان، به شهر می‌آورند و به جشن و شادی می‌پردازند. اما نیمهشب، جنگجویان یونانی از دل اسب چوبی بیرون می‌آیند و دروازه‌ی شهر را به روی سربازان خود می‌گشایند و تروا را تسخیر می‌کنند.» (۱۴۴-۱۴۳).

در «شاهنامه» پسر زال زر «رستم» به اشاره‌ی پدر تنپوشی چون لباس ساربانان می‌پوشد و چند بارِ نمک بر پشت شتران می‌نهد و در هیأت ساربان چنان بر «کوتوال حصار» (دژبان) پدید می‌گردد که شناخته نشود:

برآرای تن چــــون تن ساروان

شتر خواه از دشت، یک کـاروان

به پیشت شتر بر، نمـک دار و بس

چنـــان رو که نشناســـدت هیچ‌کس

(فردوسی، ۱۳۶۳، ج ۱، ۱۸۶-۱۸۵)

مهتر قلعه‌ی «کوه سپند» چون درمییابد که بار شتران نمکی است که به آن نیازمندند، گرامیاش می‌دارد. چون شب تیره می‌شود «رستم» با نامداران همراه خود بر «مردم دژ» می‌تازند و با گشتن قلعهبان و مهتر و مدافعان دژ، به گنجینه‌ای سرشار در خزانه‌ی مهتر دست می‌یابد:

یکی گنبدی دید برافراشته

به دینار سرتاسـر انباشته

(همان، چاپ «مول»)

در ادبیات داستانی، گاه برای خوانش متن و پی بردن به سنخ منش شخصیت‌ها یا قهرمان، از «کهنالگو» Archetypeهای پیشنهادی «یونگ»Jung بهره می‌جویند. «رستم» برای راه یافتن به قلعه و فریب «کوتوال» یا قلعهبان، در هیأت ساربانان ظاهر می‌شود. «کریستوفر وُگلِر»Ch. Vogler در کتاب «سفر نویسنده: ساختارهای اسطوره‌ای برای نویسندگان» (The Writer’s Journey: Mythic Structures for Writers) یکی از این کهنالگوها را «نگهبان آستانه» (Threshold Guardian) می‌نامد. این شخصیت کهنالگویی گاه می‌تواند شرور و غیر قابل انعطاف باشد، مانند «کوتوال حصار» و «مهتر» دژ. در این حال، قهرمان باید به ترفندهایی چون تغییر هیأت و لباس و چهره یا زبانآوری و هوشیاری متوسل شود و با راه یافتن به مقصد، اهداف خود را پیش ببرد. او برای نمونه از داستان «جادوگر شهر اوز» Wizard of Oz مثال می‌آورد که برای رهایی «دوروتی» (Dorothy) لباس نگهبانان قلعه را به تن می‌کنند و با برداشتن سلاح‌های آنان بی هیچ گونه با نگهبانان مسلح یا آسیبی وارد قلعه می‌شوند (وُگلر۱۹۹۸، ۵۰-۴۹).

گاه «نگهبان آستانه» در آغاز شرور می‌نماید اما قهرمان با اندکی نرمخویی، وعده از موضع قدرت یا زبان آوری، می‌تواند او را به یک کهن الگوی دیگر به نام «همداستان» Ally و متّحد تبدیل کند. نمونه‌ی بسیار گویایی از آن را ما در شخصیت «اولاد» در «خان پنجم» می‌بینیم که نویسنده به آن پرداخته است (۱۸۹). «رستم» نخست با این «مرزبان» از درِ جنگ درمی آید و پس از شکست او و یارانش، به او وعده می‌دهد اگر جایگاه «کیکاووس» و سپس «دیو سفید» را به او نشان دهد و در همه حال راهنمای او باشد، پس از چیرگی بر شاه مازندران، او را به فرمانروایی آن سرزمین ثروتمند خواهد گماشت. در این حال، «اولاد» پیشاپیش «رستم» می‌دود و او را راهنمایی می‌کند:

بدان سو کجــــا هست کــــاووس کِی

کنــــون راه بنمای و بردار پــــی

بگفت این و بنشست بر رخش شـــاد

دوان بــــــود اولاد ماننـــــد بـــاد

(همان، ۲۶۶)

یکی دیگر از نیکویی‌های «از «کیومرث تا همای» داوری‌های نویسنده در باره‌ی کسانی از خانواده‌ی دشمن کام تورانی تبار مانند «اغریرث» پسر «پَشَنگ» و برادر «افراسیاب» است که بر خلاف آن دو، تبلـــوری از خِرد، فـــرابینی و مــنشی انسانی است. نویسنده می‌کوشد این خطای ناصواب را از ذهن خواننده بزداید که گویا آنان که به خاندان «افراسیاب» تباهکار منسوبند، همگی از یک لَون هستند. در «شاهنامه» از او به صفاتی نیکو چون «رهنمای»، «هوشمند»، «پُرخرد» و «نیک پی» یاد می‌شود. وقتی «افراسیاب» آگاه می‌شود که برادرش «اغریرث» پهلوانان ایران را از اسارت رهانیده، او را می‌نکوهد و ‌می‌گوید مگر نگفته بودم که مردِ جنگی را با خِرد، کاری نیست و کین و خرد با هم نمیآمیزند و تنها در جنگ می‌تواند به افتخار و آبرو دست یافت؟ «اغریرث» می‌گوید:

هر آن گه که آید به بد دسترس

ز یزدان بتـــرس و مــکن بد به کس

که تاج و کمر چون تو بیند بسی

نخـــــواهد شدن رام با هـــر کــسی

(همان، ۲۱۷)

«افراسیاب» را این سخن سخت می‌آید و از بی‌رحمی برادر را به شمشیر از میان به دو نیم می‌کند. باری، نویسنده می‌کوشد این اندیشه را به خواننده القا کند که در یک خانواده، دست و دل و زبان اعضا تا چه اندازه ناهمگون است و همه‌ی اعضای یک خانواده و خاندان را نباید یکسان داوری کرد. داوری «اغریرث» در مورد برادرش «افراسیاب» به عنوان نزدیکترین عضو خانواده به برادر، به خواننده کمک می‌کند تا با عینک خردورزی، در باره‌ی خود و برادرش داوری کنیم. این شگرد در داستاننویسی، خود یک زاویه‌ی دید تازه و در حکم نوعی «فاصلهگذاری» است. آنجا که «اغریرث» از فرزندش «گَوپد» یاد می‌کند که از جمله‌ی «بی‌مرگان» و «جاودانان» است و مطابق آنچه در «مینوی خِرد» آمده در ساحل دریا می‌نشیند و پرستش ایزدان می‌کند و «زوهر» (آب مقدس) به دریا می‌ریزد که با ریختن آن، حیوانات موذی بیشماری در دریا می‌میرند. نویسنده در نوشته‌ای گذرا با عنوان «گریزی بر افکار اَغریث (اَغریرث، برادرِ افراسیاب) و از زبان و در نقد حال او می‌نویسد:

«او را چون جان خویش می‌شناسم. گرچه هر دو از پشت یک پدریم، سرشت او به گونه‌ای دیگر است. او دوستی را پاس نمی‌دارد و خیرخواه کسی نیست. آری، مردمانِ بسیاری گرد او جمع شده‌اند، زیرا او پهلوانی دلیر است و فرماندهی زیرک و پسر پشنگ. اما سخت مغرور است و خوراک غرورش، در ذلّت دیگران است. او صلحطلب نیست، زیرا سروری بر همه چیز و کس را می‌خواهد و این، در صلح با همسایگان میسر نمی‌شود. من که برادر او هستم، از او در خوف و هراسم. او وقعی بر تمنای من ننهاد و نوذر را بکشت و حال در پی سلطه بر سرزمین ایران، سر از پا نمی‌شناسد. او غافل است که ایران گرچه بی سر و سرور مانده، پهلوانانی چون زال و گیو و رستم کم ندارد و واداشتن آنان به تسلیم، امری ناشدنی است. من بیم آن دارم که اگر روزی این امر محال میسر شود، آنگاه افراسیاب چون جمشید به تسخیر آسمانها برود. من از خوانریزی خستهام؛ در حالی که افراسیاب عزم جزم کرده که جوی خون جاری سازد. افسوس که پدرم پشنگ، او را سخت عزیز می‌دارد و در زیادهخواهی‌ها با او همداستان است. از فرزندم «گوپَد» که از جاب پروردگار مأمور سلامت آب‌ها گشته نیز خواسته‌ام برایم، دعا کند تا بتوانم نقشه‌های افراسیاب را به هم بزنم و صلحی پایدار میان ایرانیان و تورانیان به بار نشیند.» (۱۵۸-۱۵۷).

«نویسنده» در واپسین صفحات کتاب که به سرگذشت «همای» دختر «بهمن» اختصاص دارد دیگر بار به مسأله‌ی «جنسیّت» Gender و نه «جنس» Sex باز می‌گردد و می‌کوشد از کارنامه‌ی پادشاهی در برابر و قیاس با خطایی که بر دست «بهمن» رفته و از او بار گرفته، دفاع کند. چنین به نظر می‌رسد که «محمدعلی» پیوسته اصرار دارد از جایگاه سیاسی «همای» به عنوان شاهبانویی که سی و دو سال برایران فرمان رانده، پشتیبانی کند. نخست، به یادآوری مراتب شایستگی‌ها و توانایی‌های «همای» و سپس به داوری نویسنده در راستای او بنگریم:

«چنگنوازی چیرهدست بودم و نقش آدمیان، آن گونه به مهارت می‌کشیدم که آنان را آرزو چنین بود و حساب، به درستی می‌دانستم آن گونه که خزانهدار نمی‌دانست و گره کار آنچنان به تدبیر می‌گشودم که همگان وادار به تحسین من می‌شدند. بهمن که وجدانی زخم خورده داشت و حال پریشان به رأی من با مردمان به عدل رفتار کرد و داد گستراند و از این راه بود که شبها، سری آرام به بالین می‌گذاشت و از وحشت کابوس‌های شبانه، رهایی یافت اما زخمش هرگز تمامی نداشت . . . هر شب با قصه‌ای خوش، او را به خواب کردم و هر بامداد او را با نوای چنگ خود به زندگی امیدوار نمودم و گزارش فرزندی را که در رحِم داشتم، با او می‌گفتم و جهان را آن چنان آراستم . . . که مرا بیش از یک زن دانست تا آنجا که مرا فرستاده‌ای از جهان غیب انگاشت و لایق جانشینیاش تا آن هنگام که بار خود بر زمین گذارم و فرزندم به کمال برسد. من این فرصت را سخت غنیمت شمردم تا توانایی خود را در اداره‌ی کشور بیازمایم و به تاریخ بگویم که همای زنی بود که پادشاهی می‌دانست و همای، تنها یکی از آن هزاران زنی است که با آن که بیشتر از دیگران می‌دانستند، همواره در سایه زیستند و در سایه از صحنه‌ی روزگار رخت بربستند. . . اما این ممکن نمی‌شد اگر فرزندم را به آب نمی‌دادم و مهر مادری را در خود نمی‌کشتم. پس با خردمندی، سران لشکری و کشوری را به فرمان خویش رام کردم و در جنگی سخت، بر رومیان فائق آمدم و روزگار مردمان، جز به آسودگی طی نشد. اما سرانجام، غریزه‌ی مادری دیگر بار در دلم جوانه زد و گل داد و من تاج و تخت حکمرانی را بسیار کمتر از لذت مادر بودن یافتم و آن را با طیب خاطر، وانهادم تا مهری یگانه را که دیگر بار در درونم شکفته بود قدر بدانم و آبیاری اش کنم (۵۲۳-۵۲۲).

این واگویه از زبان و نقد حال «همای» در حکم گونه‌ای اعاده‌ی حیثیت برای شهبانویی است که «همی تخت شاهی پسند آمدش» و دستور می‌دهد تا نوزاد هشتماهه را «به آب فراتش در انداختند». با این همه، نویسنده می‌کوشد «جوری دیگر» و با نگاهی فرابینانهتر به این رویداد بنگرد. او می‌گوید «همای» به زیور هنر نواختن چنگ و نگارگری آراسته و داستانگویی شبانه نقشی چون «شهرزاد قصهگو» داشته و توانسته آسیب احساس گناه از ذهن «بهمن» بزداید و شایستگی خود را برای فرمانروایی بر کشور به او نشان دهد و جانشین او گردد. او سپس فراتر رفته از به حاشیه و به سایه رفتن عنصر زن در روند تاریخ و ایفای نقش اجتماعی و تاریخی او از «فرانک» گرفته تا روزگار خود می‌گوید. او می‌گوید به آب سپردن دلبند خود «داراب» فرصتی برای اثبات اهلیّت او برای سی سال و اندی پادشاهی بر ایران زمین بوده اما چون مِهر مادری بر او چیره شده، «داراب» را بر خود برگزیده و رشته‌ی کارها به او وانهاده است و ستم خود را بر او جبران کرده است. بیرون رفتن شیر از پستان او یک بار پس از گذشت دوازده سال به هنگام دیدارش با فرزند و بار دیگر وقتی در بیست سالگی و پشت سر نهادن بسی آزمونها در بیرون از سرزمین ایران از «عمّان» تا «دریای ملکوت» و «جزایر یونان» در «دارابنامه‌ی طُرسوسی» برای بار دوم، از گونه‌ای فرابینی و چیرگی مِهر بر مصلحتاندیشی، نشان دارد.

اما گذشته از داوری‌های اخلاقی که خوشبختانه نویسنده بر آن پای نیفشرده «روایت» برای خود، سازه‌ها و عناصری دارد که در «شاهنامه» و «نقل» و «روایت» روح چیره بر ساختار داستان و قصه را تشکیل می‌دهد. اگر «همای» امر خطیر پادشاهی را در همان دوازدهسالگی به «داراب» وا می‌نهاد و تنها به عنوان نایبالسلطنه به او رهنمود می‌داد؛ یعنی هنگامی که نخستین بار در هیأت یک داوطلب برای جنگ با رومیان متجاوز با او دیدار کرد، دیگر «داستان» و روایتی باقی نمی‌ماند و خلق نمی‌شد. مطابق آنچه «کَمبِل» در «قهرمان هزار چهره» (The Hero with a Thousand Faces) یادآوری کرده، «قهرمان» باید در روزگار کودکی و جوانی گذرهایی را درنوردد که برای رسیدن به «تمامیت روانی» و شایستگی عنوان «قهرمان اسطورهای» ضروری است. «سروش»ی که بر دیوار و سقف ویرانه‌ای پدید می‌آید و به آن در آسیب رساندن به نوجوانی که در زیر آن به خواب رفته هشدار می‌دهد و نیز حضور وزیری فرابین و کاردان چون «رَشنواد» که این ندا را می‌شنود و جدّی می‌گیرد، همان «پیک»Herald و آغازی برای دعوت «قهرمان» برای حضور فعال در پهنه‌ی رفتار حماسی او و بیم‌ناک کردن رومیان بر جان خویشتن است. «کَمبِل» می‌گوید «معمولاً ندا در یک موقعیت و وضعیتی خاص به گوش می‌رسد: در یک جنگل تاریک، زیر درختی بزرگ یا کنار چشمه‌ای جوشان» (کمبل، ۱۳۸۶، ۶۱). سفر ده ساله‌ی «داراب» از «عُمان» و آویز و جدال با «قنطرش» و جانوران بیم‌ناک در زمین و در دریا و آدمیانی از لونی دیگر که در «دارابنامه‌ی طُرسوسی» بهشرح‌تر آمده است آزمون‌هایی است که «قهرمان» باید پشت سر نهد و شایستگی خود را برای تاج‌گذاری ثابت کند. کافی است به عنوان خواننده‌ی کتاب و روایت، این هنجارهای روایی را پاس داریم تا تنها به سنجه‌های شبه اخلاقی و عامیانهگرایانه دل ننهیم و شتابزده داوری نکنیم. خوشبختانه نویسنده در این داوری‌ها، سخت هوشیار و فرزانه افتاده و از غلتیدن به آسیب داوری‌های تودهگرایانه، ایمِن مانده است.

منابع:

فردوسی، ابوالقاسم. شاهنامه (دوره‌ی هفت جلدی و دیباچه). ویرایش ژول مول. تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی، چاپ سوم، ۱۳۶۳٫

کمبل، جوزف. قهرمان هزار چهره. ترجمه‌ی شادی خسروپناه. مشهد: نشر گل آفتاب، چاپ دوم، ۱۳۸۶٫

محمدعلی، محمد. از کیومرث تا همای: قصه‌های شاهنامه به روایت محمد محمدعلی. تهران: کتابسرای تندیس، چاپ دوم، ۱۳۹۹٫

Wogler, Christopher. The Writer’s Journey: Mythic Structures for Writers. Published by Michael Wies Production, 1998.


برچسب ها : , , , ,
دسته بندی : شماره ۳۱ , نقد , ویژه
ارسال دیدگاه