آخرین مطالب

» داستان » نور سبز چشمک‌زن (صادق عباسی)

نور سبز چشمک‌زن (صادق عباسی)

هر دو ایستاده بودند و به جنازه نگاه می‌کردند. نگهبانی که چاق‌تر بود، عرق کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. کلاهش را برداشت و عرق پیشانی‌اش را با پشت آستین پاک کرد. زیر بغل خیسش زیر نور زرد موتورخانه معلوم شد. تکیه داد به لوله‌ی قرمزی که از دیوار زده بود بیرون. با کلماتی بریده گفت: […]

نور سبز چشمک‌زن (صادق عباسی)

هر دو ایستاده بودند و به جنازه نگاه می‌کردند. نگهبانی که چاق‌تر بود، عرق کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. کلاهش را برداشت و عرق پیشانی‌اش را با پشت آستین پاک کرد. زیر بغل خیسش زیر نور زرد موتورخانه معلوم شد. تکیه داد به لوله‌ی قرمزی که از دیوار زده بود بیرون. با کلماتی بریده گفت: «نباید می‌کشتیشنباید می‌زدی…»

نگهبان لاغر اسلحه‌اش را آورد پایین. نمی‌توانست از جنازه چشم بردارد. آب دهانش را قورت داد. کنار جنازه رفت و زانو زد و گفت: «اسلحه داشت. زیر پیرهنش. خودم دیدم. اگه نمی‌زدم اون می‌زد

نگهبان چاق گفت: «تو کشتیشنباید می‌زدی…»

و دوباره پیشانی‌ خیسش را پاک کرد و رفت جلوی در موتورخانه و راه‌پله‌ی تاریک و خالی را نگاه کرد. بالای راه‌پله روشن بود و در باز بود. ساعت مچی هر دوی‌شان بوق خورد؛ ده دقیقه مانده بود به هفت. نگهبان چاق گفت: «باید در ساختمون رو باز کنیم. رئیس همیشه زود می‌آد

نگهبان لاغر جوابش را نداد. نشست و اسلحه‌اش را کنارش گذاشت. جنازه را که با صورت روی زمین افتاده بود و خونش روی کف سیمانی اتاقک پخش شده بود، به زحمت چرخاند. اسلحه‌ زیر پیراهنش بود. با نوک انگشتانش آن را از کمربند جنازه بیرون آورد و نگاهش کرد. نگهبان چاق گفت: «باید زنگ بزنیم به پلیس. مراقب اثر انگشتت باش

نگهبان لاغر دستی روی ریش‌های اصلاح‌نشده‌اش کشید و از زمین بلند شد. اسلحه را که از توی لباس جنازه برداشته بود، بالا برد و محکم به زمین کوبید. نگهبان چاق دست‌هایش را جلوی صورتش سپر کرد و رویش را گرداند. اسلحه دو تکه شد و یک تکه‌اش نزدیک تی و تکه‌ی دیگرش پیش پای نگهبان چاق افتاد. نگهبان چاق دست روی زانوهایش گذاشت و نشست و تکه‌ی اسلحه را برداشت و پرسید: «این که پلاستیکیه. واقعی نیست. یعنییعنی…»

نگهبان لاغر دست در موهایش کرد و سرش را محکم خاراند. نفس عمیقی کشید و گفت: «نباید به پلیس زنگ بزنیم. می‌فهمی چی می‌گم؟ به هیچ کس نمی‌گیم

نگهبان چاق تکه‌ی اسلحه‌ی پلاستیکی را روی زمین انداخت و بلند شد. نگهبان لاغر آمد سمتش. انگشتش را جلوی صورت او گرفته بود.

«ما به هیچ خری زنگ نمی‌زنیم. این راز بین ما می‌مونه. متوجهی؟ باید خوب فکر کنیم وگرنه تو دردسر می‌افتیم

جلو صورتش ایستاده بود و نگهبان چاق می‌توانست بوی دهانش را حس کند. یک قدم عقب رفت و سر تکان داد. بعد همانطور، تا نزدیکی دیوار رفت و دسته‌ی چوبی تی را که به دیوار تکیه داده شده بود، محکم در مشت گرفت. نگهبان لاغر گفت: «باید از کارش سر دربیاریم. اسلحه‌ش قلابی بود ولی حتماً می‌خواست یه غلطی کنه. باید بفهمیم چطوری اومده تو. بعدش شاید به پلیس زنگ زدیم

دوباره برگشت پای جنازه و جیب‌هایش را گشت. در یکی از جیب‌هایش چیزی شبیه ریموت پیدا کرد که اندازه‌اش از جاسوئیچی بزرگ‌تر نبود. برگشت و در نور نگاهش کرد. گفت: «گمونم همینه. زود باش. راه بیفت. باید بزنیم به چاک

برگشت و از زیر ریموتی که بالا گرفته بود، نگهبان چاق را دید که با دسته‌ی چوبی تی، جلوی در ایستاده بود. بلند شد. چراغی سبز و کوچک روی ریموت چشمک می‌زد و پایین‌تر از چراغ چشمک‌زن، با عددهای دیجیتالی قرمز، ساعت ۷:۰۰ نوشته شده بود. نگهبان لاغر ریموت را بالا گرفت و گفت: «احمق نشو. بذارش کنار. می‌دونی اینی که دست منه چیه؟»

نگهبان چاق مشت‌هایش را که دسته‌ی تی را گرفته بودند، به نوبت باز و بسته کرد و گفت: «من می‌دونم توی پرونده‌ت دست بردی که اینجا استخدام بشی. تو سابقه‌داری. این توی پرونده‌ت نبود ولی من فهمیدم. باید همون موقع به رئیس می‌گفتم

«الان وقتش نیست. به من گوش کن

«از کجا معلوم خودت راهش نداده باشی؟ آره. کار خودته. تو گذاشتی بیاد تو

«احمق! اگه با هم بودیم، چرا جای اون به تو شلیک نکردم؟»

«نمی‌دونم. نمی‌دونم. فقط می‌دونم تو یه سابقه‌داری

«فقط اون چوب لعنتی رو بنداز کنار و راه بیفت بریم بیرون

«ما هیچ جا نمی‌ریم

ساعت‌هایشان دوباره بوق خورد: پنج دقیقه مانده بود به هفت. نگهبان چاق گفت:

«نمی‌تونم بهت اعتماد کنم. باید زنگ بزنم به پلیس. تو همین جا می‌مونی تا پلیس‌ها برسن

«دیره. خیلی دیره! بمب یه جایی تو همین خراب شده است. باید بزنیم به چاک وگرنه جفت‌مون می‌ریم رو هوا. محض رضای خدا اون چوب لعنتی رو بذار کنار

«تو هیچ جا نمی‌ری تا پلیس برسه

«تو احمقی. واقعاً احمقی. راستی‌راستی زده به سرت

«همه‌ی حرفات چرته! من به یه سابقه‌دار اعتماد نمی‌کنم. تو فقط می‌خوای فلنگو ببندی ولی کور خوندی. ما هیچ جا نمی‌ریم. وایمیستیم تا پلیس بیاد

«احمق! احمق! احمق

نگهبان لاغر دستش رفت سمت غلاف اسلحه که دور کمرش بسته بود. غلاف خالی بود. اسلحه روی زمین افتاده بود. هر دو اسلحه را نگاه کردند ولی نگهبان چاق زودتر خودش را روی آن انداخت. اسلحه را برداشت و چرخید و آن را سمت نگهبان لاغر نشانه رفت. نگهبان لاغر چند قدم عقب رفت و پایش روی خون‌هایی که حالا تقریباً در نصف اتاقک پخش بود، سُر خورد و روی زمین افتاد. نگهبان چاق که دودستی اسلحه را گرفته بود چشم‌هایش را بست و بی‌هدف شلیک کرد. تیر به یکی از لوله‌ها خورد و کمانه کرد و پای لاغر را خراشید. لاغر فریاد کشید و سمت نگهبان چاق پرید. با هم گلاویز شدند و در زمین غلت زدند. یونیفرم‌های سفیدشان در خون جنازه‌ای که با چشم‌ها و دهان باز روی زمین دراز کشیده بود، قرمز شد.

جنازه چشمش به سطلی فلزی بود که وارونه، بالای لوله‌های قرمز، نزدیک سقف جا خوش کرده بود. از زیر سطل یک بسته‌ی بزرگ چسب‌پیچی شده و نور سبز چشمک‌زنی معلوم بود. زیر نور چشمک‌زن، رنگ‌های ساعتی دیجیتالی قرمز، ثانیه به ثانیه کم می‌شد: هشت، هفت، شش


برچسب ها : , ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۰
ارسال دیدگاه