آخرین مطالب

» داستان » زیرزمین (سیلوینا اوکامپو)

زیرزمین (سیلوینا اوکامپو)

مترجم: شایان جوادی این زیرزمین، با این که در زمستان خیلی سرد است، در تابستان یک‌پا بهشت است. در روزهای داغ ماه ژوئن، بعضی‌ها حین اینکه دارند به طبقه پایین گند می‌زنند، جلو در بالای پله‌ها می‌نشینند که کمی هوای خنک به‌شان بخورد. هیچ پنجره‌ای نیست که بگذارد نور یا گرمای طاقت‌فرسای روز داخل بیاید. […]

زیرزمین (سیلوینا اوکامپو)

مترجم: شایان جوادی

این زیرزمین، با این که در زمستان خیلی سرد است، در تابستان یک‌پا بهشت است. در روزهای داغ ماه ژوئن، بعضی‌ها حین اینکه دارند به طبقه پایین گند می‌زنند، جلو در بالای پله‌ها می‌نشینند که کمی هوای خنک به‌شان بخورد. هیچ پنجره‌ای نیست که بگذارد نور یا گرمای طاقت‌فرسای روز داخل بیاید. یک آینه بزرگ دارم، یک کاناپه یا تخت مسافرتی که یکی از مشتری‌ها که میلیونر بود به‌ من داده، با چهارتا تشک که در این سال‌ها از دخترهای دیگر به من رسیده. صبح‌ها سطل‌ها را (که نگهبان دم در ساختمان بغلی به من داده) پر آب می‌کنم که صورت و دست‌‌هایم را بشویم. آدم خیلی تمیزی‌ام. یک آویز پشت پرده برای لباس‌هایم دارم و یک طاقچه برای گذاشتن شمعدانی‌ها. نه برقی هست نه آبی. میز کنار دستم یک صندلی است و صندلی‌ام هم یک بالش مخملی. یکی از مشتری‌هایم، جوانترینشان، چندتا پرده قدیمی از خانه مادربزگش برایم آورد، من هم، با چند تا عکس که از مجله‌ها بریدم، برای تزئین دیوارها استفاده‌شان کردم. خانم طبقه‌بالایی ناهارم را می‌دهد؛ برای صبحانه هم آب‌نبات دارم یا هرچیزی که بتوانم در جیب‌هایم بجورم. بایستی با موش‌ها زندگی کنم. اول‌ها به نظرم این تنها ایراد این زیرزمین بود، جایی که مجبور نیستم اجاره بدهم. الان فهمیده‌ام که این جانورها چندان هم ترسناک نیستند؛ خیلی باهوشند. همه این حرف‌ها به کنار از مگس‌ها بهترند، که در خانه‌های رؤیایی بوینس آیرس پُرند، همان جاهایی که در یازده‌سالگی به من پسماند می‌دادند. وقتی مشتری‌ها اینجایند موش‌ها از چشم دورند: سکوت را از سکوت تشخیص می‌دهند. به محض اینکه تنها می‌شوم با هیاهو بیرون می‌آیند. جست‌و‌خیز می‌کنند، یک لحظه می‌ایستند که من را از گوشه چشمشان بپایند، انگاری که حدس زده‌اند درباره‌شان چه فکر می‌کنم. بعضی وقت‌ها یک‌کم نان و پنیر از روی زمین می‌خورند. نه آن‌ها از من می‌ترسند، نه من از آن‌ها. بدترینش این است که نمی‌توانم هیچ غذایی ذخیره کنم چون آن‌ها همه‌چیز را پیش از آنکه فرصتش را داشته باشم می‌خورند. آدم‌های شیطان‌صفتی هستند که از این قضیه لذت می‌برند و صدایم می‌کنند فِرمینا، یعنی موش‌بانو. دوست ندارم این آدم‌ها را تحقیر کنم، برای همین از تله‌موش استفاده نمی‌کنم. یکی از موش‌ها، پیرترینشان، اسمش چارلی چاپلین است، یکی دیگرشان گریگوری پِک، آن یکی مارلون براندو، دیگری دوئیلیو مارسیو، آنکه بازیگوش است اسمش دنیل ژِلین است، یکی دیگر یول برِینر؛ یکی از ماده‌ها جینا لولوبریجیداست و آن یکی هم سوفیا لورن. عجیب است که چه‌جور این جانوران کوچک، زیرزمینی را که قبل از من ساکنش بوده‌اند به تصرف خود درآورده‌اند. حتی لکه‌های نم روی دیوار هم شکل موش به خود گرفته‌اند؛ سیاه و بگویی‌نگویی درازند، با دوتا گوش کوچک و یک دم بلند نوک‌تیز. وقتی کسی حواسش نیست، برایشان در یکی از ظرف نعلبکی‌هایی که از مرد خانه آن‌ور خیابان گرفته‌ام غذا جمع می‌کنم. نمی‌خواهم موش‌ها ترکم کنند. اگر همسایه‌ای بیاید و بخواهد از بینشان ببرد، قیل‌وقالی راه می‌اندازم که تا عمر دارد یادش نرود. گفته‌اند این خانه قرار است خراب شود، ولی من تا وقتی بمیرم، از اینجا نمی‌روم. آن بالا صندوقچه‌ها و چمدان‌ها را می‌بندند و مدام بسته‌ها را جمع می‌‌کنند. چندتا کامیون جلو در ساختمانند، ولی من جوری از کنارشان رد می‌شوم انگار که نمی‌بینمشان. هیچ‌وقت از این آدم‌ها یک پاپاسی هم نخواستم. کل روز کشیکم را می‌کشند و فکر می‌کنند با مشتری‌ها مشغولم چون با خودم حرف می‌زنم که اذیتشان کنم. چون از من عصبانی‌اند، در را به رویم قفل می‌کنند. چون ازشان عصبانی‌ام، ازشان نمی‌خواهم که در را باز کنند. از دو روز گذشته، رفتار موش‌ها خیلی عجیب شده: یکی‌شان برایم یک حلقه آورد، یکی‌شان النگو، سومی هم، باهوش‌ترینشان، یک گردنبند. اولش باورم نمی‌شد، هیچ‌کس هم باورش نمی‌شود. خوشحالم. چه فرقی می‌کند اگر یک رویا باشد؟ تشنه‌ام: عرق تنم را می‌‌نوشم. گرسنه‌ام: موها و انگشت‌های خودم را می‌جوم. پلیس نمی‌آید دنبالم بگردد. از من گواهی سلامت یا رفتار خوب نمی‌خواهد. سقف دارد روی سرم خراب می‌شود، بلوک‌های کاه می‌ریزند پایین: باید تخریب شروع شده باشد. صدای فریاد‌ها را می‌شنوم، هیچ‌کدامشان من را صدا نمی‌زنند. موش‌ها ترسیده‌اند. بیچاره‌ها. نمی‌دانند، نمی‌فهمند دنیا چه‌جوری است. نمی‌دانند مزه انتقام چیست. از وقتی یاد گرفتم خودم را در یک آینه کوچک ببینم، هیچ‌وقت خیلی زیبا نبوده‌ام.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۰
ارسال دیدگاه