آخرین مطالب

» داستان » «بذار فکر کنم که مُرده‌ام» (سحر دیانتی)

«بذار فکر کنم که مُرده‌ام» (سحر دیانتی)

قبلِ اینکه بیام اینجا، همین‌جا که اسمش «گرم‌خونه» است ولی نه خیلی گرمه و نه عین خونه یه یارو لباس مشکیه بود که من عاشقش بودم. بعضی روزا کله سحری اگه شب قبلش خیلی سرد می‌شد جوری که ماتحت آدم یخ می‌زد می‌اومد دم دیوار. یه کاسه از اون پلاستیکیا عدسی یا آش با یه […]

«بذار فکر کنم که مُرده‌ام»  (سحر دیانتی)

قبلِ اینکه بیام اینجا، همین‌جا که اسمش «گرم‌خونه» است ولی نه خیلی گرمه و نه عین خونه یه یارو لباس مشکیه بود که من عاشقش بودم. بعضی روزا کله سحری اگه شب قبلش خیلی سرد می‌شد جوری که ماتحت آدم یخ می‌زد می‌اومد دم دیوار. یه کاسه از اون پلاستیکیا عدسی یا آش با یه کف دست نون بربری می‌ذاشت لبه بلوک سیمانی و می‌رفت. اون روز، یعنی صبح همون روزی که قرار بود آسمون خودشو پاره کنه هم اومد. ولی من خاک‌برسر خواب بودم. همیشه صبحا زودتر بیدار می‌شدم تا ببینمش. از یه جای دیوار که سوراخ شده بود دید می‌زدمش. می‌دیدم که ماشین سیاهش رو از پارکینگ ساختمون درازش میاره بیرون. در پارکینگ و می‌بنده و بعدش میاد سمت زمین خالی که من بودم. بعد من از پشت دیوار یه رخ می‌دادم بهش. بهم می‌گفت:

«سلام خانوم صبح بخیر

اون وقت بود که هول می‌شدم. بهش می‌گفتم:

«صبح خیلی قشنگیه

هیچم قشنگ نبود. همیشه همه جاهام از سرما نم داشت. اون‌وقت اون سهم اون روزمو می‌ذاشت لبه دیوار. توی همون یه دقیقه‌ای که از ماشینش پیاده شده بود دستاشو می‌گرفت جلوی دهنش و ها می‌کرد توی دستاش. از دهنش که بخار می‌زد بیرون من بیشتر سردم می‌شد:

«چقدر سرد شده‌ها

می‌گفتم:

«چیزی نیست. ما دیگه عادت کردیم

دروغ می‌گفتم. هیچم عادت نکرده بودم. پیرهن مشکی یه دستی تکون می‌داد ازون دستا که یعنی بعدا می‌بینمت. یه خنده قشنگ هم از اون خنده‌ها که یه عالمه دندون سفید توش معلوم می‌شه بهم می‌زد. بعدش منم یه دونه از اون خنده‌های دلبرم تحویلش می‌دادم. اونم سوار ماشینش می‌شد و می‌رفت. عین آدم بلد نبودم حرف بزنم فوقش تهش بهش می‌گفتم:

«خودتو خیلی بپا

اینارو برای پری سیاهه تعریف کردم. با اون چشمای از حدقه دراومدش گفت:

«زر نزن بابا. خاک تو سرت آخه خنده تو کجاش دلبره

بعد هرهر خندید. حتما حسودیش می‌شد. چون یارو لباس مشکیه فقط هوای من رو داشت. طرف پری سیاهه که لای شمشادای بلوار می‌خوابید نمی‌رفت. فقط می‌اومد سمت زمین من. یعنی خونه‌ام. چشم نداشت ببینه یارو لباس مشکیه چشمش من رو گرفته بود. می‌دونستم گرفته بود.

اون روز شازده برام لقمه نون و پنیر آورد. می‌دونی که پنیر دوست ندارم. ولی عیب نداشت. یه گاز گنده زدم ازش. تو حال خودم بود. بعد که چشم چرخوندم دیدم اون یارو اصغر مفت‌کش با موتورش اون ور دیوار وایستاده بود و از اونجای دیوار که ریخته بود پایین و تا ته زمین معلوم می‌شد داشت من رو می‌پایید. اونجا خونه‌ا‌م بود. درسته در و پیکر نداشت ولی خوش نداشتم هر سگی سرشو بندازه پایین و بیاد تو. یه تیکه زمین خالی که معلوم نبود مال کدوم مادرمرده‌ایه و ول شده بود وسط شهر. دور و بر زمین تا چشم کار می‌کرد ساختمون ساخته بودن: سنگ سفید و پنجره مشکی، آجری قرمز با پنجره‌های نیم‌دایره. شبها قبلِ خواب پنجره‌های ساختمونا رو نگاه می‌کردم. می‌دیدیم که چراغاشون یکی‌یکی خاموش می‌شه. بین اون ساختمونای دراز و کوتاه فقط همون یه تیکه زمینی که من توش بودم خالی مونده بود.

اصغر اون روز تنها بود. بعضی شب‌ها چن نفرو می‌آورد تو زمین و یه پنجاهی می‌ذاشت کف دستمو منم اجازه می‌دادم اون بدبختا یه شب تو زمین بمونن. کاری به کارم نداشتن. یه شب می‌موندن و بعدش راهشونو می‌کشیدن و می‌رفتن. منم یه چیزی کاسب می‌شدم. معامله منصفانه. رفتم دم دیوار. اصغر از موتورش پرید پایین. کلاه مشکی کاموایی‌ا‌ش رو جمع کرد و ‌تپوند توی جیب کاپشنش و گفت:

«هنوز که اینجایی؟»

نصف لقمه هنوز تو دهنم بود. گفتم:

«هنوز زوده وقتش نیست

اصغرو خیلی وقت بود می‌شناختم. اون قدیما که من و پری سیاهه توی اون زمین خالی نزدیک فلکه می‌خوابیدیم بعضی شبا سر خرو کج می‌کرد و می‌اومد تو زمین. به بهونه اینکه می‌خواد کنار آتیش بشینه هِی زر مفت می‌زد. بعد که رفته بودم سر زمین خالی خودم، بازم فک می‌کرد مث قبلناست. همون قبلنا که واسه یه نخود جنس خودمو وا می‌دادم. می‌اومد و روی اون مشماها که کشیده بودم رو زمین و رختخوابم بود کارشو می‌کرد و می‌رفت. چشامو می‌بستم و فک می‌کردم که مُرده‌ام. این‌جوری هیچی حس نمی‌کردم. بعدش یه نخود از جنساش که بهش می‌گفت «رفیق سیاه» می‌ذاشت کف دستمو می‌رفت. ولی اون موقع، همون وقتی که واستاده بود دم دیوار دیگه از این خبرا نبود. اصغر پس کله‌شو خاروند و گفت:

«سیل میاد می‌بردتا. گفته باشم

لقمه‌ام رو قورت ‌دادم و به یه ور دیگه نگاه کردم. دلم نمی‌‌خواست قیافه اصغرو ببینم. همونجوری که یه وری واستاده‌ بودم، گفتم:

«مگه بارون‌ ندیده‌ام؟ انگار اولین باره قراره آسمون خودشو جر بده

اصغر چند قدم اومد نزدیک دیوار. بینمون یه دیوار درب و داغون با بلوکای سیمانی فاصله بود. اما اینقدر اومد نزدیک که بوی گند نفسش خورد توی صورتم:

«این‌دفعه فرق داره. توی رادُوو شنیدم

گفتم:

«رادیو. رادیو خره

دستشو برد نزدیک یه تیکه از موهام که از کنار روسریم زده بود بیرون. تابش داد تو هوا و گفت:

«بابا باکلاس

خودم و کشیدم عقب. بعدش جوری که انگار می‌خواست خرم کنه گفت:

«یه جا می‌برمت که سقف داشته باشه. اون کارخونه قدیمیه تو جاده رو می‌گم. من و تو با پری. رفقای قدیمی

خودم قبل این که بیام اینجا درست حسابی حموم نمی‌رفتم. اما اصغر یه بوی گندی می‌داد که دومی نداشت. بهش گفتم:

«با تو هیچ گوری نمی‌یام

دورو بَرشو نگاه کرد و بعد رو کرد به من و گفت:

«دلت خوش اون عمو پیرهن مشکیه‌اس؟»

دهنشو وا کرد و خندید. چنتا دونه دندون زردی که براش مونده بود‌ رو دیدم. می‌دونستم کار پریه. دهن‌لق بود. واسه همین چیزاش بود که کلا بی‌خیالش شدم. جواب اصغرو ندادم ولی اون از رو نرفت و باز گفت:

«سالی، ماهی یه بار واست یه تیکه نون بیات میاره خر شدی؟»

از توی جیب شلوارش یه نخ بهمن درآورد و گذاشت بین لبهای چروکیده‌اش و گفت:

«ببین ما واسه اینا عین سگ و گربه‌ایم. دلشون می‌سوزه. امان از اون روزی که بری بگی سیل اومده داره می‌بردتم. جا خواب می‌خوام. ببین اصن محل سگ می‌ده بهت؟»

توی جیباش هرچی پی فندک گشت پیدا نکرد. آخرشم بی‌خیال شد. گفتم:

«سگ ننت بود که توی توله رو پس انداخت

به سرتا پام یه نیگا انداخت. یه تف گنده پرت کرد رو زمین. بعد پرید رو موتورشو گفت:

«خود‌دانی. شب میام دنبالت. خواستی بیا نخواستی هم به یه ورَم

همونجوری که داشت گاز می‌داد که بره، داد زد:

«همه اینجاهارو آب می‌گیره خُله

راهمو کشیدم و رفتم وسطای زمینم. اونجا که اسمشو گذاشته بودم نشیمن. اول فکر کردم بی‌خودی زرت و زورت می‌کنه. آسمون یه تیکه ابرم توش نبود. اصغر که توی شلوغی بلوار گم و گور شد رفتم تا دکه‌ای که همیشه ازش سیگار می‌خریدم. اون یارو هم حرفای اصغرو تکرار کرد. مفت‌کش واسه اولین‌بار تو زندگیش راست گفته بود.‌ حرفی توش نبود. باید جمع می‌کردم و می‌رفتم. پشت زمین من رودخونه‌ بود خودت که می‌دونی کجارو می‌گم. اگه یه وقتی بارون مث سیل می‌ریخت پایین آب رودخونه می‌‌اومد بالا. از پشت زمین یعنی همون سمتی که طرف رودخونه‌ بود و دیوار نداشت آب می‌اومد تو زمین من. توی نشمین. توی اتاق خواب یعنی همون‌جایی که مشما کشیده بودم. تو اون مدت واسه خودم یه سری خرت و پرت جمع کرده بودم. یه کاسه ملامین، یه قابلمه روحی که این‌قدر روی آتیش گذاشته بودم سیاه شده بود. دو تا دونه قاشق با همین لیوان لعابی روسی که تو دستمه. می‌خواستم همه اون چنتا آت و آشغالی که جمع کردم و بریزم توی کیسه و برم یه وری که اصغر نفهمه. خب کجا باید می‌رفتم؟ می‌دونی که زیر پل نمیشه رفت چون وقتِ بارون تا فیها خالدونت خیس می‌شه. بالای پل که جای یه سری بدتر از اصغره. ولی می‌دونی اینا همه‌ش بهونه بود. دلم پیش اون پیرهن مشکیه گیر بود. گفتم شاید بذاره یه شب توی پارکینگی جایی بمونم. نمی‌خواستم باز دست اصغر بخوره بهم. باید تا شب صبر می‌کردم تا پیرهن مشکیه از سر کار برگرده. با خودم گفتم التماسی چیزی می‌کنم دلش به رحم بیاد. اصغر از چند روز قبل زیر گوشم خونده بود که قراره سیل بیاد ولی باور نکرده بودم. هی لفتش داده بودم و حالا دیگه همه زمینا و همه ساختمونای نصفه کاره پر شده بود. از چن روز قبلش قصد کرده بودم که به پیرهن مشکیه بگم اما هر وقت می‌خواستم برم نزدیک ساختمونشون انگاری پام جلوتر نمی‌رفت. ولی اون دفعه فرق داشت. می‌خواستم همه زورمو بزنم. فقط باید تا غروب صبر می‌کردم تا از سر کار برگرده. می‌دونستم چه وقتایی پیداش می‌شه. خرت و پرتارو جمع کردم و گذاشتم کنار دیوار. رفتم تو خیابون یه چرخی بزنم تا شب بشه. روزا کارم همین بود. می‌رفتم توی بلوارو پشت ویترین مغازه‌ها وامیستادم. عاشق مغازه‌های لوازم خونگی‌ام. توی کله‌ام یه خونه داشتم که هر دفعه با اون وسایلی که پشت ویترین می‌دیدم پُرِش می‌کردم: یه بار مبل قرمز، یه بار پرده بنفش. یه بار یخچال سیاه گنده دو در. یه بار کابینتای چوبی با یه عالمه در. وقتی به اون خونه توی کله‌ام فکر می‌کردم قیافه‌ام با اون شکلی که توی شیشه مغازه‌ها می‌افتاد فرق می‌کرد. پوستم خشک نشده بود و دور چشمام عین چاه حیاط ننه‌بزرگم فرو نرفته بود. می‌دونی که هر خونه‌ای باید یه مرد داشته باشه. جای مَرده هم اون پیرهن مشکیه رو می‌ذاشتم. فکر می‌کردم مامانم رو که هزار سال می‌شه ندیدمش دعوت می‌کنم. بعدش بهم می‌گه که می‌خواد نماز‌ بخونه. ازم می‌پرسه قبله کدوم وره؟ منم هر بار که فکر می‌کنم نمی‌دونم که قبله کدوم طرفیه. اون موقعه‌س که به خودم میام و می‌فهمم که هر چی تو کله‌‌ام می‌گذره یه مشت فکر دوزاریه.

یه قطره آب چکید روی صورتم. بالا رو نگاه کردم و دیدم هوا ریخته به هم. این‌قدر چرخیده بودم که غروب شده بود. دوباره برگشتم سمت زمینم. نزدیک آپارتمان دراز پیرهن مشکیه واستادم. یکم که معطل شدم ماشین سیاهشو دیدم که از بلوار داره می‌پیچه تو کوچه. ذوق کردم. قدمامو تندتر کردم تا برسم به ماشینش. ماشینش از کنارم رد شد ولی منو ندید. جلوتر که رسید واستاد. پیاده شد تا در پارکینگ رو وا کنه. اسمشو نمی‌دونستم.

داد زدم. برگشت نگام کرد. رفتم جلوتر. نزدیک ماشینش که رسیدم دیدم یه زنه نشسته جلو. جوری نگام می‌کرد انگار توی باغ وحشی جایی یه حیوون عجیب و غریب دیده. خوب که فکر کردم یادم افتاد که چند بار همون دورو بر دیدمش. پیرهن مشکیه که اون روز پیرهن سفید با راه‌راه‌ طوسی پوشیده بود اومد طرفم. سلام کردم. مث همیشه جوابمو داد ته حرفشم یه خانوم چسبوند. اگه بدونی خانوم گفتنشو چقدر دوست داشتم. غیر اون هیش‌کی بهم نگفته بود خانوم. بارون شدید‌تر شده بود و می‌خورد پس کله‌ام. هی این پا اون پا کردم. آسمونو نگاه کردم و گفتم:

«می‌گن امشب قراره سیل بیاد

سرشو تکون داد. یه نگاه به آسمون انداخت و گفت:

«همه جاهارو تعطیل کردن

سردم شده بود. گفتم:

«واسه ما که همیشه تعطیله

تهش یه خنده چسبوندم. منتظر موندم تا بخنده. اما کم خندید. دندوناشو ندیدم. دست کشید رو موهای سیاهش و بازم یه نگاه به آسمون انداخت. خیلی زور زدم تا حرفمو بگم. دهن لامصّبم قفل شده بود. انگاری فهمید لال‌مونی گرفتم. گفت:

«غذای امروزتون رو گذاشته بودم لبه دیوار. برنداشتین؟»

توی چشماش نگاه کردم. دلمو زدم به دریا و یکهو پروندم:

«می‌شه تو پارکینگ خونه‌تون بمونم؟»

همون‌جوری خیره شد به صورتم. یه قطره بارون روی راه‌راه لباسش سُر خورد پایین. باز گفتم:

«فقط واسه امشب می‌گم

بارون داشت موهاشو خیس می‌کرد. یه لحظه جوری برگشت ماشینشو نگاه کرد انگار یه چیزی جا گذاشته. زنه از توی ماشین همون‌جوری خیره داشت نگام می‌کرد. چشاش منو یاد پری سیاهه می‌انداخت. پیرهن مشکیه باز برگشت سمتم. یه‌جوری سرتا پامو نگاه کرد انگار اولین باره می‌بیندم. بالاخره گفت:

«فکر نمی‌کنم همسایه‌هامون اجازه بدن خانوم

دهنم خشک شده بود و نمی‌تونستم عین آدمیزاد حرف بزنم:

«کیسه اسبابمو می‌ذارم همون‌جا کنار دیوار بمونه. خیالتون راحت

یه یارو از توی ساختمون پیرهن مشکیه اومد بیرون. برای هم دست تکون دادن. اونم مث زنه توی ماشین نگام می‌کرد. اون روز انگاری همه چشاشون از حدقه دراومده بود. گفتم:

«آخه خونه‌م می‌ره زیر آب

نشنید چی گفتم. سرمو انداختم پایین و پاهامو دیدم که توی چاله کف کوچه توی آب بود. ساکت موندم. بعدش به زور دهنم رو وا کردم و پرسیدم:

«شما توی خونه‌تون سگی گربه‌ای چیزی دارین؟»

نفهمید چی گفتم. سرشو کج کرد طرفم و پرسید:

«چی؟»

اومدم دهنمو وا کنم و یه بار دیگه ازش بخوام که یه جا توی پارکینگ بهم بده که یکهو صدای بوق ماشین بلند شد. زنه دستش رو گذاشته بود روی بوق و ول‌کن نبود. پیرهن مشکی برگشت و زنه رو نگاه کرد بعد دوباره برگشت سمتم و گفت:

«یه چادر مسافرتی دارم. این‌جوری می‌تونین امشب رو توی همون زمین بمونین. یه لحظه صبر کنین تا براتون بیارمش

حساب کار دستم اومد. هیچ‌چی نگفتم. صبر نکردم. فقط راهمو کشیدم و رفتم سمت زمین خودم. نزدیک زمین که رسیدم دیدم اصغر و پری واستاده‌ان‌ کنار دیوار. پری گفت:

«لشتو بیار دیگه لجن شدیم تو بارون

اصغر یه تشر زد به پری. رفتم تو زمین و کیسه وسایلمو برداشتم. صدای رودخونه رو از ته زمین می‌شنیدم که داشت مث دیگ روی اجاق می‌جوشید. سه‌تایی نشستیم تَرک موتور. اصغر کل راه رو توی بارون روند تا رسیدیم به اون کارخونه خالی بیرون شهر. کل راه لام‌تا‌کام حرف نزدم. حسش نبود. سرتا پا خیس و لجن بودم. به کارخونه که رسیدیم رفتم یه گوشه واسه خودم کپیدم. اصغر همه زورشو می‌زد تا آتیش روشن کنه. پری هم دم گوشش وِر می‌زد و شر و ور می‌بافت. همه چی مث قدیما بود. من و پری و اصغر. سه تایی. رفقای قدیمی.‌ وقتی آتیش روشن شد همون‌جا ولو شدم کف زمین. پری اون طرف‌تر خوابش برده بود. بارون محکم می‌خورد به سقف کارخونه. چشامو بستم و با خودم فک کردم اگه خونه داشتم و مامانم می‌اومد پیشم از کجا می‌دونستم که قبله کدوم‌وریه؟ تو فکر بودم که اصغر با بوی گندش اومد طرفم. توی کله‌ام خواستم جای مرد خونه یکیو بذارم ولی هیش‌کی یادم نیومد. چشمامو روی هم فشار دادم. اصغر پیشم بود. بوشو می‌شنیدم. دلم می‌خواست فک کنم که مُرده‌ام. این‌جوری هیچی حس نمی‌کردم.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۰
ارسال دیدگاه