آخرین مطالب

» شماره ۳۰ » بازخوانی «کتاب خم» نوشته‌ی علیرضا سیف‌الدینی

بازخوانی «کتاب خم» نوشته‌ی علیرضا سیف‌الدینی

جواد اسحاقیان من پیش از این که «کتاب خَم» در نوزدهمین و بیستمین دوره‌ی «جایزه‌ی مهرگان ادب» از میان هفت رمانِ راه‌یافته به مرحله‌ی نهایی به عنوان «بهترین رمان فارسی» انتخاب و شایسته‌ی دریافت جایزه‌ی نقدی، تندیس مهرگان و لوح تقدیر اعلام شود، به سائقه‌ی علاقه‌ی دیرین به خوانش داستان و نقد نظری و عملی، […]

بازخوانی «کتاب خم» نوشته‌ی علیرضا سیف‌الدینی

جواد اسحاقیان

من پیش از این که «کتاب خَم» در نوزدهمین و بیستمین دوره‌ی «جایزه‌ی مهرگان ادب» از میان هفت رمانِ راه‌یافته به مرحله‌ی نهایی به عنوان «بهترین رمان فارسی» انتخاب و شایسته‌ی دریافت جایزه‌ی نقدی، تندیس مهرگان و لوح تقدیر اعلام شود، به سائقه‌ی علاقه‌ی دیرین به خوانش داستان و نقد نظری و عملی، مقاله‌ای با عنوان «کتاب خم، نوشته‌ی علیرضا سیف‌الدینی به عنوان رمان رشد» نوشتم که در تاریخ دوازدهم مرداد ماه ۱۳۹۸ در «سایت ادبی مرور» انتشار یافت و اکنون تنها به قصد معرفی و آشنایی خواننده با دست کم یکی از ارزشهای این رمان و جاذبه‌ی ذهنیت موجود در این اثر، این یادداشت را برای «برگ هنر» ارسال می‌دارم.

رمان را از دیدگاه فلسفی می‌توان با رویکرد «هستی‌شناسی» Ontology مورد خوانش قرار داد؛ یعنی دیدگاهی که در آن، نمودهای گوناگون و طیف رنگین و متعدد و متکثری از سویه‌های مختلف «هستی» (مانند تن و روان، خیر و شر، جبر و اختیار، ضرورت و تصادف، انسان‌شناسی، پدیده‌شناسی) مورد مطالعه قرار می‌گیرد. فکر ناظر بر همه‌ی رمان، مفهوم «خَم» به عنوان هسته‌ی مرکزی در درک متن روایی است. آنچه به فهم این دقیقه‌ی فلسفی کمک می‌کند، کوشش برای درک سویه‌ها و ابعاد گوناگون این مضمون فراگیر است. از «تاریخ» و «هلاکوخان» و «خواجه نصیرالدین توسی» آغاز کنیم.

از پیوند میان «تاریخ» و «خم» به این دلیل یاد کردم که «خم» به معانی و مفاهیمی که نویسنده از آن اراده کرده، با «لحظه‌ها»‌ی تاریخی و «آنات» زندگی، ارتباطی تنگاتنگ دارد. در واقع، «خَم» به معنی کلّی، «قابلیت تغییر و گرایش» حالات درونی، زیر تأثیر یک عامل بیرونی قرار دارد و همه‌ی کوشش نویسنده به اعتبار فلسفی، مصروف توضیح همین لحظه‌های استثنایی است. نامه‌ای از خواهری بزرگ در یک خانواده در «مراغه» به دست راوی رسیده و وی آن را به استاد معنوی‌اش «مجدالدین» نشان می‌دهد. این نامه، از تفاوت میان دو شخصیت و دوره‌ی تاریخی حکایت می‌کند. راوی و «مجدالدین» پیوسته به «مراغه» سفر می‌کنند و به آن علاقه دارند. علاقه‌ی «مجدالدین» به «رصدخانه‌ی مراغه» اندازه ندارد:

«این [نامه] نشان می‌دهد که مغول‌ها هم تغییر کرده بودند. چنگیز، ویران می‌کرد و می‌گذشت، اما آدمی مثل هلاکودستور داد رصدخانه‌ای به آن بزرگی بسازند؛ یعنی فقط برای ویران کردن و کشتار نیامده بوددشمن بود؛ بیگانه بود اما در همین خاک بیگانه کارهای بزرگی کرد که حتی خودی‌ها نکرده‌اند. شاید فکر می‌کرده این خاک، مال خودش است و مال خودش خواهد ماند.» (سیف‌الدینی، ۱۳۹۷، ۲۲۲-۲۲۱)

با این همه، غرض نویسنده از این اشاره‌ی تاریخی، تنها اشاره به «خم» شدن و قابلیت انعطاف «هلاکوخان» در قیاس با «چنگیز» نیست، بلکه می‌خواهد از تاریخ و گذشته عبرت بگیرد و گذشته را چراغی فرا راه اکنونیان و آیندگان سازد تا ما در بزنگاه‌های تاریخ، یکسره مغلوب جوّ غالب بر زمان نشویم و تصور نکنیم به صِرف تباهکاری مقطعی و گهگاهی فرمانروایی، بی‌درنگ باید به تباهی او برخاست و به آن که می‌خواهد جانشین وی شود، دل نهاد:

«این‌ها را نمی‌شود به کسی گفت، چون ممکن است بلافاصله به آدم انگ بزنند که فلانی، طرفدار بهمانی است و از این حرف‌های کاملاً بی‌اساس. ما پذیرفته‌ایم که وقتی کسی جایی بدی کرده، همه جای مغز و زندگی‌اش بد بوده و نفرت‌انگیز است؛ یا سیاه است یا سفید؛ غیر از این، ممکن نیست.» (۲۲۲).

در این حال، نویسنده به نخستین برداشت خود از «خم» می‌پردازد؛ یعنی هنگامی که ایلخانان مغول پس از اندکی زیستن در فضای فرهنگی ایران‌زمین در رُبع دوم قرن هفتم، تغییر منش می‌دهند. این «خم» شدن و قبول «انعطاف» باعث می‌شود دیگر مردم به آنان به چشم «دشمن» و «بیگانه» نگاه نکنند، به ویژه اگر مانند برخی از ایلخانان چون «تکودار»، «ابوسعید» و «الجایتو» مسلمان شده باشند و قوانین شریعت را پاس دارند که خود باعث ایجاد الزاماتی برای فرمانروایان می‌شود. از سوی دیگر، ایلخانان مغول نیز برای آن که هر گونه سرکشی و طغیان مردم را خنثی سازند، با قبول دین، فرهنگ و رسوم مملکت‌داری، باعث برقراری امنیت اجتماعی و فردی خود می‌شوند. «سعدی» وقتی از سفر سی ساله‌ی خود به «شیراز» بازمی‌گردد، وضعیت اجتماعی را دیگرگونه می‌یابد و در یکی از «قصاید» خود می‌گوید: «چو باز آمدم، کشور آسوده دیدم / پلنگان رها کرده خوی پلنگی

یکی از هوشیاری‌های نخبگان و دیوان‌سالاران ایرانی به هنگام چیرگی مهاجمان بیگانه به کشور خود، کوشش برای راهیابی به هِرم «قدرت» برای تقسیم آن به سود خویش و برقراری توازن قدرت میان «خودی» و «بیگانه» بوده است؛ مانند حضور «برمکیان» در دستگاه سلطنت خلفای عباسی یا «ابوالعباس اسفراینی» و «حسنک وزیر» یا «احمد بن حسن میمندی» در دستگاه «غزنویان» یا «خواجه نظام الملک توسی» در دربار «سلجوقیان». در رمان مورد خوانش ما حضور برجسته و تأثیرگذار «خواجه نصیر» در دربار «هلاکوخان» به عنوان وزیر، نمودی از «خم» شدن در برابر قدرت حاکم و در همان حال، شرکت در قدرت سیاسی به منظور حمایت از هموطنان در برابر ترکتازی بیگانگان اشغالگر است. در این حال، او چنان مورد احترام «هلاکوخان» قرار گرفت که ایلخان مغول بی رایزنی او جایی نمی‌رفت و تصمیمی نمی‌گرفت (بادکوبه‌ای هزاوه‌ای، مصطفی، «خواجه نصیرالدین طوسی»، زمستان ۱۳۸۹).

برجسته‌ترین نمودهای «خَم» را در برخورد «خواجه نصیر» با فرمانروایان اسماعیلی در «قهستان» («قاین» و «خراسان جنوبی» کنونی) می‌توان یافت. او که به عنوان یک دانشمند شیعی مذهب برای ایمن ماندن از آسیب مغولان» می‌گریخت بر «ناصرالدین عبدالرحیم» حاکم «قُهستان» وارد شد اما از بیم جان به «تقیّه» پرداخت و وانمود کرد که بر مذهب اسماعیلی است. در مقدمه‌ی «اخلاق ناصری» اعتراف می‌کند:

«به حکم اضطرار بر اسماعیلیان وارد شده، مقدمه‌ی کتاب را بر طبق عقیده‌ی آنان نوشته است

این گونه «خم» شدن و «تقیه» ـ‌که ریشه در آموزه‌های قرآنی و احادیث ما داردـ تدبیری برای نگهداشت خود از «قصد قاصدان» (بداندیشان) است و به تعبیر «مجدالدین» شاید بشود گفت «یک نوع صیانت نفس» (۷۷). «خواجه نصیر» بیست و شش سال در «قُهستان» و در خدمت «اسماعیلیان» می‌زیسته و پانزده سال در دربار «هلاکوخان» به عنوان وزیر و مشاور:

«آگاهی آدم‌هایی مثل خواجه نصیر دائماً «خم» شده؛ هم در امور آسمان، هم در امور زندگی‌شان. برای همین، کتاب دو مقدمه داشته و دو مؤخره. درواقع، یک مقدمه و یک مؤخره را بعدها تغییر داده: یک بار وقتی با اسماعیلیان بوده و یک بار در روزگار هلاکوخان مغول.» (۷۶).

«خواجه نصیر» چون به خدمت «هلاکوخان» می‌شتابد، آنچه را به حکم «تقیه» در مقدمه‌ی «اخلاق ناصری» نوشته، ناگزیر تغییر می‌دهد تا به «اسماعیلی» بودن متهم و منسوب نشود:

«خواجه پس از استیلای هلاکوخانمقدمه‌ی کتاب اخلاق ناصری را ـ‌که بر طبق عقیده‌ی اسماعیلی و نه اهل شریعت و سنت نگاشته بود ـ تغییر داده بود.» (۱۹۹).

چون «هلاکوخان» قصد «قهستان» می‌کند، «خواجه نصیر» حاکم را به قبول «ایلی» یا تسلیم برمی‌انگیزد تا قومش از قتل و «ایلغار» مغولان بی آسیب مانند:

«در این میان حاکم قلعه پس از مشورت با خواجه نصیراز یک سو قلعه را به طور کامل به مغولان تسلیم و از سوی دیگر، از آنان اطاعت کرده بود.» (۱۹۹).

این گونه تدبیراندیشی در کار مُلک و رعیت، پیروی از گونه‌ای قابلیت انعطاف سیاسی یا «خم» شدن در برابر نیروی قاهری است که توان مقابله با آن نیست. وقتی «سعدی» در باب اول «گلستان» رهنمود می‌داد: « چون نداری ناخن درّنده تیز / با دَدان آن به که کم گیری ستیز» به ضرورت همین «خم» شدن به مصلحت اشاره می‌کرد. یا وقتی در باب هشتم همین اثر رهنمود می‌دهد: « آنان که دست قوت ندارند، سنگِ خورده نگه دارند تا به وقت فرصت، دمار از دِماغ ظالم برآرند» باز به لزوم همین «خم» شدن در قبال قدرت قاهر نظر دارد که برابر آموزه‌های «قرآن» بیهوده خود را به دست خویش به هلاکت نیندازید. این گونه مصلحت‌اندیشی ـ‌که در نخستین نظر گونه‌ای تسلیم‌طلبی را افاده می‌کند‌ـ از دیدگاه فلسفی، عین صواب و مصلحت و نمودی از «خم»شدگی به وقت ضرورت است.

نمودهای «خم»شدگی و قابلیت انعطاف تنها به موارد یاد شده در حاکمیت و دیوان‌سالاران محدود نمی‌شود. «هلاکوخان» نیز گاه با اشارات فرابینانه‌ی «خواجه نصیر» از خود انعطاف نشان می‌دهد. او که با رهنمودهای خردمندانه‌ی وزیر خود، دست کم سه هزار جلد کتاب را از «بغداد» و قلاع اسماعیلیه به «مراغه» آورده و کتابخانه و گنجینه‌ای سرشار از فرهنگ فراهم آورده، نمی‌تواند ببیند که راوی کتابفروش هزار و صد جلد کتاب نفیس و نادر و خطی (۴۳) را ـ‌که می‌بایست به «کتابخانه ملی ایران» می‌برد تا آیندگان از آن بهره‌مند شوند‌ـ فروخته و به مصرف شخصی رسانده است. «مجدالدین» مرید را با قایقی به حضور «هلاکوخان» در «جزیره‌ی شاهی» می‌برد تا به عنوان مجازات، گردن زده شود (۱۸) اما «هلاکوخان» که به گفته‌ی خودش عشق ورزیدن را از «خواجه نصیر» آموخته و « به تمکین از زیباییها واداشته» (۴۶۴) اعتراف می‌کند که دیگر مانند گذشته نمی‌تواند به کشتن کسی اشارت کند:

«شاید اگر در دوره‌ی من مرتکب چنین عملی می‌شد، می‌دادم سر از تنش جدا می‌کردند، اما مگر من خودم چه کردم؟» (همان)

این اشاره، نشان می‌دهد که این ایلخان مغول هم پس از آن اندازه کشتار در «بغداد» و «قلاع اسماعیلیه» در «الموت» دیگر همان خونریز پیشین نیست و به تسامح و تساهل گراییده و «خم» شده و جاذبه‌های آن را دریافته است. با این همه، این «خم»شدگی، تنها به پهنه‌های سیاسی محدود نمی‌ماند و دامنه‌اش به زندگی روزمرّه‌ی بیشتر مردم نیز کشیده می‌شود. به محدوده‌ی کانون خانواده اشاره کنیم. «شادی» همسر راوی بر خلاف رأی شوهر، بچه می‌خواهد، زیرا چنین نیازی را ساختمان زیست‌شناختی و روانی «زن» ایجاب می‌کند. زن اگر فرزند نزاید و چون خود کسی را نیافریند، احساس «زنانگی» و «باروری» نمی‌کند. به زمین نمی‌شود حکم کرد که بار نیاورد و نپرورد. شوهر به دلایل و بهانه‌های گوناگون، زاد و رود نمی‌خواهد و فرزندزایی را تقلیدی تکراری و بیهوده از رفتار ناستوده‌ی نیاکان می‌داند. اما اگر آن نیاز و این احساس بی‌نیازی و حسابگری در تقابل قرار گیرد و به پاشیدگی کانون خانواده بینجامد، ازدواج تا سطح کامخواهی مرد و احساسی ناپایدار و چیزی از جنس خودخواهی، فرومی‌کاهد. پس شوهر ناخواسته، به نیاز و خواهش همسر، تن درمی‌دهد. این «خم» شدن و احترام به نیاز شریک زندگی، به بقای نهاد خانواده کمک می‌کند:

«اما فشار طاقت فرسا بود و من بر خلاف میلم، کوتاه آمده بودم. تن داده بودم به خواسته‌هایی که با تن دادن به آنها، خشنودی دیگران فراهم می‌شد.» (۱۳).

اما زن برای زندگی شایسته و مستقل، به خانه و سامان زندگی نیز نیاز دارد: داشتن خانه‌ای از آنِ خود و سامانی که نیازهای ضروری زندگی را فراهم آورد. مرد، تنها به خواندن کتاب و داشتن خلوتی برای دریافت‌های شهودی خود می‌اندیشد و دیدیم که چگونه هیچ یک از این تعلقات معنوی، او را از سرقت بزرگ کتاب‌ها، بازنداشت و از او حیوانی ساخت که تنها کار شکم راست می‌دارد. «شادی» ـ‌که نمی‌تواند با چنین شوهری مالیخولیایی سر کند‌ـ چمدان خود می‌بندد تا به خانه‌ی پدری بازگردد. شوهر می‌خواهد «شور زندگی» از زن بگیرد و «شور مرگ» را در او برانگیزد تا گویا دلبستگی‌های روشنفکری خود را پاس دارد و به فاجعه‌ی «روزمرّگی» گرفتار نشود و این، همان «خودخواهی» مردانی است که خود را قطب جهان هستی، ستون کانون خانواده و نماد «عقل کل» یا «لوگوس» می‌پندارند:

«من بر خلاف میلم باید برای شادی از مرگ می‌گفتم تا کنارم باشد؛ مطیعانه کنارم باشد و او نمی‌خواست. یا من باید از خودم دور می‌شدم و به شادی نزدیک می‌شدم، یا او باید از خودش دور می‌شد و به من نزدیک می‌شد. اما او رفته بود و با رفتنش، این پیام جدی را به من داده بود که من باید از خود دور شوم.» (۷۳).

راوی دیگر بار ناگزیر می‌شود «خم» شود و به نیاز و خواست همسر تن در دهد. وقتی راوی شب به همسرش مژده می‌دهد که از فردا کارهای ساختمان شروع می‌شود و به زودی ماشین هم می‌خرد، «شادی» احساس می‌کند مردی در کنار دارد که می‌تواند به او تکیه کند (۱۴۸). راوی با ساخت یک آپارتمان چند طبقه، احساس می‌کند با داشتن خانه‌ای از آنِ خود، می‌تواند اتاقی هم برای اندیشه‌پردازی و خیالبافی‌های روشنفکرانه و خاص خود داشته باشد:

«می‌خواهم خودم باشم، اما اول باید مالک جایی باشم که حاکمش من هستم. خانه، آن هم خانه‌ای که خودم می‌خواهم بسازمش.» (۱۵۰).

حیات اجتماعی، عرصه‌ی تقابل و کشاکش میان «فرد» و «نیروهای اجتماعی» است. راوی، زمینی بزرگ دارد که زمین‌خواران و خانه‌سازان انبوه به آن نظر دارند و از هیچ ترفندی برای خرید آن، تن نمی‌زنند. او را به «کمونیست» بودن منسوب می‌کنند (۱۸۷) تا برای فروش بخشی از زمین، زیر فشار قرار دهند. در برابر این نیروهای قدرتمند اجتماعی، ایستادگی ممکن نیست. یکی از سویه‌های مثبت در نظریات «فوکو» این است که وی بر خلاف مارکسیست‌ها «مالکیت» بر ابزار تولید را تنها خاستگاه انباشت سرمایه نمی‌داند و برای قاچاقچیان مواد مخدر، کلاهبرداران، قاچاقچیان انسان، رانت‌خواران، دیوان‌سالاران، دارندگان کاباره‌ها و قمارخانه‌ها، مالکان خانه‌های فحشا و کارگزاران آنان و سارقان کلان نیز، سهمی از «قدرت» قایل است. مزدوری که به اشاره‌ی «اَشتری» دشنه بر گلوی راوی می‌نهد تا او را برای فروش یک قطعه زمینی در «کوی ولیعهد» زیر فشار قرار دهد (۳۰۵) انگیزه‌ای برای «خم» شدن بعدی در برابر «قدرت»ی است که تا آن هنگام بر راوی پوشیده بوده است:

«در عرض دو روز، قرارداد را تنظیم و مُهر و امضا کردیم و زمین را در اختیار مشتری گذاشتیم.» (۳۳۰).

نمود دیگر «خم» شدن، گوش دادن به اشارات «وجدان اخلاقی» یا به تعبیر روانشناسان «منِ برتر» یا «فراخود» است. این «خمیدگی» ناشی از همان آموزه‌های عرفانی و شهودی استاد و مرادش «مجدالدین» است که پس از آگاهی از اختلاس مرید، او را از خود می‌راند (۴۲۴) و به او هشدار می‌دهد تا هنگامی که خود را از آلایش خطا و گناه نپالوده، او را نخواهد پذیرفت. او در نامه‌ای به مرید خطاکار می‌نویسد تا هنگامی که از زیستن در خانه‌ای که با خطاکاری به آن رسیده‌ای، احساس گناه و شرم نکنی و «تا وقتی که جبران نکرده‌ای، دنبالم نگرد پسرم.» (۴۲۸). مرید ناسپاس برای جبران خطای بزرگ خود، به «داد و دهش» روی می‌کند. آپارتمانی را به «ناگهان» و «حمیده» و «شمسی» می‌بخشد (۴۴۴) و از دستگیری به نیازمندان باز نمی‌ایستد. اما برجسته‌ترین نمود «خم» شدن و کوشش برای زدودن لکه‌های ننگ سرقت بزرگ کتاب، نوشتن کتابی به عنوان «اعتراف‌نامه» به اشاره‌ی «فرمان» است که در روان‌شناسی «یونگ» به او، کهن‌الگوی «پیر فرزانه» می‌گویند:

«تو مگر نمی‌گویی می‌نویسی؟ خوب به نظر من تو باید به نوشتن ادامه بدهی، اما از طریق نوشتن است که می‌توانی به آرامش برسی. با اعتراف و ابراز شرمندگی. آدم از این طریق، عذرخواهی می‌کند؛ هم از دیگران، هم از روح خودش.» (۴۵۴).


برچسب ها : , ,
دسته بندی : شماره ۳۰ , نقد
ارسال دیدگاه