آخرین مطالب

» داستان » چی شد که اینجوری شد؟ (چارلز بوکفسکی)

چی شد که اینجوری شد؟ (چارلز بوکفسکی)

(دلیل پشت دلیلi) از مجموعه داستان: جای خالی قهرمان مترجم: شایان جوادی چلیسکی، میدون‌دار وسطii، با درصد موفقیت ۲۸/۵iii (حضور در جایگاه ضربهiv 246 بار، تعداد ضربات موفقv 70) از اونجا حس یه‌نمه… یه‌نمه… متفاوتی داشت. روزایی هست که آدم حسش یه‌نمه متفاوته. چیزا سر جای درستشون نیستن. مثل الان، حتی خورشیدم انگاری بی‌رمق بود. […]

چی شد که اینجوری شد؟ (چارلز بوکفسکی)

(دلیل پشت دلیلi)

از مجموعه داستان: جای خالی قهرمان

مترجم: شایان جوادی

چلیسکی، میدون‌دار وسطii، با درصد موفقیت ۲۸/۵iii (حضور در جایگاه ضربهiv 246 بار، تعداد ضربات موفقv 70) از اونجا حس یه‌نمه… یه‌نمه… متفاوتی داشت. روزایی هست که آدم حسش یه‌نمه متفاوته. چیزا سر جای درستشون نیستن. مثل الان، حتی خورشیدم انگاری بی‌رمق بود. سبزی نرده‌ها هم زیادی سبز بود. سقف آسمون هم زیادی بلند بود. چرم دستکش چلیسکی هم یه‌نمه زیادی … عینهو چرم بود.

چند قدمی به جلو برداشت و مشتش رو کوبید تو دستکشش. می‌خواست همه چیز رو تغییر بده. سردرد داشت یا یه همچین چیزی؟ احساس قدرت می‌کرد. انگار که نزدیکه جیغ بزنه یا داد بکشه یا بپره بالا کاری کنه که نباید بکنه.

چلیسکی یه‌ذره وحشت‌زده به داناوان میدون‌دار چپvi با درصد موفقیت ۲۹/۶ (حضور در جایگاه ضربه ۲۳۰بار، تعداد ضربات موفق ۶۸) نگاه می‌کرد ولی داناوان به نظر خیلی راحت بود. چایسکی به دقت براندازش کرد. سعی کرد نیروش رو بکشه بیرون. صورتش خیلی آفتاب‌سوخته بود. چلیسکی هم تا حالا هیچ‌وقت متوجه شکم گنده‌ش نشده بود. چه قلمبگی زشتی. انگار هیچ مایه‌ی خجالتش نبود. حتی پاهاشم کلفت بود، عینهو درخت، چلیسکی هم باز به روبه‌رو زل زد، ولی حالش بدتر شد.

چه اتفاقی افتاده بود؟

چوگان‌دارvii توپ رو زد. یه ضربه بیرون میدون… سمت داناوان. داناوان چند تا قدم به جلو برداشت. دستاش رو آروم حرکت داد و توپ رو گرفت. چلیسکی قوس طولانی و آهسته توپ رو بین خورشید و آسمون تماشا کرد. به اندازه کافی رضایت‌بخش بود ولی یه‌جورایی عجیب بود، ربطی به چیزای دیگه نداشت. بازیکن بعدی یه تک‌ضربِviii درونِ میدون زد که نیاز نبود چلیسکی بگیردش. یکی کشیده شد بیرون. یکی اومد تو. کی بود اومد تو؟ برگشت اسکوربورد رو نگاه کنه و جمعیت رو دید. چشماش روشون متمرکز نمی‌شد. اونا فقط ذره‌هایی از جنب‌وجوش و لباس و هیاهو بودن.

می‌خواستن چی بشه؟

باز اومد تو ذهنش: می‌خوان چی بشه؟

یه‌هو ترسید و نمی‌دونست چرا. نفسش سخت بالا می‌اومد و آب‌دهنش هم راه افتاد؛ گیج بود، گنگ بود.

داناوان اونجا… وایساده بود. دوباره به جمیعت نگاه کرد. همه رو دید، همه‌چیز رو. همه با هم، تک‌تک، جداجدا. عینکا، کراواتا؛ زنایی که دامن داشتن. مردایی که شلوار پاشون بود؛ ماتیک بود… و فندک به چیزایی که گیر دهن بود… سیگار. همه‌شون‌ هم با یه هماهنگی عجیب یه‌دست شده بودن.

بالاخره اومد… یه ضربه بیرون میدون… سمت خودش. یه دونه آسونش. نگران بود. با غیظ براندازش کرد. بعد همچین انگار که توپه داشت تو هوا وامی‌ستاد. جَخ همون‌جا مونده بود و جمعیت فریاد می‌زد و خورشید می‌درخشید و آسمون آبی بود. چشمای داناوان‌ هم داشت چلیسکیو تماشا می‌کرد، چشمای داناوان‌ هم داشت تماشا می‌کرد. داناوان بر ضدش بود؟ واقعا چی می‌خواد؟

توپ اومد تو دستکشش و یه فشار قوی و یه سنگینیِ لذتبخش رو تو دستش حس کرد. توپ رو پرتاب کرد سمت کنج دو، دونده گرفتش. پرتاب خوبی بود و چلیسکی حیرت کرد؛ انگار توپ رفته بود همون‌جا که باس می‌رفت. ترسش یه‌نمه ریخت؛ داشت کم‌کم از بین می‌رفت.

توپ بعدی بیرون میدون بود. یه‌ذره با گوشه‌دار یک فاصله داشت. چلیسکی‌ هم بدوبدو رفت که بره تو نیمکت. خوب بود که بدوئه. چند تا از بازیکنای رقیب رو جا گذاشت ولی اونا نگاش نمی‌کردن. این یه‌نمه آزارش داد. بعد همون‌جور که داشت راستِ گردن داناوان رو می‌گرفت می‌رفت سمت نیمکت مونده بود رو مخش. وقتی رسید اونجا یه‌کم لخت‌وپتی‌بودن، انگشت‌نمایی یا همچین چیزی حس کرد و واسه اینکه نشون بده که آره، بیرون تو میدون کارش خوب بوده، رفت بالاسر هال و به‌ش پوزخند زد.

گفت: «چیه؟ می‌خوای ماچت کنم یادت بره؟»

هال داشت رکورد ۱۸/۹ درصد رو می‌زد و نیمکت‌نشین جیسون اون بچه کالجیه بود. نگاه چلیسکی کرد. یه نگاه کاملاً نامعلوم. حتی جوابم نداد. بلند شد و رفت سمت کلمن. چلیسکی پشتش رو کرد به صندلی نیمکت و سریع رفت بالا سمت نرده پله.

کورپنسن یه تک‌ضرب زد. داناوان یه دوضرب درون میدون زد و بعد بدوبدو برگشت سمت کنج یکix. پاش رو اورد بالا. جوراب‌ورزشیای همچین رنگ‌ووارنگش پیدا بود.

چلیسکی رفت سمت پَرنیخx. داورxi اونجا بود و توپگیرxii و پرتابگرxiii و میدون‌دار و تماشاگرا. همه‌چیز منتظر بود، منتظر. بیرون، لابد، یکی داشت یه بانک رو می‌زد؛ یا، یه تراموا پر مردم، داشت یه پیچی رو می‌پیچید؛ ولی اینجا قضیه فرق داشت: ثابت بود. منتظر… نه اونجوری، مثل بیرون: تراموا و سرقت. اینجا… فرق داشت، گرفتار، طلبکار.

چوب رو چرخوند و پرتاب اول رو از دست داد و داد مردم رفت هوا. بعد توپگیر یه چیزی داد زد و توپ رو پس داد. یه پرنده از تو هوا رد شد. بالا و پایین. خیلی تند. چلیسکی تف کرد و به ردش رو زمین خیره شد. زمین خشک خشک بود. تعداد پرتاب یک.

پرتاب بعدی رفت سمت بیرون میدون. همون‌جا که چلیسکی دوست داشت بره. چوب رو نرم، خودکار، چرخوند و جمعیت جیغ‌وداد کرد. یه ضربه بلند به موازات زمینxiv. خیلی بالاتر از سر میدون‌دار وسط. چلیسکی پرواز توپ رو از تیرک پرچم به‌سمت دیوار تماشا کرد. جمعیت بلندتر از همیشه جیغ می‌کشید. بلندتر از هر وقت دیگه‌ای که تو این فصل شنیده بود. بعد جیمسون که تو نوبت ضربهxv بود دراومد سر چلیسکی داد زد.

داد زد: «بدو! بدو! بدو!»

چلیسکی برگشت و نگاه جیمسون کرد. چشاش به حد فجیعی گشاد شده بود و عینهو دو تا فلش دوربین می‌سوخت. دو کاسه خون. ازحدقه‌دراومده. صورتش چلونده شده بود و لباش زده بود بیرون و چلیسکی هم مخصوصاً متوجه رگای کلفتِ گردن سرخش شد.

جیمسون داد زد: «بدو! بدو! بدو!»

یه صندلی از تو تماشاگرا پرت شد بیرون. بعد یکی دیگه. صدای جمعیت انقدر بلند بود که دیگه صدای جیمسون رو نمی‌شنید. یه چیزی، انگاری همون پرنده‌هه پروازکنان برگشت، بالا و پایین می‌رفت، منتها یه‌نمه تندتر. میدون‌دار وسط توپ رو گرفت. سروصدا غیر قابل تحمل بود. یه صندلی خورد به چلیسکی، اونم برگشت نگاه جمعیت کرد. تا چشمش افتاد بهشون. پریدن بالا پایین و دستاشونو تکون دادن. صندلی، کلاه، بطری، همه‌چیز بود که سرازیر می‌شد. یه لحظه چلیسکی چشش افتاد به یه دختره با دامن سبز. نتونست چهره‌شو ببینه. یا پیرهنش یا ژاکتش. یه دامن سبز دید، با چین‌چینش. یه سایه که بالاپایین می‌پرید. بعد یه صندلی دیگه خورد به‌ش. زخم کرد، برید، گرم بود. چلیسکی واسه یه لحظه عصبی بود.

پرتاب رسید به گوشه‌دار دو. پاسش داد به‌سمت بیرون واسه گوشه‌دار یک. سروصدا طوفانی، خفقان‌آور و دیوانه‌کننده بود. جیمسون دست چلیسکی رو گرفت، از جایگاه ضربه کشیدش بیرون. چلیسکی چشش افتاد به صورت جیمسون، زمخت، به رنگ سفید و قرمز راه‌راه، انگاری کلی لایه پوست اضاف کرده بود.

چلیسکی همون‌جور که قیل‌وقال به‌راه بود رفت تو نیمکت بازیکنا. تیم داشت می‌رفت تو زمین، هال به جاش رفت تو قسمت بیرونی میدون.

تو نیمکت بازیکنا سرد بود. تاریک بود. چشش خورد به یه سطل آب با یه حوله رو لبه‌ش. رفت پایین‌تر. یکی رو صندلی دستاش به حالت عصبی می‌لرزید، یکی پاش رو انداخته بود رو پا.

بعد چلیسکی وایساد روبرو مربی، هستینگز. به هستینگز نگاه نکرد. فقط به پیرهنش، زیر هفتی یقه‌ش نگاه کرد.

بعد نگاش رو انداخت بالا. هستینگز رو دید که سعی داشت یه چیزی بگه ولی نمی‌تونست.

چلیسکی دوید تو راهرو سمت رختکن. وقتی رسید اونجا، یه لحظه وایساد به کل قفسه‌های سبزرنگ نگاه کرد.

بیرون، جمعیت هنوز فریاد می‌زد و چندتا خبرنگار راهشون رو به طرف چلیسکی وامی‌کردن تا ازش بپرسن چی شد که اینجوری شد؟

i The reason behind reason

ii CF

iii بیست و هشت و نیم

iv AB

v H

vi LF

vii batter

viii single

ix base line

x Plate: یا Home Plate. آخرین کنج زمین بیسبال که بازیکن برای گرفتن امتیاز باید به آن برسد. لوح باریکی پنج‌ضلعی از جنس کائوچو است که در زمین کاشته شده.

برابر انتخابی، پرنیخ، واژه‌ای فارسی به معنای لوح، تخته‌سنگ باریک است و با واژه‌ی پرده هم‌ریشه است.

تعریف در لغتنامه دهخدا: تخته‌سنگ؛ سنگ مسطح و هموار؛ کالار.

xi umpire

xii catcher

xiii pitcher

xiv a long drive

xv on deck


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۹
ارسال دیدگاه