آخرین مطالب

» داستان » چشم بند مینو (ماشااله خاکسار)

چشم بند مینو (ماشااله خاکسار)

رفت‌وآمد همسایه‌ها شروع نشده بود. زنگ در او را از خواب پراند. خواست دراز بکشد که صدای پایی شنید. قیافه محمد پسر کوچک همسایه با دندان ریخته به چشمش آمد که همیشه توی حیاط می‌دوید و کبوترش را برای خنداندن بهروز و مینو جلوی صورتشان می‌گرفت. پرده را کنار زد. در هوای سربی‌رنگ صبح، سربازی […]

چشم بند مینو (ماشااله خاکسار)

رفت‌وآمد همسایه‌ها شروع نشده بود. زنگ در او را از خواب پراند. خواست دراز بکشد که صدای پایی شنید. قیافه محمد پسر کوچک همسایه با دندان ریخته به چشمش آمد که همیشه توی حیاط می‌دوید و کبوترش را برای خنداندن بهروز و مینو جلوی صورتشان می‌گرفت.

پرده را کنار زد. در هوای سربی‌رنگ صبح، سربازی داشت قفل در اتاق حسن را باز می‌کرد. آمد فریادی بکشد و ازهمسایه‌ها کمک بگیرد.

ترسید بچه‌ها وحشت کنند. گفت: «دزد با زنگ زدن و سر و صدا که نمیاد.»

مطمئن بود همان شبی که خلیل را بردند، حسن به خانه آمده و کلیه وسایل را برده و در اتاق جز چند کتاب چیز دیگری نیست. چادرش را سر کرد و به افسری که چند ستاره روی دوشش بود به تندی گفت: «سر صبحی با چه مجوزی وارد خونه شدین» و صدایش را بلندکرد.

جز مادر محمد که از پنجره اتاق سرک کشید تا ببیند چه خبر است، کسی به فریادش توجه نکرد. از کلام تند مرد بی‌سیم به دستی که کنار افسر ایستاده بود، پی برد قضیه جدی‌تر از آن است که با بازرسی تمام شود.

وقتی سوارش کردند و همراه بچه‌ها به جایی که نمی‌دانست کجاست بردند و در اتاقی سرد و سیمانی انداختند، حس کرد دنیا روی سرش خراب شده است. با دیدن اتاق تنگ و مرطوب با دیوارهای خاکستری گریه‌اش گرفت.

بهروز یک‌سال‌و‌نیمه دوست داشت راه برود و به در بکوبد و با سر وصدا با خواهرش بازی کند و مینو که پنج سال از برادرش بزرگتر بود چون گربه‌ای ملوس سربه‌سر بهروز می‌گذاشت.

نگران بود و دل‌ودماغ بازی بچه‌ها را نداشت. می‌دانست به خاطر خلیل و حسن باید سؤال وجوابی پس دهد، اما فکر نمی‌کرد اول صبح به خانه بریزند و با بچه‌ها اینجا بیاورند.

فکر کرده بود چون معلم است در همان اداره با چند سؤال، مشکلش حل خواهد شد. این را یکی دو بار از زبان مدیر مدرسه بفهمی نفهمی شنیده بود.

اما حالا نگران از حرف مرد بی‌سیم‌ به‌ دست دانست به این زودی رها نخواهد شد. گفت: «کاش مینو را به مادرم سپرده بودم.»

بهروز را که گرسنه بود بغل گرفت. نتوانست آرامش کند. از مینو خواست به در بکوبد شاید با آب‌قند سیرش کند. تا خواست بلند شود و از دریچه کوچک مستطیل‌شکل توضیح دهد، متوجه شد که در با صدای گوش‌خراشی باز شده و سرباز مینو را با خود برده است. فکر کرد حتماً با قند و آب جوش برمی‌گردد، اما ساعتی گذشت و از مینو خبری نشد. عصبی به در کوفت.

سرباز دریچه کوچک را عقب زد و گفت: «نگران نباش به زودی میاد.»

زن وا رفت. به مینو فکر کرد و به روزهایی که حسن و خلیل برای به رقص آوردن بهروز که تازگی راه افتاده بود آواز های محلی می‌خواندند.

گفت: «از آن همه آدم دور برش چه مانده؟»

یاد پدرش افتاد که سر شوخی ملک‌خاتون صدایش می‌کرد و حسن که مینو را به همین اسم صدا می‌زد.

در فکر بود که در باز شد و مینو با چشم سیاهش خود را به بغلش انداخت.

نشان داد بی‌تاب است و حرفی برای گفتن دارد. مادر عادت دخترش را می‌شناخت. تمام بدن دختر را به دقت یک پزشک معاینه کرد. وقتی مطمئن شد آهسته در گوشش گفت: «دختر کجا رفتی؟»

مینو دسته موی روی پیشانی را کنار زد و هیچ نگفت.

مادر غرق بوسه‌اش کرد و بهش گفت: «یادت باشه خونه دایی رو نمی‌دونی.»

مینو بیشتر خودش را به او چسباند و آهسته گفت: «همون مرده، برام بستنی و آدامس خرید، خونه دایی حسن را می‌خواس.» بعد به چشمان خیس مادرش نگاه کرد.

مادر با دستپاچگی گفت: «تو… تو چی گفتی؟»

دختر حس کرد مادر ترسیده. مکث کرد. بعد گفت: «گفتم خونه دایی این نیس. خونه‌ش پر از گل و کفتره و یک تاب قرمز داره…»

زن آهی کشید. کاش بچه را خونه‌ش نبرده بود.

داشت به مینو می‌گفت چه بگوید که در باز شد و سرباز گفت:

«بیا بیرون.» زن همراه بچه‌ها بیرون آمد.

سرباز گفت: «گفتن خودت تنها.» و سعی کرد بچه‌ها را از اوجدا کند.

بهروز حیرت‌زده با موهای سیخ به او نگاه کرد و مینو گریه سر داد.

ظاهراً سماجت زن نتیجه داد چون صدایی درراهرو پیچید: «بذار با بچه‌ها بیاد.»

صدایی که به سرباز دستور داده بود کنارش ایستاد.

«به خودت و بچه‌ها کاری ندارم.» و در گوش زن آمرانه گفت: «البته اگه بگی برادرت کجاست… جرم شوهرت هم کمتر می‌شه.»

و این جمله را چند بار تکرار کرد.

مینو ترسید و بیشتر به پایش چسبید. زن سعی کرد بهروز را آرام کند.

تمام فکر و حواسش متوجه بچه‌ها بود تا حرف‌های مرد.

افسری که در اتاق بود انگار از جوابش و نق‌ونوق مینو و گریه بهروز عصبی شده باشد فریادی زد و به سرباز چیزی گفت.

حس کرد تنها شده و افسر و سرباز با بچه‌ها بیرون رفته، چشم‌بندش را بالا زد و به دیوار سیمانی و برگه سفیدی که به دستش داده بودند نگاه کرد. از راهرو صدای مینو و بهروز را شنید، نتوانست چیزی بنویسد.

گریه بهروز قطع شده بود ولی صدای مینو را می‌شنید که داشت حرف می‌زد.

هر چه سعی کرد نتوانست جواب خلیل را بشنود، اما صدای مینو را می‌شنید که با اصرار از پدرش چشم‌بند می‌خواست.

تابستان ۹۸ شاهین شهر


برچسب ها : , ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۹
ارسال دیدگاه