آخرین مطالب

» داستان » شجره‌نامه (امیررضا بیگدلی)

شجره‌نامه (امیررضا بیگدلی)

دست مادرم را گرفتم تا از روی مبل بلندش کنم. می‌خواستم بکشانمش سر میز. گفت: «چی کار می‌کنی؟» به من خیره شد. گفتم: «باهات کار دارم.» پرسید که چه کاری؟ از او خواستم در نوشتن شجره‌نامه به من کمک کند. گفت: «حشره‌نامه دیگه چیه؟» گفتم: «همین که کی بچۀ کیه و کی با کی زن […]

شجره‌نامه (امیررضا بیگدلی)

دست مادرم را گرفتم تا از روی مبل بلندش کنم. می‌خواستم بکشانمش سر میز.

گفت: «چی کار می‌کنی؟» به من خیره شد.

گفتم: «باهات کار دارم.»

پرسید که چه کاری؟

از او خواستم در نوشتن شجره‌نامه به من کمک کند.

گفت: «حشره‌نامه دیگه چیه؟»

گفتم: «همین که کی بچۀ کیه و کی با کی زن و شوهره.»

گفت: «همین؟»

گفتم: «همین.»

گفت: «این که کاری نداره؛ مثل اینکه تو پسر من هستی.»

گفتم: «آره.» و دوباره دستش را گرفتم. این بار پس نکشید.

گفت: «می‌خوای من رو اذیت کنی؟»

گفتم: «نه.» و کمی قربان‌صدقه‌اش رفتم.

چیزی نگفت. آرام‌آرام از روی مبل بلند شد و با من راه افتاد سمت میز.

صبح زود رسیده بودم خانه‌شان. قرار بود خواهرم پدر را ببرد بیمارستان و من می‌بایست پیش مادر می‌ماندم. او از تنهایی می‌ترسید. وقتی رسیدم مادر خواب بود و پدر صبحانه‌اش را خورده بود. خواهرم خیلی زودتر از من آمده بود. داشت لباس‌های پدر را می‌پوشاند. غذای ظهر را هم بار گذاشته بود. خواست حواسم به خورش سر گاز باشد. گفت که دوسه ساعت دیگر برمی‌گردند.

با مادرم سر میز که رسیدیم صندلی را کنار کشیدم تا راحت بنشیند. گفت: «می‌خوایم ناهار بخوریم؟»

گفتم: «الان صبحونه خوردی.»

گفت: «پس چرا اومدیم اینجا؟»

کمک کردم تا نشست. خودم هم خودکار‌به‌دست با مشتی برگه نشستم کنارش. برگه‌ها را گذاشتم روی میز و گفتم: «مامان جان، اسم بابات چی بود؟»

گفت: «یوسف‌ خان.»

نوشتم.

گفتم: «اسم مامانت چی بود؟»

گفت: «می‌گن بی‌بی‌جان بود.»

اسم مادرش را هم نوشتم.

خودش ادامه داد: «وقتی که نُه سالم بود مادرم مُرد.» نه افسوس خورد نه غمگین شد.

پرسیدم که پدرش چند زن داشته.

کمی مکث کرد و گفت: «می‌گن چندتایی داشته.»

اسم آن‌ها را پرسیدم. هیچ‌کدام را نمی‌دانست. خودم یکی‌یکی نام‌هایشان را به زبان آوردم. هر کدام را می‌شنید ابرو کج می‌کرد و سر تکان می‌داد. فقط آخری را که به بد ‌دردی مرده بود به یاد آورد. اسم برادر‌خواهرهایش را پرسیدم. آن‌ها را هم یکی‌درمیان به یاد ‌آورد. آن‌هایی را که به زبان آورد نوشتم و آنچه خودم از بقیه می‌دانستم و او به یاد نیاورده بود اضافه کردم. برادرخواهرها تمام شد. از هر کدامشان خاطره‌ای تعریف کردم تا یاد آنها را برایش زنده کنم. سر تکان می‌داد اما نمی‌دانستم به یاد می‌آورد یا نه. بعد دوباره اسم‌ها را یکی‌یکی خواندم و از او درباره‌ی بچه‌هایشان پرسیدم. می‌گفت و نمی‌گفت. مثل آدمی که کلافه باشد دست به سینه زد و به پشتی صندلی تکیه داد. گفت: «این‌ها رو برا چی می‌پرسی؟»

گفتم: «دارم شجره‌نامه می‌نویسم.»

گفت: «حشره‌نامه چیه؟»

گفتم: «این که من پسر تو هستم و تو مادر من هستی.»

گفت: «تو کی هستی؟»

گفتم: «پسرت.»

گفت: «پس چرا تا به حال ندیده بودمت.» و به من خیره شد.

سرم را انداختم پایین.

چند سالی بود پدر و مادرم بیمار بودند و ما برایشان پرستار گرفته بودیم. پرستار آن‌ها چند وقت پیش عروسی کرد و از پیششان رفت. از آن روز به بعد خودمان، خواهربرادرها، به آن‌ها می‌رسیدیم تا پرستار دیگری پیدا کنیم. به نوبت می‌آمدیم پیششان و مراقبشان بودیم. پدرم دست‌وپابسته بود اما هوشیار. مادرم دست‌وپا داشت اما هوش و حواس نه. خواهرم با او آشپزی می‌کرد، برادرم می‌بردشان بیرون برای قدم زدن و گردش و من هر دفعه یک کاری پیدا می‌کردم تا با هم انجام بدهیم. گاهی کتاب می‌خواندیم. گاهی نامه می‌نوشتیم. گاهی نقاشی می‌کشیدیم. حالا می‌خواستم با او شجرنامه‌ خانوادگی‌اش را بنویسیم.

از بچه‌ها که پرسیدم هیچ‌کدام را به یاد نیاورد.

گفتم: «دستت درد نکنه.»

گفت: «چی شد؟»

گفتم: «نگاه کن این شجره‌نامه‌ی شماست.»

به برگه‌ای چشم دوخت که روی آن شجره‌نامه را نوشته بودم. داشتم همین‌طوری با خودکار درستش می‌کردم. گفت: «این‌ها چیه؟»

گفتم: «مادرپدر و خواهربرادرهای تو.»

سرش را تکان داد و گفت: «این همه.»

لبخند زدم و نگاهش کردم.

گفت: «چه فایده؟ الان کجا هستن؟»

وقتی گفت الان کجا هستند یاد خواهرم افتادم. بلند شدم و رفتم سر گاز. خورش داشت می‌جوشید. آن را هم زدم و زیرش را کم کردم. وقتی برگشتم دیدم مادرم از روی صندلی بلند شده و آرام‌آرام می‌رود روی مبل بنشیند. چیزی نگفتم. خودم رفتم نشستم سر جایم و به شجره‌نامه خیره شدم. یک‌آن تصمیم گرفتم نوشتن آن را ادامه بدهم. خیلی‌ها را می‌شناختم.

یک برگه‌ی سفید دیگر برداشتم و شروع کردم به نوشتم اسم پدرِ مادرم و بالای او اسم پدرِ پدربزرگم را نوشتم. نام پدربزرگِ پدربزرگم را هم می‌دانستم اما فراموش کرده بودم. دیگر بالاتر از او کسی را نمی‌شناختم. بعد زیر اسم پدربزرگم خط بلندی کشیدم و اسم زن‌هایش را نصفه‌نیمه نوشتم. اسم یکی از مادربزگ‌هایم را نمی‌دانستم فقط می‌دانستم او سیده بوده است. به جای اسمش نوشتم سیده‌خانم. شنیده بودم زن باجلال و جبروتی بوده. پدر بزرگم از او حساب می‌برده. پدربزرگم مرد شاد‌خوار و هوس‌بازی بود. جرعه‌جرعه می‌نوشید، یک‌سال درمیان عقد می‌بست و پشت‌به‌پشت بچه درست می‌کرد. آن لابه‌لاها هم جای خالی پیدا می‌کرد یکی‌دو تا صیغه می‌کرد. هر جا می‌رفت زنی می‌گرفت و بچه‌ای درست می‌کرد و دوباره می‌آمد سر خانه‌وزندگی‌اش. شنیده بودم یکی از زن‌هایش هفده شکم بچه زاییده، بی‌آنکه حتی یک بچه از آن زیرورو شدن‌ها مانده باشد.

بعد اسم برادروخواهرهای مادرم را نوشتم؛ تنی‌ها و ناتنی‌ها هر کدام را زیر اسم مادر خودشان از بزرگ به کوچک. دیگر نمی‌خواستم پایین‌تر بروم. بعد از آنها می‌شدیم خود ما. من، برادرم و خواهرم یا بچه‌های خاله‌ها یا دایی‌ها. همه‌ی آنها را دیده بودم و می‌شناختم. نوشتن اسمشان چندان لطفی نداشت، مگر آدم بخواهد شجره‌نامه را شلوغ بکند. باید اسم بزرگ‌ترها را پیدا می‌کردم. اسم پدر و مادر زن‌های پدربزرگم را نمی‌دانستم. حتی اسم مادر پدربزرگم را هم نمی‌دانستم یا اسم خواهر‌هایش را. اسم برادرش را شنیده بود. اسکندر بود و یک دختر داشت به نام بلبل. او را دیده بودم. ریزه بود و ظریف، سبزه بود و زیبا. نوه‌هایش به او می‌گفتند مامان‌پسته، چون همیشه به آنها پسته می‌داد.

به اینجا که رسیدم مادرم را صدا زدم و سربرگرداندم. دیدم نیست. با صدای بلندتر صدایش کردم. جوابی نداد. فکر کردم رفته باشد دستشویی. کمی به شجره‌نامه نگاه کردم. دلم نیامد اسم خودم در آن نباشد. اسم خودم، برادرم و خواهرم را زیر اسم مادرم نوشتم. بعد شروع کردم به نوشتن اسم برادرزاده‌ها و خواهرزاده‌های مادرم. حسابی شلوغ شده بود. تازه بعضی از این برادرخواهر‌زاده‌ها بچه داشتند و می‌توانستم آنها را هم اضافه کنم. دوباره مادرم را صدا زدم جوابی نداد. می‌دانستم وقتی برود دستشویی کمی طول می‌کشد. شروع کردم به نوشتن اسم نتیجه‌های پدربزرگم یک دانه هم نبیره بود. اما ندیده‌ای نداشت. تا آنجایی که می‌شناختم اسم همه را نوشتم. این بار که مادرم جواب نداد بلند شدم به اتاقش رفتم؛ دیدم روی تخت خوابیده.

چند سالی بود که مادرم بیشتر خواب بود تا بیدار. شب‌ها خیلی زود می‌خوابید و نمی‌گذاشت کسی بیدار بماند. چون اگر چراغی روشن می‌شد یا صدایی می‌شنید بدخواب می‌شد. صبح‌ها هم دیر بیدار می‌شد؛ سر ظهر. صبحانه می‌خورد، کمی می‌نشست، یکی‌دو لیوان چای سرمی‌کشید و می‌رفت که بخوابد. وقتی برای ناهار بیدارش می‌کردیم دیگر نمی‌دانست چه وقت است. صبح و ظهر و عصر را گم کرده بود. فقط می‌دانست روز داریم و شب؛ همین. شب وقت خواب است و روز وقت بیداری. اما روزها هم بیشترش خواب بود.

در اتاق را یواش زدم.

چشم باز کرد و گفت: «تو اینجا چی کاری می‌کنی؟»

گفتم: «اومدم تو رو از خواب بیدار کنم.»

گفت: «می‌خوای من رو اذیت کنی؟»

گفتم: «نه؛ می‌خوام قربونت بشم.»

انگار خیالش راحت شد. سرش را به سویی دیگر چرخاند.

از او خواستم بلند شود.

با پشت دست چشم‌هایش را مالید و بلند شد. وقتی پتو را کنار زد بوی تندی در اتاق پیچید. به روی خودم نیاوردم. به تخت پدرم اشاره کرد و گفت: «اینجا تخت کیه؟»

گفتم: «تخت بابا.»

ابروهایش را در هم کشید و گفت: «بابا کیه؟»

گفتم که شوهر اوست. پرسید کجاست. گفتم که با خواهرم که دختر او بشود رفته بیمارستان. سر و دو دست را با هم بالا گرفت و برای همه‌ی بیمارها دعا کرد.

از تخت پایین آمد و رفت حمام. پتویش را بردم زیر آفتاب از طناب آویزان کردم. ملافه‌اش را برداشتم و انداختم توی ماشین. ملافه‌ای دیگری کشیدم روی تختش و لباس سبک کرده‌نکرده رفتم توی حمام. یک ‌آن نگاهم کرد و با دست سینه‌هایش را پوشاند. خودش لباس‌هایش را درآورده بود.

گفت: «چی کار داری؟»

گفتم: «هیچ‌چی.»

آب گرم و سرد را باز کردم و گرفتم روی سر و تنش. نگاهم که کرد شامپو را گرفتم جلو صورتش. دستش را باز کرد؛ ریختم کف دستش. موهایش خیس شده بود. گفتم: «سرت رو بشور.» شروع کرد به شستن سرش. من هم بدنش را شستم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. خودش را خشک کرد و لباس تازه پوشید، آمد سر میز.

گفتم: «نگاه کن.» و شجره‌نامه را گذاشتم جلو‌ش. برداشت و به آن خیره شد.

گفت: «این چیه؟»

گفتم: «شجره‌نامه.»

گفت: «حشره‌نامه چیه؟»

گفتم: «یعنی کی بچۀ کیه و کی برادر و خواهر کیه.»

گفت: «اسم من هم هست؟»

گفتم: «بله» و با نوک خودکار اسمش را نشان دادم. سرش را کمی تکان داد. خوشش آمد. پرسید: «اسم تو هم هست؟»

گفتم بله و با نوک خودکار اسم خودم را هم نشان دادم و گفتم: «اسم من زیر اسم شماست.»

گفت: «چرا؟»

گفتم: «چون من پسر شما هستم.»

نگاهی به من انداخت و پرسید: «تو پسر من هستی؟»

هرچند اولین باری که این سؤال را پرسیده بود بغض کرده بودم، اما حالا پس از این چند سال دیگر عادی شده بود. گفتم: «بله، من پسر شما هستم.»

باز سرش را تکان داد. گفت: «چه فایده؟ هیچ‌کدومشون که نیستن.»

گفتم: «می‌خوای یکی‌شون بیاد.»

گفت: «بیاد اینجا؟»

گفتم: «همین‌جا.»

پرتی کرد و گفت: «بگو بیاد. اما حالا دیگه کی می‌یاد اینجا؟»

گوشی همراهم را روی میز به بغل خواباندم و قندان را گذاشتم پشتش. شماره یکی از برادرهایش را گرفتم. گفتم: «الان می‌آید.»

گفت: «کی؟»

گفتم: «برادرت.»

سروکله‌‌ی برادرش که پیدا شد به گوشی اشاره کردم و از مادرم خواستم آنجا را ببیند. نگاهش را برگرداند سمت گوشی.

گفت: «اون کیه؟»

گفتم: «برادرت.»

برادرش سلام داد و احوالپرسی کرد.

مادرم گفت: «برادرم کیه؟»

گفتم: «جمشید.»

گفت: «جمشید؟»

جمشید گفت: «سلام خواهر. خوبی؟ منم؛ جمشید.»

مادرم گفت: «چی می‌گه؟»

گفتم: «سلام می‌ده. تو هم جوابش رو بده.»

مادرم رو به گوشی برگرداند و سلام داد و حال و احوال پرسید. بعد از او پرسید که کیست. برادرش گفت: «جمشید هستم.» و دوباره ادامه داد: «پسر گوهرخانم.»

مادرم انگار اسم آشنایی را شنید گفت: «پسر گوهرخانم. جمشید، تویی؟»

دایی‌ام گفت: «بله، منم.»

مادرم ادامه داد: «قربونت بشم جمشید. من که برای تو مادری نکردم. خدابیامرز مادرت رو که می‌بردن مریضخونه تو یه‌ذره بچه بودی. تو رو سپرد دست من و گفت جون تو و جون این بچه. نذاری بی‌مادر بزرگ شه. نذاری کسی اذیتش کنه. اما من که برات کاری نکردم.»

برادرش گفت: «شما برای من هم مادری کردین هم خواهری.»

مادرم به من گفت: «این چی می‌گه؟»

گفتم: «داره حال و احوال می‌پرسه.»

گفت: «کیه؟»

گفتم: «برادرت.»

نگاهی به گوشی انداخت و سری تکان داد. من شروع کردم به صحبت کردن با دایی‌ام. شجره‌نامه را به او نشان دادم و گفتم: «من و مامان امروز شروع کردیم به نوشتن شجره‌نامه. مامان خیلی کمک کرد. همه رو اون گفت. فقط یکی از مادربزرگ‌ها بود که خیلی بچه زاییده بود؛ اون اسمش چی بود؟»

دایی‌ام گفت: «اون صنم‌بانو بود، اولین زن آقام. دختر عموش نبود، اما از عموزاده‌هاش بود. شونزده هفده شکم زایید، اما همه مردن. خیلی سخت بود.»

چند نفر دیگر را هم پرسیدم و او جواب داد. نوشتمشان. خواستم دوباره چیزی بپرسم، دیدم که کار امروزمان انجام شد. برایش دستی تکان دادم و خداحافظی کردم. او هم با خواهرش خداحافطی کرد. خواهرش هم با یکی خداحافظی کرد که نمی‌دانست که بود و کجا بود.

گفتم: «تمام شد.»

مادرم گفت: «چی؟»

گفتم: «کار امروز.»

چیزی نگفت. من به شجره‌نامه خیره بودم. زیر اسم هر مادری چندتا بچه بود و زیر اسم هر بچه‌ای چند بچۀ دیگر و همین‌‌طور تا پایین؛ به‌جز صنم‌بانو که از همه بیشتر زاییده بود و چیزی هم نصیبش نشده بود. نمی‌دانم چرا. از یک طرف شکم‌به‌شکم می‌زایید، از طرف دیگر دانه‌به‌دانه خاک می‌کرد. هفده شکم زایید و هفده بار رخت عزا پوشید. هیچ‌کدام از بچه‌هایش به نام‌گذاری نرسیده بودند تا اسمی از آنها در یاد کسی مانده باشد. مثل یک قصه بود یا یک افسانه از روزگار قدیم. اما قصه و افسانه نبود؛ همین بود که بود. اگر بچه‌هایش زنده می‌ماندند به اندازۀ همین شجره‌نامه بچه، نوه، نبیره و نتیجه داشت. همین‌طوری دستم رفت زیر اسمش و شروع کردم به نوشتن. اسم اولین بچه‌اش را نوشتم عنایت، دومی را شیرین؛ سومی را عباس گذاشتم؛ چهارمی شد حوری؛ پنجمی شد مصطفی؛ ششمی شهین؛ هفتمی حبیب و هشتمی عالم. بعد نوشتم جعفر و همین‌طور پسر دختر پسر دختر پیش رفتم تا رسیدم به آخری که گذاشتم هادی. یک آن یادم افتاد اسم پدربزرگ پدربزرگم هادی بود. رفتم آن بالای بالا نوشتم هادی ‌خان. دوباره برگشتم و برای هر کدام از بچه‌های صنم‌بانو دو تا بچه گذاشتم، یکی پسر یکی دختر. اسمی ننوشتم؛ فقط نوشتم یک و دو. نگاهی به شجره‌نامه انداختم. به این می‌گویند یک خانوادۀ درست و حسابی. حال خوشی داشتم. مادرم هم خیره شده بود به شجره‌نامه. گفت: «این چیه؟»

گفتم: «شجره‌نامه‌ی خانوادگی.»

گفت: «حشره‌نامه یعنی چی؟»

گفتم: «اسم پدر و مادرت و پدربزرگ و پدر پدربزرگت. اسم خواهربرادرات و این و اون و همه و همه‌ی خانواده‌ی تو.»

گفت: «چه فایده؟»

گفتم: «چی؟»

گفت: «وقتی از این همه آدم حتی یکی‌شون هم اینجا نیست.»

نه لبخند زدم نه تعجب کردم.

وقتی دید چیزی نمی‌گویم انگشت اشاره به سوی صنم‌بانو و تخم‌وترکه‌اش برد و گفت خوش‌به‌حال او که این همه بچه دارد.

بهمن ماه نود و نه


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۹
ارسال دیدگاه