آخرین مطالب

» داستان » سوفی و فرشته

سوفی و فرشته

دورا آلونسو (کوبا، ۲۰۰۱-۱۹۱۰) Dora Alonso با خبرنگاری برای دفاتر روزنامه‌ها و رادیو شروع کرد و در کنارش رمان و داستان کوتاه و شعر و نمایشنامه و داستان‌های کودکان نوشت. در سال ۱۹۳۶ مجله‌ی بوهِمیاi او را با داستان‌های کوتاهش به مخاطبان شناساند و در سال ۱۹۴۲ جایزه‌ی شعر را نصیب خود کرد. کتاب مشهورش […]

سوفی و فرشته

دورا آلونسو (کوبا، ۲۰۰۱-۱۹۱۰) Dora Alonso با خبرنگاری برای دفاتر روزنامه‌ها و رادیو شروع کرد و در کنارش رمان و داستان کوتاه و شعر و نمایشنامه و داستان‌های کودکان نوشت. در سال ۱۹۳۶ مجله‌ی بوهِمیاi او را با داستان‌های کوتاهش به مخاطبان شناساند و در سال ۱۹۴۲ جایزه‌ی شعر را نصیب خود کرد. کتاب مشهورش با عنوان سال ۱۹۶۱ii وقایع‌نامه‌ای از تجربیات شخصی او در مقام خبرنگار جنگی در پِلایا گیرونiii است. او دو بار جایزه‌ی کازا دو لاس آمریکاسiv را برد. یک بار به خاطر رمان زمین بی‌دفاعv (1961) و دیگر بار به خاطر دره‌ی نقاشی‌های دیواریvi (1979) که کتاب کودکان بود. سوفی و فرشته داستانی در ژانر رئالیسم جادویی است.

نویسنده: دورا آلونسو

ترجمه‌ی: یاشین آزادبیگی

سوفی هشتاد سالگی را هم رد کرده بود و حالا فقط سیاه می‌پوشید. بلوزش را با تکه‌ طلایی کهنه و سنجاق‌سینه‌ای لعابی آراسته بود که به برگ انجیری می‌مانست.

اصلاً و ابداً خجالتی نبود. فقط زیادی تودار بود. کهنسالی امانش را بریده بود و او را سکه‌ی یک‌پول کرده بود. یک‌جورهایی به تکه‌کاغذی مچاله شباهت داشت که با دست باد به این‌ور و آن‌ور افتاده باشد. خرامان‌خرامان راه می‌رفت و گهگاهی هم نفس تازه می‌کرد و دوباره به راه می‌افتاد و خیزهایی تند‌و‌تیز برمی‌داشت. چتری آفتابی، همچون عصایی تعادلش را حفظ می‌کرد. گوش‌هایت را که تیز می‌کردی می‌فهمیدی چه‌وقت می‌خواهد از کنارت بگذرد و صدای تلق‌تلوق نوک چترش حضور او را اعلام می‌کرد. با دو‌چشم ریز و تیز و یک‌جفت ابروی پرپشت مواجه می‌شدی. موهایش همیشه‌ی خدا درست و مرتب بود و دو‌شانه‌ی کوچک کاکل سفیدش را شق‌ و‌‌ رق نگه داشته بودند.

پیرزن علیرغم ظاهرش، حیات معنویِ پرمشغله‌ای داشت و انگار هیچ‌گاه از به‌سر بردن در خانه‌ای چسبیده به تپه خسته نمی‌شد. تمام طاقچه‌ها و رَف‌ها را پر کرده بود و چون خرچنگی در صدف، آرامش را در تمام اتاق‌ها بازیافته بود. به‌راحتی و در تاریکنای شب با آن خانه‌ی بزرگ و درهم‌ریخته درددل می‌کرد و سلانه‌سلانه در حیاط قدم می‌زد و به زیر درخت تمبرِ هندی‌ای می‌رفت که رفت‌و‌آمدهای آبا و اجدادش را در کالسکه‌هایشان دیده بود.

خانه‌ی چسبیده به تپه، به‌مانند عضوی ابدی از خانواده‌اش بود. جده‌ی فقیدش که به دست شوهر خشمگین و حسودش در کنار آن درخت کهنسال به قتل رسیده بود، اولاد و فرزندانش را اسیر دیوارهای آن عمارت ویران کرده بود. سوفی آخرین بازمانده بود. همسایه‌هایش حضور آن جثه‌ی کوچک و غریب را حس نمی‌کردند و بیشتر صدای تق‌و‌توق‌های چترش را می‌شنیدند. موقع احوال‌پرسی پچ‌پچ‌کنان شیرین‌زبانی می‌کرد و در خیابان شهر و کوچه‌پس‌کوچه‌هایش محو می‌شد.

در این چند سال اخیر خیلی چیزها تغییر کرده بود. طراوت و تازگی، به این پیرزن که حال به آبْسنگی فراموش‌شده می‌مانست سری زده بود. هرچند او به این‌جور چیزها دل نمی‌داد. در میان ساقه‌های بگونیاvii و مبل‌های کهنه‌اش آرمید و در برابر تغییرات ایستادگی کرد و فحششان داد.

وقتی آگوئدا، همان خدمتکار پیر و تنها همدمش به‌ناگاه ترکش کرد دیگر حسابی بی‌کس‌و‌کار شد. آگوئدا گردگیر در دست، در برابر تابلویی نقاشی شده از قلب مقدسviii از دنیا رفته بود؛ حتی اگر آن اتفاق‌های عجیب‌و‌غریب تقصیر خودش هم نبود باز او را به خاطرشان سرزنش می‌کردند.

آگوئدا، برخلاف آن یکی زن از یک‌سو با احساسات آبکی خو گرفته بود و از سویی دیگر بُعدی سازگار با واقعیت داشت. همان واقعیتِ بشریِ برخاسته از نوعی مادرانگی که انگار چندین بار به انتها رسیده بود. یک‌جورهایی تعادل سوفی را حفظ می‌کرد و هر وقت که می‌دید سوفی بیش از حد در وظایف کلیسایی و داد‌و‌ستد با ملائک غرق شده، می‌توانست او را دیگر‌بار به جهان واقعیت بازگرداند. با این‌که آگوئدا بی‌وقفه گرد و غبارها را از روی تندیس قدیسان و محراب‌ها می‌زدود اما او نیز بخشی از حیاتی تازه بود که گرداگرد این چیزها چرخ می‌خورد و کارهای داوطلبانه و ایده‌های بکر و مناسب با آن فضا را می‌آموخت. به ناگاه مرده بود و سوفی را با تمام ایثارگری‌های روحانی‌اش رها کرده بود و حال او بیش‌از‌پیش تنها بود. وقتی سوفی با نخستین تصوراتش روبرو شد گل‌های مقبره‌ی آگوئدا هنوز هم خیس بودند.

ساعت هفت‌و‌نیم بود و سوفی تازه می‌خواست در غروبی سایه‌روشن، بر روی صندلی راحتی اتاق نشیمن چرتی بزند. آن‌وقت گربه‌ای که با سری خم‌شده روی هر دو‌پای عقبش راه می‌رفت نزدیک شد و با صدایی بلند اعلام کرد: «کمی قهوه دم کن، مهمان داری.» قبل از آن‌که به خود آید سروکلّه‌ی فرشته پیدا شد. اول نفهمید که آن مرد یک‌فرشته است؛ حتی اگر او را نزدیک پشت‌بامِ کنگره‌ایِ خانه‌اش و در پیراهنی که از وسط با کمربندی سرخ تنگ‌و‌باریک شده بود هم دیده بود می‌فهمید که به جای چنگی کوچک، گیتاری الکتریک را در دست دارد. آن مرد فرشته‌ای ملکوتی بود و حدوداً بیست‌سال از سوفی جوان‌تر بود. موهایش به شانه‌ها رسیده بود و چشم‌هایی زیبا و خندان داشت. صندل‌هایش با رنگی لطیف و طلایی می‌درخشید و وقتی نشست، گربه برق‌آسا خودش را به آن کفش‌ها مالید. سوفی زانو زد و دیگر نتوانست بلند شود. آن روح تابناک دستش را در هوا تکان داد تا انگار چیزی را بردارد و بعد نیرویی ناشناخته زن را بلند کرد و باز هم بر روی همان صندلی‌ای نشاند که خاستگاه خلسه‌هایش بود. وقتی به خود آمد پرتو آبی‌ِ خورشید از پنجره‌‌های شبنم‌زده‌ی اتاق نشیمن به داخل تابیده بود. سوفی آنچه را که رخ داده بود به خاطر آورد و لرزید. خشمگینانه گربه را صدا زد و به‌دقت آن موجود کوچک سیاه را ورانداز کرد اما گربه آن‌قدر بی‌آزار و مظلوم بود که سوفی خاطرجمع شد و فکر کرد تمام این‌ها خواب‌و‌خیال بوده. همان شب چند شاخه گل را بر روی محراب اتاقش گذاشت و چراغی کوچک را زیر تمثال مبارک دوشیزه‌ی مقدس روشن کرد. همان جایی زانو زد که آگوئدای محصور در میان ابرهای گردوغبار افتاده بود و یکی از یادگاری‌های مقدس خانوادگی‌اش را بوسید و مدت زمانی طولانی دعا کرد. مناجات‌هایش را که تمام کرد آماده‌ی رفتن به تختخواب شد. لباس‌خوابِ عفیفش را پوشید و از تختخواب رفت بالا. آن تخت به تلی از خاکِ تدفین می‌مانست. اتاق خفه و گرفته بود. صداهای خیابان انگار از جهانی دیگر به داخل هجوم می‌آوردند؛ جیغ یک‌ کودک، یک‌ اتوبوس و فراخوان‌های شورای محلی که از بلندگوها به گوش می‌رسید.

رأس ساعت ۹ صدای هشداردهنده‌ی شلیکِ توپِ شهر، خانه را انباشت و سوفی پچ‌پچ‌کنان آخرین نیایش‌های عصرانه‌اش را هم تمام کرد. آن انفجارِ نه‌چندان بلند گربه را هم از روی کوسنِ دعاix، که معمولاً بر رویش کز می‌کرد و می‌خوابید، پراند و بعد روی دو‌پای عقبش به راه افتاد و رفت به طرف در اتاق‌خواب و بازش کرد. بوی خوش و دل‌انگیز‌ گواواx اتاق‌ را انباشت و سوفی دید که انگشتانش پر از انگشتری‌اند. انگار چیزی توی سینه‌اش بالا پرید و با آن لباس بزرگ و گشادش مانند تکه‌کاغذی لرزید. فرشته کنار تختش نشست و به او لبخند زد. زمانی دراز گیتار نواخت و برای سوفی لالایی خواند تا خوابش ببرد. آن پیامبرِ روشنی بعد از مرتبه‌ی دوم دیگر او را به وحشت نینداخت و ملاقات‌هایش به‌تدریج تکرار شد.

مرتبه‌ی پانزدهم با خود اسبی تک‌شاخ و جوان را آورد. گل‌از‌گل سوفی شکفت و ظرف یک‌هفته آن جانور کوچک یاد گرفت به‌دنبال زن راه بیفتد و از دستش غذا بخورد. پس از آن ساعتی آبی هدیه گرفت. ساعتی که زن را سرگرم می‌کرد و او این‌گونه دقایقِ انتظار برای ظهوری دوباره را پشت‌سر می‌گذاشت.

تردیدی نداشت که هویت مهمانش هویتی ملکوتی است. هرچند یکبار هم به سرش زد تا برای طلب هدایت و راهنمایی اعتراف کند اما از این کار هم دست برداشت زیرا می‌‌ترسید به خاطر این ارتباط غیر‌معمول که حال تمام وجودش را تسخیر کرده بود بازخواست شود. از این‌رو آب از آب تکان نخورد.

مسیر آشنایی‌شان همچنان هموارتر و هموارتر شد تا این‌که به ناگاه به پیچی ناخواسته رسید و چیزی را آشکار کرد که تا آن موقع در بازی‌های درازمدتِ کاناستاxi و گفتگوهایشان پنهان بود. در سایه‌روشنِ اتاقْ‌نشیمنی وسیع، چفتِ هم نشستند و شیرینی‌های از مُد افتاده و خوشمزه و لیموناد‌های تازه‌ای را که سوفی خودش درست کرده بود دست‌به‌دست کردند و هنگام پذیرایی آواز هم خواندند.

هوس‌های از یاد رفته‌ی زنی که روزگاری بانویی جوان بود به‌ناگاه شکوفه داده بود. هرازچندگاهی نیز همچون کودکی تخس پرهای صاف دوستش را با دست‌های چروکیده و کوچک و مالامال از رگ‌های ورم‌کرده‌اش چروک می‌کرد و آن فرشته‌ی روشنی نیز محض خنداندنش می‌پرید و بال‌بال می‌زد و به دورش می‌چرخید. چشم‌های مشتاق زن نیز از پی‌اش می‌شتافتند تا ببینند در کدام قسمت حیاط فرود می‌آید و بعد او را زیر همان درخت تمبر هندی‌ای می‌یافتند که بقایای جده‌ی فقیدش میوه‌های ترشش را شیرین کرده بود.

در آن ساعاتِ محرمانه و زیر برگ‌های آن درخت، اسراری را بر هم گشودند. زن از روزهای کودکی و جوانیِ بی‌شور و حال و بلندپروازی‌های روحانی و آگوئدای مرحومش حرف زد. مرد هم از جایگاهش در مقام آخرین عضو از گروه کُرهای نه‌گانهxii و مأموریت‌های پی‌در‌پی‌ای که از جانب خداوند بر او محول شده بود و اسراری مقدس سخن گفت. و وقتی به دلشوره‌های شنونده‌ی دل‌نگرانش نسبت به هویت واقعی‌اش پی برد، تیزهوشانه زن را از بابت حقانیتش خاطر جمع ساخت. این‌که دیگر آن‌ها به‌واسطه‌ی اعتقادی خشک و نخ‌‌نما‌ شده و ریایی پوسیده با هم در ارتباط نخواهند بود. سوفی هم فقط آه می‌کشید و به او اطمینان می‌کرد و با همه چیز کنار می‌آمد.

بیشتر وقت‌ها فکر می‌کرد رؤیایی وجدآور را به چشم می‌بیند. شنبه‌ها را به رقصیدن اختصاص داده بودند و موسیقیِ رادیو آن دو را در آغوش افت‌و‌خیزهایی هماهنگ و لذت‌بخش فرو می‌برد . . . و اگر به دلایلی، سروکلّه‌ی نامزد آسمانی‌اش پیدا نمی‌شد سوفیِ بی‌تاب‌ و‌ بی‌قرار، قادر نبود حسادت بی‌حدوحصرش را پنهان سازد. جروبحث‌هایی پیش‌پا افتاده رخ می‌داد و احوالپرسی‌ها و خداحافظی‌هایشان را گرم می‌کرد. یک‌روز غروب، بوسه‌ای ردوبدل شد. چه‌قدر که اشک ریخت و به بالشش چنگ انداخت! فکرِ سقوط در دره‌ی گناهی مرگبار، ناامیدش کرد و بیهوده با مشت بر نارهایش کوفت و صدای مشت‌ها، همان ضرب‌آهنگی را بازتاب ‌داد که از موسیقی مرد عاشق به گوشش رسیده بود. اندوه‌زده و خشمگین گربه را آزار داد و نیایش‌هایش را دوبرابر کرد و دیگر به آن تک‌شاخ غذا نداد. با ترس و وحشت تکرار می‌کرد: «باید همین جا تموم بشه. یه‌بار برای همیشه.»

چند روز بعد، پس از اندوه و تأمل بسیار، فرشته را از تصمیمش آگاه ساخت. هرچند نمی‌دانست که خواستگارِ پر‌شور و حالش نمی‌تواند چشم به راه نباشد و در کل بی‌خیالش شود. فرشته‌ی لجوجِ کُفری که از این جداییِ کارساز به خشم آمده بود با رفتاری تیزهوشانه و گستاخانه و شهوت‌آمیز به‌شدت غافلگیرش کرد. هرازچندگاهی، پس از آن‌که چند قطعه را با گیتارش می‌نواخت، به ناگاه دامن بانوی دستپاچه را می‌داد بالا و زن هم می‌گریخت و هیچ‌وقت قادر نبود از شر اصرارهایش خلاص شود.

حال دیگر به‌محض پیدا شدن سروکله‌اش خانه آن بوی گواوای همیشگی را نمی‌داد بلکه رایحه‌ای آزاردهنده و ناشناخته، که زانوهای سوفی را می‌لرزاند و شرمنده‌اش می‌کرد، خانه را می‌انباشت. تمام دوز وکلک‌ها را علیه زن به کار برد و وقتی او فهمید که دیگر تاب ندارد تصمیم گرفت ماجرا را به مقام‌های ارشد گزارش کند. (اما قبلش تا می‌توانست اشک‌های عاقلانه و نادمانه‌ی زیادی ریخت.)

دوشیزه‌ی وحشت‌زده با خط خرچنگ‌قورباغه و دست‌های لرزانش نامه‌هایی مفصل را نوشت و تمام دردسرها و کلک‌ها و حقه‌هایی را که علیه پاکدامنی‌اش ردیف شده بودند شرح داد: این‌که چه‌طور پس از مرتب کردن تختخوابش باز هم با تختی آشفته مواجه می‌شود و شلوارهایش صاف و درست در کمد جای نمی‌گیرند؛ و این‌که چه‌طور آن فرشته‌ی عاشق با تن‌پوشی جز دو بال ضربدری در وان حمامش پیدا نمی‌شود.

سفیرِ وحشت‌زده‌ی واتیکان هم محرمانه پیامش را به کشیش کلیسای شهر ارسال کرد و دستور داد همه‌چیز به صورتی کاملاً محرمانه و محتاطانه بررسی شود. زن باید می‌فهمید که چه‌قدر تصوراتش آلوده و کفرآمیز شده. سوفی با گردنی کج به ملامت‌های پدرانه‌ی کشیش گوش داد. دلایل محبت‌آمیز اما قاطعانه‌ی کشیش متقاعدش کرد اشتباهی بزرگ را مرتکب شده و از او دعوت شد تا صادقانه اعتراف کند. سوفی، آرام و مطیع و بی‌ریا، زمانی دراز درددل کرد. با حق‌شناسی، توصیه‌های مشاور مذهبی‌اش را پذیرفت. مشاوری که او را مقصر ندانست بلکه انزوایی که در آن به‌سر می‌برد و تخیلات پریشان‌گونه‌ای که به‌سبب تنبلی و بیکاری او را به بازی گرفته بودند محکوم کرد. سوفی از ملاقات‌های خیالی و جروبحث‌ها و آشتی‌هایش با آن فرشته‌ی آسمانی سخن گفت و جز زمانی کوتاه که از حضور گربه در صحنه هم چند کلمه‌ای حرف زد کلامش قطع نشد -این‌که رنگ گربه‌ سیاه بود- سوفی تبرئه شد البته به این شرط که قول دهد برای همیشه از شر گربه خلاص شود و بلافاصله به نقطه‌ی شروع آن اتفاقات عجیب و غریب بازگردد.

گل‌از‌گل پیرزن شکفت؛ با عزت‌نفسی خالصانه اتاق‌خواب را به کشیش نشان داد. و نیز محرابِ حفاظت‌شده، تمثال‌هایِ مقدس و کوسنِ دعا را… کشیش محلی با رضایت سری تکان داد. زیرا توانسته بود همه چیز را به بهترین شکل اداره کند.

بدبختانه، پری بلند و سفید که بی‌تردید خاستگاهی آسمانی داشت، به صورتی هولناک -و نابخشودنی- از زیر ملحفه‌های تخت بیرون زده بود.

i . Bohemia

ii . The Year 1961

iii . Playa Giron: نام ساحل و دهکده‌ای در مجاورت خلیج خوک‌ها در کشور کوبا

iv . Casa de las Americas: از سازمان‌های فرهنگی که دولت کوبا در آوریل ۱۹۵۹ و چهار ماه پس از انقلاب کوبا تأسیس کرد تا با دیگر کشورهای آمریکای لاتین و حوزه‌ی دریای کارائیب روابط اجتماعی فرهنگی داشته باشد

v . Tierra inerme

vi . El valle de la pajama pinta

vii . گونه‌ای از گیاهان است که بالغ بر ۲۰۰۰ نوع مختلف داشته و به خاطر زیبائی خیره کننده و همیشه سبز بودن‌اش محبوبیت خاصی دارد

viii . اشاره‌ای است به تابلویی از مسیح که در آن قلبش را هم نقاشی کرده‌اند و کلیسای کاتولیک رم در واقع این قلب را مظهر عشق راستین مسیح به انسان‌ها می‌داند.

ix . مقصود بالشتکی است که بر روی آن زانو می‌زنند و دعا می‌خوانند

x . نوعی گیاه گرمسیری با درختچه‌ای سبز از از خانواده‌ی میرتاسه است

xi . از انواع بازی با ورق

xii . اشاره‌ای به نه‌فرشته‌ی آوازخوان در مذهب کاتولیک است


برچسب ها : , ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۹ , ویژه
ارسال دیدگاه