آخرین مطالب

» پرونده » حکایت زوال

نگاهی به داستان «پدر» نوشته‌ی گلی ترقی

حکایت زوال

فرنوش رضایی درجی پدر داستان یک زوال است. زوال یک خانواده. زوال یک دوران. گلی ترقی نشانه‌های این زوال را از همان ابتدای داستان به مخاطب خود نمایان می‌کند. داستان با این پاراگراف آغاز می‌شود: اولین خانه‌ی ما در خیابان خوشبختی‌ست. اسم کوچه را پدر انتخاب می‌کند. در این خانه خواهرم می‌میرد و مادرم می‌گوید: […]

حکایت زوال

فرنوش رضایی درجی

پدر داستان یک زوال است. زوال یک خانواده. زوال یک دوران. گلی ترقی نشانه‌های این زوال را از همان ابتدای داستان به مخاطب خود نمایان می‌کند. داستان با این پاراگراف آغاز می‌شود:

اولین خانه‌ی ما در خیابان خوشبختی‌ست. اسم کوچه را پدر انتخاب می‌کند. در این خانه خواهرم می‌میرد و مادرم می‌گوید: «ما در خیابان خوشبختی بدبخت شدیم

همین جملات به کار گرفته شده در ابتدای داستان به خوبی و هوشمندانه به مخاطب خود گوشزد می‌کند که داستان زوال و نابودی است. پدر خانه‌ای به خواست خود می‌سازد و به همین جهت است که زوال خانه با زوال او همراه می‌شود.

پدرم می‌گوید این همان خانه‌ای است که می‌خواستم.

هویت خانه و هویت پدر چنان با یکدیگر گره خورده است که گویی ناممکن است زوال یکی از آن دو به زوال دیگری منجر نشود. داستان پدر داستان خانواده‌ای پدرسالار است. خانواده‌ای که تمامی هویت خود را از پدر می‌گیرد.

قوانین سخت‌گیرانه‌ای بر خانه حاکم است، قوانینی که پدر بر آنها نظارت می‌کند. حال اگر بخواهیم این داستان را از منظر گفتمان قدرت میشل فوکو تحلیل کنیم، باید گفت که پدر در این داستان در جایگاه قدرت قرار دارد. او ازطریق قوانینی که بر نهاد خانواده حاکم می‌کند قدرت را بر اعضای خانواده اعمال می‌کند.

میشل فوکو فیلسوف فرانسوی معتقد بود قدرت در هر دوره‌ی تاریخی از طریق یک سری از گفتمان‌های غالب بر جامعه خود را بر افراد جامعه اعمال و چگونگی رفتار آنها‌را تعیین می‌کند.

او اعتقاد داشت در جهان امروز قدرت از طریق نهادها خود را بر مردم اعمال می‌کند. نهادهایی مانند جامعه، خانواده، مذهب، زندان، ارتش، تیمارستان و مدرسه. از نظر وی، قدرت از طریق الگوواره‌ها (پارادایم‌هایی) که بر افراد جامعه مسلط هستند، خود را بر فرد فرد جامعه اعمال می‌کند. از این طریق چگونگی افراد جامعه و چگونه بودن رفتار آن‌ها نیز تعیین می‌شود.

خانواده نیز یک نهاد قدرت محسوب می‌شود و در خانواده‌ای با ساختاری سنت‌محور، قدرت در دست پدر خانواده است.

البته میشل فوکو معتقد بود که دیگر دوره قدرت عمودی به پایان رسیده و امروزه ما بیشتر با روابط قدرت روبه‌رو هستیم. روابطی که در آن فرد فرد افراد یک جامعه در اعمال قدرت بر دیگری نقش دارند. لیکن در داستان پدر بیشتر قدرت در دستان پدر است و این او است که با گذاشتن قوانینی برای خانواده چگونگی زیست افراد خانواده را تعیین می‌کند.

پدر بر تمامی رفتار اعضای خانواده نظارت دارد، حتی اگر هندوانه‌ای که حسن آقا، آشپزِ خانه، خریده کمرنگ یا بی‌مزه باشد اورا مجبور می‌کند تا جریمه‌اش را پرداخت کند. او با این رفتار باعث می‌شود افراد نتوانند به گونه‌ای مخالف با خواست وی زیست کنند.

قدرت پدر آنچنان در این خانواده درونی شده که افراد دیگر تاب هیچ‌گونه مخالفتی را با وی ندارند و کاملا به انقیاد او در آمده‌اند.

فوکو در نظریه خود معتقد است که گاه افراد به انقیاد نظام قدرت درمی‌آیند. این به آن معنا است که دیگر لزومی ندارد فرد را با توسل به زور مجبور به انجام کاری کرد، بلکه این خود فرد است که با میل خود دست به انجام عملی می‌زند و یا از انجام عملی خودداری می‌کند.

من و حسن آقا بیشتر وقت‌ها بدهکار می‌شویم که از حقوق ماه آینده‌مان کم می‌شود. حسن آقا آه و ناله می‌کند و بعد تهدید و قهر. کتش را می‌پوشد. بار و بندیلش را توی کیفی دستی می‌ریزد و می‌گوید که همان روز از پیش ما خواهد رفت اما نرسیده به در، با شنیدن صدای پدر، همه هارت و پورت‌ها از یادش می‌رود. تسلیم و سرسپرده این آدم است، گهگاه با عشق، گهگاه با غیض و خشم و عداوت. سرسپرد‌گی‌اش نه از روی انتخاب است و نه از روی حساب یا ترس و اجبار و عقل؛ مثل پیوند محکوم و ناهشیارِ جسم با سایه‌اش است. مثل تبعیت ناگزیرِ ماده از قانون ثقل.

حسن آقا جوری به انقیاد در آمده است که دیگر از خود هیچ اختیاری ندارد. او آن‌قدر در رابطه نقش یک برده را پذیرفته است که گویی هویت خود را از اساس از دست داده و هویتی دیگرگون به خود گرفته است.

پدر خانواده خود را فولادی می‌داند که زنگ نمی‌زند و اعضای خانواده چنان این زوال‌ناپذیری را پذیرفته‌اند که انگار پدر خانواده از چشمه‌ی زندگانی نوشیده است.

درحقیقت پدر بر افکار تک‌تک اعضای خانواده سلطه دارد.

هیچ‌کس تا به حال ناخوشی او را ندیده است. اراده‌اش از آهن است و اعصابش از سنگ. به سه چیز اعتقاد دارد: عدالت، علم، تجدد، و البته ثروت. و ثروت را برای رسیدن به قدرت برای رهایی از ضعف و خِفت و احتیاج، برای رهایی از حسرت تملک و نیاز.

شخصیت پدر در این داستان حتی عدالت را آن‌گونه معنا می‌کند که خود می‌خواهد. او در حقیقت تنها خواهان یک چیز است: قدرت؛ و هر سه دیگر را برای رسیدن به قدرت می‌خواهد. همگی این ارزش‌ها به همراه پول تا هنگامی ارزشمند هستند که او را در ماندن بر جایگاه قدرت یاری کنند.

رفتار پدر حتی با مستر غزنی معلم انگلیسی هندی‌الاصل خانواده، رفتاری مبتنی بر ساختار قدرت است. او حتی مستر غزنی را در صورت زیر پا گذاشتن قوانینی که پدر برای خانه گذشته جریمه می‌کند. قوانین پدر، خودی و بیگانه نمی‌شناسد.

زوال پدر در واقع زوال یک خانواده و یک خاندان است. گویا شالوده یک زندگی با زوال پدر از هم می‌پاشد.

هیچ‌کس برای پذیرش بیماری پدر آماده نیست. حتّا خودش. فکر می‌کنیم که اتفاقی گذراست. فولاد بیدی نیست که از این باد‌ها بلرزد.

اعضای خانواده نمی‌توانند زوال پدر را پذیرا باشند، زیرا آنچنان هستی خانواده با هستی پدر گره خورده است که در صورت نبود او، گویا کل خانواده نیز از هستی ساقط می‌شوند.

این مرگ با مرگ‌های دیگر تفاوت دارد؛ زنگ‌زدن فولاد است، پایان یک دوره و فروریختن عادت‌های قدیمی است.

اعضای خانواده چنان به عادت‌هایشان چسبیده‌اند که جدایی و دوری از آن‌ها را برنمی‌‌تابند. این عادات هویت آن‌ها را تشکیل داده است.

گلی ترقی به خوبی از عناصر داستان‌نویسی استفاده می‌کند تا فضا و حس و حال درون داستان را به مخاطب خود منتقل کند.

خانه شمیران سرد و خالی است. زمستان سختی در پیش است. پری دریایی، زیر پوششی از برف، شبیه پیرزنی خمیده شده است.

در اینجا ترقی کلمات را به درستی به کار می‌گیرد. زمستان در جمله‌ی بالا می‌تواند کارکردی فرامتنی به خود بگیرد، زیرا زمستان فصل یخبندان و مرگ است. زین جهت، در متن فوق هم کلمه‌ی زمستان کارکردی ورای کارکرد معمول خود پیدا می‌کند.

پری دریایی نیز که نماد طراوت، جوانی، زیبایی و شادابی است زیر پوشش برف به پیرزنی خمیده پشت تبدیل می‌شود. در اینجا هم ترقی برف را به درستی به کار می‌گیرد تا پیری، زوال و نابودی پیش رو را به مخاطب خود خاطر نشان کند.

اما زوال به این آسانی هم رخ نمی‌دهد. حسن آقا چنان به انقیاد پدر در آمده است که حتی هنگامی‌که پدر یک پای خود را از دست می‌دهد، در ذهن حسن آقا، هنوز هم بر مسند قدرت تکیه زده است زیرا برای حسن آقا قدرت او دیگر تنها قدرتی جسمانی و مادی نیست بلکه ابعادی ذهنی و فرا‌مادی به خود گرفته است.

حسن آقا، هرشب، پای مصنوعی پدر را با احتیاط و احترام، باز می‌کند و می‌گذارد پای تخت او.

نمی‌فهمد که این پای واقعی پدر نیست، برایش فرقی نمی‌کند؛ میان جسم متحرک و زنده‌ی پدر و آنچه متعلق و مربوط به اوست (کفش، کلاه، عصا، رخت، و عبا) تفاوتی نمی‌بیند. هر آنچه در تملک و اختیار پدر است، مثل خود او انباشته از نیرویی مخفی‌ست؛ ترسناک و خطرناک است؛ شفادهنده است و چون عروسک‌های مومی ساحری کهنسال، قادر به تصرف در سرنوشت آدم‌هاست؛ و این را فقط حسن آقا می‌‌فهمد و باور دارد.

در ذهن حسن آقا پدر دیگر از جسم خود فراتر رفته است. دیگر هرآنچه متعلق به اوست جزئی از جسم او و جزئی از وی محسوب می‌شود.

این نکته به آن جهت است که اشیای متعلق به پدر یادآور پدر و قوانین او هستند و در حقیقت دیگر پدر نیست که بر خانه حاکم است بلکه این قوانین او است که بر خانه و ذهن حسن آقا حکمرانی می‌کند.

پدر بار دومی که بیمار می‌شود، یک چشم خود را از دست می‌دهد. از دست دادن چشم نیز تنها از دست دادن عضوی از بدن نیست بلکه چشم در این داستان می‌تواند کارکردی فرامتنی به خود بگیرد و تولید معنا کند.

چشم ابزاری است که فرد از طریق آن می‌تواند رفتار دیگر افراد جامعه را زیر نظر بگیرند و از این طریق باعث شود افراد به ترسی عمیق دچار شده و به صورت ناخودآگاه رفتار خود را زیر نظر بگیرند.

بازگشت پدر به خانه و این بار با یک چشم، چشمی نافذ و هوشیار، بیناتر از صد چشم شکاکِ محتاط ترسان.

حسن آقا تا به آن حد تحت کنترل پدر درآمده است که پس از بازگشت او گویی دوباره جان می‌گیرد.

حسن آقا، مثل مرده‌ای برخاسته از خوابی خاموش، دوباره توی جلد قدیمی‌اش فرو می‌رود و جان می‌گیرد. زنبیل بزرگش را زیر بغل می‌گیرد و شتابان راهی بازار می‌شود؛ می‌خرد، می‌پزد، می‌خورد و می‌خوراند. تنها در ارتباط با حوزه‌ی مغناطیسی پدر است که واقعیت «بودنش» شکل می‌گیرد و هویتش در مقامِ «آشپز قدیمی» ظاهر می‌شود.

وجود حسن آقا وابسته به وجود پدر است‌. او نمی‌تواند وجود خود را از وجود پدر منفک کند.

پدر این بار نیز پس از بازگشت به منزل با قدرت هرچه بیشتر به حکمرانی خود ادامه می‌دهد.

به نظر می‌آید که همه چیز دوباره در نظام سابقش مستقر شده و قانون «پدر» حاکم بر سرنوشت ایل و تبارش است.

در حقیقت قانونِ پدر ساحتی بالاتر از خود او و ساحت جسمانی وی پیدا کرده است.

بار دیگر بیماری به سراغ پدر می‌آید و این بار قلب او را نشانه می‌رود.

گلی ترقی قلب را به عنوان یکی از مراکز حیاتی مهم بدن انتخاب می‌کند تا زوال پدر سرعت بگیرد.

سرنوشت، کلافه از بردباری و استقامت غیر انسانی فولاد، از دری دیگر وارد می‌شود و مرگ، به جایگاه و مقر زندگی او، به خانه شمیران، حمله می‌برد. می‌خواهند جاده بسازند:

بزرگ‌‌راهِ شاهنشاهی، از این سر شهر تا آن سر دیگرِ آن. باغ شمیران سرراه است.

خانه به مثابه مکانی که آدمی هویت خود را در آن باز می‌یابد از اهمّیت شایان ذکری برخوردار است. با بیماری پدر خانه نیز رو به ویرانی می‌رود چرا که گویا ارزش‌های کهن رو به زوال و نابودی دارند. دلیل ویرانی خانه شمیران ساخت بزرگ‌راه است، بزرگ‌راهی که قرار است دو سر شهر را به هم وصل کند. در اینجا بزرگ‌راه به مثابه یکی از نشانه‌های جهان مدرن به کار گرفته می‌شود. جهان مدرنی که آمده است تا سنت‌ها و افکار وابسته به سنت را ویران کند.

در حقیقت پدر نیز متعلق به همان جهان سنت‌ها است. تجددی که پدر به آن اعتقاد دارد تنها در زیر سایه‌ی همان سنت‌ها است که اجازه زیست می‌یابد.

این سنت در واقع همان الگوواره‌های اجتماعی است که میشل فوکو در نظریه‌ی خود به آن اشاره می‌کند. الگوواره‌هایی که چگونگی رفتار آدمی را تعیین می‌کند.

پس از ویران شدن خانه پدر نیز مدّت زیادی دوام نمی‌آورد، زیرا دیگر خانه‌اش را به مثابه مکانی که جایگاه سنت‌ها و قوانین سنتی او بوده است از دست داده و تبدیل به موجودی بی‌هویت شده است.

او به آپارتمانی رانده می‌شود که زاده‌ی جهان مدرن است و در آنجا جان می‌سپارد زیرا وی توان پذیرش شکست سنت‌ها در برابر جهان مدرن را ندارد. چیزی که کمر پدر را می‌شکند نه بیماری بلکه مدرنیته است.

آپارتمان به مثابه یکی از سازه‌های مدرنیته فرهنگ و راه روش زندگی مخصوص به خود را نیز با خود می‌آورد. راه و روشی که پدر تاب تحمل آن‌ها را ندارد.

حسن آقا نیز با مرگ پدر خانواده را ترک می‌کند زیرا او نیز دیگر دلیلی برای ماندن ندارد. با مرگ پدر او نیز هویت خود را بر باد رفته می‌بیند.

پدر داستان زوال یک فرد نیست بلکه داستان زوال و نابودی یک دوران است. زوال سنت‌های کهن در برابر طوفان بی‌امان مدرنیته. گلی ترقی در اثر خود به خوبی از پس نمایش این زوال و نابودی به مخاطب بر آمده است و اثری قابل توجه و قابل تامل خلق کرده که خواندنش را می‌توان به مثابه تجربه‌ای عمیق دانست.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۲۹ , ویژه
ارسال دیدگاه