آخرین مطالب

» داستان » ته‌مانده‌های دریا (سحر دیانتی)

ته‌مانده‌های دریا (سحر دیانتی)

خب پس دلت می‌خواهد همه چیز را از اول بشنوی؟ آخرش را که می‌دانی. سیما همان دختر پوست‌ماهی رفت و پیدایش نشد. ولی خب تو می‌خواهی از اول اولش بدانی چی به چی بود. از همین اولش می‌گویم که خبری از دختر شاه پریان یا پری دریایی خوشگل نیست‌ها. پس خوب گوش کن پسر جان […]

ته‌مانده‌های دریا (سحر دیانتی)

خب پس دلت می‌خواهد همه چیز را از اول بشنوی؟ آخرش را که می‌دانی. سیما همان دختر پوست‌ماهی رفت و پیدایش نشد. ولی خب تو می‌خواهی از اول اولش بدانی چی به چی بود. از همین اولش می‌گویم که خبری از دختر شاه پریان یا پری دریایی خوشگل نیست‌ها. پس خوب گوش کن پسر جان و بیخودی دلت را صابون نزن. بعدش هم نخواه که پنج سال آزگار را مثل لقمه آماده بگذارم توی دهنت. می‌بینی که پیرمردم و به زور به حرف می‌آیم اما تقصیر خودت است. موتورم که گرم شود دیگر از دستم خلاصی نداری. کم که نیست. حرفِ پنج سال است. شهریور ۱۳۲۰ بود. همان وقت‌ها که روس‌ها رسیده بودند انزلی. از آسمان رشت یک ماه به جای باران سیل می‌بارید. حتماً با خودت می‌گویی رشت که همیشه همین‌طور است و به قول خودت عین چی باران می‌آید. ولی باران آن سال فرق داشت پسر جان. انگار از آسمان سطل سطل آب می‌ریختی توی خیابان. مادر جانم می‌گفت که وقتی کوچک بوده، همان وقت‌ها که رشت آب و هوایش بهتر بوده هم آن‌طور باران نمی‌آمده. اصلا انگاری جای آسمان و دریا را عوض کرده باشی. انگاری ما توی دریا زندگی می‌کردیم. سبزه‌میدان و شهرداری، زیر کوچه و مغازه کفاشی باباجانم همه و همه زیر آب بود. اولش مردم به روی خودشان نمی‌آوردند. می‌گفتند آسمان رشت دیوانه است. گاه و بیگاه حالش خراب می‌شود. اما حال خرابی‌اش تمامی نداشت. من آن وقت‌ها هم سن و سال تو بودم. تو چند سالت است؟ ده سال؟ آره همین وقت‌ها بود. قبل از این‌ها یعنی قبل از دیوانگی آسمان هر روز ظهر ازخانه‌مان توی یکی از کوچه‌های نزدیک سبزه‌میدان تا مغازه باباجانم توی زیرکوچه با دوچرخه می‌رفتم و ناهارش را تحویل می‌دادم. وقت برگشتن، کارم این بود که دور سبزه‌میدان چرخ بزنم و از شیرینی حاج رضایی شیرینی زبان داغ بخرم که اندازه یک کف دست بود. بعضی وقت‌ها هم برای کاترین دخترِ موسیو میناسیان می‌بردم. کاترین هم‌سن‌و‌سال من بود و دو تا خانه آن‌طرف‌تر از خانه ما با پدرش که راپورتچی روزنامه سپیدرود بود زندگی می‌کرد و مادر نداشت. با کاترین می‌نشستیم روی سکوی جلوی خانه ما. من این‌ور، کاترینِ سفید و رنگ‌پریده با موهای قرمز و بافته‌اش آن‌ورتر. با هم شیرینی زبان می‌خوردیم اندازه یک کف دست. بعضی روزهای معمولی یعنی قبل از آن روزهای دیوانه شدن آسمان، وقت‌هایی که باران می‌بارید کلاه بارانی‌ام را روی سرم می‌کشیدم و باز برای باباجانم ناهار می‌بردم. اما آن سال که باران مثل سیل بارید دیگر نمی‌شد. دیگر از باران‌های ریز ریز خبری نبود. از در خانه نمی‌توانستی بروی بیرون. اصلاً دولت قدغن کرده بود. مغازه‌ها و حجره‌ها باید تعطیل می‌شد چون برای دولت وضع وخیم می‌شود. مخصوصاً که روس‌ها هم آمده بودند. این شد که باباجان و بقیه محله و کل رشت نشستند توی خانه‌هایشان. اوایل که باران هنوز آنچنان شدید نبود و می‌توانستیم چند قدمی توی کوچه برویم همگی جمع می‌شدیم خانه آقای منوچهری. آقای منوچهری همسایه سر کوچه‌مان بازاری و خشک‌بار فروش بود. همگی یعنی کل کوچه دردار. یعنی کوچه ما. بزرگترها آجیل می‌خوردند و درباره اوضاع مملکت حرف می‌زدند. موسیو میناسیان هم با کاترین می‌آمد و از اوضاع مملکت و تلگراف‌هایی که رسیده حرف می‌زد. از اینکه جاده‌ها و راه‌ها بسته شده و آذوقه به تهران نمی‌رسد. از بزرگترها می‌شنیدم که در تهران برنج و چای‌ قحطی آمده بود. اما من و کاترین و سهراب پسر آقای منوچهری خوش‌خوشانمان بود. از صبح تا شب تو خانه درندشت آقای منوچهری جولان می‌دادیم. بعدش روزنامه به خاطر وضع وخیم آب و هوا تعطیل شد. اما باز هم همه‌ی کوچه دردار، خانه آقای منوچهری جمع می‌شدیم چون توی کوچه ما خانه آنها از همه اعیانی‌تر بود. خانه موسیو میناسیان نمی‌رفتیم چون بیگم خانم، مادربزرگ سهراب که با آن‌ها زندگی می‌کرد، می‌گفت: «خونه ارمنی؟ خدا دور کنه.»

و بعد تف می‌انداخت به چپ و راستش. توی خانه آقای منوچهری برای موسیو میناسیان استکان جدا گذاشته بودند که توی آن چای بخورد. این‌ها برای وقتی بود که آب تا بالای مچ پاهای باباجانم می‌رسید. بعدش دیگر نشد چون توی حیاط خانه‌هایمان آب زده بود بالا و چاه‌هایمان سرریز شده بود. دیگر آب رسیده بود تا بالای زانوی باباجان و دو پله اول از چهار پله ایوانمان دیگر زیر آب پیدا نبود. یک ماه این وضع ادامه داشت. ملت از کار و کاسبی افتاده بودند. توی خانه خودمان حبس شده بودیم. بعدش اما انگاری هوا ناگهان باز شد. دیگر از لای ابرها می‌توانستی کمی نور ببینی. دیگر کاترین را هم می‌توانستم ببینم. بعد که هوا آفتابی شد و آب‌های توی کوچه و خیابان ته کشید، رفتم دم خانه کاترین. هنوز توی کوچه آب بود اما تا مچ پاهایم می‌رسید و می‌توانستم با کاترین تا سبزه‌میدان بروم. رفتم دم در خانه موسیو میناسیان. گفتم: «موسیو اجازه می‌دین با کاترین بریم تا سبزه میدون؟»

موسیو با لهجه ارمنی گفت: «تو نمی‌دونی کاترین حساسه؟»

می‌دانستم موسیو دوستم دارد. چندباری من را با خودش برده بود دفتر روزنامه و چاپخانه زربافی را هم نشانم داده بود.گفتم: «مراقبم. قول می‌دم سرما نمی‌خوره.»

چند دقیقه بعد کاترین با چکمه‌های بلند پلاستیکی دم در بود. دست توی دست هم رفتیم سبزه‌میدان. از خانه ما تا سبزه‌میدان پنج دقیقه هم نمی‌شد. اصلا از کوچه که می‌آمدی بیرون روبرویت میدان را می‌دیدی. آرام آرام انگار که داشتی توی جاهای کم عمق دریا راه می‌رفتی با هم قدم می‌زدیم. مغازه‌ها هنوز وا نکرده بودند. شیرینی حاج رضایی هم تعطیل بود. با هم رفتیم توی میدان. انگار من و کاترین تنها آدم‌هایی هستیم که برای اولین بار پا توی یک جزیره ناشناخته گذاشته‌ایم. هیچ‌کسی پیدا نبود. لابه‌لای نیمکت‌ها گشتیم اما همگی خیس بودند و می‌ترسیدم بنشینیم و کاترین سرما بخورد. سنگفرش سبزه‌میدان پر شده بود از گل و لای. مثل ته دریا وقتی که آب دریا می‌رود عقب. دیده‌ای چه شکلی می‌شود؟ انگار هر چی ته‌مانده دارد تف می‌کند توی ساحل و عقب می‌رود. کف سنگفرش سبزه‌میدان آن شکلی شده بود. لابه‌لای درخت‌هایِ میدان می‌گشتیم که ناگهان کاترین با صدای نازکش که در آن لحظه می‌لرزید گفت: «اونجا رو ببین.»

انگشت اشاره‌اش را دنبال کردم. دیدم یک توده مچاله آبی زیر یکی از درخت‌ها چمباتمه زده. بعدش دیدیم که تکان می‌خورد. یک چیز زنده بود. حیوان نبود اما از دور شبیه آدم هم نبود. ترسیده بودم. دلم می‌خواست همان‌جا دست کاترین را بگیرم و تا خانه بدون این که به پشت سرمان نگاه کنیم بدویم. خب دیگر حتماً حدس زده‌ای که سیما بود. اما آن موقع اسم نداشت. کاترین گفت: «من می‌ترسم بیا برگردیم.»

اما من با آن سنم حس ماجراجویی بهم دست داده بود. فکر می‌کردم کاترین مادمازل است و من پرنسی چیزی هستم. خصوصاً که به موسیو میناسیان قول داده بودم مراقب کاترین باشم. با وحشت اما جوری که کاترین نفهمد رفتم سمت توده آبی. دیدم آن توده مچاله آبی یک بچه هم‌سن‌و‌سال ماست که از سرما توی خودش مچاله شده. پوستش آبی بود و روی موها و دست‌ها و پاهایش ماسه خیس چسبیده بود. دستم را به سمتش دراز کردم. سرانگشتانم خورد به پوستش. لزج بود. مثل ماهی. ناگهان با ترس برگشت سمت ما و توی چشم‌هایمان نگاه کرد. از سرما می‌لرزید. پوست و موهایش همگی آبی بود. یک دختر کوچکِ آبی با پوستی پولکی درست شبیه ماهی سفید‌هایی که باباجان شب عید از سر میدان می‌خرید. چیزی شبیه گونی پاره و پوره تنش بود. به جز رنگش و پوست فلس‌دارش بقیه چیزهایش مثل ما بود. مثل کاترین. ولی نه! مثل کاترین خوشگل نبود. چند دقیقه معطل ماندیم فقط همدیگر را نگاه کردیم. سؤال پرسیدیم اما جوابی نداد. فقط همان‌طور با ترس نگاهمان می‌کرد. کاترین چند کلمه ارمنی پرسید اما باز هم هیچ‌چی به هیچ‌چی. هیچ کداممان نمی‌دانستیم چه کنیم. بعد از مدت طولانی سکوت با خودم گفتم: «ببین تو فقط پرنس کاترین نیستی تو پرنس این دختر آبی هم هستی. دخترماهی یا هر چه که هست.» رو کردم به کاترین و گفتم: «این سرما می‌خوره اینجا. تو که می‌دونی مریضی چقدر بده کاترین.»

کاترین با آن نگاه لرزان و پوستی که حالا رنگ پریده‌تر شده بود، پرسید: «تو نمی‌ترسی؟»

به دختر پوست‌ماهی نگاهی انداختم و جواب دادم: «چرا. می‌ترسم.»

خلاصه سرت را درد نیاورم. کاترین را راضی کردم. دختر آبی را بلندکردیم و بردیم سمت خانه موسیو میناسیان. توی راه دیدم که پوست صورت دختر هم مثل فلس ماهی فشرده‌ و ریز است. موهای آبی‌اش به هم گره خورده و مثل تورهای ماهیگیری کثیف بود. من و کاترین دستش را گرفته بودیم. دستش مثل ماهی لیز بود و از توی دستمان سر می‌خورد. تا قبل از آن توی داستان‌ها از پری دریایی شنیده بودم اما این دختر هر چه که بود پری دریایی نبود. چون به جای دُم ماهی، پا داشت و خیلی خوب هم راه می‌آمد.

خانه ما که جا نداشت و خانه آقای منوچهری هم حتماً خانم بیگم اجازه نمی‌داد. رسیدیم دم در خانه کاترین. موسیو میناسیان تا چشمش افتاد به دختر به جای این که داد و فریاد کند -کاری که حتماً مادرجان و بابا جانم می‌کردند- راهش داد توی خانه و لباس‌های کاترین را به جای پارچه‌ای که شبیه گونی بر تن داشت، تنش کرد. کمی سوپ گرم کرد و بعدش فنجان قهوه ارمنی را داد دستش. همه کارهای دختر مثل ماها بود اما کلمه‌ای حرف نمی‌زد و سرش پایین بود و ما را نگاه نمی‌کرد. موسیو رو کرد به من و گفت: «ببین پسر جان. من توی هیچ کتاب فارسی و ارمنی و انگلیسی چیزی درباره این موجودی که آوردیش توی خونه‌م نخوندم.»

بعد رو به دختر کرد و گفت: «اما کارهاش که عادیه فقط حرف نمی‌زنه.»

گفتم: «موسیو شاید شما که زبان‌دان هستین بتونین بفهمین با چه زبونی به حرف می‌آد.»

موسیو رفت توی فکر. عینک گردش را روی صورتش جابه‌جا کرد و چیزی نگفت. بعد از آن، روزها توی کتابخانه‌اش می‌گشت. از دوستان حکیم و فرنگ‌رفته‌اش کمک می‌خواست اما آن دختر به حرف نیامد که نیامد. حتی موسیو حدس زد شاید این دختر به روس‌ها ربط داشته باشد و یک‌جوری بالاخره پایش به سبزه‌میدان باز شده. چند کلمه‌ای روسی که بلد بود را امتحان کرد اما دختر فقط به جایی نامعلوم خیره می‌شد و ساکت می‌ماند. دیگر همسایه‌ها و همه کوچه دردار باخبر شده بودند. بعدتر که حجره‌ها و تمام بازار دوباره باز شد باباجان کل زیرکوچه را خبردار کرده بود. مشتری‌های پدرم و آن‌هایی که فرنگ رفته بودند می‌آمدند به دختر که دیگر توی خانه موسیو زندگی می‌کرد نگاهی می‌انداختند و سری تکان می‌دادند و بعد زیرلب اعتراف می‌کردند که چنین چیزی نه دیده‌اند و نه شنیده‌اند. اوایل از روزنامه سپیدرود چندتا راپورتچی آمدند. یادم هست چهار نفری یعنی من و کاترین و سهراب و دختر آبی نشستیم راپورت را خواندیم. البته دختر فقط گوش می‌کرد. مطمئن نیستم چیزی فهمیده باشد. دیگر دختر شده بود همبازی ما. اما گهگاه باز می‌رفت توی دنیای خودش و به دورها خیره می‌شد. این‌طور وقت‌ها کاترین می‌گفت که حتماً دلِ دختر برای مادرش تنگ شده. بعضی وقت‌ها مادر جانم اجازه می‌داد تا دختر توی حیاط خانه ما بیاید. دیگر برای همه عادی شده بود. دیگر حتی بیگم خانم هم وقتی او را از پنجره، وقتِ بازی با ما توی کوچه می‌دید زیرلب فوت نمی‌کرد به دور و برش. حتی یک سال زمستان برای دختر شال گردن بافت. حالا می‌پرسی که چرا اسمش را سیما گذاشتیم؟ هان؟ من و کاترین و سهراب یک روز که هوا صاف و آفتابی بود توی حیاط خانه‌مان داشتیم گردو بازی می‌کردیم. نمی‌دانی چیست؟ مهم نیست برو بگرد پیدا کن، حوصله تعریف کردن ندارم. خلاصه این که آن دختر هم نشسته بود با ما و داشت بازی می‌کرد. سهراب درآمد گفت: «این که خودش اسمشو خاطرش نیست بیا یه اسم بذاریم براش.»

کاترین گفت: «خاطرش هست فقط زبون ما رو بلد نیست.»

من به سیما که آن وقت‌ها اسم نداشت نگاهی انداختم و گفتم: «چون شبیه ماهیه اسمشو بذاریم ماهی، یا دریا، یا ساحل یا…»

سهراب درآمد گفت: «اگه ماهی هم باشه یه ماهی بد مزه‌اس. کدوم ماهی‌ای رنگش آبیه؟»

کاترین با آرنجش زد تو پهلوی سهراب و زیرلب گفت: «می‌شنوه‌ها.»

سهراب گفت: «ببین تنها ماهی بدمزه‌ای که خوردم ماهی ’سیم‘ بوده. اسمشو بذاریم سیم.»

دختر هما‌ن‌طور ساکت مانده بود و با گردوهای توی دستش ور می‌رفت. گفتم: «سیم. سیم… سیما. اسمشو بذاریم سیما. فقط خودمون می‌دونیم اسمش واسه چی شده این.»

کاترین گفت: «ولی من چون خوشگله سیما صداش می‌کنم.»

سهراب گردوی توی دستش را شوت کرد سمت ردیف گردوهای روبرویش. «تیره» همزمان خورد به دو تا گردوی دیگر. سهراب دوید سمت دوتا گردویی که برده بود و گفت: «کجاش خوشگله؟»

پریدم وسط حرفشان و گفتم: «به اندازه تو خوشگل نیست کاترین.»

همه مثل سیما که حالا دیگر اسم داشت سکوت کردیم. بعدش روزها و سال‌ها مثل قبل می‌گذشتند. من طبق معمول گذشته با دوچرخه برای باباجان ناهار می‌بردم. دیگر هیچ‌وقت آن طور باران نگرفت. تنها فرقی که داشت این بود که دیگر مجبور بودم برای سیما هم شیرینی زبان بخرم چون کاترین دلش برای سیما می‌سوخت. حتماً می‌پرسی چرا با سیما بد بودم؟ نه بد نبودم. فقط به او حسودی‌ام می‌شد. او کاترین را از من جدا کرده بود. دیگر سیما دوست جان‌جانیِ کاترین بود. درست است که با هم حرف نمی‌زدند اما آن دو انگاری زبان اشاره‌ای چیزی بلد بودند که مخصوص خودشان بود. موسیو میناسیان کلی تلاش کرده بود که زبان ما را به او حالی کند. حتی نوشتن یادش دهد اما فایده نداشت و پشیمان شده بود. مهم کاترین و سیما بودند که با ایما و اشاره حرف‌های هم را می‌فهمیدند. من و سهراب هم با هم یک‌جوری سر می‌کردیم. بعد که بزرگتر شدیم یعنی همان وقت‌هایی که دیگر پنج سال از ماندن سیما می‌گذشت سهراب می‌رفت توی بازار وردست پدرش. من هم وقت‌هایی که درس و مشق نداشتم می‌رفتم حجره باباجان. همه چیز مثل قبل بود. مثل همان قبل از باران و سیل. حتی مثل قبل و قبل‌تر از آن. حالا دیگر روس‌ها را توی شهر هم می‌دیدیم. از چندتایی‌شان که مشتری حجره بودند روسی یاد گرفته بودم و چپ و راست هرکسی از من سوال می‌پرسید جواب می‌دادم: «دا تاواریش… دا.»

کاترین و سیما هر دو به سنی رسیده بودند که از نظر در و همسایه خوبیت نداشت با من و سهراب رفاقت کنند. دیگر زیاد همدیگر را نمی‌دیدیم. دیگر از خوردن شیرینی زبان حاج رضایی روی سکوی جلوی خانه‌مان خبری نبود. فقط از دور وقتی توی کوچه کاترین را می‌دیدم دستی یا سری برای هم تکان می‌دادیم. سیما هم همیشه همراهش بود و فقط نگاهم می‌کرد. بعد از آن همه مدت هنوز آداب و معاشرت ما را یاد نگرفته بود. یکروز آن آخری‌ها توی خانه از زبان مادرم شنیدم که گفت: «موسیو قصد کرده بره تهران. می‌خواد کاترین رو مدرسه فرانسویا ثبت‌نام کنه.»

دلم ریخت. دیگر قرار نبود هیچ‌وقت کاترین را ببینم فقط توانستم بپرسم: «سیما چی؟ اون کجا می‌مونه؟ اون که نمی‌تونه بره تهران. اون که حرف زدنم بلد نیست.»

اما هیچ‌کس جواب سؤالم را نمی‌دانست. باباجان می‌گفت حتماً خانه موسیو تنها می‌ماند و مادرم می‌گفت حتماً او را هم با خودشان می‌برند تهران.

یادم هست پاییز بود و تنها نشسته بودم توی حجره و با یک تکه چرم بریده شده ور می‌رفتم. هوا آن سال خیلی داغ شده بود. یک‌جوری که داشت خفه‌ام می‌کرد. مغازه‌دار‌ها دیرتر باز می‌کردند تا آفتاب بی‌حالشان نکند. چرم را که قالب گرفتم دیدم کاترین آمد تو. توی آن سن هنوز رنگ‌پریده بود. مادرم می‌گفت از رطوبت رشت آن‌طور شده. ذوق داشتم. گفتم: «کاترین… اومدی؟ بشین برم سر سبزه‌میدون دو تا شیرینی زبون بگیرم. مث قدیما. یادته که؟»

توی دست‌های رنگ پریده‌‌اش یک تکه کاغذ بود. با صدایی که حالا کم‌تر نازک بود گفت: «بخون ببین سیما چی نوشته.»

کاغذ را داد دستم. تای کاغذ را که باز کردم یک مشت خط‌خطی بی‌معنی دیدم که چیزی ازش سر در نیاوردم. گفتم: «من که زبون ایما و اشاره شما رو نمی‌دونم کاترین.»

این را گفتم و کاغذ را پسش دادم. کاترین گفت: «منم نمی‌دونم.» و افتاد به گریه کردن.

هول شدم. یک لیوان آب دادم دستش که توی آن هوا دیگر خنک نبود. بعد گفت: «سیما رفته.»

«اون که بدون تو هیچ جا نمی‌ره.»

«اینم حتما نامه خداحافظیه. پیداش نیست از دیشب تا حالا. اینم روی تختش پیدا کردم.»

پسرجان این را به هیچ‌کس نگفتم اما چون به تو قول دادم که همه چیز را تا تهش تعریف کنم می‌گویم که تا کاترین این را گفت ذوق کردم. درست مثل وقتی که بچه‌تر بودم. درست مثل همان ذوقی که وقت دیدن فرفره‌‌چوبی‌هایی که باباجان از بازار برایم می‌خرید داشتم. نمی‌خواستم کاترین بفهمد خوشحالم. خواستم حرف را عوض کنم تا فکر سیما از سرش برود و گفتم: «داری می‌ری تهران کاترین؟»

لیوان توی دست لاغرش آرام می‌لرزید. گفت: «آره. مدرسه فرانسویا.»

هر چقدر جرأت داشتم توی خودم جمع کردم. حتی بیشتر از جرأتی که وقت پیدا کردن سیما توی سبزه‌میدان در خودم سراغ داشتم. گفتم: «خیلی منتظر موندم خودت بهم بگی کاترین. ناسلامتی ما رفیق بودیم. کل کوچه دردار خبر داشتن اِلّا من.»

جوری نگاهم کرد که انگار حرف نامربوطی زده باشم. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «می‌دونی چرا سیما رفت؟»

سرش پایین بود و داشت کفش‌هایش را نگاه می‌کرد. گفتم: «چون داری میری نمی‌خواست تنهایی توی این شهر بمونه کاترین.»

چشم‌هایم رابستم و دوباره باز کردم. عرق پشت لبم را پاک کردم و گفتم: «مثل من کاترین.»

کاترین. کاترین. کاترین. دلم می‌خواست آخر هر حرفی که به او می‌گویم اسمش را صدا کنم. چند لحظه نگاهم کرد و بعد ایستاد و اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «سیما هم قرار بود با من بیاد.»

و بعد دوباره افتاد به گریه کردن. جوری که اشک‌هایش مثل باران آن سال بند نمی‌آمد. خواستم دلداری‌اش بدهم ولی نمی‌دانستم چه بگویم. همیشه دلم می‌خواست از دست سیما خلاص شوم. دلم می‌خواست نباشد. اما حالا که کاترین خودش داشت می‌رفت دیگر چه فرقی داشت؟ گفت که فردا می‌رود تهران. گفت که دلش برای سیما تنگ می‌شود و نمی‌داند که حالا باید چه کار کند. هر دو ایستاده بودیم. دلم می‌خواست آن وقتی که کاترین توی حجره بود زمان کِش بیاید و تمام نشود. ولی پسرجان می‌دانی آن موقع فقط توانستم چه حرفی بزنم؟ فقط گفتم: «کاترین، کِی دوباره میای رشت؟»

موهایش که دیگر کمتر قرمز بود را از جلوی صورتش کنار زد و گفت: «نمی‌دونم شاید تابستونا برگردیم. ولی حتماً برات نامه می‌نویسم. بهت قول می‌دم.»

این را که گفت کمی دلم آرام گرفت. ولی می‌دانی، کاترین هیچ‌وقت برایم نامه‌ای ننوشت و دیگر هیچ تابستانی هم به رشت برنگشت. آن موقع که نمی‌دانستم برای همین درآمدم گفتم: «هر چی خواستی بهم بگو. خودم هواتو دارم. می‌دونی که ناسلامتی من یه پرنسم کاترین.»

این را گفتم و ته حرفم یک لبخند زورکی تحویلش دادم. می‌گویم زورکی چون حال خندیدن نداشتم. فقط محض خالی نبودن عریضه چیزی پرانده بودم. دم در حجره ایستاده بود. نگاهم کرد. انگار اصلاً نفهمید که من چه گفتم. و بدتر از آن، پسرجان، این بود که حتی نپرسید که منظورم چه بود. فقط لبخند زد. خنده‌اش هنوز همان بود. همان کاترین بود. کاترین خودم. خداحافظی کرد و این آخرین باری بود که کاترین را دیدم. از توی پنجره حجره دور شدنش را نگاه کردم. دیدم که کوچک و کوچکتر می‌شود. درست قد آن وقت‌هایی که می‌شناختمش.

حجره را تعطیل کردم. وقتِ برگشت به خانه همان‌طور که رکاب می‌زدم دیدم که چند نفر توی حوض وسط سبزه‌میدان روی خودشان آب می‌ریزند. یک نفر هم زیر درخت، انگاری از گرما بیهوش شده بود. مغازه‌ها یکی در میان باز بود. سر خیابان از علی یخ‌فروش که حالا پاییز هم کاسبی‌اش به راه بود یک قالبِ بزرگ یخ خریدم که داشت خیلی سریع‌ آب می‌شد. گذاشتمش پشت دوچرخه. از دکه، روزنامه سپیدرود را خریدم. بزرگ نوشته بود: «نیروهای متفقین هنوز جنوب ایران را اشغال کرده‌اند». تا خانه سریع رکاب زدم تا یخ آب نشود اما فایده‌ای نداشت. آفتاب پشت گردنم را بدجوری می‌سوزاند. هوا جوری گرم بود که همه می‌گفتند تا آن زمان چنین چیزی ندیده‌اند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۹
ارسال دیدگاه