آخرین مطالب

» پرونده » بی‌درکجا

نگاهی به رمان بازگشت گلی ترقی از منظر مطالعات مهاجرت

بی‌درکجا

رمان بازگشت گلی ترقی، که آخرین رمان چاپ‌شدۀ اوست، در سال ۱۳۹۷ منتشر شده و محوری‌ترین مضمون آن مهاجرت و مسایل مهاجران است. مسایلی که خانم ترقی، خود سالیان زیادی با آن دست‌به‌گریبان بوده و به همین سبب توانسته نگاهی عمیق و دقیق بدان بیندازد و پراکندگی و هویت چندپارۀ مهاجران را بازتاب دهد. ماه‌سیما، […]

بی‌درکجا

رمان بازگشت گلی ترقی، که آخرین رمان چاپ‌شدۀ اوست، در سال ۱۳۹۷ منتشر شده و محوری‌ترین مضمون آن مهاجرت و مسایل مهاجران است. مسایلی که خانم ترقی، خود سالیان زیادی با آن دست‌به‌گریبان بوده و به همین سبب توانسته نگاهی عمیق و دقیق بدان بیندازد و پراکندگی و هویت چندپارۀ مهاجران را بازتاب دهد.

ماه‌سیما، زنی که بسیار شبیه خود خانم ترقی است، با خانوادۀ خود، سالیان درازی را در مهاجرت به‌سر برده است. او که مانند اغلب مهاجران، در سال‌های اول شیفتۀ پاریس و محیط جدید زندگی و شرایط تازه بوده است، پس از مدتی خانوادۀ خود و این شوق را از دست می‌دهد و دچار یأس و نوستالژی مهاجرت می‌شود. همسرش سال‌ها پیش به‌بهانه‌ای به ایران بازگشته و به‌تدریج نامه‌ها و تماس‌های او قطع شده است. این همسر گویی نمادی از گذشتۀ شیرین، عشق و آرزوهای اوست، که از دست دادنش را باور نمی‌کند. دو پسرش هم به آمریکا مهاجرت کرده‌اند تا زندگی تازه‌ای برای خود بسازند. نوشتۀ پشت جلد کتاب و تصویر نقاشی شاگال روی جلد، علاوه بر ماه‌سیما، نویسنده و انبوه مهاجران ایرانی را نیز به‌خاطر می‌آورد:

«دوستانش اسم او را گذاشته بودند زن پراکنده، چون هر تکه از وجودش به‌سوی کسی یا جایی می‌دوید: به‌سوی پسرهایش در آمریکا، شوهرش در تهران، خواهرش در کانادا، برادرش در آلمان و دوستان نزدیکش پخش و پلا در اطراف و اکناف جهان. خودش را با نگاه این آدم‌ها می‌شناخت. حس می‌کرد بدون این دیگران کم‌وکسر دارد، مثل نشانی خانه‌ای که اسم کوچه یا کد پستی‌اش پاک شده باشد.» (ترقی، ۱۳۹۷: ۱۱)

جالب این‌که این “پراکندگی” را در اصطلاح دیاسپورا نیز می‌یابیم؛ «واژۀ دیاسپورا Diaspora، که در حوزۀ مطالعات مهاجرت، امروزه در محافل آکادمیک، به‌جای Imigration به‌کار می‌رود، به‌معنای پراکندگی است و ریشۀ آن به انجیل عهد عتیق و یهودیان سرگردان بازمی‌گردد؛ آنجا که از زبان حضرت موسی به قوم بنی‌اسراییل خبر داده می‌شود، که در تمام عرصۀ زمین پراکنده خواهند شد.»* (نجومیان، ۱۳۹۹: جلسه اول، نقل به مضمون).

«مهاجر بین سرزمین مادری و سرزمین میزبان، بین گذشته و حال، بین دو فرهنگ و دو هویت Identity معلق و سرگردان مانده است. هویت او هویتی پراکنده‌ است؛ هرچند همۀ ما هویتی نایکدست و پراکنده داریم، اما این امر در مهاجران دوچندان می‌شود؛ مهاجر دیگر نه به فرهنگ مادری خود تعلق دارد و نه به فرهنگ میزبان. نه توانسته به فرهنگ و هویت جدید چنگ بیندازد و جزیی از آن بشود و نه راهی برای بازگشت به گذشته دارد. حتی اگر به کشورش بازگردد، دیگر مانند سابق نخواهد بود. در مطالعات مهاجرت، معادل این حالت را در اصطلاح out of place می‌توان یافت، که در خاطرات ادوارد سعید به آن اشاره می‌شود و معادل فارسی “بی‌درکجا“برای آن مناسب است.» (همان: جلسۀ دوم، نقل به‌مضمون.)

«مطمئن بود این فراموشی زودرس، این حواس‌پرتی و سرگشتگی، به خاطر زندگی در جایی است که جای واقعی او نیست. باید برمی‌گشت اما… هزار باید و نباید و شاید به این “اما” به این سه حرف کوچک آویزان بود. اگر برمی‌گشت و می‌دید در شهر خودش هم غریبه است، اگر زبان دوستان قدیمی‌اش را نمی‌فهمید و می‌دید قبولش ندارند، اگر حرف‌هایی که پشت سر امیررضا می‌زدند حقیقت داشت؟ اگر اگر اگر… ماه‌سیما جواب درستی برای این پرسش‌ها نداشت. ایستاده بود سر دوراهی، دونیمه، دودل.» (ترقی، ۱۳۹۷: ۱۱-۱۲)

«با خودش گفت: نه، نمی‌تونم اینجا بمونم. دق می‌کنم. باید برگردم. باید… دوباره همان آش و همان کاسه. همان تردید و بلاتکلیفی. همان چه‌کنم‌های هر روزی. مثل تکه چوبی بود روی آبی متلاطم. با موجی پیش می‌رفت و با موجی دیگر به‌عقب پرتاب می‌شد. نیاز به کمک داشت. تصمیم گرفت با کسی که مثل خودش خارجی و غریبه باشد، مشورت کند. ایرانی‌ها عقیدۀ ثابتی نداشتند. حرف‌هایشان ضدونقیض بود. آرزوهایشان را بازگو می‌کردند.» (همان: ۱۳)

«مهاجر در سرزمین میزبان وارد یک فرایند تدافعی فرهنگی می‌شود؛ اگر مانند میزبان بشود، دیگر آن من قبلی نیست. میزبان هم او را به‌عنوان دیگری نمی‌پذیرد. مثل او به دنیا نگاه نمی‌کند. دو هویت میزبان و مهاجر مدام در کشمکش تعریف خودو دیگریهستند و به‌تناسب شرایط مختلف سنی، جنسیتی، اجتماعی، جغرافیایی، تاریخی، سیاسی وانواع مختلف هویتی، اعم از هیبرید/ آمیخته/ بینابین/ لیمینال/ درآستانه/ مردد/ معلق/ بدون قطعیت/ ناتمام/ درحال شدن/ درگذار/ تراملّی ورا می‌سازند. البته نسل‌های مختلف مهاجران در این امر متفاوت هستند و نسل‌های بعدی بیشتر فرهنگ سرزمین میزبان را می‌پذیرند و با مسئلۀ دوگانگی هویتی آسان‌تر کنار می‌آیند.» (نجومیان، ۱۳۹۹: جلسۀ دوم، نقل به‌مضمون.)

واگویه‌های درونی ماه‌سیما با خودش این کشمکش درونی را نشان می‌دهند:

«با خودش گفت: “کاش می‌دونستم چی می‌خوام. کاش خودمو پیدا می‌کردم. خودمو می‌شناختم.” امیدوار بود تهران، شهر کودکی‌اش، زندگی در خانه‌اش، آویختن به زبان فارسی، به خانواده‌اش، بتواند به سردرگمی درونی‌اش پایان دهد. زندگی در میانه، نه اینجا و نه آنجا، ممکن نبود.» (ترقی، ۱۳۹۷: ۶۷).

به هر حال مهاجر هرگز با سرزمین میزبان هم‌هویت نمی‌شود. این دوگانگی هویتی در شخصیت اصلی داستان، آشکارا تصویر می‌شود:

«روزهای بعد هوا آفتابی بود و پاریسی‌ها، با ولع و کیف، صورتشان را رو به آفتاب گرفته بودند. بیست و یک ژوئن جشن موسیقی بود. از گوشه و کنار شهر صدای ساز و آواز می‌آمد. ماه‌سیما با خودش گفت: “خوش به حالشان.” انگار تجربۀ این خوشبختی متعلق به فرانسوی‌ها بود. تماشای جوان‌ها و نوازنده‌ها لذت‌بخش بود، ولی شادی و سرور آنها راهی به قلب او نداشت. می‌دید، می‌فهمید، تحسین می‌کرد، برایشان دست هم می‌زد، اما قلبش خاموش بود… یادش آمد سال‌های اول اقامت در پاریس در جشن موسیقی شرکت می‌کرد و خودش را تافتۀ جدابافته نمی‌دانست. دلیلش حضور امیررضا در کنارش بود و از آن مهم‌تر، سن و سالش. امیررضا و زمان. دو دشمن قدیمی‌اش. به گذشته که نگاه می‌کرد، ماه‌سیماهای گوناگون جلوی چشمش رژه می‌رفتند. هر کدام در قابی از زمان دست و پا می‌زدند… ماه‌سیما اسم نمایشگاه عکسش را گذاشته “آنها که می‌روند و آنها که برمی‌گردند.” عکس‌هایش نیمی سیاه‌وسفید و نیمی رنگی است. دو زندگیِ دویده‌درهم. مثل زندگی خودش.» (ترقی، ۱۳۹۷: ۱۶۰).

در مورد مهاجران جوان شرایط آسان‌تر است. دو پسر ماه‌سیما زندگی در امریکا را به‌طور قطع ترجیح داده و علیرغم میل مادر و اشک‌های او، به آنجا مهاجرت کرده‌اند. ماه‌سیما این واقعیت را تا مدت‌ها نمی‌تواند بپذیرد. مهاجران نسل دوم هم هویت میزبان را بیشتر می‌پذیرند و از نظر هویتی اصطلاحاً در مرحلۀ گذار یا آستانه thresholds قرار دارند، در حالی‌که نسل اول اغلب در وضعیت ناپایدار یا معلق قرار می‌گیرند:

«هرمز از طرف خودش و برادرش سام جواب داد که “مادر عزیز، ما غرور ملی و هویت باستانی نمی‌خواهیم. کار و زندگیِ راحت و کارت سبز اقامت داریم. خوشبختیم. تو هم برو خانه‌ات را بفروش، پولش را خارج کن و برگرد. دیدی چی سر عراق آمد؟ به‌زودی نوبت ایران است.” چی؟ خانه را بفروش؟ هرگز. پسرهای بی‌گذشته، بی‌هویت. نیمچه آمریکایی. تا وقتی با او بودند، می‌دانستند کی هستند و از کجا می‌آیند. معلم زبان فارسی داشتند و تهران و خانواده از یادشان نرفته بود. پایشان که به آمریکا رسید، عوض شدند. چیزی قوی‌تر از اصل و ریشه، حتی قوی‌تر از زبان فارسی و تاریخ اجدادی، افسونشان کرد. سام شد سَمی، هرمز شد هومی. نیمی از نام و خاطره‌هایشان بر باد رفت.» (همان: ۱۴)

«سام تابه‌حال دو بار آمده تهران و برگشته. شهر او نیویورک است. تکلیفش با خودش روشن است.» (همان: ۱۶۰)

این‌که مهاجر در سرزمین مادری چه شرایطی داشته، نیز بسیار در تمایل یا عدم تمایل او به بازگشت موثر است؛ مثلاً مهاجرانی که به دلیل شرایط مذهبی، سیاسی، جنسیتی مجبور به مهاجرت شده‌اند، با وجود نوستالژی سرزمین مادری، هرگز به بازگشت نمی‌اندیشند، چون خاطرۀ گذشته، آن‌چنان سخت و تلخ بوده، که هرگز مهاجر قادر به ترمیم و اصلاح و بازسازی آن به‌عنوان خاطره‌ای زیبا نمی‌شود. زنانی که در سرزمین مادری تحقیر شده و آزار دیده‌اند یا اقلیت‌های مذهبی جزو این گروه هستند:

«از مسیو میلوش و از عبدالله، میوه‌فروش عربِ محله‌اش پرسید: شما اگه جای من بودین، چی کار می‌کردین؟ می‌موندین یا برمی‌گشتین؟ مسیو میلوش از گذشته‌اش خاطرۀ تلخی داشت. اسم آن وقت‌ها که می‌آمد، می‌لرزید. سگش هم می‌لرزید. گفت: ترجیح می‌دم بمیرم تا برگردم. نمی‌خوام به گذشته فکر کنم. ایران هم با این اوضاع جای زندگی نیست. خانوم عزیز، بهتره همین‌جا بمونین.» (همان: ۱۳)

زبان و ترجمه‌ناپذیری آن، از دیگر عوامل مهم ایجاد روان‌زخم trauma در مهاجران است. کلمات زبان مادری، که باید افکار و احساسات او را بیان کنند، معادل دقیقی در زبان میزبان ندارند، چون مدلول دقیقی در سرزمین میزبان ندارند و همچنین هستند کلمات زبان میزبان که گاه مهاجر برای درک مفهوم دقیقشان راه به جایی نمی‌یابد:

«مسافری خسته و خواب‌آلود خمیازه‌ای بلند کشید. گفت: خدایا شکرت. از همین‌جا یه‌راست می‌رم شمال خونۀ رفقا ولو می‌شم. ماه‌سیما از میان تمام حرف‌ها، کلمۀ ولو را قاپید. در تمام این مدت دوری یک‌بار هم به خواص بهشتی این کلمه فکر نکرده بود -کلمه‌ای که ریشه در زبان و فرهنگ او داشت و به‌آسانی قابل ترجمه نبود- نه استراحت بود، نه چرت زدن روی مبلی راحت، نه دراز کردن پاها. یک جور مرخصی از زمان بود، فراغتی موقت، حالتی افیونی که فرنگی‌ها، با همۀ عطش و آرزویشان برای تعطیلات، برای خوابیدن روی ماسه‌های نرم ساحل و فرار از کار و مسئولیت، آن را نمی‌شناختند.» (همان: ۷۳)

گلی ترقی در رمان بازگشت، تیپ‌های مختلفی از مهاجران را در معرض دید خواننده می‌گذارد، تا تابلوی مهاجرت را کامل کند. شخصیت شاد و واقع‌بین و دم غنیمت‌دان امیرا یا سرخورده‌های ضعیف و ناتوانی چون صالحی، که ادعای راهنمایی دیگران را دارند و خود در همه چیز درمانده‌اند، دانشجویانی که پدیدۀ فرار مغزها را نمایندگی می‌کنند و… چهرۀ امیرا این طور ترسیم می‌شود:

«این زن معنی تنهایی را نمی‌فهمید و برخلاف ماه‌سیما، دلش ذره‌ای تنگِ گذشته نبود. نه کم‌وکسر داشت، نه کج‌وکوله شده بود، نه احساس غربت می‌کرد. روزی ده بار خدا را شکر می‌کرد که دری به تخته خورده و از خوش‌شانسی، به این سمت عالم پرتاب شده است… صدایش را بلند می‌کرد تا خوب توی گوش‌های نیمه‌بستۀ ماه‌سیما فروبرود: عزیزم، وطن حرف مفته. وطن من، می‌خوای قبول کنی، می‌خوای نکنی، این آپارتمان کوچیکه که شب با خیال راحت دَرِشو می‌بندم و می‌خوابم. این کوچه و میدونه که زیر درختاش احساس آسایش می‌کنم… این دلتنگی‌ها برای فاطی تنبون نمی‌شه. تهرون شهری که من و تو می‌شناختیم نیست. شهر آقازاده‌های تازه‌به‌دوران‌رسیده ست.» (همان: ۲۸-۲۹)

و دانشجویانی که تحصیل وسیلۀ مهاجرتشان می‌شود، برخورد متفاوتی با مسئلۀ مهاجرت دارند:

«هرمز پسری مثبت و منطقی بود. احساساتی نمی‌شد و خودش را از گرفتاری‌های پدر و مادرش کنار کشیده بود. از دلبستگی به خانه و خانواده و خاطره‌های گذشته پرهیز می‌کرد. می‌دانست چه می‌خواهد و برای رسیدن به هدفش پشتکار عجیبی داشت… نبض زندگی دستش بود. دانشگاه استنفورد به دانشجویان خارجی با معدل بالا در رشته‌های فیزیک و ریاضی بورس تحصیلی می‌داد. همان چیزی که هرمز به‌دنبالش بود و بالاخره هم به‌دست آورد. نه به نیروهای آسمانی اعتقاد داشت، نه به تاریخ، نه به سرنوشت. به عقل و اراده‌اش متکی بود و خودش را مسئول زندگی‌اش می‌دانست.» (همان: ۴۹)

اما در مورد کسانی چون ماه‌سیما اوضاع متفاوت است. او دلزده از مهاجرت و تنهایی، تصور می‌کند که با بازگشت به ایران، گذشتۀ از دست‌داده را دوباره بازخواهد یافت. او گذشته را در ذهن خود به‌شکلی دوست‌داشتنی و بی‌عیب تصویر می‌کند، اما تصورات او اشتباه است و گویی خود او نیز ناخودآگاه این را می‌داند؛ بنابراین مدام بازگشت و روبرو شدن با واقعیت را به‌تعویق می‌اندازد و مدام به رؤیا و خیال‌بافی در مورد گذشته‌ای که به‌سویش بازخواهد گشت، می‌پردازد. هنگامی هم که بالاخره جرأت بازگشت و روبرو شدن را می‌یابد، واقعیت بسیار زشت‌تر و دردناک‌تر از آنچه می‌ترسید، او را درهم می‌کوبد. خانه‌ی محل سکونتش توسط مستخدمان قدیمی، که او را از کودکی بزرگ کرده‌اند، اشغال شده و آنها چون بیگانگانی با او سر جنگ دارند. همسرش هم با زنی دیگر زندگی می‌کند و اطرافیان نزدیک او در ایران، در حال مهاجرت هستند. ترومای روبرو شدن با واقعیت آن‌قدر بزرگ و درهم‌کوبنده است، که او را تا مرز مرگ و نابودی می‌برد.

داستان زندگی ماه‌سیما هم مانند سایر مهاجران، پر از آیرونی است و این آیرونی حتی در نام او نیز به نحو مضحکی خود را نمایان می‌کند. نام فامیلی “شادان” برای او که زنی بسیار غمگین است، نمادی از این وارونگی‌های مداوم است.

در پایانی نسبتاً خوش‌بینانه، ماه‌سیما به زندگی منزوی و دور از جمعی با همان اشغالگران خانه‌اش بازمی‌گردد و فرزند تازه متولدشدۀ زن جوان افغانی که یکی از اشغالگران خانۀ اوست، امید زندگی او می‌شود. البته گلی ترقی پس از مهاجرت دوم هرگز به ایران بازنگشته و شاید این پایان نسبتاً خوش‌بینانه به همین دلیل روبرو نشدن با آن غیاب گذشته و آن خلأ بزرگ باشد. هرچند در این داستان، اشغال شدن خانه، به‌نحوی نمادین، به وضعیت ایران پس از انقلاب، از منظر مهاجران به‌اجباررفته از ایران، اشاره دارد، اما تصویر نوستالژیک و خیالی از گذشته، که در برخورد با واقعیت به‌سرعت رنگ می‌بازد، در هر مهاجرتی و در هر شرایطی اتفاق می‌افتد و به‌همین دلیل در مطالعات مهاجرت همواره مورد توجه قرار گرفته است.

عکس نیز به‌مثابه چیزی که گذر زمان را متوقف و تثبیت می‌کند، برای مهاجر مهم‌تر از دیگران است. ماه‌سیما مدام عکس می‌گیرد و عکس‌هایش را همه جا با خود همراه دارد. او حتی نمایشگاه عکس دارد:

«عکس برای ماه‌سیما چیزی بیشتر از تصویری روی کاغذ بود. لحظه‌هایی از گذشته بود که برای همیشه ماندگار می‌شد. چند آلبوم عکس داشت و تعداد زیادی هم توی پاکتی بزرگ. عکس‌ها را با خودش آورده بود. بعضی شب‌ها در پاریس که دلتنگ و تنها بود، پاکت را از گنجه درمی‌آورد و عکس‌هایش را کف زمین روی قالی پخش می‌کرد و خودش نشسته در میان این صورت‌های تغییرناپذیر، به تصویری ثابت تبدیل می‌شددر آن دنیای کاغذی، آدم‌ها روی لحظه‌ای ابدی میخکوب شده بودند و هراسی از مرگ و جدایی نداشتند. با عکس رابطه‌ای خاص داشت. رابطه‌ای درونی…» (همان: ۱۳۳).

هرچند عکس‌ها، به‌مثابه تثبیت‌کنندۀ گذشته برای ماه‌سیما بسیار مهم هستند و او هموارۀ عکس‌هایی از گذشته را با خود دارد، اما در بازگشت به ایران و در خانۀ شوهر سابقش، در کنار همسر تازۀ او، عکسی را روی میز می‌یابد، که در زمان حال گرفته شده و واقعیتی را نشان می‌دهد که نقطۀ مقابل تصاویر گذشته است. گویی این تصویر تثبیت‌شده از حال، به جنگ تصویر ثابت گذشته می‌رود، تا برای همیشه آن را نابود کند:

«عکس، رابط ماه‌سیما با زندگی. قاب عکس را برداشت. تصویر زن و مردی کنار هم بود. خانم چشم آبی را شناخت… مرد؟ مطمئن نبود. شباهت دوری با امیررضا داشت. امیررضایی دیگر. چاق، نه خیلی زیاد. دکمه‌های کتش باز بود. شکم برآمده‌اش را می‌شد دید. موهای جلوی سرش ریخته بود. ته‌ماندۀ امیررضا بود. باقی‌ماندۀ موجودی در گذشته. عشق و حسادتی که ماه‌سیما را تسخیر کرده بود، به‌آرامی فروکش کرد… حس کرد در این چند لحظۀ گذرا، زمین دو بار دور خودش چرخیده و او همراه این چرخش کیهانی، پوست انداخته، خاکستر شده و دوباره بازگشته است.» (همان: ۱۵۲).

ماه‌سیما پس از بازگشت حتی نزدیک‌ترین افراد خانوادۀ خود را غریبه و دور می‌یابد. افرادی که تصمیم دارند راه تازه رفتۀ او را تجربه کنند و در تدارک مهاجرت از ایران هستند:

«… حتی رابطه‌اش با حوری هم مثل قدیم نبود. بیست سال جدایی، مثل دیواری شیشه‌ای، میانشان نشسته بود و هر چه تلاش می‌کردند به هم برسند، دورتر می‌شدند… بعد از گفتن “یادت می‌آد”های مکرر، حرف‌هایشان ته کشیده بود. گذشتۀ مشترکشان تا زمانی معین ادامه داشت؛ تا زمان رفتن ماه‌سیما به خارج. از آن به بعد، راهشان جدا شده بود. تجربه‌ها و خاطره‌هایشان دیگر مشترک نبود. عوض شده بودند و درک این تغییر آزارشان می‌داد. حوری، به امید زندگی بهتر، به سمت دنیایی می‌رفت که ماه‌سیما سَرخورده از آن برگشته بود… هر قدر می‌خواست باور کند که امیررضا همان امیررضا و خودش همان ماه‌سیماست، صدایی در گوشش می‌گفت: نه، اشتباه می‌کنی. می‌دونی چند سال گذشته؟ به خودت توی آینه نگاه کن. تو همونی که بودی؟ به حوری و پرویز نگاه کن. اینا همونایی هستن که فکر می‌کردی؟ تهرون همون شهریه که خوابشو می‌دیدی؟ خاطره‌های قدیم تارعنکبوت بستن…» (همان: ۱۴۳-۱۴۴).

در برخورد با واقعیت سرزمین مادری، ناگهان گذشتۀ بازسازی شده و خیالی، در ذهن مهاجر می‌شکند و چهره‌ای بسیار بیگانه و غریب می‌یابد:

«خانم چشم آبی برگشت… گفت: اسم من اینگریده. اسم شما؟ ماه‌سیما دنبال اسم خودش گشت. خواست بگوید ماه‌سیما و این اسم به نظرش غریبه آمد. ماه‌سیما اسم کسی دیگر بود. کسی متعلق به دیروز، به چند ساعت پیش. قبل از آمدن به این خانه، پیش از نشستن روی آن صندلی. خانم کنونی اسم نداشت… زنی بود بدون اسم، بدون سایه، بدون ردپایی آشنا.» (همان: ۱۵۲).

«از پنجرۀ هواپیما تهران مثل دریایی از نور می‌درخشید، اما روی زمین چراغ‌ها کم‌رنگ و پراکنده بودند. از تونلی ناآشنا گذشتند. ماه‌سیما اسم یکی دو خیابان را پرسید و هیچ کدام را نشناخت. از زیر پلی گذشتند. کجا بود؟» (همان: ۷۴).

«از ویژگی‌هایی که ویلیام سفران* و دیگران برای مهاجران برشمرده‌اند، تلاش برای ارتباط با سرزمین مادری و آنجا را خانۀ حقیقی و آرمانی خود دانستن و تمایل به حفظ میراث فرهنگی خود است، ولی وطنی که مهاجر در ذهن خود دارد، وطنی خیالی و در ذهن مهاجر از نو بازسازی شده است، که با واقعیت بسیار فاصله دارد و بازگشت به آن ناممکن است. این گذشتۀ خیالی با فراموشی و یا تحریف خاطرات نامطبوع و سازمان‌دهی آرزو شکل مجسم به‌خود گرفته. ذهن چیزهایی را انتخاب و چیزهایی را فراموش و چیزهایی را تحریف می‌کند و به‌این‌ ترتیب گذشته‌ای ساده، روشن، زیبا و منظم در تقابل با حالِ آشفته و پیچیده و زشت ساخته می‌شود. پس گذشته در امان از ناشایست‌ها تطهیر می‌شود. استناد به یک تاریخ جزیی و آرمانی با عدم رضایت از حال جمع می‌شود و در ذهن مهاجر جای واقعیت را می‌گیرد.» (نجومیان، ۱۳۹۹: جلسۀ اول، نقل به‌مضمون)

در این داستان نیز این ویژگی‌ها دیده می‌شود. خود خانم ترقی هم این تمایل را به‌طور قوی داشته است، زیرا در زندگی‌نامۀ او می‌خوانیم که در اولین مهاجرت خود در اوان جوانی و پیش از انقلاب، پس از ۶ سال تحصیل در آمریکا، به ایران بازگشته که برای همیشه در وطن خود بماند، اما با وقوع انقلاب مجبور به مهاجرتی ناخواسته به فرانسه شده که تا کنون ادامه دارد. یکی از تروماهای مهاجر رها کردن سرزمین مادری و حس گناه در این مورد است، اما در اغلب موارد همان اجباری که گلی ترقی را دوباره به مهاجرت فرستاد و تا کنون مانع بازگشت او شده، باز هم سیل مهاجران را از کشورهای مختلف راهی سرزمین‌های ناشناخته و اغلب نامهربان می‌کند:

«… از سیاست و اتفاق‌های روز می‌گفتند، از فوتبال آبی و قرمز، از توقیف فلان روزنامه و روزنامه‌نگار. ماه‌سیما نمی‌فهمید. هیچ کس هم حوصله نداشت برایش توضیح بدهد. انگار می‌خواستند تنبیهش کنند… پرویز گفت: ماه‌سیما خانوم نترس. اینجا سرزمین عجایبه. دنیای شعبده‌بازیه. این آقای مهران رو می‌بینی؟ ایشون فیزیکدان هستن، اما نتونستن جلوی زبونشونو بگیرن، از کار بیکار شدن. شنیدی می‌گن زبان سرخ سر سبز می‌دهد بر باد؟ … می‌بینی آقای مهران نشستن پشت فرمون تاکسی فرودگاه. خانم جهانگیری یادته؟ ناظم مدرسه بود. حالا شده خیاط…» (ترقی، ۱۳۹۷: ۱۰۵-۱۰۶).

ترقی گریزی هم به مسایل زنان و دشواری‌های جنسیتی می‌زند، که خود یکی از عوامل مهم مهاجرت زنان در کشور ما و برخی کشورهای دیگر بوده است:

«بعد از شام وقت رقصیدن بود… رعنا دست ماه‌سیما را گرفت کشید: پا شین. پا شین. ما که غریبه نیستیم. ماه‌سیما گفت: بلد نیستم عزیزم. نمی‌تونم… بدنش سنگین بود. باید فرسنگ‌ها از خودش فاصله می‌گرفت، از خود کنونی‌اش. باید آن ریسمان نامرئی را که دور بدنش پیچیده بود، باز می‌کرد. ریسمان قضاوت‌ها. باید فراموش می‌کرد که چشم‌ها نگاهش می‌کنند، حتی چشم‌هایی که آنجا نبودند. نگاهشان از دیوارهای سیمانی می‌گذشت و توی هر سوراخی که پنهان می‌شد، او را می‌دید. هر چه بود سن و سالی داشت. دختر هجده ساله که نبود. زن شوهردار بود. پسرهای بزرگ داشت. شاید یکی از مهمان‌ها دکتر شادان را می‌شناخت. باید وقار و متانت خودش را حفظ می‌کرد. شخصیت اجتماعی‌اش به او اجازۀ رقصیدن نمی‌داد، آن هم در مملکت اسلامی. نه از جایش تکان نمی‌خورد. محال بود… بدنش بی‌اختیار می‌جنبید. رقص توی جانش بود. توی خاطره‌های کودکی‌اش. توی پاهای لاغر ده‌ساله‌اش.» (همان: ۱۳۰-۱۳۱)

اما علیرغم تجربه‌های تلخ مهاجرت باز هم سیل مهاجران هر روز روانۀ کشورهای غربی می‌شود. حوری و پرویز که تا زمان بازگشت ماه‌سیما در ایران مانده بودند، به‌خاطر شرایط دشوار زندگی در ایران، قصد مهاجرت دارند و تجربۀ ماه‌سیما به‌دردشان نمی‌خورد:

«…هیجان و ترس توی چشم‌هایش موج می‌زد، اما نمی‌خواست لحظه‌ای درنگ کند. اگر یک دقیقه تردید می‌کرد، هر چه رشته بود، پنبه می‌شد. باید چشم‌بسته راه می‌افتادند. کندن از زمین زیر پا و رفتن به جایی ناآشنا و خیمه زدن روی خاکی غریب دلهره‌آور بود. سختی‌های زندگی در جایی دیگر را نچشیده بود. خواب‌های رنگین می‌دید و در آسمان هفتم بود. چی فکر می‌کرد؟ نمی‌دانست که خارجی بودن آسان نیست. مدام می‌شنوی: اینجا جای ماست. تو کی هستی؟ از کدام جهنم‌دره‌ای می‌آیی؟ اینجا سرزمین چشم آبی‌هاست. تو با این ابروهای سیاه پیوسته خطرناکی. برگرد به سرزمین خودت.» (همان: ۱۱۹).

گلی ترقی در اولین صفحات شروع داستانش، با استفاده از یکی دو تکنیک پسامدرنیستی ساده، یعنی اتصال کوتاه و شورشگری شخصیت‌، که بعدها در طول داستان ادامه ندارند، با شخصیت اصلی داستانش گفتگویی دارد و درگیری خودش را هم با مسئلۀ مهاجرت آشکار می‌کند. گویی این خود اوست که بعد از این همه سال زندگی در مهاجرت، بین ماندن و بازگشتن سرگردان است و گویی تلاش دارد سرنوشت خود را بنویسد و روشن کند. شخصیت داستانی او هم شورشگر و شبیه خود اوست:

« بمانم یا برگردم؟ این سوالی است که ماه‌سیما شادان از خودش و من می‌کند. هر روز. روزی ده بار. یقه‌ام را چسبیده. مزاحم است. روی فکرهایم می‌دود. توی گوشم وزوز می‌کند. به جدار ذهنم آویزان می‌شود. ول‌کن نیست. او چه کسی است؟ از کدام دالان تاریک ذهنم بیرون پریده؟ … اگر فکر می‌کنید نویسنده از فکرها و خواسته‌های شخصیت‌های کتابش خبر دارد، اشتباه می‌کنید. مثلاً، این خانم ماه‌سیما زن توداری است و ناراحتی‌هایش را بروز نمی‌دهد. تظاهر می‌کند خوشبخت است و از زندگی‌اش در غربت راضی است. صورت غمگینش را با نقابی فریبنده می‌پوشاند. طوری که من هم گول لبخند و آرامش ظاهری‌اش را می‌خورم… نمی‌داند من هم، مثل او، سر دوراهی ایستاده‌ام و تکلیفم روشن نیست. نمی‌داند که بخشی از دنیای درونی من است. هر اتفاقی برای او بیفتد، برای من هم خواهد افتاد. بدجنسی می‌کنم. ماه‌سیما را جلوتر از خودم می‌فرستم تا ببینم چه بر سرش می‌آید.» (همان: ۷-۸).

پی‌نوشت:

* در نگارش این مطالب و نظریه‌های مربوط به مهاجرت، از یادداشت‌های کلاس درس دکتر امیرعلی نجومیان، در وبینارهای مطالعات مهاجرت ایشان استفاده شده است و استفاده از نظریات افراد نامبرده، مانند ادوارد سعید و ویلیام سفران و… غیرمستقیم بوده است.

منابع:

ترقی، گلی. (۱۳۹۷). بازگشت. چاپ دوم. تهران: انتشارات نیلوفر.

نجومیان، امیرعلی. (۱۳۹۹). تجربه مهاجرت: نظریه‌ها و بازنمایی‌ها. تهران:آکادمی بین‌المللی علم، دورۀ آنلاین/آفلاین.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۲۹ , ویژه
ارسال دیدگاه