آخرین مطالب

» داستان » به تو می‌گویم (الهام بیگلری)

به تو می‌گویم (الهام بیگلری)

مرد گفت: «تو می‌دونستی قفل در خرابه، چرا مراقب نبودی؟» زن گفت: «همیشه تو این خونه باید مواظب همه چی باشم.» مرد گفت: «صب کن، الان یه پیچ‌گوشتی‌ای چیزی میارم.» المیرا تل سرش را مرتب کرد، بعد کنار پنجره رفت و نگاهی به حیاط انداخت. مرد به سرعت برگشت پشت در. «المیرا جعبه‌ابزارم نیست!» المیرا […]

به تو می‌گویم (الهام بیگلری)

مرد گفت: «تو می‌دونستی قفل در خرابه، چرا مراقب نبودی؟»

زن گفت: «همیشه تو این خونه باید مواظب همه چی باشم.»

مرد گفت: «صب کن، الان یه پیچ‌گوشتی‌ای چیزی میارم.»

المیرا تل سرش را مرتب کرد، بعد کنار پنجره رفت و نگاهی به حیاط انداخت.

مرد به سرعت برگشت پشت در. «المیرا جعبه‌ابزارم نیست!»

المیرا نزدیک در شد. «یعنی چی؟ جعبه ابزارو پیدا نکردی؟»

سروش جواب داد: «نمی‌دونم! همیشه می‌ذاشتمش توی کمد.»

المیرا گفت: «شاید جای دیگه‌ای گذاشتی؟»

سروش جوابی نداد.

المیرا صدایش کرد: «سروش!»

سروش گفت: «نمی‌دونم، شاید جای دیگه‌ای گذاشتم، یادم نمیاد.»

بعد ادامه داد:‌ «نگران نشو، الان یه فکری می‌کنم.»

المیرا گفت:‌ «من خوبم، چی بهتر از این که آدم تو اتاق کارش گیر بیفته.»

سروش دست‌هایش را روی در گذاشت و گفت: «من که دوس ندارم.»

المیرا گفت: «برو به پیام زنگ بزن.»

سروش حرفش را تایید کرد: «آره به پیام تلفن می‌کنم.»

المیرا از پشت در بسته می‌شنید که سروش با برادرش صحبت می‌کند.

به طرف سه‌پایه رفت، قلم و پالت رنگ را برداشت ومشغول شد.

همان موقع صدای همسرش را شنید: «می‌گه خونه نیستن، ولی خودشو

می‌رسونه، می‌خواهی به بچه‌ها خبر بدم؟»

المیرا داد زد: « نه دوست ندارم.»

هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد.

صدای سروش را از پشت در شنید: «الان به بچه‌ها خبر می‌دم، چقدر گفتم خونه حیاط‌دار به درد من وتو نمی‌خوره، تک و تنها موندیم اینجا، الان زنگ می‌زنم.»

المیرا داد زد: «این کارو نکن، دوست ندارم برای هر مشکل کوچیکی به اونا تلفن کنی!»

سروش با خود زمزمه کرد «مشکل کوچیک» و بلند گفت: «تو اونجا گیر افتادی، این مشکل کوچیکیه، منم اینجا مستاصل موندم.»

المیرا پالت را کناری گذاشت و پشت در رفت: «اشکالی نداره سروش، برو دنبال کار خودت، برو یه چیزی بخور تا پیام برسه، می‌خوای یه صندلی بیاری اینجا بشینی؟!»

سروش پرسید: «اگر دیر کنه؟»

المیرا گفت: «به آتش‌نشانی زنگ می‌زنیم.»

سروش گفت: «آتش‌نشانی؟»

المیرا جواب داد: «آره.»

دقایقی هر دو ساکت شدند.

سروش با خودش گفت: «گرفتاری شدیم!»

المیرا گفت: «یه چیزی بپرسم سروش؟»

سروش گفت: «هروقت اینو می‌گی یه دردسری شروع می‌شه!»

المیرا گفت: «فیلمی که دیشب دیدیمو یادته؟»

سروش گفت: «آره خوب!»

المیرا گفت: «خانمه توی فیلم بعد از اینکه زایمان کرده بود…»

سروش گفت: «گفتم یادمه، همه‌ی فیلمو می‌خوای تعریف کنی؟ حرفتو بزن.»

المیرا گفت: «میگم اول یه صندلی بیارو بشین.»

المیرا هم جعبه‌ابزار را با پایش هل داد سمت در و رویش نشست.

کمی بعد گفت: «یادمه تارا سه ماهش بود که یه شب حسابی تب کرد. همه‌مون خونه‌ی مادرت بودیم، یادته؟ بعد از شام رفتیم براش دارو بخریم، من و تو.»

سروش گفت :«فک می‌کنی یادمه؟ می‌گی تارا سه ماهش بوده!»

المیرا گفت: «همون شب که مادرت تازه از امریکا برگشته بود. یادت نیست؟ مامانت تارا رو نگه داشته بود پیش خودش؟»

سروش جواب داد: «چرا آسمون ریسمون می‌بافی‌، چی می‌خوای بگی؟»

المیرا گفت: «اون شب تو ماشین دعوامون شد، یادته؟»

سروش گفت: «چرا یاد اون شب افتادی؟»

المیرا تکرار کرد: «یادته تو ماشین دعوا کردیم؟»

سروش گفت: «نه یادم نیست.»

المیرا دوباره گفت: «تو ماشین دعوا کردیم.»

سروش گفت: «نمی‌فهمم! حالا چه وقت این حرفاس؟»

المیرا ادامه داد: «یادته به من گفتی از ماشین پیاده شم؟»

سروش پرسید: «چرا بعد این همه سال این حرفا رو می‌زنی؟»

المیرا گفت: «بعدشم رفتی. همیشه دلم می‌خواست بپرسم چی شد اون شب؟ بهم بگو چرا رفتی؟»

سروش گفت: «همون شب چرا نپرسیدی؟ این همه سال گذشته!»

المیرا جواب داد: «حالا می‌پرسم، می‌خوام بدونم.»

سروش گفت: «چه مرگت شده المیرا؟ نمی‌دونم چی می‌گی! چرا همون شب حرفی نزدی؟»

المیرا داد زد: «رفته بودی!»

هردو ساکت شدند.

المیرا گفت: «دیشب وقتی به شوهر اون خانمه بد و بیراه می‌گفتی، می‌خواستم تلویزیونو خاموش کنم و همون موقع ازت بپرسم.»

سروش گفت: «ولی نپرسیدی!»

المیرا گفت: «وقتی شوهرش باهاش بدرفتاری کرد گفتی حال زنشو نمی‌فهمه.»

سروش داد زد: «آره گفتم.»

المیرا گفت: «گفتی چه جوری یکی زنشو این‌طوری تنها می‌ذاره؟»

سروش پرسید: «المیرا نمی‌دونم دنبال چی هستی؟»

المیرا از جایش بلند شد وگفت: «اون شب وقتی منو پیاده کردی کجا رفتی؟»

سروش جواب داد: «یادم نمیاد!»

المیرا به در تکیه داد و دوباره پرسید: «چرا به من گفتی پیاده شم؟»

سروش گفت: «حتماً عصبانی بودم، یه چیزی گفتم.»

بعد صدایش را پایین آورد وگفت: «چرا این حرفا رو می‌زنی؟»

المیرا جوابی نداد.

سروش ادامه داد: «اون شب من تو ماشین منتظرت بودم، جایی نرفتم، فکر می‌کردم برمی‌گردی و سوار می‌شی، ولی نیومدی.»

المیرا با صدایی گرفته گفت: «دروغ می‌گی. ماشینو نگه داشتی، گفتی پیاده شو.

پیاده شدم. ترسیده بودم، یادمه خیابون خیلی خلوت بود.»

سروش فریاد زد: «کمی موندم، بعد برگشتم جلوی خونه مامان منتظرت شدم.»

المیرا ادامه داد: «اول باورم نشد که رفته باشی، فکر کردم همون طرفا منتظرم موندی، با سرعت برگشتم، ولی رفته بودی. تنهام گذاشتی.»

سروش به در کوبید و داد کشید: «نباید پیاده می‌شدی، نباید می‌رفتی.»

المیرا گفت: «در ماشینو باز کردی و گفتی پیاده شو، پولی نداشتم. نمی‌دونی چقدر ترسیده بودم، نمی‌تونی تصور کنی چقدر بی‌تاب تارا بودم.»

المیرا نگاهش را به پنجره دوخت، حالا دیگر چراغ‌های بیرون روشن شده بودند.

به طرف سه‌پایه رفت، چشمش به کلید اتاق افتاد، آن را برداشت و در گلدان قلم‌موها انداخت.

اردیبهشت ۹۸


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۹
ارسال دیدگاه