آخرین مطالب

» داستان » سونوگرافی (نگار صاحبی)

سونوگرافی (نگار صاحبی)

تا چشمانم را باز می‌کنم دردِ پهلو نفسم را می‌بُرد. صورتم خیس و سرد است. نگاهی به پنجره می‌اندازم از درز کارتن چسبیده به شیشه، نور کمی داخل می‌آید. نمی‌دانم ساعت چند است. دستی مرتب به دو طرف صورتم می‌خورد. چشمانم را ریز می‌کنم ولی صاحب دست را واضح نمی‌بینم. شکمم جمع می‌شود و دردی […]

سونوگرافی (نگار صاحبی)

تا چشمانم را باز می‌کنم دردِ پهلو نفسم را می‌بُرد. صورتم خیس و سرد است. نگاهی به پنجره می‌اندازم از درز کارتن چسبیده به شیشه، نور کمی داخل می‌آید. نمی‌دانم ساعت چند است. دستی مرتب به دو طرف صورتم می‌خورد. چشمانم را ریز می‌کنم ولی صاحب دست را واضح نمی‌بینم. شکمم جمع می‌شود و دردی در جانم می‌پیچد. فریادی از ته دل می‌کشم. عشرت خانم، صاحب خانه اسمم را که صدا می‌زند صدایش را می‌شناسم.

«نرمین خانم نخواب. زور بزن جونم. بخوابی خودت و بچه‌ت خلاصینا. پاهاتو جمع کن زور بزن.»

پلکهایم را چند بار روی هم فشار می‌دهم تا تصویرها واضح‌تر شوند. کتری دودگرفته طلایی روی علاءالدین وسط اتاق قل‌قل می‌کند. در سرم احساس سبکی می‌کنم و نفس کشیدن برایم سخت است. هوا را هورت می‌کشم. یکبار؛ دوبار؛ درد در سینه‌ام می‌پیچد و نفسم را حبس می‌کند. پاهایم شل می‌شود. چشمانم روی هم می‌افتد.

روی تخت نشسته‌ام و چادری سفیدی دورم پیچیده شده. به هر دو سینه‌ام شیردوش وصل است. خانم رضایی مدیر بازپروری می‌آید و کنارم می‌نشیند. لبخندی به لب دارد. من هم لبخند می‌زنم و می‌گویم: «تا می‌شه شیر خودمو بخوره بوی منو یادش نره.»

«اشکال نداره هفته‌ای دو بار می‌ری می‌بینیش. اونجا بهش شیر هم می‌دی.»

«حالا که دیگه بچه‌م بی‌بابا هم شد.»

خانم رضایی دستش را پشتم می‌گذارد و می‌گوید: «خدا بیامرزتش ولی از دستش راحت شدین بابا.»

«خودم بی‌مادر بزرگ شدم. دلشون به رحم بیاد بچه‌مو بهم بدن، این دیگه درد بی‌مادری نکشه.»

«چند ماه که از پاکیت گذشت خودم کمک می‌کنم از بهزیستی بگیریش.»

شیشه‌ها را درون ساک می‌گذارم. بچه را به سینه‌ام می‌چسبانم و چند بار می‌بوسم. سپهر جانم سپهر جانم. خانم رضایی بچه را می‌گیرد. سپهر محکم یقه لباسم را چسبیده است. انگشتانش را یکی یکی باز می‌کنم. چنگ محکمی به وسط سینه‌ام می‌زند. درد در سینه‌ام مانند گردابی می‌پیچد و همه چیز را هل می‌دهد پایین.

«باز کن چشماتو آخه تیلیت‌مغز. مگه چقد زدی؟ پاشو تا جنازه‌ت رو دستمون نمونده.»

باز صدای عشرت خانم است. این‌بار دست زنی را لای پاهایم حس می‌کنم. دست دیگرش روی شکمم است. با صدای کلفتی به عشرت خانم می‌گوید که این پتوی زیری نازک است پتو می‌خواهیم و حوله داغ. عشرت خانم که می‌رود پیراهنم را تا روی سینه بالا می‌زند، دست چروکیده‌اش را بالای شکمم می‌گذارد و فشار می‌دهد بعد هم با ذغال چیزهایی روی شکمم می‌کشد. درد رفته است نفسهای بلند می‌کشم. زن بدون اینکه نگاهم کند می‌گوید: «بچه داره از کمر میاد. زور بزن منم یکم هلش می‌دم باید بچرخونمش.»

صدای داد وفریاد عشرت خانم از حیاط می‌آید: «سرتون تو اتاق‌های خودتون باشه. خبری نی. یه توله دیگه‌س لنگه‌ی همینا که تو حیاط و کوچه ولواَن.» با عشرت خانم درد هم می‌آید. این‌بار از نافم می‌گیرد انگار که پوست شکمم را روی رنده می‌کشند. گوش‌هایم زنگ می‌زند. عشرت خانم می‌گوید. «لااقل سعی کن پاتو خم نگه داری.» تمام توانم را جمع می‌کنم، تا جایی که می‌توانم لمبرهایم را سفت می‌کنم و به هم می‌چسبانم، شکمم سفت و دهانم ترش می‌شود. بالا می‌آورم. عشرت خانم روسریم را از گوشه اتاق بر می‌دارد و دم دهانم می‌گذارد بعد دو ملافه چرکی را که نمی‌دانم از کجا آورده زیر لمبرهایم جا می‌دهد. از دهانم آب و کف بیرون می‌ریزد. دستم را بالا می‌آورد و انگشتانم را سفت روی روسری فشار می‌دهد. دستم قبل از پارچه روی سینه‌ام می‌افتد. درد می‌رود و گردنم را هم روی سینه‌ام خم می‌کند.

جلویم کیک است با یک شمع روشن. لباس کرم‌رنگ تمیزی به تن دارم. دورتادور اتاق، زنان با لباسهای رنگی نشسته‌اند. امینه سقلمه‌ای به پهلویم می‌زند و می‌گوید: زود باش دیگه. با صدای بلند می‌گویم: «نرمین هستم یک مسافر. الان یکساله که پاکم.»

همه دست می‌زنند و کل می‌کشند. امینه گردنم را می‌گیرد و صورتم را چند باری می‌بوسد و سکه مخصوص یک‌سالگی‌ام را می‌دهد.

«دیگه از فردا می‌افتیم دنبال کارهای پسرت. می‌ریم بگیریمش.»

«خانم رضایی گفت تا خونه نگیرم نمی‌شه، پول پیش خونه هنوز جور نشده.»

«می‌شه، می‌شه، مگه کارت جور نشد.»

دهانم را باز می‌کنم تا به امینه بگویم که صاحب‌کارم هر روز رأس ساعت یک بعد از ظهر به اتاق پشتی می‌رود و در را می‌بندد و سلول سلولهای تن من می‌داند که او آنجا در خلوت چه می‌کند. می‌خواهم بگویم هر روز ساعت یک وقتی عرق می‌کنم و به تن‌لرزه می‌افتم به دستشویی می‌روم و آنقدر روی کاسه توالت می‌نشینم تا پاهایم سِر شود بعد لباسهایم را درمی‌آورم و به تنم آب یخ می‌زنم. ولی به جای اینها می‌گویم: «ایشالا.»

سیلی عشرت خانم صاحب‌خانه، زبانم را از دهانم بیرون می‌اندازد. فریاد می‌زنم سپهر. می‌گوید: «خیر سرت با این بچه پس انداختنت. جون بکن دیگه، به پسرم گفتم اورجانس خبر کنه.»

دهانم خشک شده، زبانم سنگین است و به سختی تکان می‌خورد. دستم را دراز می‌کنم و عشرت خانم را صدا می‌زنم. هر کلمه‌ای که از دهانم بیرون می‌آید یک قرن طول می‌کشد تا تمام شود. صدای ناآشنایی از ته حنجره‌ام می‌گوید: «سر جدت خبر نکن. بیمارستان نمی‌رم.»

«چی شد؛ تو پنجه‌هات زور نشست. پیرهنمو ول کن.»

«بیا شماره دوستم تو گوشیمه؛ امینه، بگو اون بیاد.»

«نرمین خانم؛ من قابله خبر کردم اومده بالاسرت ولی می‌گه نمی‌شه.»

«بعد از مرگم به اورژانس زنگ بزنین. الان بیان زنگ می‌زنن بهزیستی.»

«میخوای جنازه‌ت بیفته رو دست ما؟ اصلا یادته چقد زدی؟»

«اگه منو ببرن همه چیو می‌گم. می‌گم تو این خونه چه خبره.»

درد می‌خواهد استخوانهای رانم را از هم جدا کند. چشمانم را باز نگه می‌دارم. صدای قابله را می‌شنوم که به عشرت خانم می‌گوید: «بدنش هنوز لَخته به خونریزی هم افتاده.» عشرت خانم گوشی تلفن را برمی‌دارد. به شلوار زیر پیراهنش چنگ می‌زنم. می‌خواهم با دو دست پایش را بگیرم که از روی تخت آویزان می‌شوم. هر دو، زیر بغلم را می‌گیرند و دوباره مرا روی تخت می‌نشانند. عشرت خانم باز هم پشتم پتوی اضافی می‌گذارد و می‌گوید: «نترس به همون خوارخونده‌ت زنگ می‌زنم. تا ریقت در نیومده زور بزن.»

چشمم را به سقف دودگرفته اتاق می‌دوزم. سه کنج دیوار عنکبوت بزرگی روی تارش نشسته و انگار که با چشمان قرمزش به من خیره شده است. یادم نمی‌آید که چند وقت است به دیدن سپهر نرفته‌ام. روزها را یکی‌یکی می‌شمارم تا خوابم نبرد. آخرین بار گفت «ما» قبل از اینکه مامان گفتن یاد بگیرد بی‌مادر می‌شود. عشرت خانم داخل آتشدان اسفند می‌ریزد و بوی تند آن تا ته حلقم را می‌سوزاند. سرفه امانم را می‌برد سرفه می‌کنم و قابله فریاد می‌زند: «اسفند بگیر جلو دماغش بازم سرفه کنه؛ بچه خیلی ریزه شاید سر بخوره بیاد بیرون.» عشرت خانم ظرف اسفند را زیر دماغم می‌گیرد. این‌بار از چشمانم اشک می‌ریزد. زن قابله کمی خاکستر برمی‌دارد و روی شکم و لای پایم می‌گذارد. بوی اسفند گلویم را آتش می‌زند، سرفه می‌کنم.

اسفند را دور سرم می‌گردانند. خانم رضایی بغلم می‌کند و تبریک می‌گوید. بچه‌های مرکز چای می‌گذارند و آب‌نبات تعارف می‌کنند. آفاق خانم که از همه مسن‌تر است آن وسط معرکه گرفته و می‌رقصد. خانم رضایی می‌گوید: «خداروشکر با اون وضعی که اومدی اینجا فکر نمی‌کردم بچه سالم باشه. حواست جمع باشه که دیگه لغزش نکنی.»

امینه از راه می‌رسد. چند وقتی است که پاک شده و برگشته خانه. سونوگرافی را دستش می‌دهم. نگاهی می‌اندازد و قربان صدقه‌اش می‌رود.

«چه خبرته بابا بازم که توراهی داری. صدای قلبشم شنیدی؟»

«آره ولی دگتر گفت خیلی زوده واسه همه چی. ماه دیگه باید برم. گفت به یه چیزایی شک داره ولی ماه بعد معلوم می‌شه.»

«می‌گم بالاخره نگفتی باباش کیه.»

می‌گویم: «کاش می‌دونستم وقتی تو حال خودم نبودم کدوم بی‌پدری خودشو خالی کرده.»

«ببین، این‌بار سپهرم برمی‌داری و همه میاین خونه ما. دیگه نمی‌خواد دنبال خونه بگردی. منم و مادرم. اونم که یه تیکه گوشته گوشه اتاق. جا واسه همه‌مون هست.»

روی صورتم آب خنک می‌پاشند. هر چه زور می‌زنم نمی‌توانم چشمانم را باز کنم. دستم را میان زیراندازم می‌برم و آرام‌آرام انگشتانم را به این طرف و آنطرف می‌کشم. شاید هنوز چیزی مانده باشد تا مرا از درد نجات دهد. اگر همه را یکدفعه با هم توی دهانم بریزند شاید کسی چیزی نبیند. قابله زیر کتفهایم را می‌گیرد و کمی بالا می‌کشد. دستم از کنار تخت پایین می‌افتد.

دست امینه را گرفته‌ام و روی شکمم گذاشته‌ام.

«ببین تکون خورد. فک کنم خمار خماره. بچه‌ام هوس کرده.»

با هم می‌خندیم. امینه می‌گوید: «پس کی می‌ری سونوگرافی؟ خیلی مهمه می‌دونی که آخرین وقته که اگه یه وقت سالم نبود بتونی راحت…»

«آره آره فردا می‌رم.»

«به خواهرتم زنگ بزن. چند بار سراغتو از من گرفته. نگرانته.»

سر کوچه خانه خواهرم پیاده می‌شوم. عکس سونوگرافی را برای بار چندم در کیفم می‌گذارم. با خودم فکر می‌کنم. «دو تا نیم کیلو می‌گیرم. یکی خامه‌ای یکی ناپلئونی.» از تک‌پله شیرینی‌فروشی که بالا می‌روم شوهرخواهرم را می‌بینم که یک بسته آب‌نبات زرد و مشکی در دست دارد و جلوی میز فروشنده ایستاده. پیراهن آبی گشادش را روی شلوارش انداخته و یقه لباسش باز است. سرم تیر می‌کشد و دلم می‌ریزد. برمی‌گردم و دوباره خوب نگاهش می‌کنم و بعد تا چند کوچه آن‌طرف‌تر را یک نفس می‌دوم. وقتی از نفس می‌افتم سرم را داخل سطل آشغال بزرگ و خاکستری کنار کوچه می‌برم و دهانم را باز می‌کنم تا هر چه در شکمم هست بالا بیاورم. گوشه سطل را می‌گیرم و با زانو چند لگد محکم به سطل می‌زنم. ته سطل خودم را می‌بینم که نشسته‌ام و شوهر خواهرم تمبر زردرنگی به دستم می‌دهد و می‌گوید: «گریه نکن. بالاخره سپهرو می‌گیری. تا خواهرت نیومده بیا اینو امتحان کن ببین عجب چیزیه. اسمش کروکودیله. این از متادون بی‌خطرتره فقط بهت انرژی می‌ده.» وقتی زرداب توی دهانم را تندتند ته سطل تف می‌کنم، جلوی چشمم تصویری ثابت مانده و کنار نمی‌رود. با بدن برهنه داخل حمام نشسته‌ام و برای اینکه خنک شوم روی خودم و شوهرخواهرم با شلنگ آب می‌ریزم. با دو دست محکم به سر و صورتم می‌کوبم شاید که خاطرات عوض شوند. چیزی داخل شکمم می‌پیچد و تکان می‌خورد. شکمم را به سطل می‌چسبانم و محکم فشار می‌دهم و فشار می‌دهم.

چشمانم را باز می‌کنم زن قابله پشتم نشسته و پاهایش را از کنار بدنم جلو آورده و دور لگنم سفت نگه داشته. مرا در بغلش گرفته و از زیر بغلم، دستانش را روی شکمم گذاشته و فشار می‌دهد. «دخترداره میاد بیرون. یکم زور بزن.» عشرت خانم زیر پایم نشسته و دو پایم را محکم روی زمین نگه داشته است.

«اه، خفه شدم. خوبه هیچ‌چی هم نخوردی و اینقدر تر زدی. بجنب دیگه هلاک شدیم.»

جیغ می‌زنم و به زمین و زمان فحش می‌دهم. به خودم، به زهرماری که من و سپهر را از هم جدا کرد و من و شوهر خواهرم را پیوند داد، به یک ثانیه‌ای که نتوانستم خودم نباشم، به ساعت یک بعد از ظهر و صاحب کارم، به تلفنهای امینه و خانم رضایی که جواب ندادم به هر اشغالی که زدم تا از دست این حاملگی خلاص شوم به همه بلندبلند فحش می‌دهم. این‌بار درد آمده که نرود، از شانه‌هایم شروع می‌شود و همه جا را می‌گیرد تا چشم‌هایم، پشت گوشم نوک انگشتانم همه جا درد است. کمرم به شکمم و شکمم به رانهایم فشار می‌آورد. عرق شوری که از لای موهایم می‌ریزد نمی‌گذارد که چشمانم را باز نگه دارم. صدای تق و تق مهره‌های کمرم را زیر موج درد می‌شنوم. پایین‌تنه‌ام آرام‌آرام بی‌حس می‌شود. عشرت خانم به زبان ترکی با زن قابله صحبت می‌کند. همیشه وقتی با پسرها و نوه‌هایش دعوایش می‌شود به ترکی داد و بیداد می‌کند و بعد هم هر چه دم دستش باشد به سمتشان پرت می‌کند. خنده‌ام می‌گیرد. توی دماغم بوی سبزی سرخ‌کرده می‌پیچید تنها چیزی که از مادرم به یاد دارم. یکهو دلم خورش قرمه‌سبزی میخواهد. حتما سپهر هم مثل من عاشق قرمه‌سبزی با تربچه می‌شود. دلم می‌خواهد سر سفره بنشیند و به من مامان بگوید. دلم می‌خواهد همه با هم پیش امینه برویم گفت برای همه جا هست. انتخاب اسمها با امینه، اگر اسمها را او انتخاب کند شاید دیگر از من دلخور نباشد. یک شال قرمز هم برایش می‌خرم. حالا که درد تمام وجودم را گرفته، نمی‌خواهم تمام شود. تندتند نفس می‌کشم. نمی‌دانم درد مرا مجبور می‌کند یا من درد را فشار می‌دهم. با تمام توان زور می‌زنم و یک لحظه تمام، همه چیز می‌رود. چشمانم باز و بسته می‌شود این‌بار همه زورم را می‌زنم که بیدار بمانم. صدایی نمی‌شنوم قابله دستش را بالا می‌آورد توده‌ای کبود با طنابی دور گردنش. پلکهایم روی هم می‌افتد.

سنگینی دستی را روی پیشانیم حس می‌کنم. چشمانم را باز می‌کنم. امینه بالای سرم است. مثل همیشه لبخندی می‌زند و می‌گوید: «بیدار شدی؟ گشنه‌ت نیست؟ درد نداری؟»

نگاهی به پنجره می‌اندازم از کارتن خبری نیست. نور زیادی از پنجره داخل می‌آید. می‌پرسم:«چقدر خوابیدم؟»

«دو روز.»

«دو روزه؟ بچه‌م کجاست؟»

بلند که می‌شوم دستم می‌سوزد. کنارم یک بسته سرم به جارختی شکسته چوبی آویزان است. برای اینکه جارختی متعادل بماند کیفم را به دسته دیگرش آویزان کرده‌اند.

«داشتی تلف می‌شدی دختر ولی مثل اینکه مستاجر یکی دیگه از این اتاقها تزریقات‌چیه اون برات سرم و آنتی‌بیوتیک زده بود. یارو واردم هستا. برات آرامبخش زده توپ. می‌گما این آشغالدونیو چند اجاره کردی؟»

«درد دارم.»

«یک‌کم جون گرفتی، باید بریم دکتر. خیلی خون ازت رفته. هیش‌کی فکر نمی‌کرد زنده بمونی.»

«بچه‌م کو؟ تو کی رسیدی؟»

امینه از کنارم بلند می‌شود و ملافه رویم را کنار می‌زند و به شکم و پاهایم نگاهی می‌اندازد گردنش را تا جایی که می‌شود خم می‌کند تا کامل پشت ملافه برود. بدون اینکه لابه لای کلماتش نفس بکشد می‌گوید: «خیلی دیر. ببین من دیدمش فقط یه تیکه گوشت کبود لای پارچه بود. بند ناف چند بار دور گردنش پیچیده بود.»

«اونو دیدم.»

«همسایه‌ها مردونگی کردن تو همین باغچه پشتی خاکش کردن. تو گوشش اذان هم گفتن.»

«من کشتمش.»

امینه ابروهایش را درهم می‌کشد و می‌گوید: «دیوونه‌بازی درنیار. تازه از مرگ برگشتی، فکرشم نکن. از این به بعد به فکر خودت و سپهر باش. بعداً یه داداش دیگه براش میاری.»

«داداش؟ فقط همین؟ بچه‌مو بدین.»

«یعنی چی فقط؟ خودت که دیدیش.»

همه چیز هری می‌ریزد پایین. قلبم تیر می‌کشد آن‌قدر تیز و شدید که دهانم قفل می‌شود و گلویم می‌گیرد. می‌خواهم به امینه بگویم ولی دندانهایم از هم باز نمی‌شوند. کیفم را به امینه نشان می‌دهم. امینه ترسیده است. در اتاق را باز می‌کند و عشرت خانم را صدا می‌زند. بلند می‌شوم و روی تخت می‌نشینم و با دست به دیوار کنار تخت می‌کوبم. گچ‌های سست دیوار پایین می‌ریزد. عشرت خانم با پارچ آب داخل می‌شود. کمی اب روی صورتم می‌پاشند. امینه کیف را سفت می‌گیرد و می‌گوید: «تو کیفت جنس داری؟ به خدا بذارم بزنی. یک‌کم به فکر سپهر باش.»

از لای دندانهای به هم چسبیده داد می‌زنم: «بچه‌م، بچه‌مو چی‌کار کردین؟»

«با این‌همه موادی که تو این مدت زدی احتمالا تو شکمت مرده بوده.»

«لگد می‌زد. لگد می‌زد.»

کیف را از دستش می‌قاپم و دستم را داخل کیف می‌برم. امینه دسته کیف را می‌گیرد و می‌کشد. جارختی کج می‌شود و روی زمین می‌افتد. سِرم از دستم کشیده می‌شود و خون داخل لوله می‌رود. دو زانو روی تنها پتویی که بجای تشک زیرم انداخته‌اند می‌نشینم. سرم گیج می‌رود و با تمام وزنم روی کیف می‌افتم و کیف از دست امینه درمی‌آید. امینه خشکش زده است. کیف را بغل می‌کنم و زوزه می‌کشم. اشکی از چشمانم درنمی‌آید. برگه سونوگرافی را از زیپ داخل کیف درمی‌آورم و رو به امینه می‌گیرم. دخترم، امینه دخترم کو؟ دو قلو بودند دخترم چی شد؟ اون تکون می‌خورد.»

عشرت خانم آرام از اتاق بیرون می‌رود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۸
ارسال دیدگاه