آخرین مطالب

» پرونده » یادی از اصغر عبداللهی

یادی از اصغر عبداللهی

صمد طاهری مهرماه ۵۸ من وارد دانشکده‌ی هنرهای دراماتیک شدم. بیست نفری بودیم سرکلاس و همه نوزده بیست ساله. یادم است در همان مهرماه در کلاس استاد خسرو حکیم رابط که روایت‌شناسی درس می‌داد بنا شد هرکس نوشته‌ای دارد بخواند تا هم کلاس راه بیفتد و هم استاد کم کم ما را بشناسد و بداند […]

یادی از اصغر عبداللهی

صمد طاهری

مهرماه ۵۸ من وارد دانشکده‌ی هنرهای دراماتیک شدم. بیست نفری بودیم سرکلاس و همه نوزده بیست ساله. یادم است در همان مهرماه در کلاس استاد خسرو حکیم رابط که روایت‌شناسی درس می‌داد بنا شد هرکس نوشته‌ای دارد بخواند تا هم کلاس راه بیفتد و هم استاد کم کم ما را بشناسد و بداند چیزی در چنته داریم یانه و چند مرده حلاجیم!

من هفته‌ای پیشترش چیزی نوشته بودم در حد یک صفحه‌ی دست‌نویس آچهار با عنوان «از پس حصار». تا جایی که به خاطر دارم چیزکی بود داستان‌مانند و چون مدتی بود که افتاده بودم روی دور خواندن متون کهن فارسی، نثر آن نوشته هم به شدت متأثر از نثر بیهقی بود!

باری، رفتم پای تخته، به اصطلاح، و با ترس و لرز و تته پته متن را خواندم. ظاهراً استاد حکیم رابط خوشش آمده بود و نظر بچه‌ها را پرسید. سیدعلی صالحی گفت این را خودت نوشته‌ای؟ گفتم بله. سری تکان داد و گفت اگر واقعا خودت نوشته باشی جای خوشوقتی است! درواقع منظورش این بود که بعید است تو یک الف بچه این را نوشته باشی. اصغر عبداللهی گفت جای تعجب ندارد، از تاریخ بیهقی کپ زده! محمد چرمشیر گفت ولی داستان که ظاهرا در آبادان می‌گذرد. اصغر عبداللهی گفت بله، منظورم این است که نثرش را کپی کرده. بحث بالا گرفت و کسان دیگری هم چیزهای دیگری گفتند که به خاطر ندارم چه کسانی هم کلاسم بودند در آن روزگار و چه گفتند.

این اولین برخوردم با اصغر عبداللهی بود و همین طور با سیدعلی صالحی و محمد چرمشیر و…

-ما بدشانس ترین دانشجویان آن دانشکده بودیم. چون در خرداد سال ۵۹ که ما تازه سال اول درسمان را گذرانده بودیم دانشگاه‌ها تعطیل و تخته شد و تبعاً به دنبال آن خوابگاه‌های دانشجویی. دست زمانه هریک از ما را به جایی پرتاب کرد. من برای این که بتوانم خودم را در تهران نگه دارم رفتم به یک کارگاه صحافی در محله‌ی سرچشمه و مشغول به کار شدم. اتاقی هم در خیابان شهرستانی اجاره کردم با هم‌اتاقی دوستی در طبقه‌ی سوم خانه‌ای قدیمی. اتاق دیگری هم جفت اتاق ما بود که محمدرضا صفدری و دوست دیگری ساکنش بودند. خانه‌ی پدری ناصر زراعتی در همان خیابان بود و من داستان‌هایم را معمولاً به او می‌دادم که بخواند و اگر ایرادی نداشت جایی چاپ کند. روزی به من و صفدری خبر داد که جلسات هفتگی داستان‌خوانی در جایی برقرار است و ما هم اگر تمایل داریم برویم. آن جا بار دیگر با اصغر عبداللهی مواجه شدم. جلسات داستان‌خوانی عصر پنج شنبه هر هفته در خانه یا محل کار یکی از اعضا برگزار می‌شد. تا جایی که به خاطر دارم اصغر عبداللهی و قاضی ربیحاوی بیش از دیگران گیر می‌دادند و از داستان‌هایی که خوانده می‌شد عیب و ایراد می‌گرفتند. همین طور هوشنگ گلشیری و اکبر سردوزامی. بعد از چند ماهی به همت ناصر زراعتی و هوشنگ گلشیری از هریک از اعضا داستانی گرفته شد و در نشر اسفار که آن زمان مدیریتش با سپانلو بود منتشر شد. یکی از بهترین داستان‌های آن مجموعه داستان «خواب طولانی شیخ خزعل» نوشته‌ی اصغر عبداللهی بود. پنج شش ماهی بعد از شروع برگزاری آن جلسات یک دلخوری بین من و اصغر عبداللهی پیش آمد و من رفتن به جلسات را ترک کردم. یک سالی بعد هم من به شیراز نزد خانواده که مهاجر جنگ زده شده بودند برگشتم و…

– در طول این سال‌ها کارهای اصغر عبداللهی را هم مثل کارهای دیگر دوستان دنبال می‌کردم. مجموعه‌های «پشت آن مه» و «سایبانی از حصیر» نشان داد که عبداللهی واقعا یکی از نخبه‌ترین داستان کوتاه‌نویسان زبان فارسی است. بعد هم که این‌جا و آن‌جا گاهی در نشریات تک‌داستان‌هایی از او می‌خواندم بیشتر این نظر برایم مسجل می‌شد.

– او دورانی متمادی را به نوشتن فیلم‌نامه گذراند که هم مورد علاقه‌اش بود و هم گذران زندگی… اما در کنارش همیشه داستان می‌نوشت اگرچه که چندان در قید انتشار نبود. «هاملت…» آخرین مجموعه داستانی است که چند ماه پیش نشر چشمه از او منتشر کرده و نخوانده تردیدی در عالی بودنش ندارم. رفتن او ضایعه‌ای تلخ برای داستان فارسی است. مایه‌ی افسوس و دریغ است برایم که چرا دست روزگار نگذاشت یک بار دیگر با هم رودررو شویم و بابت آن دلخوری سال‌های دور به هم بگوییم بی‌خیال رفیق!


برچسب ها : ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۲۸ , ویژه
ارسال دیدگاه