آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » گزارش حادثه (وحید گودرزی)

گزارش حادثه (وحید گودرزی)

از دو ساعتی که به محل کار رسیده‌ام، کارم تلفن جواب دادن است، فقط هم یک سوال؛ «جریان رضا داودی رو شنیدی؟» از پنجره اتاق به بیرون نگاه می‌کنم، زمانی که از ساختمان اداره بیرون می‌رفت، یا بعد از وقت اداری مدام تلفن به دست، مشغول صحبت کردن بود، گاه با عصبانیت و تنش، شش […]

گزارش حادثه (وحید گودرزی)

از دو ساعتی که به محل کار رسیده‌ام، کارم تلفن جواب دادن است، فقط هم یک سوال؛

«جریان رضا داودی رو شنیدی؟»

از پنجره اتاق به بیرون نگاه می‌کنم، زمانی که از ساختمان اداره بیرون می‌رفت، یا بعد از وقت اداری مدام تلفن به دست، مشغول صحبت کردن بود، گاه با عصبانیت و تنش، شش ماه نیست که استخدام شده بود، خوشحال شدم بالاخره یک همشهری اینجا پیدا کردم اما نرسیده حرف از رفتن می‌زد: «چطور می‌تونم انتقالی بگیرم؟ من برنامه‌ام جای دیگه‌اس، اینجا نمی‌تونم وایسم، فرصت شغلی دیگه‌ای نبود و گرنه نمی‌اومدم.»

با رک حرف زدنم می‌خواستم خدمتی کرده باشم: «ببین، لااقل پنج سالی رفتن و از سرت بیرون کن، تو که تازه رسیدی، نمی‌ذارن بری اون‌وقت خودت می‌شی سوهان روح خودت، اینجا هم درسته کوچیک و محرومه اما عادت می‌کنی، انقدر سخت نگیر.»

با تجربه بودنم را به رخ می‌کشیدم.

«آخه موضوع فقط خودم نیست، می‌دونی… اصلاً ولش کن.»

این بار صدای تلفن همراه رشته افکارم را می‌برد، صدای ناخوش صحرایی رییس امور اجتماعی است، می‌خواهد بداند خبر را شنیده‌ام یا نه؟ اما منظورش از تماس فقط این نیست: «من امروز نیستم، حالم ناخوشه، دیشب با باباش تلفنی صحبت کردم، اما فقط گفتم حالش خوب نیست بیاد ببیندش، الانم رسیده، یک جوری خودت بهش برسون، به منشی هم گفتم بفرستدش اونجا، داره میاد اتاق تو.»

هضم کلماتش سخت است.

«این موضوع به من چه ارتباطی داره؟ من تا حالا از این کارها نکردم و نمی‌تونم هم بکنم، حداقلش نباید باهام هماهنگ می‌کردید؟»

بعد از اصرار او و انکار من، به اجبار می‌پذیرم و قطع می‌کنم، هنوز هیچ نشده دستانم می‌لرزند، انگار هوا ده درجه سردتر شده است، در ذهنم جملات را به صف می‌کشم که صدای در بلند می‌شود، مرد با رنگ پریده وارد می‌شود و خودش را معرفی می‌کند، چشمانش گواهی بی‌خوابی‌اش است، صدای خش‌داری از ته گلویش می‌آید.

«الان کجاست؟»

من‌من می‌کنم، از زیر بار نگاهش نمی‌شود در رفت، به ذهنم می‌رسد بگویم: «بهتون گفتن که بیمارستانه، خب بریم بیمارستان.»

در راه اولش سکوت است، کلافه روی صندلی ماشین تاب می‌خورد، تا که صدای ضعیفش با باد در هم می پیچد: «اون هفته بود که باهاش حرف زدم، دو سه شب پیش هم خواهرش گفت تماس گرفته، جواب نداده، عادیه، معمولا خودش بعد تماس می‌گیره. الان چطوره؟»

چقدر خوب که راه بیمارستان کوتاه است، پرگاز می‌روم.

«نزدیکیم، الان می‌بینیدش.»

به ایستگاه پرستاری می‌رسیم، منتظرم دور شود، دنبال فرصتم که بار را به دوش پرستار بیندازم، اما نمی‌رود، جمله‌ای می‌پرانم:

«اومدیم رضا داودی رو ببینیم.» با سر به مرد اشاره می‌کنم. «ایشون پدرشونه.»

پرستار با نگاه مبهوتی، به آخر راهروی روبرو، به آقای زمانی، حواله‌مان می‌دهد.

زمانی، انگار صدای ضبط شده و تکرارشونده‌ای باشد، بدون سبک سنگین کردن حرفش و با صدایی یکنواخت می‌گوید: «برید سردخونه برا شناسایی، بعد بیایید کارا اداریش رو انجام بدید و ببریدش.»

صدای زخمی ضجه‌ای بلند می‌شود.

«سردخونه؟ سردخونه چرا؟»

می‌خواهم کار را درست کنم: «توضیح می‌دم خدمتتون.»

«چیو توضیح می‌دی؟»

صدایش اوج گرفته است: «چرا انقدر آزارم می‌دید، از دیشب دارم دیوونه می‌شم، ذره‌ذره مردم تا اینجا رسیدم، حالا فقط یکی بگه چه خبره؟ سرد خونه چرا آخه؟»

هق هق نفسش را بند آورده، تمام تنش شروع می‌کند به لرزیدن، کنار دیوار چندک می‌زند و پیشانی‌اش را به دست‌هایش تکیه می‌زند.

چه کار باید کرد؟ بی‌حرکت ایستاده‌ام تا زمان بگذرد، سرش را بالا می‌گیرد و با چشمان پر خون نگاهم می‌کند.

«چی شده؟»

آن نگاه و آن لحن تسلیمم می‌کند. راهی برای طفره رفتن نیست. الان وقت گفتنش است. گیجی جرأتم را زیاد کرده است.

«خودکشی کرده، داخل مهمانسرایی که زندگی می‌کرده، الان سه روزه، دیشب نظافتچی توی کمد دیدش…»

با چانه‌ کش‌آمده و چشمان ریز و چین‌های صورتش به موجود دیگری بدل می‌شود، یک قدم عقب می‌روم.

نفس حبس شده‌اش رابیرون می‌دهد. نعره‌ی بلندی است.

«خودکشی چرا؟»

نگاهم به کف زمین است.

«هیچ کس نمی‌دونه.»

«مگه اینجا نبوده؟ با شماها بوده، چرا می‌گید نمی‌دونید؟»

می‌خواهم بگویم «ما باید بدونیم؟» از حاضرجوابی‌ام خبری نیست، چشمم به قامتش می‌افتد، مچاله شده است کنار دیوار، کنارش می‌نشینم و فقط بازویش را می‌گیرم. مغزم هیچ فرمان دیگری ندارد که صادر کند.

گیر افتاده‌ام. صدای گامهایی جلوی در شنیده می‌شود. دو نفر با لباس قرمز با پرونده‌ای در دست وارد اتاق می‌شوند. از قسمت ایمنی آمده‌اند. خرمی را می‌شناسم، رو به زمانی که نظاره‌گر است می‌گوید: «برای تکمیل گزارش حادثه داودی اومدیم.»

به خرمی نزدیک می‌شوم. با اشاره سر می‌گویم که «پدرش است».

«بقیه‌اش با شما.»

سلسله مراتب جایی باید به درد بخورد، صحرائی که در رفت. قدم بر می‌دارم، به سمت خروج می‌روم، با قدمهای تندی از محوطه بیمارستان می‌گذرم و از ازدحام دور می‌شوم، نای حرف زدن ندارم اما باید چندتایی تماس بگیرم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۸
ارسال دیدگاه