آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » نشانه‌شناسی در رُمان مُردگان جزیره‌ی موریس

نشانه‌شناسی در رُمان مُردگان جزیره‌ی موریس

اردشیر صالح‌پور رُمان «مردگان جزیره‌ی موریس» نوشته‌ی «فرهاد کشوری» سرشار از نشانه‌هاست. یک نویسنده به کمک نشانه‌هاست که با مخاطبان خود حرف می‌زند و داستان خود را پیش می‌برد. به روایتی می‌گویند، هنر بازی نشانه‌هاست. – اما نشانه‌ها چگونه به دست می‌آیند و چه کمکی به پیشبرد داستان و کارپرداخت آن می‌کنند. نخست آنکه نشانه‌ها […]

نشانه‌شناسی در رُمان مُردگان جزیره‌ی موریس

اردشیر صالح‌پور

رُمان «مردگان جزیره‌ی موریس» نوشته‌ی «فرهاد کشوری» سرشار از نشانه‌هاست. یک نویسنده به کمک نشانه‌هاست که با مخاطبان خود حرف می‌زند و داستان خود را پیش می‌برد. به روایتی می‌گویند، هنر بازی نشانه‌هاست.

– اما نشانه‌ها چگونه به دست می‌آیند و چه کمکی به پیشبرد داستان و کارپرداخت آن می‌کنند.

نخست آنکه نشانه‌ها واجد معنایند و به خودی خود مفهومی را در ذهن متبلور می‌کنند و آن را از خزینه‌ی عواطف و اعماق ضمیر و بایگانی ذهن بیرون کشیده و احضار می‌کنند تا معنی مورد نظر را افاده کنند. پس هر نشانه و «آیکونی» خود مجموع دال و مدلول است. نشانه‌ها همواره درگیر معنایند. هم‌چنانکه «زبان» مجموعه‌ای از نشانه‌ها و قراردادهای ویژه‌ای است که در یک دستگاه و یا نظام خاصی مفاهیمی را بیان می‌کند. و نشانه‌ها از زندگی، فرهنگ و تاریخ حاصل شده اند. این ابزار کارآمد افزون بر زیبائی‌شناسی گاه حکم نیروی محرکّه‌ی داستان را نیز پیدا می‌کنند. نشانه‌ها تأکید می‌کنند، رنگ می‌بخشند، فضا و حالت ایجاد می‌کنند، روح و زمینه‌ی داستان را صیقل می‌دهند و با خلق تصاویر خود را برای همیشه در ذهن ما ماندگار می‌سازند. در واقع آنان به جهان بی‌معنی، معنی می‌بخشند.

در رُمانِ مردگانِ کشوری، این نشانه‌شناسی از همان آغاز قرارداد ویژه‌ی خود را با مخاطب منعقد می‌سازد. مرگ در جزیره‌ای که خود به مثابه‌ی مرگ است. جزیره‌ای دور و بن‌بست در انتهای آبهای اقیانوس که حکم یک تبعیدگاه و تجلی مرگ را دارد. این عنوان بی‌درنگ ما را در عالم هنر و ادبیات به یاد نقاشی معروف جنبش نمادگرایی و چهره‌ی شاخص آن، «آرنولد بوکلین» نقاش نام‌آور سوئیسی و تابلوی معروف او «جزیره‌ی مردگان» می‌اندازد که بعدها «سرگئی راخمانینوف» موسیقی‌دان بزرگ روس با الهام و بر اساس آن «پوئم سمفونی» «جزیره‌ی مرگ» را تصنیف کرد و حالا فرهاد کشوری به تأسی از تاریخ معاصر در قالبی دیگر به زبان رُمان آن را بازآفرینی خلاقانه کرده است و این مفهوم ازلی را به زبان نشانه‌شناسی به ادبیات کشانده است.

در تابلوی بوکلین در اقیانوسی وهم‌انگیز و نیمه تاریک قایقی به سوی جزیره‌ی مردگان می‌رود و جسدی را با خود بدان سو حمل می‌کند.

بی‌شک بوکلین به این روایت اسطوره‌ای، قایق مردگان در اساطیر یونان باستان و دو پیرمرد کهنسال با موهای سپید به نام «شارن» و «کارن» عنایت داشته که وقتی انسانی می‌میرد حالا آن دو پیرمرد که قاصدان مرگ و بَرندگان اجساد به سرزمین مردگان در اعماق اقیانوس‌ها هستند با قایق خود می‌آیند تا جسم بی‌جان را با خود پاروزنان ببرند، هم‌چنانکه در همین سرزمین خودمان ایران به ویژه در دوران اشکانیان و تسلط فرهنگ هلنیک و جانشینان اسکندر مقدونی در ولایات الیمائی- الیمائیس که همین ایذه و مسجدسلیمان خودمان باشد، گورهای خمره‌ای کشف شده که جسد به حالت جنینی جمع شده و در دهان و زیر زبان مردگان سکه‌ای به امانت می‌گذاشتند که پاداش و دستمزد قایقرانان مرگ بودند تا مرده را به جزیره‌ی مردگان هدایت کنند.

و به همین تعبیر و تأسی به نوعی ما همین مفهوم و تمثیل را به زیبائی نوآورانه و معاصر در پرده و فصل هفتم رمان فرهاد کشوری ملاحظه می‌کنیم. آنجا که دیکتاتور مخلوع در ساحل بندرعباس، کنار ساختمان سفید گمرک و خانه‌های گِلی و کَپرهای آنجا دستش را در خاک فرو می‌کند و به گریه می‌افتد و به دنبال آن فرمانده‌ی لشکر کرمان که در مقام و تمثیل تشییع برآمده نیز به گریه افتاده و به زبانی نشانه‌شناسی نام آن فرمانده «سرتیپ سیاهپوش» است. و بی‌د‌رنگ قایقران درشت‌هیکل سیه‌چرده‌ای شاه را کول کرده و پای برهنه به آب می‌زند و ده دوازده قدمی می‌رود و پشت به قایق شاه را در قایق می‌اندازد تا به سفری ابدی و بی‌بازگشت برود…

به این نشانه‌ها و چیدمان آن نگاه کنید: دریا، قایق، گمرک خانه‌ی سفید، ساحل، خاک و گریه‌های واپسین مشایعت‌کنندگان و خود دیکتاتور که به مرگ خود گریه می‌کند و حالا سوار به قایقی که به سوی اقیانوس هند می‌رود و پایان آن بازگشت رضاشاه با تابوتی سیاه به ایران است…

و قدری جلوتر که می‌رویم نویسنده همین نشان و نماد را به کشتی مرگ، نماد مرگ تعمیم داده که در نشانه‌شناسی نماد مرگ است، مرکب چوبین… کشتی مرگ…

در چند صفحه‌ی بعدتر ایزدی به رضاشاه گزارش می‌دهد که یک کشتی ناشناس هم به دنبال آنان به جزیره آمده و لنگر انداخته و روزنامه‌های موریس در تیتر اولشان نوشته‌اند که با کشتی مردگان به دنبال شاه مخلوع، که بهتر است بگویند کشتی کُشتگان…

در واقع با این مقدمه‌ی نمادین رضاشاه هنگامی که در ساحل او را کول می‌کنند و به آب می‌زنند تا او را به کشتی مرگ بسپارند، خود مرده است و کارش تمام شده است و اشک واپسین او را در ساحل بندرعباس در حالی که کلاه را به چهره گذاشته تا اشکهایش را پنهان کند گریه او در سوگ خود است و این نشانه‌ها در چیدمان و ترکیب خود زمینه‌ها و کهن‌الگوهای اساطیری مرگ را در ذهن مخاطب بیدار می‌کند و نکته آنکه کشتی مُردگان و کُشتگان بی‌روادید به این جزیره آمده‌اند تا ذهن دیکتاتور را پریشان‌تر کنند!

شاه گفت: ایزدی در مورد مسافران کشتی برو تحقیق کن، حتماً دسیسه‌ای در کار است و ایزدی گفت: چشم قربان… و به روبرو نگاه کرد. کلاغی را دید که روی بالاترین شاخه‌ی انبه نشست، و سپس خوا‌‌ب‌های وحشتناک که آرامش را از دیکتاتور سلب می‌کند و هر دم دست زیر بالش می‌کند تا طبق عادت اسلحه را از زیر بالش خارج کرده و به مهاجمان شلیک کند، اما پنجه‌ی خالی‌اش را باز می‌گرداند زیرا انگلیسی‌ها او را خلع سلاح کرده‌اند…

دسیسه، خبرچینی، توطئه و حضور کلاغ، نشانه‌های آشکار… و از همه مهمتر یکی از ساکنان و مسافرانِ سمجِ این کشتی، «علی‌اکبرخان داور» وزیر عدلیه است که با فرمان برو بمیر خود را کشته و حالا قصد تداوم زندگی دارد و در کافه‌ی «رُز صورتی» پاتوق کرده و علیرغم فرمان دیکتاتور قصد مرگ ندارد. برای اعلی‌حضرت متأسفم، می‌خواهم به زندگی ادامه دهم و ایزدی تأکید می‌کند که این فرمان اعلی‌حضرت است… برو بمیر داور…

نشانه‌ی «رُز صورتی» نمادی از لطافت زندگی است و رنگ و بوی آن نشانه‌ی حیات…

– گفتیم که در سرتاسر این رُمان نشانه‌ها موج می‌زند. از ابتدا تا انتها. شروع داستان کاملاً نمایشی و نمادگرایانه است. شاه بر صندلی راحتی تکیه داده و با شنیدن صدایی از لابلای درختان اکالیپتوس به سمت نرده حایل می‌رود. و فرمان صادر می‌کند: این صدای لعنتی را خفه کن…

همین اولین دیالوگ کافی‌ست تا ما با یک دیکتاتور آشنا شویم. این فرمان اولین نشانه‌ی شخصیت‌شناسی قهرمان داستان است. دیکتاتوری که نمی‌خواهد صدای دیگران را بشنود و جامعه‌ی تک‌صدایی را مدنظر دارد. «نرده» هم نماد جداکنندگی و ایجاد فاصله را دارد و هم حصار و زندان و بلافاصله نیش پشه و آواز قورباغه‌ها و آوای کلاغ فضای اضطراب را که این نشانه‌ها نماد ذهن شخصیت اصلی هستند در متنی جهت فضاسازی آورده می‌شود و او هرگز حاضر نیست صدای اُپرای «میرزاده‌ی عشقی» را بشنود زیرا هرگز صدای ملت خود و صدای مخالفان را نشنیده است.

می گویند دیکتاتورها دچار «مقاومت شنیداری» می‌شوند و جز صدای خود قادر به شنیدن هیچ صدای دیگری نیستند.

او با کمال تعجب از مستخدم خود می‌پرسد مگر عشقی را ما نکشتیم؟!

دیکتاتورها گمان می‌کنند که با خفه کردن و کشتن هر صدایی همه چیز را خاتمه داده‌اند، غافل از آنکه حالا ارواح کشتگان سوار بر کشتی به این جزیره آمده‌اند تا قاتل را به رنج و عذاب محاکمه و مورد بازخواست قرار دهند.

کتاب ۲۹ فصل دارد و به نظر می‌آید فصل اوّل حکم مقدمه و یا پیش درآمد را دارد و خود به تنهایی کل ماجرا را روایت می‌کند ولی زان پس به تشریح ماوقع و حال و هوای داستان و شهر حوادث پرداخته می‌شود. در طول داستان همه‌ی کشتگان و کسانی که مورد ظلم و تعدّی قرار گرفته‌اند می‌آیند تا خودی نشان دهند و شرح قتل خود را بازگو کنند.

در جایی از کتاب، شاه می‌پرسد: ققنوس نام پرنده است؟

– بله قربان، پرنده‌ای که می‌گویند می‌سوزد و بعد از خاکسترش سر برمی‌آورد. و حالا همه‌ی آدم‌هایی که مرده‌اند و یا بهتر بگوییم به قتل رسیده‌اند ققنوس‌وار باز از خاکستر خود روییده‌اند تا تظلّم‌خواهی کنند و گریبانگیر دیکتاتور شوند.

رضاشاه که از پاسخ عاجز و ناتوان است مدام از آنان می‌خواهد که بروند تا بتواند دمی بخوابد ولی هر کدام از کشتگان چندین بار ظاهر شده و حضور می‌یابند که نشانه‌ی «روح» است.

روح‌های کشته‌شدگان قرار و استقرار ندارند و مدام سرگردانند و پرسه‌زنان جسم خود را جستجو می‌کنند! و تا زمانی که عدالت اجرا نشود همچنان باقی می‌مانند و خواب و قرار را از قاتل می‌گیرند. در طول داستان رضاشاه صدها سیگار می‌کشد و این زیرسیگاری پُر حاکی از اضطراب و عدم آرامش او است. نویسنده از این بسآمد عمدی می‌خواهد نتیجه‌ی نشانه‌شناسی بگیرد. هم‌چنانکه در قسمت‌های واپسین داستان دیکتاتور نه میلی به زن دارد و نه حتی به گردش و سینما رفتن… و نیز «درد معده» نشانه‌ای است که نویسنده آن را بارها تکرار می‌کند و آن را به عنوان نشانه‌ای از رنج و عذاب به کار می‌گیرد که او در واقع به استراحت در این جزیره‌ی دور نیامده بلکه مجال جان کندن خود را تجربه می‌کند.

هر کدام از کشتگان اعتراضیه‌ای و عریضه‌ای در دست دارند و خواهان آنند که بدانند به چه گناهی کشته شده‌اند؟ آن یکی قباله‌ای از ملک و املاک خود را که چگونه املاک و زمین‌هایش به زور ملوکانه غصب شده است. و در لابلای همین پویه‌ها و حضور ارواح مردگان است که شخصیت سرشت و سرگذشت رضاشاه و دوران زمامداری او و نیز شخصی که در این میان سر ندارد نیز از شمار یکی از آنان است و یا اینکه شخصی که پس از مرگ، سگ‌هایش گور متوفی را لحظه‌ای ترک نمی‌کردند. نصرت‌الدوله فیروز را می‌گویم… و یا آن روزنامه‌نگاری که رضاشاه خود او را به جرم نوشتن مقاله‌ای زیر مشت و لگد گرفته و دهانش را خورد کرده است، مدیر روزنامه‌ی صبا… امیر طهماسبی هم آمده و نگران از تنزل درجات نظامی خویش است.

این نشانه‌شناسی و نشانه‌بازی در طول ساخت دو کارپرداخت مشهود است که جالب‌ترین آن مکان نمایشی‌ست. صحنه. صحنه، ظرف مکانی برای وقوع حوادث و عمل داستانی‌ست و یکی از عناصر اصلی همچون زمان. در واقع هر داستان در محدوده‌ای از «زمان» و «مکان» اتفاق می‌افتد. در واقع استقرار شخصیت در مکان، وضعیت او را نشان می‌دهد. شخصیت اصلی داستان مدام در ایران اقامت دارد و این استقرار کاملاً جنبه‌ی نمایشی و نمادین دارد. چرا که ایران محلی موقتی و حدفاصل میان اندرون و بیرون است و گویی قهرمان داستان همواره دل در گرو و سودای آن دارد که به وطن و موطن خویش بازگردد و گویی او بر پُلی اقامت کرده باشد که پُل نه محلّی برای استقرار بلکه برای گذر است. پس بیهوده نیست که نویسنده بیشتر وقت شخصیت را در ایران سپری کرده است.

همین ناپایداری را نیز به گونه‌ای در موقعیت داستان کمابیش ملاحظه می‌کنیم که به ناسازگاری و کشمکش کشیده می‌شود. و شخصیت اصلی از لابلای حوادث به طور ضمنی معرفی و تحلیل می‌شود. از کودکی و یکسالگی تا نوجوانی که در چهارده‌ سالگی به خدمت قزاق‌خانه و نظامی‌گری در می‌آید و به همه چیز با روحیه‌ی نظامی و امر و فرمان نگاه می‌کند و هنوز هم همین رویه را دارد ولی اینجا تنها خدمتگزارش ایزدی است که اوامر و فرامین او را گردن می‌نهد و بعضاً او را فریب می‌دهد. و ایزدی اینجا نه یک «شخصیت» که در حد یک «تیپ» ظاهر شده است همان تیپ‌های رایج شناخته‌شده‌ی ادبیات داستانی و اینجا قهرمان داستان و دیکتاتور به مثابه‌ی دن کیشوتی‌ست که دیگر کسی برایش تره هم خرد نمی‌کند و حالا مدام در معرض پرسش‌های عتاب‌آمیز کشتگانی است که به دست او و در دوران زمامداری‌اش بی‌گناه به قتل رسیده‌اند.

موقعیت داستان بر درگیری، تنش و تعلیق استوار است و شخصیت داور از آن روح‌های سرکش و خستگی ناپذیری‌ست که سکوت و سازش را تمکین نمی‌کند و مدام در تکاپوی تدوین خاطرات است.

شخصیت‌ها همه آشنایند. آشنایان تاریخی که تا چندی پیش در کنار ما زندگی می‌کرده‌اند و حالا به بهانه‌های مختلف به قتل رسیده‌اند و خود برای قصاص خود قد عَلَم کرده سوار کشتی به موریس آمده‌اند. این سبک حضور هم روالی سوررآلیته دارد و هم گروتسک، نوعی از ترس و وحشت و خوف که تلخی طنز سیاهی نیز در تار و پود آن دیده می‌شود و اینکه هر کدام هر لحظه از پله‌های ایوان بالا بیایند و به دادخواهی خود برخیزند و مدرکی در دست!

انسان‌ها در فضای داستان شگفت و غیرمتعارف مقهور شرایط جبری خویشند و جزیره‌ی آرامش را به مکانی پر تشویش برای شخصیت اصلی داستان تبدیل کرده‌اند. روایت سیال ذهن و انتزاع‌گرایی در راستای این کمدی موحش کار خود را می‌کند و ذهنیت‌های گُسسته و پیوسته روابط تاریخ و مناسبات آن دوره را به خوبی ابراز می‌کند و نگرانی از یک اتفاق ناگوار داستان را لحظه به لحظه تهدید می‌کند. در لایه‌های زیرین داستان طنز سیاه و تلخ در جریان است. احساس مسلط عدم امنیت شخصیت دیکتاتور را در ایوان بیش از پیش متزلزل ساخته است.

فرخی یزدی شاعر دهان‌دوخته که به جرم سرودن شعر به زندان افتاده و به طرز فجیعی کشته شد چندبار حضور پیدا می‌کند و سردار اسعد با نامه‌هایی که با چوب کبریت و خون خود نوشته است و خانباباخان اسعد خیار پژمرده‌ای را که هم‌بندی‌ها در آفتابه برایش فرستاده‌اند و مأموران از آن هم دریغ داشته‌اند به شهادت همراه آورده است.

نویسنده در این پویه می کوشد تا هر اتفاقی را معنادار جلوه کند و در این کار موفق است. نشانه‌های ماکیاولیستی و قدرت‌طلبی بی‌حد و حصر و روزافزون دیکتاتور در طول کار گوشزد می‌شود. او برای قدرت و رسیدن به قدرت هر نوع کاری می‌کند و خود را در انجام آن محقق می‌داند.

قدرت انسان را از دیدن حقایق کور می‌کند و او حکم ماری را دارد که با سمّ خود هم دوست و هم دشمن را نیش می‌زند و تنها به یک هدف می‌اندیشد و آن هم رسیدن و ماندن در قدرت است و حالا در این جزیره‌ی دور نیز حاضر به پذیرش حقایق نیست و برای انجام هر کارش توجیهی دارد و نویسنده از طرح بازآفرینی این حقایق تلخ تاریخی ما را در نتیجه‌ای قرار می‌دهد که گویی دیکتاتوری‌ها هرگز قادر به پذیرش اشتباهات خود نیستند، هرچند خود به عروسک خیمه‌شب‌بازی برای آمران و سیاست‌گذاران جهانی تبدیل شده باشند و همین نتیجه و انسداد در پایان داستان آن هم به شکلی نشانه‌شناسانه به نمایش گذاشته می‌شود.

رضاشاه که حالا به سفر بی‌بازگشت بر کشتی سوار شده و تخته‌نَرد خود را طلب می‌کند می‌بیند که یکی از تاس‌ها مفقود شده است و این خود نشانه‌ای است از آنکه او دیگر قادر نیست به بازی قدرت خود ادامه دهد و نرد قدرت ببازد و چنین نیز هست. توجیه‌های داور را در یادداشتی که به مثابه‌ی تاریخ است و کاغذ خاطرات و مخاطرات داور آن را خوانده و بی‌اعتنا به جای خود به دریا می‌افکند.

– راستی که چقدر سرنوشت دیکتاتورها به هم شبیه است.

گویی پسرش نیز پس از تبعید به اسوان مصر در سال‌های پس از خلع به همین حال و هوا و شکست‌ها و ظلم‌هایش اندیشه کرده است… و دیکتاتورها چه تنها می‌میرند، در جزیره‌ای دور دور از مردم…


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۲۸ , نقد
ارسال دیدگاه