آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » چه غروبی شد! (کامران سلیمانیان)

چه غروبی شد! (کامران سلیمانیان)

کامران سلیمانیان: کوتاه‌تره، دست آن یارو، دیوه را کشید و گفت: ولش‌کن دیگه! ننه‌ش بلبل شد.نره‌غوله، لشش را از روی پدرم بلندکرد و خاکش را تکاند رو بابا. پدرم هنوز به هوا مشت پرت‌می کرد. با کف پاهاش خودش را کشید عقب‌تر. بالاخره خودش را کشید عقب‌تر. دیوه چهار تا شویدش را صاف و صوف‌کرد […]

چه غروبی شد! (کامران سلیمانیان)

کامران سلیمانیان:

کوتاه‌تره، دست آن یارو، دیوه را کشید و گفت:

  • ولش‌کن دیگه! ننه‌ش بلبل شد.
    نره‌غوله، لشش را از روی پدرم بلندکرد و خاکش را تکاند رو بابا. پدرم هنوز به هوا مشت پرت‌می کرد. با کف پاهاش خودش را کشید عقب‌تر. بالاخره خودش را کشید عقب‌تر. دیوه چهار تا شویدش را صاف و صوف‌کرد و عقب‌عقب رفت طرف ماشین. دم ماشینش، رو کرد به بابا و گفت:
  • کتکت رو خوردی؟ پر رو! گدا!
    بابا پشتش را داد به موتورمان که هنوز رو آسفالت پهن‌بود. سرش را بالا نگرفت. کوتاهه عصبانی بود. در سمت خودش را بازکرده‌بود و دادمی‌زد:
  • بشین تو دیگه اَه، نکبت!
    گندهه نمی‌نشست تو ماشینش. بابا هنوز نشسته‌بود و سرش پایین بود. رفتم طرف گندهه. پای راستم می‌سوخت. دستم را گذاشتم رو بازوش. محکم زد رو دستم. دو دستی دستش را گرفتم و طوری که فقط خودش بشنود گفتم:
  • شما ببخشینش. ما کارگریم. چه می‌فهمیم چی‌ می‌گیم.
    بلندبلند نفس‌می‌کشید و نگاهم‌می‌کرد.
  • تو هم که اینطوری کتک‌می‌زنی.
    آن یکی که تو ماشین بود دوباره دادزد:
  • بشین تو دیگه گُهِ سگ! چی داری ور ور می‌کنی؟
    آن سیاهه‌کوتاهه هنوز داشت به دیوه فحش‌می‌داد. گندهه سرش را انداخت پایین و نشست تو. ماشین که روشن شد کشیدم کنار که بروند دیگر. بابا سرش را بلندکرد که دیوه از تو ماشین گفت:
  • همین که بچه‌ت فهمید چقدر خری برام کافیه.
    گازداد و رفت. بابا هنوز داشت به جای خالیشان نگاه‌می‌کرد. چه غروبی شد.
    از دوسال پیش به این طرف تابستان‌ها وردست بابا کارگری‌می‌کردم. پدرم سیمانکار یکی بود. معمار می‌گفت گیرش فقط این است که شهرستان نمی‌رود، یعنی مادر می‌گفت نرو. نه که کار نباشد. تو شهر ما کار هست اما شل و سفت دارد. بابا این‌طور می‌گوید.
    از بنایی خوشم‌ نمی‌آید. همین‌طوری خوشم‌ نمی‌آید. پدرم به شوخی می‌گوید:
  • پشت لبت سبز شده اما پشت دستت صاف صافه.
    چه غروبی شد. از سر ظهر که نمه‌می‌زد گفتیم این هوا باران دارد. باران شد، چه بارانی. تندتند ملات‌ها را پهن‌کردیم کف پارکینگ و معمار گفت جمع‌کنیم، برویم تا فردا. بابا معمار را کشید کناری و فهمیدم می‌خواهد ازش پول بگیرد. برگشت. محکم زد پشتم که:
  • اینه! رو شونه‌ی مرد می‌زنی باید خاک ازش بلند شه. پول شنگولش کرده‌بود. راه را کج ‌کردیم طرف بازار روز که میوه بخریم. خیابان‌ها شلوغ بود. پیچیدیم تو فرعی که زودتر برسیم. موتور برای همین کارهاست دیگر. باران به اینجاهای شهر نرسیده ‌بود. بابا هم داشت همین را می‌گفت. می‌گفت این باران فقط می‌‌خواست کار ما را بخواباند. همین‌طور حرف می‌زد که پیچید تو یک خیابان دیگر که ته موتور گرفت به کنار سپر جلوی یک ماشین مدل‌بالا که از روبرو می‌آمد. موتور چند تا فرمان ‌زد و با هم پخش‌ شدیم وسط خیابان. صدای همان ماشین می‌آمد که داشت دورمی‌زد. آمد و ایستاد روبروی ما. پای راستم زیر موتور مانده‌بود. بابا بلندشد که ببیند از روبرو ماشین می‌آید یا نه. گیج بود و حواسش به من نبود. همان‌طور که نشسته‌بودم و پام زیر موتور گیر بود دیدم که دو نفر از تو ماشین به ما نگاه‌می‌کنند. آن که پشت فرمان بود تا پیاده‌شود یک ربع طول‌کشید. بس که گنده بود. نگاهی به سپر جلوی ماشین کرد. دستی روی خط سپر کشید. به پدرم خیره‌شد و گفت:
  • یابو! حواست کجاست؟ دیه‌ی خودت و کل موتورت خرج سپرنمی‌شه. می‌فهمی؟
    بابا ایستاده‌بود. نگاهی به من کرد و اخمی‌کرد و برگشت سمت موتور. من هنوز گیج تصادف بودم. طرف دادکشید:
  • هی! با تواَم خوشگله!
    بابا هنوز متوجه نشده‌بود که پام زیر موتور گیرکرده. برگشت. بُراق شد تو صورت طرف. فکرنکنم می‌خواست چیزی بگوید اما نفهمیدم آن یکی کِی از ماشین پیاده‌ شده‌بود که با مشت کوباند تو صورت بابا. تا بابا به خودش بیاید گندهه رو سینه‌اش نشسته‌بود و آن یکی با لگد می‌زد تو پک و پهلوی بابا. ترسیده‌بودم. خیابان خالیِ خالی بود. هیچ کس نبود سواشان‌کند. گریه‌ام گرفته‌بود. خودم را از زیر موتور کشیدم بیرون اما هنوز جرات‌نمی‌کردم بلند شوم. گندهه کنده‌ی زانوش را گذاشته‌بود رو یک دست بابا. با یک دستش آن یکی مچش را گرفته‌بود و چپ و راست چک‌می‌زد. من خیره‌شده‌بودم به کف پاهای بابا که رو آسفالت می‌کشیدشان. یک کم گذشت. نه، خیلی گذشت. بابا دیگر پاهایش را نکشید. کوتاهه ول‌کرد. دیوه هم دیگر چک‌نمی‌زد. همه جا یک‌دفعه ساکت شد.
    وقتی رفتند هنوز بوی ادکلن یکی شان تو هوا بود.
    لنگ لنگان تا سر خیابان اصلی خودم را کشیدم. کف پام خیس شده‌بود. تو کفش لِف‌لِف می‌کرد. وانتی پیداکردم و سه‌تایی رفتیم تا تعمیرگاه. خرجِ میوه، کرایه‌ی وانت و تعمیر موتور شد.
    بچه ها سر کوچه بودند. تا رسیدیم ساکت شدند. از کنارشان که ردمی‌شدیم، زیر چشمی بهشان اشاره‌کردم که برمی‌گردم. دم در، بابا دستم را گرفت و یک کم فشارداد. نگاهم‌نمی‌کرد. منظورش را درست نفهمیدم. یک لحظه به در خیره شد. دستی به موهاش کشید. کلید را چرخاند و رفتیم تو.
    بابا کفشها را کند. کنار کفشهای دیگر گذاشت و همه را کنار هم جفت‌کرد و رفت تو. من تو حیاط ماندم. پام سِر شده بود. خودم را تا دستشویی گوشه‌ی حیاط کشاندم. کفشم را درآوردم. کف کفش از خون سیاه بود. جوراب به پام چسبیده‌بود. دادزدم:
  • مرضیه!
    می‌دانستم نمی‌آید. دوباره صداش‌زدم:
  • دختر بابا! یه دقه بیا!
    مرضیه دم در پیداش شد. باز همان پیژامه‌ی گل‌گلی تنش بود. گفتم:
  • دختردهاتی! وقتی می‌گم بیا، بیا دیگه.
    مرضیه چشم‌غره‌ای‌رفت و آمد. تا پای خونی‌ام را دید جیغ‌ِکوتاهی‌کشید.
  • هیس! مامان نفهمه. بپر یه‌ کم باند بیار تا بهت بگم.
    مرضیه دوید تو خانه. عاشق شنیدن راز بود. برای همین دوید. دو سال ازم کوچک‌تر بود و صد سال ازم طلبکار. رفتم تو دستشویی. پاچه‌ی شلوارم را دادم بالا. رو ساق پام خط سفیدی پیدا بود. مرضیه دم در بغض‌کرده‌بود. گفت:
  • نشکسته‌باشه؟ نمی‌خوای بری دکتر؟
    پام را شستم. بتادین هم ریختم روش و دادم مرضیه با باند بستش. بهتر شد اما هنوز زُق‌زُق می‌کرد. نگاهی به مرضیه کردم. لبخندی‌زدم و گفتم:
  • اگه مامان بفهمه، یعنی تو گفتی. چشتو درمی‌آرم.
    مرضیه موهاشو پشت گوشش جمع‌کرد و گفت:
  • نمی‌گی چی‌شده؟
  • چرا. بزاربرم بیرون. برگشتم بهت می‌گم. خُب؟
    مرضیه خندید و رفت تو. دختر خوبی است. فقط انگار نه انگار اول دبیرستان است. بعضی وقت‌ها آن قدر می‌فهمد که نفهم می‌شود. باز تو این وضع از مادر بهتر است. پاچه‌های شلوارم را تکاندم و زدم تو کوچه.
    حمید عاشق دخترخاله‌ی رضا بود. رضا عاشق خواهر من بود. مهدی عاشق دخترداییش بود اما می‌گفت عاشق دخترعموی حمید است. من عاشق دخترعموی حمید بودم اما مهدی هفته‌ی پیش از پسرعموی حمید کتک خورده‌بود. برای همین با من و حمید قهر بود. من هم با مهدی قهر بودم اما حمید با مهدی قهر نبود. می گفت مهدی که عاشق دخترعمویش نیست. اما نمی‌دانست مهدی عاشق کیست.
    مهدی و رضا نشسته‌بودند و تخمه می‌شکستند. حمید ایستاده‌داشت چیزی تعریف‌می‌کرد. از پشت حمید را بغل‌گرفتم. حمید تکانی‌خورد که خودش را خلاص‌کند. پاش خورد به پام. دادم به هوا رفت. مهدی حمید را هل‌داد که دوباره به پام نخورد. رضا پرسید:
  • چی شده داداش؟ می‌رفتی هم لنگ‌می‌زدی.
    مهدی جابجا شد که رضا بلند شود. حمید پرسید:
  • دعوات شد؟
    رضا دولا شده‌بود و داشت پاچه‌ی خونی‌ام را بالامی‌زد. گفتم:
  • بپا! هنوز دردمی‌کنه.
    مهدی تندتند تخمه می‌شکست. منتظربود. ادامه‌دادم:
  • با بابام دوتایی دعواکردیم. همین دوساعت پیش.
    حمید و رضا با هم بلند گفتند:
  • نه بابا. دوتایی؟ دمتون گرم. چه جوری؟
    من هم از اول اولش باید می‌گفتم. اول یک وری لنگم را درازکردم و خودم را چسباندم سینه‌ی دیوار. کیسه‌ی تخمه را کشیدم سمت خودم. یک مشت برداشتم و شروع‌کردم.
    از تو کوچه شروع‌کردم که ماشین مدل بالاهه کشید تو سینه‌ی موتور. بابا هر کاری‌کرد موتور جمع‌نشد. پهن‌شدیم وسط کوچه. بابا با دوتاشون درگیرشد و من هم خودم را از زیر موتور کشیدم بیرون. تخمه داشت تمام می‌شد. مهدی تخمه‌ی تو مشتش را ریخت تو مشت رضا که بدهد به من. نخواستم. رضا گفت:
  • بخور داداش. ما خیلی خوردیم. سهم توهه.
    مهدی به پام خیره‌شده‌بود. من هم پاچه‌ی بالازده را بالاترکشیدم که ببیند. حمید گفت:
  • چقدر کتک‌خوردی؟ راستشو بگو.
  • راستیَتِش اگه من نبودم بابام درگیرنمی‌شد. گندهه کوبوند تخت سینم که بابا قاطی‌کرد.
    رضا پرسید:
  • حالا آقات زد یا نزد؟
  • زد!؟ ننه شونو بلبل کرد، پسر!
    رضا کف دستهاش را چند بار کوباند به هم و خندید و گفت:
  • ایول. ننه شون بلبل شد.
    مهدی زیر لب غُرغُر کرد:
  • حالا تو قِرقِره نکن حرفو.
    حمید پرید تو حرفش:
  • دعوا رو بگو. دعوا چی شد؟
    من هم ادامه‌دادم. بابا یک ضربه زد اونجای مادرمرده، آن یارو گندهه. طرف نشست. بابا دوتا دیگر زد تو پک و پهلوش. طرف خوابید. کوتاهه هنوز با من درگیربود. بابا که بلندشد بیاید سمت ما کوتاهه کشیدعقب. من که گُرگرفته‌بودم دادزدم:
  • کتکتونو خوردین؟ بچه‌پرروها! گداها!
    بابا به من چشم‌غُره‌ رفت که این چه حرفی است. موتور را از زمین بلندکرد و باقی ماجرا. حتی نایستاد که ببیند من طوریم شده‌است یا نه. از تعمیرگاه که بیرون‌آمدیم تازه پرسید من طوریم‌ نشده؟ من هم گفتم نه طوریم نشده. رضا دوباره گفت:
  • اشکال‌نداره داداش. عوضش ننه شون بلبل شد.
    مهدی دیگر چیزی نگفت. حمید هم حال‌کرد. مهدی چیزی در گوش رضا گفت. رضا دست‌کشید سرم و گفت:
  • حمید! می‌گم اینجای سرش بادنکرده؟
    حمید دست‌کشید آنجای سرم که رضا   می‌گفت و گفت:
  • پسر! مگه بلبل‌کردن ننه‌ی مردم به همین کشکی دوغیاس. خب بادکردنم داره دیگه.
    مهدی بلندشد. رو کرد به رضا و گفت:
  • من که رفتم، تا ننم بلبل نشده.
    حمید خندید و گفت:
  • بریم. ننه‌ی ما که طفلک بلبلِ بلبله.
    مادر حمید دوسال پیش مرده ‌بود. حمید و مهدی از یک طرف رفتند و رضا هم مسیر خانه‌شان را مثل همیشه یک کم دور می‌کرد که با هم باشیم. دم در رضا پرسید:
  • داداش! مادر و خواهرت که نفهمیدن؟
    خواهر را جویده گفت.
  • اگه مرضیه نگه، مامان نمی‌فهمه.
    رضا بغلم‌کرد و گردنم را بوسید. تندتند گفت:
  • نمی‌گه داداش. نمی‌گه.
    بعد تندی خداحافظی‌ کرد و رفت. همیشه همین‌طور خداحافظی‌ می‌کند.
    دم در مادر را دیدم که رو ایوان قوطی بتادین را نشان مرضیه می‌داد. حالش خوب نبود. بتادین و نم سقف و نان بیات را با هم بهانه ‌می‌کرد. مرضیه تا مرا دید دوید تو. رسیدم دم ایوان. مادر گفت:
  • بزن بالا این پاچتو ببینم چه گندی‌زدی.
    پاچه‌ی شلوارم را نصفه‌نیمه دادم ‌بالا.
  • ببین چه ترسو هم هست. بده‌پایین حالا. بیا تو، امشب تکلیفتو با بابات معلوم ‌می‌کنم.
    تو هال، بابا داشت به گوشه‌ی سقف که هنوز نم داشت نگاه‌می‌کرد. رو به سقف گفت:
  • ببین زری! نباید دیگه آب بده.
    مادر رفت تو آشپزخانه. هنوز داشت غُرغُر می‌کرد.
    مادر راست می‌گفت. نان بیات بود و با کوکو نمی‌چسبید. سر شام مادر نگاهم ‌نمی‌کرد. بابا هم کم غذا خورد. بعد شام چپیدم تو اتاق. بابا پای تلویزیون سیگار دود می‌کرد. پریدم رو تخت مرضیه. مرضیه نبود که پریدم. از این کار بدش می آمد. دو تا لیوان چایی رو سینی گذاشته‌ بود و دم در خیره‌خیره نگاهم‌ می‌کرد. از تختش پایین‌نیامدم. چیزی نگفت. سینی را گذاشت و در را بست.
  • امشب مامان نسخَتو می‌پیچه.
  • ول کن تو هم.
  • یعنی مثلاً ناراحتی دیگه.
  • آخه تو نمی‌دونی چی شده که.
    چون نمی‌دانست چه شده، اگر تا صبح هم چای‌ خوردن را کش ‌می‌دادم ساکت نگاهم ‌می‌کرد. شده‌بود عین تو فیلم‌ها:
  • می‌دونی چیه مرضیه! گند بزنن به  این زندگی. ندیدی موتور نیست؟ با بابا برمی‌گشتیم از سر کار که تصادف‌کردیم.
    مرضیه لیوان تو دستش لرزید.
  • ای بابا. چه جوری؟
    خودم می‌دانستم این کار نامردی است. با مرضیه که حرف‌ می‌زنی فقط زیر قابلمه رو یک کم زیادکن. پیازداغ هم نریختی، نریختی.
  • حالا تصادف هیچ چی. بعدش دعوا شد. کتک‌ خوردیم عین سگ. بیچاره بابا پیش من ضایع ‌شد رفت پی کارش. همه دورمون جمع ‌شده ‌بودن. یکی می‌گفت نزن. یکی می‌گفت کشتیش. یکی هِرهِر می‌خندید، مادر…
  • آخه چه جوری؟ چرا؟
  • چرا نداره که خواهر من. مردم دنبال سر مفت می‌گردن که بزنن روش. می‌دونی؟ کارگری همینه دیگه. به بابا هی می‌گم. گوش نمی‌ده که.
    مرضیه گفت:
  • آخه شماها که کارگر نیستین. اوستا کارین. مگه نه؟
  • ندیدی که. اوستاکار. حالا خدایی بابا زیاد کتک ‌نخورد. منو عین بنز می‌زدن بیشرفا.
  • مگه چند تا بودن؟
  • چهار تا. همه هم جکی چان. ننه مون بلبل شد.
  • گمشو تو هم با این حرف‌زدنت. حالا بابا زیاد کتک‌ خورد؟
  • دِ نه دیگه. منو گیرآورده ‌بودن، به اون کارنداشتن.
    همین‌طور که حرف‌ می‌زدم داستان خودش عوض ‌می‌شد. از این آخری که همش من کتک‌ خوردم مرضیه بیشتر خوشش ‌آمده‌ بود. همین را آنقدر کش‌ دادم که مرضیه بالاخره گفت:
  • پاشو از رو تختم. صد دفعه بهت نگفتم رو تختم نیفت؟ کثیف!
    از خواب پریدم. هوا سردتر شده بود. نفهمیدم از سرما بیدارشدم یا درد پا. فکرکردم دارد از جای زخم پام خون می‌آید. نشستم تو تختم. باند را جابجا کردم. خون نبود. فقط درد می‌کرد. اگر تا صبح بهتر نشد می‌روم دکتر. در اتاق، نیم‌لا باز بود. از آن یکی اتاق صدا می‌آمد. ساعت چند بود؟ شروع‌کردم خودم را خاراندن. نمی‌دانم چقدر گذشت که چراغ را خاموش‌کردند. همان‌طور دراز کشیده با پا، لای در را بیشتر بازکردم. از صدای لولا بود یا هرچی که مادر، درِ اتاقشان را کامل بست. گوش تیز کردم. انگار صدای گریه بود. بلند شدم. کورمال‌کورمال رسیدم پشت در اتاقشان. صدای گریه بود. گریه‌ی بابا. بلندبلند هم گریه‌می‌کرد. صدای آرام مادر را قاطی هق‌هق می‌شنیدم:
  • گریه نکن! زشته مرد! بچه‌ها می‌شنون.
    حتماً داشت مثل همان‌وقتی که بابا سر خاک مامان‌بزرگ گریه‌می‌کرد شانه‌هاش را می‌مالید.
  • چیزی نشده که. تو چرا خودتو ناراحت‌می‌کنی.
    صدای گریه کم‌شد و خوابید. بابا نفسش را با صدا بیرون‌می‌داد. بعد با صدایی دورگه گفت:
  • خانم! حالم خوب نیست.
  • چرا رضا؟
  • نمی‌دونم دیگه. خوب نیست.
  • برم برات چای بیارم؟
  • نه. کثافت، گفت ننه شو بلبل کردیم.
  • بچه شدی‌آ. حالا اون، تو دعوا یه چیزی گفت.
  • نه زری. پیش بچه‌م خجالت‌کشیدم.
  • نگو اینو. بچه‌م می‌فهمه. زندگی همینه دیگه.
  • نه خانم. بچه‌م ترسیده‌بود.
  • چه اشکالی داره. بچه است خُب.
  • من هم ترسیده‌بودم زن. من هم ترسیده‌بودم.
    نگاه به ساعت توی هال کردم. نزدیک دو بود. برگشتم تو اتاقم. درازکشیدم و به سقف خیره‌شدم. پام دردمی‌کرد و دردنمی‌کرد. می‌خواستم به بابا فکرکنم. اما به بابا نمی‌شد زیاد فکرکرد. بابا خیلی صحبت‌نمی‌کرد. بوی خاصی هم نمی‌داد. فقط بعضی وقتها سبیلش را می‌جوید. من هم می‌خواستم اگر سبیل‌دار شدم همین کار را بکنم. اما نمی‌خواستم استادکار شوم. اصلاً نمی‌دانستم می‌خواهم چه‌کاره شوم. اصلاً نمی‌دانستم به چی باید فکرکنم. فقط می‌خواستم فکرکنم چون خوابم‌نمی‌برد. چرا خوابم‌نمی‌برد؟
    وقتی دوباره رفتم تو هال فکرکردم باید دم صبح باشد. ساعت نزدیک سه بود. پس من کِی بخوابم؟ از شیشه‌ی در به حیاط نگاه‌کردم. خیلی ساکت و سرد بود. آرام‌آرام دور هال چرخیدم. بی‌هوا رفتم دم در اتاقشان. دستگیره را کشیدم طرف خودم که در، بی‌صدا باز شود. مادر پتو را کشیده‌بود رو سرش و خواب بود. بابا رو به مادر و پشت به در، دست چپش رو پتو بی‌حرکت افتاده‌بود. آرام خم‌شدم رو صورتش. کنار گوشش را بوسیدم. یک‌آن چشمش را بازکرد. تند پاشدم. فهمید منم. لبخندی زد و گفت:
  • قربونت‌برم بابا.
    انگار بیدار بود. برگشتم تو تختم. درازکشیدم. خیلی خوابم‌می‌آمد.
    نه. بیدار نبود. از خواب بیدارش‌کرده‌بودم.

برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۴ و ۵
ارسال دیدگاه